کتاب سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش- خلاصه و معرفی
هاروکی موراکامی داستان «سوکوروتازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش» را درباره مرگ و تنهایی در عصر مدرن نوشته است. سوکورو دوستانی داشته که شانزده سال پیش او را بدون دلیل رها کرده و رفتهاند و حالا او به دنبال تک تک آنها میگردد تا دلیل کارشان را بپرسد.
نام فامیل شخصیتهای اصلی رمان (دوستهای سوکورو) تصادفا نام رنگها است، آبی و قرمز و … و موراکامی با قراردادن شخصیتش در موقعیتی که تک تک دوستانش را از دست داده و به یاد مرگ افتاده، در جستجوی راهی است که آدمی بار دیگر میتواند از آن به رنگهای زندگی بازگردد.
این داستان ساختاری ساده و روان دارد و در واقع داستان سوکورو داستان زندگی امروزی انسان قرن ۲۱ است. انسانی که همهچیز دارد ولی باز هم احساس کمبود میکند. رنگهای زندگیاش شاد نیستند بیرنگند. احساس پوچی میکند، شبیه ظرفی خالی. ازخود ناامید میشود و دلیل هر اتفاقی را در درون خود میبیند، در صورتی که هر اتفاق میتواند دهها دلیل خارجی دیگر داشته باشد و این ناتوانی او نیست.
موراکامی در این اثر هم مانند تمام کارهایش، مثل یک بندباز ماهر، توازنی عجیب برقرار کرده است. توزان بین سادگی و شگفتی، یاس و امید و حزن و طنز.
کتاب سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش
نویسنده: هاروکی موراکامی
مترجم: امیرمهدی حقیقت
نشر چشمه
سوکورو تازاکی در عمیقترین نقطهٔ جانش به درک رسید. درکِ اینکه هیچ قلبی صرفاً به واسطهٔ هماهنگی، با قلب دیگری وصل نیست؛ زخم است که قلبها را عمیقاً بههم پیوند میدهد. پیوند درد با درد، شکنندگی با شکنندگی. تا صدای ضجه بلند نشود، سکوت معنی ندارد و تا خونی ریخته نشود، عفو معنی ندارد و تا از دل ضایعهای بزرگ گذر نکنی، رضا و رضایت بیمعنی است. هماهنگی واقعی در همینها ریشه دارد.
هر قدر هم سفرهٔ دلت را برای آدمی باز کنی، هنوز چیزهایی هست که فاش نمیشود کرد.
هرقدر هم زندگی آدم ساکت و سازگار بهنظر برسد، همیشه زمانی توی گذشته بوده که آدم وضعیت بغرنجی داشته. زمانی بوده که بگویینگویی زده به سرش. فکر کنم آدمها در زندگی به این مقطع نیاز دارند
آدم را درد است که به تفکر میرساند. ربطی به سن هم ندارد
حسادت ــ دستکم تا جایی که از خوابش میفهمید ــ چارهناپذیرترین زندان دنیا بود. کسی بهزور در زندان حسادت حبساش نمیکرد. زندانی به میل خودش تو میرفت، در را قفل میکرد و کلیدش را دور میانداخت. هیچکس دیگری در دنیا نمیدانست که او آن تو گرفتار شده. البته که زندانی دلش میخواست فرار کند و میتوانست هم فرار کند. هر چه بود زندانش دل خودش بود. ولی نمیتوانست تصمیم بگیرد. دلش به سختیِ دیواری سنگی بود. اصل و جوهر حسادت همین بود.
استعداد بهتنهایی وقتی کار میکند که پشتوانهاش یک تمرکز فیزیکی باشد و ذهنی سرسخت و سرکش. کافی است یک پیچ در مغزت شل شود و بیفتد، یا ارتباطی توی تنت مختل بشود تا تمرکزت از بین برود، مثل شبنم دم صبح محو بشود.
«هیچوقت فکر کردهاید بعدِ مرگ چی میشود؟» «دنیای پس از مرگ، زندگی پس از مرگ؟ اینجور چیزها؟» هایدا بهتأیید سر تکان داد. میدوریکاوا سرش را خاراند و گفت «تصمیم گرفتهام فکرش را نکنم. وقت تلف کردن است به چیزهایی فکر کنی که نمیتوانی بدانی؛ به چیزهایی که حتا اگر بدانی هم نمیتوانی تأیید کنی. در تحلیل نهایی، این هیچ فرقی ندارد با همان لغزندگیِ فرضیهای که داشتی حرفش را میزدی.»
خودش بود و خودش نبود. سوکورو تازاکی بود و سوکورو تازاکی نبود. وقتی دیگر طاقتِ درد نداشت، خودش را از تناش جدا میکرد و از نزدیک، از نقطهای بیدرد، سوکورو تازاکی را نگاه میکرد که اینچنین زجر میکشید. اگر خیلی تمرکز میکرد، غیرممکن نبود. حتا همین حالا هم گاهی آن حالوهوا برمیگشت. حالِ ترکِ خودش. حال تماشای درد کشیدنش انگار درد خودش نباشد.
«نمیفهمم. تمام مدت فقط داشتم به تو فکر میکردم. راستاش را میگویم، اصلاً یادم نمیآید جای دیگری بوده باشم. فکر کنم محال بود جز تو به چیز دیگری فکر کنم.» «شاید. شاید واقعاً هم فقط به من فکر میکردی. اگر میگویی، من حرفت را باور میکنم. ولی چیز دیگری هم توی سرت بود. دستکم من بین خودمان یکجور فاصله حس کردم. شاید این را فقط زنها تشخیص میدهند. درهرحال، میخواهم بدانی که حتا اگر خیلی هم از تو خوشم بیاید، نمیتوانم اینجور رابطه را مدتی طولانی ادامه بدهم. من انحصارطلبتر و رُکتر از چیزیام که شاید نشان میدهم. اگر میخواهیم رابطهٔ جدی داشته باشیم، نمیخواهم چیزی ــ هر چی که هست این چیزِ تعریفنشدنی ــ بین من و تو فاصله بیندازد. متوجهی میخواهم چی بگویم؟»
«کلی چیز جورواجور هست که توی زندگی باید باهاش سروکله بزنیم. همیشه هم انگار هر چیزی به یک چیز دیگر وصل است. میآیی یک مشکل را حل کنی، بعد میبینی یک چیز دیگر که اصلاً انتظارش را نداشتهای، بهجاش میزند بیرون. میبینی خلاص شدن از دستشان آنقدرها هم ساده نبوده. این هم در مورد تو درست است، هم من.»
معلوم نبود این زن کیست. فقط وجود داشت. و توانایی ویژهای هم داشت که تن و دل خود را از هم جدا کند. به سوکورو گفت یکی از این دو را به تو میدهم. تنم یا دلم. هر دو باهم نمیشود. باید یکی را انتخاب کنی، همین حالا. گفت آن یکی را به کسِ دیگری میدهم. ولی سوکورو همهٔ او را میخواست. نمیخواست نیمهٔ دیگر را به مرد دیگری بسپرد. طاقتش را نداشت. میخواست به زن بگوید اگر اینجوری است، هیچکدام را نمیخواهم. ولی نمیتوانست. گیر کرده بود. راه پیش و پس نداشت.
«فکرش را که بکنی، یکجورهایی عجیب است. ما توی دورهٔ کموبیش سرد و دلمُردهای زندگی میکنیم، ولی دوروبرمان یکعالمه اطلاعات از آدمها ریخته. اگر بخواهی، میتوانی مثل آب خوردن کلی از این اطلاعات جمع کنی. آن وقت باز هم هنوز چیز زیادی از آدمها نمیدانیم.»
«میدانی؟ از یک نظر، ما ترکیب بیعیبوایرادی بودیم، پنجتایی مثل پنجتا انگشت.» دست راستاش را بالا آورد و انگشتهای خپلش را باز کرد. «هنوز هم اینجوری فکر میکنم. هر کی چیزی را که بقیه نداشتند به صورت طبیعی پُر میکرد. هر کی بهترین خصوصیتش را همهجوره گذاشته بود وسط. بعید میدانم دوباره یک چنین اتفاقی توی زندگیهامان بیفتد. از آن اتفاقهایی بود که یکبار تو عمر میافتد و تمام. من الان خانواده دارم، دوستشان هم دارم طبیعتاً، ولی رُکوراست بگویم، آن حس نابی را که آن روزها از ته دل به همهٔ شما داشتم به آنها ندارم.»
سوکورو سر تکان داد. «نه، فکر نکنم اینجوری بوده باشد. من از آن آدمهاییام که دنبال ثُباتاند.» «ولی هنوز یک چیزی بوده که از نظر روانی تو را پس میزده.» «شاید.» «فقط میتوانستی با زنهایی باشی که مجبور نشوی دل و روحت را به روشان باز کنی.» «شاید میترسیدم اگر واقعاً کسی را دوست داشته باشم و وابستهاش بشوم، یک روز یکهو بیهیچ توضیحی غیبش بزند و تنها بمانم.» «پس خودآگاه یا ناخودآگاه همیشه بین خودت با زنهایی که باهاشان بیرون میرفتی فاصله حفظ میکردی. یا زنهایی را انتخاب میکردی که بتوانی فاصلهات را با آنها حفظ کنی، که ضربه نخوری. کموبیش همینجور است؟» سوکورو جوابی نداد، سکوتش حاکی از تأیید بود. درعینحال این را هم میدانست که اصلِ مشکلْ این نبوده. سارا گفت «آن وقت همین اتفاق ممکن است با من و تو بیفتد.» «نه، فکر نمیکنم. با تو فرق میکند. واقعاً میگویم. من دوست دارم با تو راحت حرف دلم را بزنم. صادقانه اینجوری احساس میکنم. برای همین است که دارم همهٔ اینها را بهت میگویم.»
هیچ قلبی صرفاً به واسطهٔ هماهنگی، با قلب دیگری وصل نیست؛ زخم است که قلبها را عمیقاً بههم پیوند میدهد. پیوند درد با درد، شکنندگی با شکنندگی. تا صدای ضجه بلند نشود، سکوت معنی ندارد و تا خونی ریخته نشود، عفو معنی ندارد و تا از دل ضایعهای بزرگ گذر نکنی، رضا و رضایت بیمعنی است. هماهنگی واقعی در همینها ریشه دارد.
اری گفت «اصلاً فرض کنیم که تو واقعاً هم یک ظرف خالی هستی. خب، که چی؟ ایرادش کجاست؟ بههرحال، هنوز هم یک ظرف فوقالعاده و جذابی. در ضمن، اصلاً به من بگو کی میداند کی هست؟ پس چرا یک ظرف خیلی قشنگ نباشیم؟ از آن ظرفهایی که آدمها احساس خوبی بهشان دارند، از آن ظرفهایی که آدمها دلشان میخواهد چیزهای قیمتیشان را در آنها بگذارند.»
«ما جان به دربردیم. هم تو هم من. آنهایی هم که جان سالم به درمیبرند یک وظیفهای دارند. وظیفهٔ ما این است که همهٔ زورمان را بزنیم که به زندگی ادامه بدهیم. وَلو زندگیهامان بیعیبوایراد هم نباشد.»
«هیچجور محدودیت و تحمیل. آزاد فکر کردن. امیدت همچین چیزهایی است؟» «دقیقاً.» «ولی بهنظر من محال است آزاد فکر کردن ساده باشد.» «معنیاش این است که جسمت را کنار بزنی. قفس گوشتیِ تنت را رها کنی، زنجیرها را پاره کنی و بگذاری منطق ناب پرواز کند. جانِ طبیعی بخشیدن به منطق. این هستهٔ فکر آزاد است.» «ساده بهنظر نمیرسد.» هایدا سر تکان داد. «نه، بسته به اینکه چهطور نگاهش کنی، آنقدرها هم سخت نیست. بیشتر آدمها گاهی بیاینکه خودشان بفهمند، همین کار را میکنند. اینطور است که موفق میشوند از نظر روانی سالم بمانند. فقط حواسشان نیست که دارند این کار را میکنند.»
و درست همین جا در همین لحظه بود که سوکورو سرانجام توانست همهاش را یکجا بپذیرد. سوکورو تازاکی در عمیقترین نقطهٔ جانش به درک رسید. درکِ اینکه هیچ قلبی صرفاً به واسطهٔ هماهنگی، با قلب دیگری وصل نیست؛ زخم است که قلبها را عمیقاً بههم پیوند میدهد. پیوند درد با درد، شکنندگی با شکنندگی. تا صدای ضجه بلند نشود، سکوت معنی ندارد و تا خونی ریخته نشود، عفو معنی ندارد و تا از دل ضایعهای بزرگ گذر نکنی، رضا و رضایت بیمعنی است. هماهنگی واقعی در همینها ریشه دارد.