کتاب میشل شدن – نوشته میشل اوباما – خلاصه و معرفی و بررسی
«میشل شدن» دومین کتاب میشل اوباما، همسر رئیسجمهور سابق ایالات متحده است. این اثر با ترجمهٔ سودابه قیصری در بنگاه ترجمه و نشر کتاب پارسه چاپ شده است. میشل شدن در دو هفته صدرنشین پرفروشترین کتابهای نیویورکتایمز شد و بهخاطر عنوان عجیب و جنجالبرانگیزش توجه بسیاری از مردم در سراسر جهان را جلب کرده است.
=میشل اوباما در یکی از مصاحبههایش با اوپرا وینفری دلیل انتخاب این نام را سوال همیشگی «وقتی بزرگ شدی میخواهی چهکاره شوی؟» ذکر کرده است که به نظر او سؤال بسیار مسخرهای است که از بچهها پرسیده می شود. چرا که انگار کارهایشدن پایان همهچیز است و پس از آن آدم تمام میشود: «انگار آدم هر کارهای هم که بشود، همین بس است و دیگر والسلام و نامه تمام!» در حالی که انسان همژزمان میتواند چندکاره بشود. درست مثل او که علاوه بر مادر و همسر و وکیل و نایبرئیس بیمارستان، بانوی اول آمریکا هم شده است.
این کتاب داستان زندگی میشل اوباما به عنوان یک زن و همچنین همسر شخص اول کشورش است. وقتی این اثر را بخوانید میفهمید که زنان در تمام نقاط دنیا اشتراکات زیادی دارند. دغدغهها، امیدها، ترسها و آرزوهایی مشترک. چه زنی در دورافتادهترین نقطه دنیا باشند و چه میشل اوباما. آنها میتوانند در هر شرایطی داستان زندگی خود را با افتخار فریاد بزنند. او در این کتاب از دوران کودکیاش، حضورش در مدرسه و جامعه به عنوان یک زن سیاهپوست «آفریقایی-آمریکایی»، ازدواجش با باراک، داستان تلاشش برای بارداری، فراز و فرودهای زندگیاش قبل و بعد از ورود به کاخ سفید، آخرین روز زندگیاش در کاخ و به قول خودش به عرش رسیدن و کوبیده شدنش به فرش و دوباره برخاستنش صحبت میکند:
«از موقعی که با اکراه وارد زندگی عموم مردم شدم، یا بهعنوان «قدرتمندترین زن جهان» مرا بالا بردند یا تا حدِ «زنی سیاه و عصبانی» تنزل دادند. همیشه خواستم از بدگویانم بپرسم کدام بخش آن عبارت برایشان مهمتر است ـ «عصبانی بودن»، «سیاه بودن» یا «زن بودن»؟ من در عکسهای یادگاری با کسانی که شوهرم را با عناوینی وحشتناک در تلویزیون ملی خطاب میکردند و بهرغم آن فحاشیها، میخواستند یادبودی قابشده بالای شومینهشان داشته باشند، لبخند زدم. شنیدم که در هرزهنگاریهای اینترنتی همهچیز مرا زیرسؤال میبردند و تا جایی پیش میرفتند که حتی دربارهٔ زن یا مرد بودنم تردید میکردند. یک عضو کنگرهٔ آمریکا، نشیمنگاه و راه رفتن مرا به سُخره گرفت. دلم شکست. خشمگین شدم. اما غالباً سعی کردهام این چیزها را جدی نگیرم. هنوز چیزهای زیادی هست که دربارهٔ آمریکا، دربارهٔ زندگی، دربارهٔ اینکه آینده برایم چه دربرخواهد داشت، نمیدانم. اما خود را خوب میشناسم.»ژ
کتاب میشل شدن
نویسنده: میشل اوباما
مترجم: سودابه قیصری
بنگاه ترجمه و نشر کتاب پارسه
بیرون کشیدن خودت از محیطی که در آن گرفتار بودی، یک چیز است و تلاش برای اینکه خودِ آن محیط را از گرفتاری نجات دهی، چیزی کاملاً متفاوت.
حالا، فکر میکنم این یکی از بیفایدهترین سوالهایی است که میشود از یک بچه پرسید: وقتی بزرگ شوی، میخواهی چهکاره شوی؟ انگار بزرگشدن حدومرز دارد. گویی در نقطهای خاص، چیزی میشوی و تمام.
نمیخواستم دخترانم هرگز باور کنند که زندگی از وقتی شروع میشود که مرد خانه پا به خانه میگذارد. ما منتظر پدر نمیماندیم. حالا وظیفهٔ او بود که خودش را به ما برساند.
اگر به آنجا نروی و خودت را نشناسانی، دیگران بهسرعت و به طرزی نادرست تو را تعریف میکنند.
هرکسی روی زمین تاریخی نادیده را به دوش میکشد و همین باعث میشود که سزاوار مدارا باشد.
هرچه را در مدرسه روی میداد به مادرم میگفتم.
دنیای سیاست جایی برای آدمهای خوب نیست
وقتی پا از در بیرون میگذاری، برای آخرینبار از مشهورترین آدرس جهان خارج میشوی، به اشکال مختلف تنها میمانی تا دوباره خودت را پیدا کنی.
از موقعی که با اکراه وارد زندگی عموم مردم شدم، یا بهعنوان «قدرتمندترین زن جهان» مرا بالا بردند یا تا حدِ «زنی سیاه و عصبانی» تنزل دادند. همیشه خواستم از بدگویانم بپرسم کدام بخش آن عبارت برایشان مهمتر است ـ «عصبانی بودن»، «سیاه بودن» یا «زن بودن»؟
زندگی پس از مردن عزیزی عذابآور است. واقعاً دردناک است.
بیرون زمین بازی، آمریکا در دلِ تغییری عظیم و نامطمئن قرار داشت. کندی ها مرده بودند. مارتین لوترکینگ جوان ایستاده روی بالکنی در ممفیس کشته شده بود و مرگ او موجب شورشهایی در سراسر کشور ازجمله در شیکاگو شد. هنگامی که پلیس با باتون و گاز اشکآور به مخالفان جنگ ویتنام در گرانت پارک ، در ۱۴ کیلومتری شمال جایی که ما زندگی میکردیم، حمله کرد، همایش ملی حزب دموکرات به خون کشیده شد. همزمان، خانوادههای سفیدپوستِ اغوا شده با حومهها ـ با وعدهٔ مدارس بهتر، خانهها و فضای بیشتر و احتمالاً سفیدی بیشتر ـ دستهدسته شهر را ترک میکردند. هیچکدام اینها واقعاً برایم مفهومی نداشت. بچه بودم
این یکی از بیفایدهترین سوالهایی است که میشود از یک بچه پرسید: وقتی بزرگ شوی، میخواهی چهکاره شوی؟ انگار بزرگشدن حدومرز دارد. گویی در نقطهای خاص، چیزی میشوی و تمام.
پدرم آدم خودداری بود، مردی که هرگز از مشکلات ریز و درشت شکوه نمیکرد و با سرزندگی آنچه را پیش میآمد میپذیرفت. دکتر چیزی را برایش فاش کرده بود که فرقی با محکومیت به مرگ نداشت ولی او بهسادگی زندگیاش را ادامه داده بود. اتفاقی هم که برای اتومبیل افتاده بود فرقی با سایر چیزها نداشت. اگر راهی برای مقابله بود، اگر میشد برای تخلیهٔ عصبی دری را محکم کوبید، پدرم چنین کاری نکرد. قبل از باز کردن در ماشین گفت: «عجب! دنیا رو ببین!»
من در عکسهای یادگاری با کسانی که شوهرم را با عناوینی وحشتناک در تلویزیون ملی خطاب میکردند و بهرغم آن فحاشیها، میخواستند یادبودی قابشده بالای شومینهشان داشته باشند، لبخند زدم. شنیدم که در هرزهنگاریهای اینترنتی همهچیز مرا زیرسؤال میبردند و تا جایی پیش میرفتند که حتی دربارهٔ زن یا مرد بودنم تردید میکردند. یک عضو کنگرهٔ آمریکا، نشیمنگاه و راه رفتن مرا به سُخره گرفت. دلم شکست. خشمگین شدم. اما غالباً سعی کردهام این چیزها را جدی نگیرم.
درس آسان بود: زندگی کوتاه است و نباید هدرش داد. اگر میمُردم، نمیخواستم مرا بهخاطر چند مقالهٔ حقوقی که نوشته بودم یا پروندههای شرکت که از آنها دفاع کرده بودم، بهیاد آورند. احساس اطمینان کردم که چیز بیشتری برای عرضه به جهان داشتم. وقتش رسیده بود که حرکتی کنم.
وقتی بچه بودم، آرزوهای ساده ای داشتم. سگ میخواستم، خانهای دو طبقه که داخلش پله داشته باشد و به دلایلی، یک استیشن چهاردَر، بهجای بیوک دودَر پدر که مایهٔ مباهات و لذتش بود. به همه میگفتم بزرگ که بشوم، پزشک اطفال میشوم. چرا؟ چون عاشق بچههای خردسال بودم و زود متوجه شدم که بزرگترها عاشق شنیدن چنین چیزی بودند: آفرین.. دکتر! چه انتخاب خوبی!
مطمئن نیستم که ابداً به عادلانه بودن زندگی باور داشتم، اما همیشه فکر میکردم که میتوانی راهی برای خروج از هر مشکلی بیابی. سرطان سوزان اولین چالش واقعی آن تفکر بود، ویرانی ایدهآلهای من. زیرا اگرچه هنوز کامل نشده بودند، اما ایدهآلهایی برای آینده داشتم
نمیخواستم دخترانم هرگز باور کنند که زندگی از وقتی شروع میشود که مرد خانه پا به خانه میگذارد. ما منتظر پدر نمیماندیم. حالا وظیفهٔ او بود که خودش را به ما برساند.
شاید شوکِ مرا درک میکرد. شاید میدانست نابرابریهای جهان، همان لحظه، خود را برای اولینبار به من نشان داده بودند. احتمالاً فقط نیاز داشت هرچه سریعتر کار انجام شود. در هر صورت، روبی بدون بیان کلمهای، انگشتش را آرام روی کلید سی میانه گذاشت تا من بدانم از کجا شروع کنم. سپس، با لبخندِ کمرنگِ تشویقآمیزی، تنهایم گذاشت تا قطعهام را بنوازم.
عروسکها و لگوها به من نیاز داشتند تا به آنها جان ببخشم و من هم با وظیفهشناسی این کار را انجام میدادم و یکی پس از دیگری، بحرانهای شخصیام را بر آنها تحمیل میکردم. مثل خدایی خوب، آنجا بودم تا رنج کشیدن و رشد آنها را ببینم.
در لندن، وقتی پس از سخنرانی برای دختران مدرسهٔ الیزابت گرت اندرسون که اشک در چشمانم حلقه زده بود، از سِن پایین رفتم، فهمیدم اولین سؤالی که خبرنگاران حاضر در جلسه از یکی از کارمندانم پرسیده بودند، این بود: «لباسش کار کدوم طراحه؟» این چیزها مأیوسم میکرد، اما تلاش میکردم آنها را به فرصتی برای یاد گرفتن تبدیل کنم، برای استفاده از هر نیرویی که میتوانستم از آن موقعیت کسب کنم.
بیایید همدیگر را به درون دنیای هم دعوت کنیم. شاید پس از آن، کمتر بترسیم، کمتر مرتکبِ پندارهای غلط شویم و تعصبات و کلیشههایی که به شکلی غیرضروری ما را از هم جدا میکنند، کنار بگذاریم. شاید آنگونه، شباهتهایمان را بهتر ببینیم. مسئله، کامل و بینقص بودن نیست. موضوع این نیست که در نهایت به کجا میرسید. اجازه به خودتان برای شناخته شدن و شنیده شدن، اقرار به داستان یکتای خودتان، با استفاده از صدای واقعی خودتان، عین اقتدار و اختیار است. و تمایل به شناختن و شنیدن دیگران فیض بزرگی است. بهنظر من، ما اینگونه، ما میشویم.
در لندن، وقتی پس از سخنرانی برای دختران مدرسهٔ الیزابت گرت اندرسون که اشک در چشمانم حلقه زده بود، از سِن پایین رفتم، فهمیدم اولین سؤالی که خبرنگاران حاضر در جلسه از یکی از کارمندانم پرسیده بودند، این بود: «لباسش کار کدوم طراحه؟» این چیزها مأیوسم میکرد، اما تلاش میکردم آنها را به فرصتی برای یاد گرفتن تبدیل کنم، برای استفاده از هر نیرویی که میتوانستم از آن موقعیت کسب کنم
ی از اولین فتوحات سقراطی من از سؤالی بهدست آمد که مرتبط با نفع شخصیام بود: «چرا باید برای صبحانه تخممرغ بخوریم؟» که به بحثی ختم شد دربارهٔ ضرورت پروتئین و همین باعث شد بپرسم چرا کرهٔ بادامزمینی پروتئین محسوب نمیشود، و عاقبت بحثهای بیشتر، منجر به این شد که مادرم دربارهٔ تخممرغ – که من هرگز دوست نداشتم – تجدیدنظر کند. طی نُه سال بعدی، با دانستن اینکه به نتیجهٔ دلخواهم رسیدهام، با خوردن کرهٔ بادامزمینی و مربا حسابی چاق شدم و یک دانه تخممرغ هم نخوردم.
آمریکا مکان راحتی نیست. تناقضهایش سرم را به دَوَران میاندازد. زنان ثروتمندی را در جلسات جمعآوری اعانه دموکراتها در پنتهاوسهای منهتن دیدم که در حال نوشیدن ادعا میکردند شدیداً به مسائل کودکان و تحصیل آنان علاقهمندند و بعد لحنشان تغییر میکرد و زیرجُلی میگفتند که همسران سرمایهگذارشان در والاستریت ابداً به کسی که به افزایش مالیاتهایشان حتی فکر هم کند، رأی نمیدهند.
سالها بعد فهمیدم روبی از دانشگاه نورث وسترن بهخاطر تبعیض شکایت کرده بود. سال ۱۹۴۳ برای شرکت در کارگاه موسیقی کُر در آنجا ثبتنام کرده بود ولی در خوابگاه زنان به او اتاق نداده بودند. به او گفته بودند بهجای آن در پانسیونی در شهر اقامت کند
این شاید مشکل اساسی اهمیت دادن زیاد به اینکه دیگران چه فکر میکنند، باشد: میتواند تو را در مسیر تعیینشده قرار دهد ـ اینکه مسیر خودت چندان شگفتانگیز نیست ـ و مدتهای طولانی تو را در همان مسیر نگه میدارد. شاید مانعت شود که از آن منحرف شوی، حتی فکر به منحرف شدن، بهخاطر از دست دادنِ تحسینِ دیگران، میتواند بسیار گزاف باشد.
دوستانی داشتم که مادرانشان هر حرکتشان را طوری کنترل میکردند گویی همهچیز متعلق به خودشان بود و بسیاری از کودکان را میشناسم که والدینشان آنقدر درگیر چالشهای خود بودند که اصلاً در زندگی فرزندانشان حضور نداشتند. مادرم حقیقتاً متعادل بود. او سریع قضاوت نمیکرد و سریع در هر کاری دخالت نمیکرد. درعوض، حالات روحی ما را زیرنظر میگرفت و بر هر گونه رنج یا پیروزیای که ممکن بود برایمان روی دهد شاهدی دلسوز بود. وقتی کارها خوب پیش نمیرفت، فقط کمی با ما همدردی میکرد. وقتی کاری عالی انجام میدادیم، فقط آنقدر تحویلمان میگرفت که بدانیم از ما راضی است، اما هرگز نه آنقدر زیاد که رضایت او تنها دلیل کار خوبمان شود.
بهنظر میرسید شیوه ادارهٔ کشور یا این حقیقت که مردم به کار احتیاج داشتند، اولویت آنها نبود. قدرت خودشان اولین اولویتشان بود. من این را دلسردکننده، فوقالعاده غضبناک و گاهی تحقیرآمیز میدیدم. بله، این سیاست بود، اما در لگام گسیختهترین و بدبینانهترین شکلِ خود، ظاهراً گسسته از هر گونه حس مشترک برای هدفی بزرگتر
دوستانم مرا کامل میکردند، همانگونه که همیشه این کار را میکنند و خواهند کرد. هر گاه غمگین یا نومید بودم یا به باراک دسترسی کمتری داشتم، آنها مرا از آن حالت بیرون میآوردند. هرگاه تحت فشار قضاوت شدن ـ از رنگ لاک ناخنم تا سایز کفلهایم تشریح و در نظر عموم موردبحث قرار میگرفت ـ قرار داشتم، آنها مرا آرام و کمکم میکردند از میان امواج بزرگ و نگرانکنندهای که گاهی بدون هشدار بر سرم آوار میشد، به سلامت عبور کنم.
اگر کسی به کودکی ما دو نفر، به شرایطمان نگاه میکرد، تردید دارم میتوانست پیشبینی کند که روزی از آن سالنها سر درمیآوریم. نقاشیها بسیار زیبا هستند، اما آنچه بیشتر اهمیت دارد این است که آنها برای دیده شدن توسط جوانان در آنجا هستند ـ اینکه صورتهای ما، این تلقی را که برای بزرگ داشته شدن در تاریخ، حتماً باید شکل خاصی باشید، از بین میبرد. اگر ما به جایی تعلق داریم، پس، بسیاری دیگر هم میتوانند. من انسانی معمولی هستم که خود را در سفری خارقالعاده یافت.
آزادیهای جدید، آسیبپذیریهای جدیدی به همراه داشت. یاد گرفته بودم هر زمانی دستهای از مردان را که در گوشهای از خیابان جمع شده بودند میبینم، فقط به روبرو نگاه کنم، مراقب بودم نگاهشان را به اندامم جلب نکنم. میدانستم که باید سوتهایی را که میزدند نادیده بگیرم. یاد گرفته بودم کدام کوچههای محلهمان خطرناکتر از بقیه هستند. میدانستم که هرگز شب تنهایی بیرون نروم.
حالا میفهمم که رقابت برای ریاستجمهوری تلاشی وقتگیر، انرژیبر و همهجانبه برای همهٔ کسانی است که در آن دخیل میشوند و مبارزات انتخاباتی خوب مستلزم صحنهآرایی، زمینهسازی و مقدمهچینی هدفمند و نیازمند سالها تلاش است.
این هم تفاوت کوچک دیگری بین ما بود: باراک میتوانست قلبش را از طریق یک خودکار جاری کند. او با نامهها بزرگ شده بود، امید به زندگی به شکل پاکتهای نازک پست هوایی از سوی مادرش در اندونزی میرسید. همزمان، من رودررو با آدمها بزرگ شده بودم ـ با شامهای یکشنبه در خانهٔ پدربزرگ ساوتساید، جایی که گاهی برای شنیده شدن باید داد میزدی.
برای من، شدن، رسیدن به جایی یا دستیابی به هدف خاصی نیست. برعکس، آن را حرکتی به جلو میدانم، وسیلهای از تغییر تدریجی، راهی برای دستیابی مداوم به زندگیای بهتر. سفر تمام نمیشود. من مادر شدم، اما هنوز خیلی چیزها مانده که از بچههایم یاد بگیرم یا به آنها یاد بدهم. همسر شدم، اما همچنان به وفق دادن خود ادامه میدهم و در مقابل آنچه که عشق واقعی معنا دارد و زندگی با فرد دیگری را میسازد، احساس فروتنی میکنم. برحسب معیارهای خاص، شخص قدرتمندی شدهام و با این همه هنوز لحظاتی وجود دارد که احساس ناامنی یا بیتوجهی میکنم. همهٔ اینها یک فرآیند است، گامهایی در امتداد یک راه. شدن، مستلزم بخشهایی مساوی از صبر، دقت و نازکبینی است. شدن، تسلیم نشدن و باور بر این است که همیشه امکان رشد بیشتر وجود دارد.
در خانوادهٔ من، عادتی دیرینه درخصوص نادیده گرفتن اخبار بد و تلاش برای فراموش کردن آنها، تقریباً از همان لحظهٔ اول، هست. هیچکس نمیداند پدرم پیش از رفتن به دکتر، چه مدت احساس ضعف میکرده، اما حدس میزنم اگر سالها نبود، حداقل ماهها رنج میبرده. او حوصلهٔ پزشکها را نداشت. به گله کردن از درد هم علاقهای نداشت. آنچه را پیش میآمد میپذیرفت و به زندگیاش ادامه میداد.
به همه میگفتم بزرگ که بشوم، پزشک اطفال میشوم. چرا؟ چون عاشق بچههای خردسال بودم و زود متوجه شدم که بزرگترها عاشق شنیدن چنین چیزی بودند: آفرین.. دکتر! چه انتخاب خوبی!