فیلم زیبای آمریکایی – معرفی و بررسی و نقد – American Beauty (1999)
کارگردان: سام مندز
فیلمنامه نویس: الآن بال
سال تولید: 1999
مدیر میانسال لستر برنهام از شغل خود متنفر است و با ناراحتی با کارولین دلال املاک عصبی و جاه طلب ازدواج کرده است. دختر 16 ساله آنها، جین، از والدین خود متنفر است و اعتماد به نفس پایینی دارد.
فرانک فیتس، سرهنگ بازنشسته تفنگداران دریایی ایالات متحده، باربارا، همسر تقریباً کاتاتونیکی او، و پسر نوجوانشان ریکی به همسایگی نقل مکان میکنند. ریکی دنیای اطراف خود را با یک دوربین فیلمبرداری مستند میکند، ضبطهای ضبط شده را روی نوار ویدئویی در اتاق خوابش جمعآوری میکند، در حالی که از مشاغل نیمه وقت خود در تهیه غذا به عنوان جلویی برای خرید و فروش حشیش استفاده میکند.
انضباط سختگیر فرانک قبلاً ریکی را به یک بیمارستان روانی و فرستادن به یک آکادمی نظامی واداشته است. زوج همجنسگرا، جیم اولمایر و جیم برکلی، همسایههای برنهامز، از خانواده فیتس استقبال میکنند. فرانک بعداً وقتی با عصبانیت در مورد رویارویی با ریکی صحبت میکند، خصومت خود را با همجنسگرایی آشکار میکند.
در طول یک برنامه رقص در یک بازی بسکتبال مدرسه، لستر شیفته آنجلا، دوست تشویقکننده جین میشود. او شروع به فانتزیهایب در مورد او میکند، که در آن گلبرگهای رز قرمز یک موتیف تکرار شونده است. کارولین با رقیب تجاری متاهل بادی کین رابطه عاشقانهای را آغاز میکند. لستر توسط سرپرست خود مطلع میشود که او قرار است اخراج شود. لستر از او باج خواهی میکند تا یک بسته انفصالی به او بدهد و شروع به کار در رستورانی میکند. او ماشین رویایی خود، یک پونتیاک فایربرد 1970 را میخرد و پس از شنیدن اینکه آنجلا جین را اذیت میکند که اگر هیکلش را بهبود ببخشد، با او رابطه جنسی برقرار میکند، شروع به ورزش میکند. او شروع به کشیدن حشیش میکند که توسط ریکی عرضه میشود و با آنجلا معاشقه میکند. وقتی جین با ریکی که آنجلا او را مسخره میکند، رابطه دوستی دختران را از بین میبرد. ریکی و جین به خاطر چیزی که ریکی آن را زیباترین تصویری که تا به حال فیلمبرداری کرده است پیوند میزند: کیسه پلاستیکی که در باد میوزد.
لستر خیانت کارولین را زمانی که او و کین ناآگاهانه به سمت لستر میروند، متوجه خیانت کارولین میشود. او با رضایت از خود واکنش نشان میدهد. بادی از طلاق پرهزینه میترسد و به رابطه پایان میدهد، در حالی که کارولین به دلیل عدم موفقیت حرفهای خود تحقیر شده و به طور همزمان ناامید میشود. فرانک که به دوستی لستر و ریکی مشکوک است، فیلمی را مییابد که ریکی به طور تصادفی از لستر در حال وزنه زدن گرفته شده است و به اشتباه نتیجه میگیرد که آنها رابطه دارند. او به شدت ریکی را به فحشا متهم میکند، که ریکی به دروغ اعتراف میکند و پدرش را وادار میکند که او را بیرون کند. کارولین که پریشان در ماشینش نشسته است، یک تفنگ دستی را از جعبه دستکش بیرون میآورد. در خانه، جین با آنجلا بر سر معاشقه او با لستر بحث میکند که ریکی حرفش را قطع میکند و از جین میخواهد که با او به شهر نیویورک برود. او آنجلا را زشت، خستهکننده و معمولی خطاب میکند.
فرانک به طور آزمایشی به لستر نزدیک میشود، سپس میشکند و با گریه او را در آغوش میگیرد. لستر شروع به دلداری فرانک میکند تا اینکه فرانک سعی میکند او را ببوسد. لستر به آرامی او را رد میکند و میگوید اشتباه متوجه شده است و فرانک به زیر باران میرود. لستر آنجلا را مییابد که تنها در تاریکی نشسته است. او را دلداری میدهد و میگوید زیباست و هر چیزی جز معمولی است. از او میپرسد که چه میخواهد، و او میگوید که نمیداند. او از او میپرسد که چه میخواهد، و او میگوید که همیشه او را میخواسته است. اما آنجلا به باکرگی او اعتراف میکند. لستر متعجب میشود که میفهمد تجربه ظاهری او حجابی برای بیگناهی او بود و او نمیتواند ادامه دهد. او در حالی که ناامیدیهای خود را در زندگی به اشتراک میگذارند به او آرامش میدهد. آنجلا در حالی که لستر به یک عکس خانوادگی لبخند میزند، به حمام میرود، زمانی که چهرهای نادیده به پشت سر لستر شلیک میکند. ریکی و جین جسد لستر را پیدا میکنند. کارولین در کمد خود است، اسلحه خود را دور انداخته و در حالی که لباس لستر را در آغوش میگیرد، گریه میکند. فرانک خون آلود، با دستکش جراحی، به خانه برمی گردد: یک اسلحه از مجموعه او گم شده است.
روایت پایانی لستر تجربیات معناداری را در طول زندگی او توصیف میکند. او میگوید که با وجود مرگش، خوشحال است که هنوز این همه زیبایی در جهان وجود دارد.
دیالوگ:
لستر برنهام (اسپیسی):
«همیشه شنیده بودم که لحظاتی قبل از مردن تمام زندگی آدم از جلوی چشمهایش میگذره. قبل از هر چیزی باید بگم … بیشتر از یک لحظهاس، انگار تا ابدیت ادامه داره … شبیهِ اقیانوسی از زمان میمونه… برای من، شروع خاطراتم از موقعی بود که توی یه کمپِ تابستونیِ پیشاهنگی به روی پشتم دراز کشیده بودم و سقوطِ ستارهها رو تماشا میکردم … (تصویر عکسالعمل شخصیتهای داستان را هنگام شنیدن صدای شلیک نشان میدهد) و برگهای زردِ درختانِ افرا که کنار خیابونهای محلهمون به صف شده بودند… یا چروکهای دستهای مادربزرگم که شبیه کاغذ بود … یا اولین باری که ماشین مدل جدیدِ پسر عموم «تونی» رو دیدم. و جینی … جینی (تصویری از کودکیهای جینی (تورا بریج) دختر لستر میبینیم و بعد کاترین همسر او که زیر باران خیس شده است. به خانه باز میگردد و به سراغ کمد لباسها میرود. لباسهای لستر را با گریه در آغوش میگیرد) و … کارولین. احتمالن از اتفاقی که برام افتاد میتونستم خیلی عصبانی بشم. ولی وقتی دنیا به این اندازه پر از زیباییهاست نمیشه وقت برای این جور عصبانیتها گذاشت. بعضی وقتها احساس تمام زیباییها رو دارم در یک آن میبینم … و این خیلی برام زیاده، قلبم مثل بادکنکی در حال انفجار میشه. بعد بخاطر میارم که باید آروم بگیرم و سعی نکنم تمام اینها رو برای همیشه نگه دارم … بعد تمام این صحنهها مثل بارون تو ذهنم جریان پیدا میکنه. من جز حس قدردانی از تمام لحظههای ریز و درشت زندگی احمقانهام احساس دیگهای ندارم. میدونم که هیچی از حرفهایی که گفتم سر در نیاوردید … اما نگران نباشید یک روز شما هم میفهمید…»
این نوشتهها را هم بخوانید