فیلم نجات سرباز رایان – معرفی و بررسی و نقد – Saving Private Ryan (1998)
کارگردان: استیون اسپیلبرگ
فیلنامهنویس: رابرت رادَت
سال تولید: 1998
نجات سرباز رایان یک فیلم جنگی حماسی آمریکایی به کارگردانی استیون اسپیلبرگ و نویسندگی رابرت رودات است که در سال ۱۹۹۸ منتشر شد. این فیلم که در نبرد نرماندی در جنگ جهانی دوم اتفاق میافتد، بهخاطر نمایش گرافیکیاش از جنگ، بهویژه به تصویر کشیدن حمله به ساحل اوماها در طول فرود نرماندی معروف است. این فیلم درباره کاپیتان جان اچ. میلر (تام هنکس) و گروهش (تام سایزمور، ادوارد برنز، بری پپر، جیووانی ریبیسی، وین دیزل، آدام گلدبرگ و جرمی دیویس) است که در جستجوی یک چترباز، سرباز هستند. جیمز فرانسیس رایان درجه یک (مت دیمون)، آخرین برادر چهار فرزند بازمانده، سه برادر دیگر در عملیات کشته شدند.
یک کهنه سرباز سالخورده به همراه خانوادهاش از گورستان نرماندی دیدن میکند. در یک قبر خاص، احساسات بر او غلبه میکند و شروع به یادآوری دوران سربازی خود میکند.
در صبح روز 6 ژوئن 1944، ارتش ایالات متحده به عنوان بخشی از تهاجم نرماندی در ساحل اوماها فرود آمد. کاپیتان جان اچ. میلر فرماندهی خود، گروهان C، گردان دوم تکاور را در یک فرار از ساحل رهبری میکند. کارکنان وزارت جنگ ایالات متحده متوجه میشوند که جیمز فرانسیس رایان از لشکر 101 هوابرد گم شده است و گمان میرود آخرین بازمانده چهار برادری است که همگی در ارتش هستند. ژنرال جورج سی مارشال دستور میدهد رایان را پیدا کنند و به خانه بفرستند تا خانوادهاش همه پسرانش را از دست ندهند.
به میلر دستور داده میشود که یک گروه را برای یافتن رایان رهبری کند. هنگامی که آنها به شهر مورد مناقشه نوویل بین مدافعان آلمانی و هواپیمای 101 هوابرد میرسند، کاپارزو توسط یک تک تیرانداز آلمانی کشته میشود. میلر و افرادش چتربازی به نام رایان را پیدا میکنند، اما او کسی نیست که دنبالش میگردند و به نقطهای هدایت میشوند که واحد جیمز فرانسیس رایان باید در آنجا باشد. میلر متوجه میشود که رایان در حال دفاع از یک پل کلیدی در شهر رامل است. در مسیر، میلر بر خلاف قضاوت سربازانش تصمیم میگیرد که یک لانه مسلسل آلمانی را خنثی کند که منجر به مرگ وید میشود. یک سرباز آلمانی زندهمانده با مداخله Upham، مترجم گروه، که به وحشتهای جنگ عادت ندارد، در امان میماند. میلر چشمان سربازی را که “کشتی بخار ویلی” نامیده شده است را میبندد و به او دستور میدهد که تسلیم گشت بعدی متفقین شود. زمانی که رایبن تهدید به فرار میکند، میلر با بیان داستانی آرام، وضعیت غیرنظامی خود را به عنوان یک معلم و مربی بیسبال نشان میدهد، که قبلاً در مورد آن صحبتی نکرده بود و موضوع گمانهزنیهای زیادی در میان مردانش بوده است.
پس از رسیدن به رامل، گروه میلر با رایان تماس میگیرد و او را از مرگ برادرانش مطلع میکند. اگرچه رایان ناراحت است، اما حاضر نیست پست خود را برای دفاع از پل شهر رها کند. شهر به زودی با حمله به آلمانیها تحت محاصره قرار میگیرد و میلر به عنوان تنها افسر حاضر فرماندهی میکند. او و یگانش در کنار 101 میجنگند، اما مزیت زرهی آلمان به آمریکاییها آسیب وارد میکند. جکسون، ملیش و هوروات در درگیری کشته میشوند و Steamboat Willie به میلر شلیک میکند که او تلاش میکند پل را با مواد منفجره از پیش نصب شده منفجر کند. هواپیماهای جنگنده پی-۵۱ موستانگ آمریکایی و تانکهای شرمن از راه میرسند و پیشروی آلمانها را متوقف میکنند. Upham با Steamboat Willie روبرو میشود، که سعی میکند با Upham صحبت کند تا او را دوباره رها کند. آپهام که اکنون از انتخابهای دشوار سربازان در طول جنگ آگاه است، به او شلیک میکند و او را میکشد. میلر مجروح مرگبار با اشاره به فداکاریهایی که دیگران انجام دادهاند به رایان میگوید “این را به دست بیاور” تا رایان بتواند زندگی پس از جنگ داشته باشد.
معلوم میشود که رایان کهنه سرباز مسن و قبر متعلق به میلر است. رایان از فداکاریهای میلر و مردانش تشکر میکند، میگوید امیدوار است که “آن را به دست آورده” و به قبر سلام میکند.
مونولوگ اول)
کاپیتان جان میلر (تام هنکس) به همراهِ گروهِ هفتنفرهاش عازم مأموریتی است. او باید سرباز رایان (دیمون) را در یکی از جبهههای جنگ بیابد و او را نزد مادرش بازگرداند. سرباز رایان آخرین بازمانده از چهار برادرِ به جنگ آمده رایانهاست. در اوایل مأموریت یکی از سربازها با نام کاپارزو (وین دیزل) کشته میشود. در شب حادثه گروهان در یک ساختمان قدیمی در حال استراحت هستند. کاپیتان میلر درحال صحبت با سرجوخه هوروات (سایزمور) است، ابتدا به یادِ شخصی به نام «ویکیو» میافتد و کمی میخندد. بعد از لحظاتی به فکر میرود و ادامه میدهد.
کاپیتان میلر (تام هنکس):
«ویکیو … یادش بخیر … کاپارزو (مکث) … می دونی وقتی … یکی از افرادت کشته میشه … به خودت میگی کاریه که شده … در عوض میتونی جونِ دو یا سه یا ده نفر دیگه رو نجات بدی … شاید هم صد نفر دیگه … میدونی چند نفر تحت فرمانِ من کشته شدن؟ نود و چهار نفر. این یعنی من جون ده برابر این تعداد رو نجات دادم. مگه نه؟ شاید هم بیست برابر. درسته؟ بیست برابر این تعداد؟ (مکث)… همینه که مسئله رو توجیه میکنه … که چطور میتونی بطور منطقی بین انجام مأموریت و جون افرادت یکی رو انتخاب کنی. این “رایان” بهتره ارزشش رو داشته باشه … بهتره برگرده خونه و دردی رو درمان کنه یا لامپِ بادوامتری اختراع کنه یا یه کار با ارزش دیگه … چون حقیقتش رو بخوای من ده تا مثل این “رایان” رو با جونِ یه “ویکیو” یا یه “کاپارزو” معامله نمیکنم.»
مونولوگ دوم)
به دستور کاپیتان جان میلر (هنکس) اسیر جنگی را آزاد کردهاند. افراد گروه بعد از کشته شدنِ یکی از هم دستههایشان در مأموریتی که هدف آن نجات دادنِ سربازی با نام رایان است و حالا آزادیِ فردی که احتمال دارد او را کشته باشد اختلاف نظر پیدا میکنند. یکی از افراد شروع به فریاد زدن و سرپیچی از دستورات میکند و کشته شدن این همه سرباز برای نجاتِ یک نفر را غیرمنطقی میداند. یکی دیگر با اسلحه او را تهدید میکند. کاپیتان میلر سکوت کرده است. بعد از چند دقیقه ادامهٔ دعوا ناگهان کاپیتان میلر سؤالی میپرسد که به ظاهر هیچ ارتباطی به وضعیت موجود ندارد اما راهحل را نشان میدهد.
کاپیتان میلر (تام هنکس):
«مایک، شرطی که تو گروه بستید سرِ این که من کجاییام و چیکاره بودم تا حالا چند دلار شده؟ چقد … چقدر شده؟ چقدره … سیصد دلار؟ آره؟ رسیده به سیصد دلار؟ من یه معلم مدرسهام … تو یه شهر کوچیک به نام “آدلی” تو “پنسیلوانیا” نگارش انگلیسی درس میدادم. یازده ساله آخر دبیرستانِ «توماس آلوا ادیسون» تدریس میکردم … تو فصل بهارِ هرسال هم مربیِ یه تیم بیسبال بودم. بعد از جنگ که برگردم خونه و به مردم بگم واسه زنده بودن چه کارهایی کردم اونها هرچیزی که من تعریف کنم قبول میکنن … اما حالا … تو این وضعیت، اینکه چطور میشه دووم آورد یه راز خیلی مبهمه … خب الآن فکر میکنم نسبت به قبل یکم فرق کردم … بعضی وقتها به خودم میگم اگه زیاد تغییر کنم … وقتی برگردم خونه اصلاً ممکنه زنم من رو نشناسه، اصلاً چطور میتونم … روزهایی مثل امروز رو براش تعریف کنم … اما … “رایان”… دربارهٔ رایان هیچی نمیدونم، اهمیتی هم نمیدم … برام هیچی نیست جز یه اسم. ولی اگه … میدونی اگه رفتن به “رَمِل” و پیدا و کردنش و به خونه فرستادنش باعث بشه من زودتر پیش زنم برگردم … خب … اون موقعست که میتونم به چشم یه مأموریت بهش نگاه کنم.»
این نوشتهها را هم بخوانید