فیلم فلین بودن – نقد و بررسی – Being Flynn

آیدا مرادی آهنی

از کارگردان «ملاقات با والدین» و «کلوچهٔ اِمریکایی» انتظار نداشته باشید رابرت دونیرویی که در نقش راننده تاکسی نشان‌تان می‌دهد شما را یادِ تراویس بیکلِ اسکورسیزی بیندازد. حتا خیالش را هم ندارد. راننده تاکسی فیلم او، یعنی جاناتان فِلین ــ با بازی رابرت دونیرو ــ نه تنها ایمان دارد راننده تاکسی نیست بلکه مطمئن است بعد از مارک تواین و جِی. دی. سلینجر، او سومین نویسندهٔ کلاسیکی‌ست که اِمریکا به خودش دیده و این شغل فقط قرار است توری باشد برای جمع کردن مواد خامِ شاهکاری که می‌نویسد. بله، شاهکار او یعنی مرد دکمه‌ای یا خاطرات یک احمق که قرار است نوبل ببرد و او را به شهرت برساند. اما فقط خودش نیست که داستان دنیای جاناتان فلین را می‌نویسد. پسرش نیک هم سعی می‌کند داستان زندگی پدری را بنویسد که هجده سال چیزی جز یک اسم نبوده و حالا هم که سروکله‌اش پیدا شده جز بی‌خانمانی و پارانویا قصهٔ دیگری ندارد. برای همین هم رفتن جاناتان به سرای بی‌خانمان‌ها که نیک یکی از مستخدمان آن‌جاست این فرصت را به بیننده می‌دهد تا شکاف بزرگ بین این دو مرد و بهتر از آن، تقابل دید آن‌ها را به جهان در روایت جاناتان از زندگی خودش و روایت نیک از زندگی پدر ببیند.

جاناتان دنیا را آن‌طور که دلش می‌خواهد می‌بیند اما نیک دنیا را آن‌طور که هست. در نامه‌ای که ناشر توضیح می‌دهد نمی‌تواند اثرِ جاناتان را قبول کند او فقط همان جملهٔ «کتابْ خوب است.» را می‌خواند و برعکسِ نیک، جملات بعد از امّا و اگرهای ناشر اصلاً برایش خواندنی نیست. پس از نظر جاناتان، چیزی که می‌نویسد، یعنی زندگی‌اش، داستان است و بدبختی‌هایش تجربه‌ای برای جمع کردن آن داستان. امّا از نظر نیک این بدبختی‌ها خود زندگی هستند و حالا که پدرش فکر می‌کند زندگی یعنی جمع کردن داستان؛ نیک باید سعی کند شبیه پدرش نباشد.

می‌ترسد از آن‌که بخواهد دست غریقی مثل پدر را بگیرد و غرق شود. پس کم‌کم شروع می‌کند به فرار کردن از واقعیت؛ با پناه بردن به مواد، با رأی دادن به بیرون کردن پدرش از سرای بی‌خانمان‌ها و… تا همین‌جا هم، این‌که کاراکتر برای فرار از یک بدبختی به چیزی مانند آن پناه می‌برد تکنیکِ دستمالی شدهٔ اغلب فیلم‌های هالیوودی هست؛ حال ببینید فیلم به کجا می‌رود وقتی تنها با چند جملهٔ دِنیز، بلافاصله نیک به خودش می‌آید و می‌فهمد که تقریبا فرقی با پدرش ندارد و او هم مثل جاناتان دارد داستانی خلق می‌کند تا با وضع زندگی‌اش جور دربیاید. از این‌جاست که داستان به اوج کلیشه‌ای خودش یعنی بخش گره‌گشایی دمِ دستی نزدیک‌تر می‌شود و آن تلاشی که از ابتدا برای پنهان کردن آن داشته دیگر جواب نمی‌دهد. نیک برای این‌که مبادا داستانش، داستان زندگی پدرش بشود و زندگی‌اش مثل زندگی او؛ مواد را ترک می‌کند، در مدرسه‌ای معلم می‌شود، شعر می‌گوید و کتاب شعرش را چاپ می‌کند و همهٔ این‌ها تنها در چند ثانیه از فیلم اتفاق می‌افتد.

زندگی او مثل پدرش، در تنفر از سیاه‌پوست‌ها و مردهای آن مدلی خلاصه نمی‌شود. سیاه‌پوست‌ها هستند، آن مردها وجود دارند و نمی‌شود همهٔ زندگی را به این امید که قرار است با یک چوب چه بلایی سرشان بیاورد بگذارند. تا همین‌جا هم حتا اگر فیلم را ندیده باشید می‌توانید حدس بزنید چه‌جور پایانی باید داشته باشد. بله، چاپِ کتاب شعر، ازدواج نیک با زنی سیاه‌پوست و بچه‌دار شدنش؛ جاناتان را به این نتیجه می‌رساند که باید واقعیت زندگی را بپذیرد، از توهماتش بیرون بیاید و آن دنیای خیالی را که برای خودش ساخته رها کند. همان‌طور که می‌بینید داستان از لحظهٔ گره‌گشایی، بیشتر و بیشتر سرهم‌بندی می‌شود. انگار نویسنده/ کارگردان ــ مثل جاناتان فلین ــ تن به فرار از واقعیت می‌دهد؛ این واقعیت که نتوانسته راهی برای جذاب کردن این مفاهیم کلیشه‌ای پیدا کند. از این رو می‌توان داستان فیلم را یک داستان با فرمول‌های هالیوودی و اساساً قابل پیش‌بینی دانست

فلین

کارگردان: پل ویتز

بازیگران: رابرت دنیرو

جولین مور


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]