معرفی و خلاصه کتاب قدرت بیقدرتان، نوشته واتسلاف هاول
کتاب قدرت بیقدرتان نوشتهی واتسلاف هاول، رئیس جمهور فقید چک از سری کتابهای مجموعه «تجربه و هنر زندگی» است.
واتسلاف هاول در قدرت بیقدرتان از ماهیت یک نظام ایدئولوژیک جدید به اسم «پساتوتالیتر» حرف میزند. قدرت بیقدرتان با ترجمهی روان احسان کیانیخواه در اختیار شما قرار دارد.
واتسلاف هاول در کتاب قدرت بیقدرتان که در سال ۱۹۷۸ و پس از سرکوبی بهار اصلاحطلبی در پراگ منتشر شد، درباره ماهیت یک نظام ایدئولوژیک جدید به اسم «پساتوتالیتر» حرف میزند. موضوعی که از عوامل بیداری مردم چکسلواکی و وقوع انقلاب مخملین به رهبری هاول شد.
واتسلاف هاول در این اثر نظام پساتوتالیتر را نوعی از رژیم تمامیتخواه توصیف کرده است که از پایه و اساس با دیکتاتوری کلاسیک فاصله و با دریافت معمول از توتالیتریسم (تمامیتخواهی) تفاوت دارد. او ماهیت این نوع رژیم را شگفتانگیز میداند چون به اسم آزادی، کارگران و انسانها، آنها را به بردگی میگیرد و بهنام دموکراسی انتخاباتی نمایشی برگزار میکند و به نام جریان آزاد، اطلاعات و آزادی بیان، انسانها را از شنیدن و خواندن دیدگاههای مختلف محروم میکند. این رژیم همهچیز را جعل و وارونه نشان میدهد و وانمود میکند به حقوق بشر احترام میگذارد؛ اما درواقع همیشه در حال وانمود کردن با دستانی پوشیده در دستکشهای ایدئولوژیک است. برای همین است که زندگی در چنین نظامی، آکنده از دورویی و ریا و دروغ است. لازم نیست مردم همهٔ دروغها و مغلطههای این نظام را باور کنند، اما باید چنان رفتار کنند که گویی باورشان دارند، یا دست کم در سکوت از کنارشان بگذرند. لزومی ندارد این دروغها را بپذیرند. کافی است بپذیرند که با این دروغها و در بطن آنها زندگی کنند، زیرا بدینترتیب بر نظام صحه میگذارند.
کتاب قدرت بیقدرتان
نویسنده:واتسلاف هاول
مترجم:احسان کیانیخواه
انتشارات:نشر نو
چیزی که در دل این نظام است و بازتابش میدهد، چیزی است در درون انسانها که هر تلاشی برای برکشیدن آن خویشتن والایشان را برای طغیان در نطفه خفه میکند. انسانها ناچارند در دل دروغ زندگی کنند، اما این ناچاری فقط از آن روست که آنها قادر به زندگی در میان دروغ هستند.
مردمی که تحت سلطهٔ نظام پساتوتالیتر زندگی میکنند با تمام وجودشان میدانند که آنقدرها مهم نیست که قدرت در دست یک حزب سیاسی باشد یا چند حزب، و این احزاب چه تعریفی از خودشان دارند و چه عنوانی به خودشان میدهند؛ مسئلهٔ بسیار مهمتر این است که آیا در چنین نظامی امکان یک زندگی انسانی را دارند یا نه؟
مردم نیازی ندارند همهٔ این مغلطهها را باور کنند، اما باید چنان رفتار کنند که گویی باورشان دارند، یا دستکم در سکوت از کنارشان بگذرند، یا پیش آنهایی که کار میکنند صدایش را در نیاورند. ولی به همین دلیل باید در بطن یک دروغ زندگی کنند. لزومی ندارد این دروغ را بپذیرند. کافی است بپذیرند که با این دروغ و در بطن آن زندگی کنند، زیرا بدینترتیب بر نظام صحه میگذارند، اطاعتشان را از نظام نشان میدهند، نظام را می سازند، و اصلاً خود نظام میشوند.
در جوامعی که نظام پساتوتالیتر حکمفرماست، حیات سیاسی معنای سنتیاش از میان رفته است. مردم هیچ فرصتی برای ابراز علنی عقاید سیاسیشان ندارند، چه رسد به سازماندهی سیاسی. این شکاف را که بدینترتیب پدید میآید با آیینهای ایدئولوژیک پر میکنند. در چنین اوضاعی، طبیعتاً علاقهٔ مردم به امور سیاسی رفتهرفته کم میشود و اکثرشان اندیشهٔ سیاسی مستقل را، اگر اصلاً وجود داشته باشد، غیرواقعگرایانه و باورنکردنی و نوعی بازی برای هواوهوسهای اهلش میدانند، که هیچ ربطی به دغدغههای روزمرهٔ آنها ندارد؛ چیزی شاید تحسینبرانگیز اما مطلقاً بیهوده، چون از یک طرف کاملاً خیالی است، و از طرف دیگر فوقالعاده خطرناک، چرا که رژیم با شدت و حدت هرچه تمامتر هرگونه حرکتی در این جهت را سرکوب میکند.
فراموش نکنیم که نظام با مالکیت دولتی و هدایت متمرکز تمام ابزارهای تولید بهمراتب پرنفوذتر و تأثیرگذارتر شده است. همین امر به ساختار قدرت توانایی بیسابقه و مهارنشدنیای میدهد که هرچه میخواهد خرج خودش کند (مثلاً در حوزهٔ تشکیلات اداری یا امنیتی) و نیز در مقام کارفرمای انحصاری بتواند به آسانی بر هستی و معاش روزمرهٔ همهٔ شهروندان مسلط شود.
اهداف اصلی زندگی بهشکلی طبیعی در وجود هر شخصی حی و حاضرند. همهٔ افراد آرزومندند که از شأن و کرامت در خور انسانی، صداقت اخلاقی، امکان ابراز وجود، و فراتر رفتن از زندگی و معیشت روزمره برخوردار باشند. اما در عین حال، هر شخصی هم، کمتر یا بیشتر، میتواند خودش را راضی کند که با دروغها کنار بیاید و با این دروغها زندگی کند. هر شخصی بههرحال بهنحوی به ابتذال مادی نهفته در وجود انسانها و پیگیری نفع شخصیاش تن میدهد. به هر حال، در وجود هر شخصی تمایلی هست برای درآمیختن با امواج جمعیت بینامونشان و حرکت آرام و بیدردسر همراه این امواج در دل یک زندگی قلابی. پس قضیه فراتر از تضادی ساده میان دو هویت است. قضیه اصلاً خود مفهوم هویت است.
چون رژیم در بند دروغهای خودش است، باید همهچیز را جعل کند و وارونه جلوه دهد. باید گذشته را جعل کند. باید حال را جعل کند و باید آینده را هم جعل کند. باید آمارها را جعل کند. باید منکر این شود که یک دستگاه امنیتی فراگیر، غیرپاسخگو، و خودسر دارد. باید وانمود کند به حقوق بشر احترام میگذارد و باید وانمود کند کسی را مورد پیگرد و آزار قرار نمیدهد. باید وانمود کند از هیچچیز و هیچکس نمیترسد. باید وانمود کند در هیچ موردی وانمود نمیکند.
به انتخاباتهای نمایشی مضحک عالیترین شکل دموکراسی اطلاق میشود؛ ممنوعیت تفکر مستقل علمیترین جهانبینی نام میگیرد؛ و اشغال نظامی هم میشود کمک برادرانه. چون رژیم در بند دروغهای خودش است، باید همهچیز را جعل کند و وارونه جلوه دهد. باید گذشته را جعل کند. باید حال را جعل کند و باید آینده را هم جعل کند. باید آمارها را جعل کند.
این نظام فقط تا جایی در خدمت مردم است که ضروری است، آن هم ضروری بهمنظور تضمین خدمت گرفتن متقابل از مردم. هر چیزی فراتر از این محدوده، یا بهعبارت بهتر، هر چیزی که باعث شود مردم پایشان را از نقشهای تعیینشدهشان فراتر بگذارند، از چشم نظام تعدی و تجاوزی به حریمش تلقی میشود.
ایدئولوژی شیوهٔ دلفریب و غلطاندازی برای ارتباط با جهان است. به انسانها توهم هویت، کرامت و اخلاق میدهد، اما درواقع راه را برای دستکشیدن از همهٔ آنها هرچه هموارتر میکند. چون منبع چیزی فراشخصی و عینی است، به افراد امکان میدهد وجدانشان را فریب دهند و عقیدهٔ حقیقی و راه و رسم زندگی خفتبارشان را از چشم جهانیان و خودشان پنهان نگاه دارند. ایدئولوژی بسیار عملگرایانه است اما در عین حال شیوهای بهظاهر موجه و متین برای مشروعیت بخشیدن به همه چیز از بالا و پایین و همهٔ جوانب هم هست. هم مردم را نشانه میگیرد و هم خدا را. پردهای است که آدمها میتوانند زندگی و هستی ساقطشده و بیاهمیتیِ وجودشان و سازش با وضع موجود را پشت آن پنهان کنند.
محروم کردن افراد از اطلاعات اطلاعرسانی خوانده میشود؛ استفاده از قدرت برای ملعبهسازی، نظارت عمومی بر قدرت خوانده میشود، و سوءاستفادهٔ دلبخواهی از قدرت، رعایت قانون؛ سرکوبِ فرهنگ، رشد و توسعهٔ فرهنگ خوانده میشود؛ توسعهٔ نفوذ امپریالیستی، به نام دفاع از ستمدیدگان عرضه می شود؛ فقدان آزادی بیان در لباس عالیترین شکل آزادی ارائه میشود؛ به انتخاباتهای نمایشی مضحک عالیترین شکل دموکراسی اطلاق میشود؛ ممنوعیت تفکر مستقل علمیترین جهانبینی نام میگیرد؛ و اشغال نظامی هم میشود کمک برادرانه.
ویژگیهای بنیادین اتوماتیسم این نظام است. دقیقاً درست بهحکم همین اتوماتیسم است که آدمهای فاقد هرگونه ارادهٔ شخصی برای ساختار قدرت برگزیده میشوند، دقیقاً بهحکم الفاظ توخالی است که افرادی به قدرت رسانده میشوند که توانایی استفاده از همین الفاظ توخالی را داشته باشند، الفاظی توخالی که بهتر از هرچیز تداوم نظام پساتوتالیتر را تضمین میکنند.
در واقع، آنها با به نمایش گذاشتن شعارنوشتههایشان یکدیگر را مجبور به پذیرش قواعد بازی میکنند و بدین ترتیب مهر تأییدی میزنند بر قدرتی که از آنها میخواهد این شعارنوشتهها را بر در و دیوارشان بچسبانند. خیلی ساده، هر کدامشان آن دیگری را وامیدارد که مطیع باشد. آنها در نظام سلطه مفعول (ابژه) و در عین حال فاعل (سوژه) هستند. هم قربانی این نظامند و هم ابزار فعل آن.
گاهی هم چیزی نیستند جز ابتداییترین خواستههای زیستی آدمها، نظیر این خواستهٔ ساده که بتوانند با عزت و کرامت راه خودشان را در زندگی در پیش بگیرند. چنین تضاد و تعارضی خصلتی سیاسی پیدا می کند، نه به این دلیل که آن اهداف واقعی زندگی که بهدنبال پیدا کردن گوش شنوایی بوده اند از ابتدا ماهیتی سیاسی داشتهاند، بلکه به این دلیل که کنترل تودرتوی نظام پساتوتالیتر که مبنای اغماضناپذیر آن است، هر عمل یا بیان آزادانه، هر تلاشی برای زیستن در دایرهٔ حقیقت را لزوماً تهدیدی برای خودش و عملی صددرصد سیاسی به حساب میآورد.
هیچوقت جداً روشن نمیشود که آن قطرهٔ آخری که صبر مردم را لبریز میکند کی فرو خواهد افتاد، یا اصلاً آن قطره چه خواهد بود. این هم خودش یکی از دلایلی است که رژیم در واکنشی پیشگیرانه حتی کوچکترین تلاش برای زیستن در دایرهٔ حقیقت را برنمیتابد و سرکوب میکند.
تجربه بارها و بارها به ما نشان داده که این اتوماتیسم بسی قدرتمندتر از ارادهٔ هر شخصی است؛ و اگر هم کسی ارادهٔ مستقلتری داشته باشد، برای اینکه اصلاً بتواند فرصت ورود به سلسلهمراتب قدرت را به دست بیاورد باید این اراده را پشت نقابی از بیهویتی و بینامونشانی آیینی پنهان کند. دستآخر هم وقتی فرد در این سلسلهمراتب به جایی میرسد و می کوشد بخش کوچکی از خواستههایش را در آن به نمایش بگذارد، این اتوماتیسم، با آن رخوت و رکود عظیمش، دیر یا زود بر او غلبه میکند، و آن فرد را یا مثل ارگانیسمی بیگانه از خود میراند یا اینکه او مجبور میشود رفتهرفته از فردیتش دست بکشد و بار دیگر با این اتوماتیسم دربیامیزد و در خدمتش باشد و دیگر کموبیش از پیشینیان و پسینیانش تمیزناپذیر شود.
اما دیکتاتوریِ آیینی باعث میشود قدرت کاملاً بینامونشان بماند. افراد کموبیش در دل آیین حل میشوند. افراد خودشان را به جریان آیین میسپارند و بیشتر مواقع بهنظر میرسد این فقط آیین است که افراد را از ظلمت گمنامی به روشنایی قدرت میرساند. آیا این از مشخصههای نظام پساتوتالیتر نیست که در آن، در تمام سطوح سلسلهمراتب قدرت، افراد بینامونشان و دستنشانده، یعنی آن مجریان اونیفورمپوش آیینها و مناسک قدرت، روز به روز بیشتر افراد را از این نظام کنار بزنند؟
مردم «از خستگی خسته بودند»؛ از رخوت و رکود و بیعملی، از صرفاً انتظار و انتظار به امید اینکه بالأخره فرج کوچکی حاصل شود، به تنگ آمده بودند. از برخی جهات این محاکمه همان قطرهٔ آخری بود که صبر مردم را لبریز کرد. بسیاری از گروهها که تا آن زمان ارتباطی با هم و میلی به همکاری نداشتند یا اصلاً فقط در قالبهایی دست به عمل میزدند که همکاری را بسیار دشوار میکرد، ناگهان بهروشنی متوجه شدند که آزادی هرگز جدا جدا به دست نمیآید.
آن غلغلهٔ درون این سپهر به سایه رانده میشود، و زمانی که سرانجام از این سایه بیرون میآید و نظام را بهناگهان غافلگیر میکند، دیگر خیلی دیر شده و نمیتوان بهسیاق معمول بر آن سرپوش گذاشت. بنابراین وضعی پیش میآید که در آن رژیم سردرگم و دستپاچه میشود، و بهناچار دست به واکنشهایی میزند که نه مناسب هستند و نه چارهساز.
اما همین که کسی روزنهای در یک نقطهٔ آن بگشاید، و فریاد بزند «امپراتور لخت است!»-وقتی فقط یک نفر قواعد بازی را زیر پا بگذارد، و به این ترتیب نشان دهد این بازی همهاش فقط بازی است- ناگهان همهچیز رنگ دیگری به خودش میگیرد و به نظر میآید کل آن پوسته از جنس پارچهای پوسیده و در حال وارفتن از هم است، طوری که دیگر حتی قابل رفو هم نیست
این نوشتهها را هم بخوانید