قصه آشفته زندگی مریلین مونرو: از تجاوز و افسردگی دوقطبی تا شهرت و تمنای نافرجام عبور از کلیشه تا مرگ مشکوک

مریلین مونرو از مهمترین بازیگران قرن بیستم است، زیبایی و بی پروایی مریلین، او را تبدیل به سمبل جذابیت جنسی در دهه ۵۰ کرد، ولی در پشت ظاهری که در سینمای هالیوود پدیدار می گشت، شخصیتی چند گانه وجود داشت که پر از تناقض های گوناگون بود، چیزی که کمتر در مورد آن دانسته و صحبت شده است.

مریلین مونرو با نام واقعی نورما جین مورتنسن در ۱۹۲۶ لس آنجلس به دنیا آمد. مادرش از بیماری شیزوفرنی رنج می برد. بر اساس نوشته های این کتاب، جدایی مریلین از مادرش در هشت سالگی اتفاق افتاد. او یک سال در پرورشگاه بود و پس از آن حق حضانتش به دوست صمیمی مادرش، گریس مکی، سپرده شد.

در طول سالها، نگهداری مریلین مونرو به ۱۱ خانواده مختلف سپرده شد. او در دومین خانه مورد تجاوز قرار گرفت. این تجاوز تاثیرات روانی عمیقی بر او و به ویژه رفتار جنسی او گذاشت؛ او به طور دردناکی احساس نا امنی می کرد.

درست پس از جنگ جهانی دوم در آمریکا بیش از هر زمان دیگری در تاریخ این کشور نقش پدر بسیار کلیدی در تربیت دختر در خانواده تصور می شد. به این دلیل مونرو به دنبال پدرش گشت، او را پیدا کرد ولی پدر حاضر نشد که مریلین را ببیند. بعدتر، زمانی که او بازیگر پرآوازه ای شده بود، پدرش درخواست ملاقات با او را کرد، این بار این مریلین بود که ازدیدن پدر سرباز زد.

مریلین در زمان تشیع جنازه پدرش به دوستی گفت که علت سرپیچی پدر از دیدار دخترش مریلین این بود که نمی خواست زن دومش بفهمد که او فرزندی از زن دیگری دارد.

مریلین مونرو از بیماری اختلال دوقطبی رنج می برد. گاهی دچار افسردگی شدید بود و گاهی شاد و خوشحال بود. لویس بنر نویسنده کتاب «شور و تضاد» می گوید: «زمانی که توانست به پدرش نه بگوید، احتمالا بهبودی در شرایط روحیش پدیدار شده بود که توانست به این درخواست جواب رد بدهد.»

دوره هایی که مریلین دستخوش حال روحی بالا (شیدایی) و پایین (افسردگی) می شد، از سوی دوستانش تایید شده است. مونرو پس از دوران افت و افسردگی دوباره خود را باز می یافته و به سیکل شیدایی و شکوفایی می رسیده و می توانسته کارهایش را سروسامان دهد.

علاوه بر آن مریلین مونرو از لکنت زبان نیز رنج می برده، در موقع فیلمبرداری اگر دچار لکنت می شد، دوباره می بایست صحنه را تکرار کنند.

هالیوود تمایل داشت که او را در نقش کلیشه ای «بلوند احمق» ببیند و نقش های آبکی ملودرام به او بدهد. او می خواست که پله های ترقی را طی کند و به آن افتخار می کرد، در عین حال هنرپیشه موفقی بود. این درگیری ها بالاخره در ۱۹۶۲ منجر به اخراج مریلین گشت.

دور و بر این بازیگر خوش سیما مردان کنترل کننده و بسیار قدرتمندی وجود داشتند، ولی در نهایت خود او بود که تصمیم نهایی را در مورد تهیه فیلم می گرفت.

گریس مکی، فردی که حق حضانت مریلین را برعهده داشت، پیشنهاد ازدواج او با جیم دوگرتی را داد. مرلین ۱۶ ساله بود و جیم تازه از دبیرستان فارغ التحصیل و بازیگر فوتبال در دبیرستان بود.

در دوران جنگ و پس از آن ازدواج افراد جوان پس از دبیرستان بسیار رایج بود. آنان در ۱۹۴۲ ازدواج کردند و زمانی که جیم به ارتش برای جنگ فراخوانده شد، مریلین به شغل مدل عکاسی روی آورد.

در سال ۱۹۴۶ زمانی که آنها از هم طلاق گرفتند، مونرو تبدیل به مدل عکاسی معروفی شده بود که تصاویرش در همه مجلات کشورخودنمایی می کرد.

بین سالهای ۱۹۴۹ تا ۱۹۵۲ عکس های برهنه ای از او گرفته شد. عکس های برهنه او در ۱۹۵۳ بر روی صفحات پلی بوی به چاپ رسید، که برایش بسیار اضطراب آور بود، چرا که عکس های هیچ هنرپیشه ای تا آن تاریخ در هالیوود بطور برهنه گرفته نشده بود. چاپ این عکس ها که بعدها در سر هرکافه ای در کشور دیده می شد برای او اضطراب آور بود.

بنر معتقد است یکی از علل ازدواج مریلین با جو دی ماجیو، قهرمان بیسبال در سال ۱۹۵۴ عکس های برهنه ای بود که او را بسیار نامطمئن از وضعیت خویش کرد و می توانست به اخراج او از استودیوی فاکس بینجامد.

جو قهرمان بیسبال، مردی مهربان اما خشن بود که خود را مالک مریلین می دانست. زندگی آنان پر از تنش بود و دوران این ازدواج بیش از ۹ ماه طول نکشید.

در سال ۱۹۵۵ ازدواج آرتور میلر نمایش نامه نویس برجسته آمریکایی با مریلین رخ داد. زندگی آنان ۵ سال بطول انجامید، او سه بار مجبور به سقط جنین شد. این موضوع تاثیرات روحی اسف باری روی مریلین گذاشت و به قرص هایی که پزشک تجویز می کرد اعتیاد پیدا کرده بود.

آرتور میلر نویسنده نیز آدم سختی بود و در سر صحنه فیلمبرداری دخالت می کرد و به کارگردان می گفت که مثلا بخشی از فیلمنامه را که مربوط به مریلین است، باید تغییر دهند.

پس از موفقیت در فیلم “خارش هفت ساله” در سال ۱۹۵۵ روابط مریلین با هالیوود به تیرگی گرایید. او از بازی در فیلم «چگونه می توان مشهور شد» سر باز زد و به جای آن به نیویورک گریخت تا با مطالعه تحت نظر لی استراسبوگ دراستودیوی بازیگران برای همیشه از شر نقش کلیشه ای «بلوند احمق» رهایی یابد.

در مجموع او در سی فیلم ایفای نقش کرد که مشهورترین آن «بعضی ها داغش رو دوست دارند» است که در سال ۱۹۵۹ تولید شد.

این درگیری ها بالاخره منجر به اخراج مریلین در سال ۱۹۶۲ شد. دو ماه پس از آن جسد مونرو در ۵ اوت ۱۹۶۲ در منزلش در لس آنجلس کشف شد. مونرو هرگز کاندید جایزه اسکار نشد.

آخرین بار که مرلین مونرو در انظار عمومی ظاهر گشت، در ماه مه ۱۹۶۲ بود که ترانه «تولدت مبارک رییس جمهور» را برای جان اف کندی رییس جمهور وقت آمریکا خواند.

پلیس علت مرگ را میزان بالای نمک اسید باربیروتیک در بدن و بر اثر خودکشی اعلام کرد.

لویس بنر احتمال خودکشی او را کم می داند، چرا که می گوید او در فرم بسیار مناسبی بود و برنامه های مختلفی برای زندگی داشت.

لویس بنر می گوید: «رابرت کندی برادر جان اف کندی و دادستان وقت عالی آمریکا با او رابطه پنهانی داشت. همسایه ها و سرایدار اوائل بعد ازظهر روز پنجم اکتبر، رابرت کندی را در منزل مریلین دیده اند.»

او ادامه می دهد: «همه گزارش های پلیس در عرض چند هفته مفقود شد. رابرت کندی با دپارتمان پلیس ارتباط داشت.»

بعضی که احتمالا مافیا برای جلوگیری از افشای روابط پنهانی مرلین با جان اف کندی رییس جمهور و رابرت اف کندی برادر وی، مریلین را به قتل رسانده اند. البته این یکی از سنایورهای قتلی است که پس از پنج دهه در هاله ای از ابهام فرو رفته است.

داستان مرگ مشکوک مریلین مونرو را در اینجا می‌توانید به صورت کامل بخوانید.


دستورالعمل مریلین مونرو من برای شهرت از زبان خودش:

سه راه متفاوت برای مشهور شدن در عالم سینما وجود دارد.

راه اول اغلب برای مردها اتفاق می افتد تا زنها و این طوری است که یک دفعه با تنها یک فیلم گل می کنند. یک بازیگر مرد ممکن است خیلی کار کند و سعی کند کارهای خوبی ارائه دهد اما هیچ جا جایش نیست که یک دفعه مثل جان گارفیلد در سال ها پیش، یا کرک داگلاس، مارلون براندو و جوز فر، در دورهی معاصرتر، در یک فیلم بازی می کند و صبح که از خواب بلند می شود دیگر ستاره شده است و برای همه ی عمرش ستاره می ماند. گاهی هم ممکن است چنین قضیه ای برای یک هنرپیشه ی زن هم اتفاق بیفتد، اما خیلی به ندرت رخ می دهد. مشهورشدن هنرپیشه های زن معمولا با این دو راه است: اولین راه تولیدات استودیویی است. وقتی دفتر مرکزی تشخیص دهد که یکی از بازیگرانش استعداد ستاره شدن دارد، یک صحنه ی نبرد شکل می گیرد. استعداد بازیگری آن هنرپیشه توسط چند استاد و پیشکسوت تأیید می شود. دستور به همه ی تولید کنندگان سینما ابلاغ می شود که بله فلانی استعداد بازیگری اش تأیید شده است و بین تولید کنندگان جنگ سر آن بازیگر در می گیرد و همه می خواهند آن خانم در فیلم آنها بازی کند.

در این حین دفتر مرکزی شروع می کند به استفاده از اهرمهای ستاره سازی و طوفانی در رسانه ها به پا می کند؛ هم رسانه های تصویری و هم مجلات که بله ما چنین هنرپیشه ای داریم که چنین است و چنان، و هزاران عکاس سر آن هنرپیشه خراب می شوند.

به این ترتیب سرتاسر مجلات پر می شود از عکس و خبر در مورد این هنرپیشه که مثلا ممکن است با کی ازدواج کند یا نکند یا این ماشین را بخرد یا نخرد. چیزی نمی گذرد که کل کشور پر می شود از این اخبار که تمامی مردهایی که ممکن است با این ستاره ازدواج کنند چه کسانی هستند و این که او قرار است در نیمی از فیلم های مهمی که در هالیوود تولید می شود، بازی کند. همه ی این هیاهوها پول و انرژی قدرتمندی برای دست اندرکارانش داشت به جز آن هنرپیشه ی جوان که استودیو گرفته بودش و می خواست به او ستارهای نقره ای جوش دهد.

راه دیگری که جلوی روی هنرپیشه های زن هست تا مشهور شوند این است که دستخوش شایعات شوند: این که با هفت هشت نفر از آدم های معروف خوابیده اند و از چند نفر طلاق گرفته اند و اسم شان در اداره ی پلیس است و در زدوخوردهای کافه ها هم شرکت داشته اند یا این که همسران مطلقه فلان کس هستند و… همه و همه می تواند تقاضای تولید کننده ها را برای داشتن شما تا حد بت دیویس یا ویوین لی بالا ببرد.

تنها اشکال معروف شدن از راه شایعات این است که شایعات ستاره ساز دست از سر هنرپیشه برنمی دارد و اگر او بخواهد در چشم مردم خوش بدرخشد و در صدر فهرست هنرپیشه های تهیه کنندگان هالیوود بماند، بیشتر و بیشتر باید در این باتلاق دست و پا بزند. وقتی که دیگر سی و پنج ساله شدی، دیگر دست و پا زدن در این باتلاق برایت کمی سخت می شود، این که خودت را در یک مثلث عشقی بیندازی یا به دلیل مرکزتوجه بودن مجبور باشی در دوئل های کافه ها حاضر باشی، نه تنها مراکز خبری زبروزرنگ چنین چیزی از تو می خواهند، بلکه رهایی از آن مثل معجزه می ماند و توان رهایی از این وادی را نداری.

من اما با هیچ کدام از این سه راه مشهور نشدم. در آن استودیویی که بودم هیچ وقت به من به عنوان هنرپیشه ای که قابلیت ستاره شدن دارد، نگاه نمی کردند. بازی من در آن دم و دستگاه آقای زانوک آن قدر بعید بود که انگار بخواهم در بخش مرکزی رییس بخش لباس ها شوم! اگر این طور بود که خیلی خوب می شد. با این وصف هیچ شانسی نداشتم که در چشم مردم گل کنم و جلوه ای داشته باشم و خلاصه هیچ استودیو یا مجموعه ای به من فکر نمی کرد و سنگی برای من به سینه نمیزد. هیچ وقت هیچ مرکزی روی من تمرکز نکرد، همه ی رسانه ها و مجلات و جراید همه و همه وجود مرا ندید گرفته بودند. هیچ عکس و خبری از من منتشر نمی شد و ذهن هیچ کدام از اهالی تبلیغات برای فروش بیشتر به سمت من نمی آمد و اصلا نام من هیچ شایعه و اخباری در پی نداشت. آن تقویمی هم که کار کرده بودم، بلافاصله بعد از مشهورشدنم بود که همه جا گل کرد به جز ذهن آقای زانوک و استودیویی که در آن کار می کردم: استودیوی فاکس قرن بیستم.

یک هفته قبل از لورفتن تقویم عکس های برهنه ام، حسابی وحشت زده شده بودم. مطمئن بودم که این دیگر برگ آخر شهرت من است و دیگر از چشم همه می افتم: از چشم رسانه ها، از چشم اذهان عمومی، استودیو و… و هیچ وقت گناهم بخشوده نمی شود. این گناهی که از آن حرف می زنم چیزی بیش از آن چه نوشته ام نبود. برای آزاد کردن ماشینم از دست بدهی، برای آن تقویم چند عکس برهنه گرفتم. برای دختری جوان و زیبا مثل من راه های بهتری برای درآوردن آن پنجاه دلار در هالیوود وجود داشت که لازم نباشد این طور جلوی دوربین برهنه شود. می دانستم که مردم هم این را می دانند. هرچند آن تقویم برهنه هیچ شایعه و بد و بیراهی پشت سر من راه نینداخت، گویی آن کارم توسط مردم همان طور که بود مورد پذیرش واقع شده بود؛ شبح فقر خیلی بیشتر از ارتکاب به یک گناه مرا مورد تاخت و تاز قرار می دهد.

چند هفته ای که از این قضیه گذشت، فهمیدم این قصه بیش از این که به من آسیب برساند، کمکم کرده است. مردم با این تقویم نه تنها به حقیقت داشتن فقرم پی برده بودند، بلکه میلیونها نفر هم واقعا تقویم را دوست داشتند. خارج شدنم از آن چهره ی غیر مؤمنی که در اذهان عمومی نشسته بود با بازی در فیلم هایی ملی همراه شد که در اغلب آنها هم اونیفورم نظامی تنم بود و فیلم ها مربوط به جنگ کره بود. به این ترتیب هزاران هزار نامه، سیل آسا به استودیو سرازیر شد که همه به آدرس من بود. تقریبا هفته ای سیصد و پنجاه نامه داشتم و چیزی نکشید که به هفته ای پنج هزار و هفت هزار نامه رسید! تعداد نامه های من به پنج برابر ستاره ی وقت آن زمان “بتی گریبل” رسید.

گزارش های پست، دفتر مرکزی استودیو را گیج کرده بود. بخش تبلیغات با من تماس گرفت و پرسید که آیا سروسری در زندگی خصوصی ام دارم؟ اما من سروسری نداشتم. نامه ها از طرف عشاق سینما بود که تصویر مرا بر پرده ی سینما دیده بودند و آن قدر خوش شان آمده بود که دست به قلم شده بودند تا از من تشکر کنند یا تقاضا کنند که از من عکس بگیرند.

اخبار گل کردن من در چشم مردم به عنوان ستاره ی جدید هالیوود به سرعت صفحات شایعه پراکنی جراید سینمایی را پر کرد. هیچ کس اصل خبر را پخش نکرد و روزنامه نگارها فقط این اخبار را چون مردم درباره اش حرف می زدند، نوشتند. استودیودارها تا مدتی تحت تأثیر این اخبار قرار نگرفتند، چرا که آنها خودشان شخصیت های زیادی در آب نمک خوابانده بودند که فکر می کردند ستاره می شوند! از دید آقای زانوک من آدم عجیب و غریبی بودم که بی هیچ دلیل خاصی توانسته بودم مورد توجه قرار بگیرم و تمایل مردم مرض دار را به خود جلب کنم. هفته ای سیصد دلار در می آوردم و بیش ترش را صرف کلاس های رقص و آواز و بازیگری می کردم. در یک اتاق زندگی می کردم و هنوز مجبور بودم طوری آشفته زندگی کنم که انگار شغل مشخصی نداشتم. هر هفته مجبور می شدم هفته ای ده دوازده دلار قرض کنم. فقط چیزی که فرق کرده بود این بود که قرض هایم را خیلی سریع تر می توانستم ادا کنم، حتا گاهی در همان هفته قرضم را تسویه می کردم. بالاخره نامه های طرفدارانم چنان رشد خارق العاده ای کرد که دفتر مرکزی استودیو را به خود آورد و دیگر بیش از آن نتوانستند مرا ندید بگیرند و اصلا انگار زلزله ای میز کار آقای زانوک را زیرورو کرد. سرانجام به اتاق خود آقای زانوک فرستاده شدم، نگاه مختصری به من کرد و من من کنان کمی نصیحتم کرد.

آقای زانوک گفت، همه ی کاری که باید بکنم این است که به او اعتماد کنم و او هر کاری که برای من بهتر باشد انجام می دهد تا من برای استودیو به ستاره ای بزرگ تبدیل شوم. می توانم بگویم که هنوز آقای زانوک خیلی هم مرا دوست نداشت و هنوز هم نمی توانست زیبایی و استعداد مرا ببیند، عین همان سال قبل که زندگی مرا با آن حرفش در ملا عام که قیافه ام خوب نیست به آتش کشید.

استودیودارها خیلی نسبت به قدرتشان تعصب دارند. درست مثل سیاستمدارها که دوست دارند نمایندگان شان را خودشان انتخاب کنند و به بزرگی برسانند. دوست ندارند که در جمع از دختری که زیاد خوش قیافه نیست پرده برداری کنند و بگویند: “این دختر از ماست”.

یک نوع ندانم کاری خیلی عادی در مورد من و این که در چه فیلمی بازی کنم و یا نکنم وجود داشت و عقیده ی راسخی در عمق اذهان مدیران استودیو وجود داشت که این محبوبیت من تنها جرقه ای بیش نیست و بیش از یک سال هم دوام نخواهد داشت.

اما این طور نشد. خودم همان وقت هم می دانستم که این طور نیست. از همان وقت که سیزده سالم بود … می دانستم که متعلق به مردم و متعلق به همه ی دنیا هستم، نه به این خاطر که زیبا بودم یا استعداد داشتم بلکه به خاطر این که اصلا به هیچ کس و هیچ چیز تعلقی نداشتم، مردم تنها ئخانواده ی من، تنها شاهزاده ی سوار بر اسب سفید من، و تنها خانه ای بود که در رؤیاهایم داشتم.

منابع: بی بی سی فارسی + کتاب داستان من (نوشته خود مریلین مونرو) انتشارات میلکان

1 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]