فیلم یادگاری – معرفی و بررسی و دیالوگ – Memento 2000
![فیلم یادگاری - Memento 2000](/wp-content/uploads/2023/02/28-11-1401-06-57-21-ب-ظ.jpg)
کارگردان و فیلمنامهنویس: کریستوفر نولان
بر اساس: داستان کوتاهی با نام «یادآوری موری» به قلم جاناتان نولان
سال تولید: 2000
یادگاری
فیلمی نئو نوآر و روانشناسانه به کارگردانی کریستوفر نولان و محصول سال ۲۰۰۰ است. نولان فیلمنامه را بر پایهٔ داستان کوتاهی از برادرش، جاناتان نوشتهاست. گای پیرس، کری-ان ماس و جو پانتولیانو در این فیلم بازی کردهاند. ممنتو شامل سکانسهای سیاه و سفید میباشد که روایت آنها خطی است و سکانسهای رنگی که وقایع به صورت برعکس (از آخر به اول) در آنها روایت میشود. در آخر داستان این دو نوع روایتها به هم پیوند میخورد.
ممنتو در ۵ سپتامبر ۲۰۰۰ در جشنواره فیلم ونیز اکران شد و مورد تحسین منتقدان قرار گرفت. منتقدین ساختار روایت غیرخطی فیلم را ستودند. فیلم در گیشه هم موفق بود و جوایز و نامزدیهای بسیاری دریافت کرد، از جمله نامزدی جایزه اسکار بهترین فیلمنامه غیرافتباسی و بهترین تدوین فیلم. از این فیلم به عنوان یکی از بهترین فیلمهای دهه ۲۰۰۰ میلادی یاد میشود.
لئونارد شلبی (گای پیرس) بر اثر یک اتفاق، حافظه کوتاه مدت خود را از دست میدهد و با کمک یادداشتها، خالکوبیها و عکسهایش سعی میکند کسی که همسرش را کشتهاست پیدا کند و انتقام بگیرد. در خالکوبیهایش اشاره شده که فردی به نام جان یا جیمز با نام خانوادگی جی…..[ادامه نامعلوم] همسر او را کشتهاست و بهدنبال او میگردد. به کمک پلیسی به نام تدی شخصی به نام جیمی گراندز را پیدا کرده و میکشد و لباسها و ماشین او را صاحب میشود و آنجا پیمیبرد که نام واقعی تدی جان ادوارد گمل است. شماره پلاک ماشین او را به عنوان مظنون بعدی یادداشت کرده و روی بدنش خالکوبی میکند. در کتش که در واقع کت جیمی بوده آدرس یک بار را پیدا کرده و به آنجا میرود و در آنجا با ناتالی همسر جیمی آشنا میشود. در پایان طی ماجراها و اتفاقاتی ناتالی که دوستش در اداره صدور گواهینامه کار میکند رد پلاک ماشین را گرفته و او میرود در همان مکانی که جیمی گراندز را کشته بود تدی را میکشد.
مونولوگ اول)
لئونارد (پیرس) حافظهٔ کوتاهمدتاش را از دست داده است. او هر ده دقیقه یکبار هر کاری را که انجام میدهد فراموش میکند. در این میان افرادی هستند که میخواهند از عارضهٔ لئونارد به نفع خودشان استفاده کنند و کارهای کثیفشان را به او بسپارند، چون در هر صورت او بخاطر نمیآورد چه کرده و برای چه کسی کاری مثل قتل را انجام داده است. برای جلوگیری از اشتباه او تمام بدنش را خالکوبی کرده و در حقیقت برای خودش در آینده پیغامهایی میگذارد. در اتاق مسافرخانهای زندگی میکند و چند وقت یکبار شخصی که ادعا میکند پلیس است با او تماس میگیرد و لئونارد سفرهٔ دلش را برای او باز میکند. یکی از پررنگترین خاطرات لئونارد (در حال صحبت با تلفن) از شخص بیماری درست مثل خودش با نامِ «سمی» است.
لئونارد (پیرس):
اولین بار «سمی» رو سر کار دیدم … من بازرس بیمه بودم، دعاوی رو بررسی میکردم تا ببینم کدوم دروغیه. من باید تشخیص میدادم کدومشون داره مزخرف میگه. تجربهٔ به درد بخوری بود چون الانم زندگیم از همین راه میگذره … یعنی الآن که کسی رو میبینم نمیدونم قبلاً دیدمش یا نه … باید تو چشمهاشون نگاه کنم و بسنجمشون. شغلم بهم یاد داده بهترین راه برای فهمیدن این که کی چی میدونه اینِ که بذاری حرف بزنن و تو به چشمهاشون و زبان بدنشون دقت کنی. اگه وقتی کسی داره حرفای کارشناسی میزنه دماغش رو بخارونه یعنی داره دروغ میگه. این یعنی عصبیه … مردم وقتی که عصبی میشن همهٔ حرکاتشون یه مفهومی داره، آره … من حرفهایه این کارم … سمی اولین چالش واقعی من تو حرفهام بود … وقتی با «سمی» مواجه شدم تازه بازرس شده بودم. آقای ساموئل آر جنکیز … عجیبترین پروندهای که داشتیم. یه مرد 58 ساله … یه حسابدار نیمه بازنشسته. واسه خودش و زنش یه تصادف رانندگی اتفاق میافته البته یه تصادف خیلی جدی نبود … ولی بعد از اون جریان، رفتارهاش مضحک میشه، نمیتونه در مورد اتفاقاتی که براش میافته درست تصمیم بگیره. دکترها تشخیص دادن مغزش آسیب دیده … البته مطمئن نبودن … سمی هیچ چیز رو بیشتر از چند دقیقه یادش نمیمونه … نمیتونه کار کنه، نمیتونه هیچ غلطی بکنه … هزینههای درمانش هم زیاد میشه، زنش با ادارهٔ بیمه تماس میگیره و اونها من رو میفرستن … خب این اولین پروندهٔ بزرگِ من بود و من بهطور جدی به بررسیش پرداختم. سمی میتونست درست فکر کنه ولی نمیتونست خاطرهٔ جدیدی داشته باشه. هر اتفاقی که میافتاد فقط تا چند دقیقه تو خاطرش میموند. تلویزیون میدید ولی برنامهها بعد از چند دقیقه براش گیجکننده میشدن … جون یادش نمیاومد چجوری شروع شدن … تبلیغات رو دوست داشت … چون کوتاه بودن … عجیبترین قسمت ماجرا این بود که این فرد حتا نمیتونست برنامههای تلویزیون رو دنبال کنه ولی کارهای پیچیدهای رو که قبل از تصادف یاد گرفته بود به راحتی انجام میداد البته تا وقتی که روی کاری که میخواست بکنه تمرکز میکرد … دکترها من رو مجاب کردن که همچین بیماری وجود داره که بهش میگن از دست دادنِ حافظهٔ موقت … نادره ولی وجود داره. هر دفعه که میدیدمش یه جور نگاهم میکرد انگار من رو میشناسه ولی در نهایت میگفت منو اصلاً یادش نمییاد …
مونولوگ دوم)
سرانجام لئونارد که حافظهٔ کوتاهمدتاش را از دست داده است مرتکبِ قتلی میشود، او دلیل اصلی انجام این عمل را نمیداند. تدی (جو پانتولیانو) درست بعد از ارتکابِ جرم واردِ صحنه میشود و حقایقی تلخ را بر او آشکار میکند. لئومارد متوجه میشود که حالا یک قاتل است و از طرفی تدی به او میگوید که همسر خودش را نیز به قتل رسانده است. لئونارد آزرده و خروشان محل جنایت را ترک میکند و ماشین و لباسِ مقتول را نیز برمیدارد و پشت عکسی که از تدی گرفته مینویسد که مواظب باشد دروغهایش را باور نکند. از محل دور میشود و در ذهن واقعیتهایی را مرور میکند و ما در آخرین سکانس فیلم با او همراه میشویم.
لئونارد (پیرس):
«باید دنیای خارج از ذهنم رو باور کنم. باید باور کنم کارهایی که میکنم هنوز هم معنی دارن، حتا اگه چیزی ازشون یادم نمونه. باید باور کنم وقتی چشمهام رو میبندم دنیا هنوز سرجاشه. واقعاً باور دارم دنیا هنوز سرجاشه؟! هنوز زندگی بیرون از ذهنم جریان داره؟! … آره … همهٔ ما به آینههایی نیاز داریم تا بهمون یادآوری کنه واقعاً کی هستیم. منم مثل بقیه … (جلوی مغازهای که کارش خالکوبی کردن است ترمز میکند) خب، کجا بودم؟»
این نوشتهها را هم بخوانید