کتاب ماده تاریک – نوشته بلیک کراوچ

کتاب ماده تاریک، یک رمان علمی تخیلی اثر نویسنده آمریکایی بلیک کراچ است که در جولای ۲۰۱۶ در ایالات متحده منتشر شد. این کتاب نقد‌های متفاوتی از منتقدان دریافت کرد و نامزد جایزه جهانی فناوری 2016 شد.

جیسون دسن، فیزیکدان سابق مکانیک کوانتومی، یک استاد فیزیک کالج است که به همراه همسرش دانیلا و پسرشان چارلی در شیکاگو زندگی می‌کند. یک روز جیسون ربوده شده. او در یک آزمایشگاه علمی از خواب بیدار می‌شود و از یک مکعب فلزی خارج می‌شود. او متوجه می‌شود که در شیکاگوی در دنیای موازی است که در آن پانزده سال قبل تصمیم گرفته بود با دانیلا ازدواج نکند و به جای آن به عنوان فیزیکدان حرفه خود را دنبال کرده بود. او در این دنیا مکعبی را ساخت که ساکنان را قادر می‌سازد تا بین جهان‌های بی‌شمار موازی که در هر یک از آنها حق انتخاب متفاوتی دارند، حرکت کنند…

کتاب ماده تاریک
انتشارات: نشر نون
نویسنده: بلیک کراوچ


پنج‌شنبه‌شب‌ها را دوست دارم.
در چنین شب‌هایی احساسی به من دست می‌دهد که شاید نتوانم با هیچ کلمه‌ای توصیفش کنم.
شب دورهمی خانوادگی، این رسم ماست، فقط خودمان سه تا.
پسرم چارلی (۱) پشت میز نشسته بود و داشت نقاشی می‌کشید. او تقریباً پانزده سالش است. پدرسوخته، در طول تابستان دو اینچ رشد کرده و حالا هم‌قد من است.
صورتم را از پیازی که در حال خردکردنش بودم برگرداندم و به او گفتم: «می‌تونم ببینمش؟»
دفترش را بالا گرفت و رشته‌کوه‌های درهم و برهمی را که شبیه منظره‌ای از سیاره‌ای ناشناخته بود به من نشان داد.
گفتم: «چقدر قشنگه. از رو بیکاری داری نقاشی می‌کشی؟»
«پروژهٔ کلاسیه. باید تا فردا تحویل بدم.»
«خب پس برو بقیه‌اش رو هم بکش جناب آقای لحظه‌آخری.»
خوشحال بودم، با حالت مستی خمارگونه‌ای در آشپزخانه‌ام ایستاده بودم و روحم هم خبر نداشت که امشب پایان همهٔ این خوشی‌ها خواهد بود. پایان هر چیزی که می‌شناختم، هر چیزی که دوست داشتم.
کسی شما را از اینکه چند لحظه بعد زندگی‌تان به‌کلی تغییر خواهد کرد آگاه نمی‌کند، از اینکه ربوده خواهید شد. خبری از اینکه خطر هر لحظه به شما نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود نیست، هیچ نشانی از اینکه روی لبهٔ پرتگاه ایستاده‌اید دریافت نمی‌کنید؛ شاید همین چیزهاست که تراژدی را تا این اندازه تراژیک کرده است. نه‌فقط اینکه چه اتفاقی خواهد افتاد، بلکه اینکه چگونه رخ خواهد داد: ضربه‌ای ناگهانی که از ناکجا به طرفتان یورش می‌آورد، درست در همان لحظه‌ای که اصلاً انتظارش را ندارید. زمانی که نمی‌دانید از آن فرار کنید یا خودتان را آماده کنید تا وقتی که رسید در آغوشش بگیرید.
باریکه‌های نور در گیلاس شرابم خودنمایی می‌کردند، تکه‌های پیاز کم‌کم داشت چشمانم را می‌سوزاند و یکی از آهنگ‌های تلونیوس مانک (۲) روی گردونهٔ گرامافون در اتاق مطالعه در حال چرخیدن بود. لذتی در گوش‌دادن به صدای گرامافون هست که هرگز از آن سیر نمی‌شوم، به‌خصوص صدای خش‌خش یکدستی که در زمان پخش صدا به‌گوش می‌رسد. اتاق مطالعه پر است از صفحه‌های نایاب گرامافون، مدام به خودم می‌گویم یکی از این روزها حتماً می‌نشینم و دسته‌بندی‌شان می‌کنم.
همسرم، دنیلا (۳)، پشت میز آشپزخانه نشسته بود، با یک دستش گیلاس تقریباً خالی شرابش را به‌آرامی تکان می‌داد و با دست دیگرش تلفن همراهش را گرفته بود. چند لحظه که خیره نگاهش کردم، متوجه شد و بدون اینکه سرش را از روی گوشی بلند کند لبخند زد.
سپس گفت: «می‌دونم، دارم قانون مهم شب دورهمی خانوادگی رو زیر پا می‌ذارم.»
پرسیدم: «چی باعث شده این‌قدر توی خودت باشی؟»
چشم‌های سیاه اسپانیایی‌اش را به من انداخت و گفت: «هیچی.»
بلند شدم، خودم را به او رساندم، آرام گوشی را از دستش گرفتم و روی پیشخوان آشپزخانه گذاشتم.
گفتم: «جای این کارها پاشو ماکارونی درست کن.»
گفت: «دوست دارم وقتی داری آشپزی می‌کنی نگات کنم.»
آرام جواب دادم: «واقعاً؟ بگو دیگه چیا دوست داری عزیزم؟»
«نه بابا. فقط راحت‌ترم نوشیدنی بخورم و هیچ کاری نکنم.»
عطر نوشیدنی از نفسش احساس می‌شد و یکی از آن لبخندهایی که حتی نقاشان چیره‌دست هم توانایی کشیدنش را ندارند، بر لبش نشسته بود. هنوز هم این لبخند مرا مجذوب خودش می‌کرد.
لیوانم را خالی کردم و گفتم: «فکر کنم باید یه چندتا بطری دیگه باز کنیم، نه؟»
گفت: «احمقانه‌ست اگه این کار رو نکنیم.»
در همان حالی که داشتم چوب‌پنبهٔ بطری جدید را درمی‌آوردم، دنیلا دوباره گوشی‌اش را برداشت و نمایشگرش را به طرف من گرفت. سپس گفت: «داشتم یکی از نقدهای مجلهٔ شیکاگو (۴) رو از گالری مارشا آلتمن (۵) می‌خوندم.»
«ازش تعریف کرده؟»
«آآره، نقد که نیست نامهٔ عاشقانه‌ست.»
«خوش به حالش.»
«همیشه فکر می‌کردم…»
حرفش را کامل نگفت، اما می‌دانم می‌خواست چه بگوید. پانزده سال پیش، قبل از اینکه ما همدیگر را ببینیم، دنیلا تازه وارد نمایشگاه هنر شیکاگو شده بود. استودیوی هنری کوچکی در شهر باک‌تاون (۶) داشت، کارهایش را به نیمی از گالری‌ها نشان داده بود، و داشت کم‌کم اولین نمایشگاه شخصی‌اش را در نیویورک راه‌اندازی می‌کرد؛ ولی زندگی متأهلی مجالش نداد: من، چارلی، افسردگی فلج‌کنندهٔ پس از زایمان.
دیگر از مسیر خارج شده بود.
حالا برای دانش‌آموزان دورهٔ دبیرستان کلاس خصوصی هنر برگزار می‌کرد.
گفت: «نمی‌خوام فکر کنی از پیشرفتش خوشحال نیستم، نه. مارشا واقعاً زن باهوشیه و همهٔ این موفقیت‌ها حقشه.»
گفتم: «خب حالا که تو گفتی بذار منم بگم. همین چند وقت پیش رایان هولدر (۷) جایزهٔ پاویا (۸) رو برد.»
«چی هست؟»
«یه جایزهٔ بین‌رشته‌ایه که برای دستاوردهای فرد در زندگی و علوم فیزیکی بهش تعلق می‌گیره. رایان به‌علت تحقیق‌هایی که در حوزهٔ عصب‌شناسی کرده بود بردش.»
«حالا واقعاً این موفقیت بزرگیه؟»
«میلیون‌ها دلار پول، تشویق، و تمجید. سیلی از گرانت‌های پژوهشی (۹).»
«دستیارهای خوشگل‌تر؟»
«معلومه، از حق نگذریم پاداش اصلی‌اش هم همونه. رایان دعوتم کرده امشب با هم یه جشن غیررسمی به‌مناسبت موفقیتش بگیریم، ولی من گفتم نمیام.»
«چرا؟»
«چون امشب مخصوص خودمونه.»
«بری بهتره.»
«نه، واقعاً ترجیح می‌دم نرم.»
دنیلا لیوان خالی‌اش را بالا برد و گفت: «خب، پس می‌خوای بگی جفتمون امشب دلایل خوبی واسه خالی‌کردن شیشه‌های شراب داریم، ها.»
او را بوسیدم، بطری‌ای را که تازه باز کرده بودم برداشتم، و لیوانش را به مقدار سخاوتمندانه‌ای پر کردم.
گفت: «جایزه‌ای که رایان برده می‌تونست مال تو باشه.»
گفتم: «تو هم می‌تونستی صاحب نمایشگاه هنر این شهر باشی.»
دنیلا به وسعت خانه و سقف بلندش اشاره کرد و گفت: «ولی عزیزم، ببین، به‌جاش ما این زندگی رو با هم ساختیم.» سپس، با مهربانی چشمانش را به چارلی که با ظرافت و زیبایی خاصی غرق در نقاشی‌کردن بود انداخت و گفت: «ببینش، اون هم کار ماست.»
واقعاً مسئلهٔ بسیار عجیبی است، اینکه پدر یا مادر نوجوانی پانزده شانزده‌ساله باشید. وقتی کودک هستند و ضعیف، بزرگ‌کردنشان یک چیز است و وقتی بزرگ می‌شوند و در شرف بزرگسالی قرار می‌گیرند، اینکه مدام چشمشان به شماست و خوب و بد را از شما یاد می‌گیرند، به‌کل چیزی دیگر. احساس می‌کنم چیز زیادی برای آموختن به چارلی ندارم. می‌دانم، پدرهایی هستند که دید خاصی به دنیا دارند، پدرهایی که همه چیز را با دقت و اعتمادبه‌نفس خوبی می‌بینند، کسانی که دقیقاً می‌دانند باید به دخترها و پسرهایشان چه بگویند. ولی من جزو آنها نیستم. هرچه سنم بالاتر می‌رود، بیشتر احساس می‌کنم چیزی نمی‌دانم. پسرم را دوست دارم. او همه‌چیز من است، ولی با این همه، باز هم احساس می‌کنم نقشم را، درجایگاه یک پدر، خوب ایفا نکرده‌ام. احساس می‌کنم او را با باروبنهٔ بی‌ارزشی از عقیده‌هایی که حتی برای خودم هم نامفهوم هستند، به دل گرگ‌ها می‌فرستم.
از جایم بلند شدم، به طرف کابینتِ کنار سینک ظرف‌شویی حرکت کردم، در کابینت را باز کردم، و چشم انداختم تا جعبهٔ فتوچینی (۱۰) را پیدا کنم.
دنیلا رو کرد به چارلی و گفت: «پدرت می‌تونست نوبل ببره پسرم.»
خندیدم و گفتم: «یه کم اغراق نمی‌کنی عزیزم؟»
گفت: «ببین چارلی، ولش کن، گولش رو نخور. پدرت خیلی باهوشه.»

گفتم: «فکر کنم نوشیدنیه داره کم‌کم اثر می‌کنه.»
«مگه دروغ می‌گم، خودت هم می‌دونی که حق با منه. اگه علم از اونی که باید یه ذره کم‌تر پیشرفت کرده، تقصیر توئه.»
فقط می‌توانستم لبخند بزنم. وقتی دنیلا شراب می‌خورَد، باید انتظار سه اتفاق را داشت: زبان مادری‌اش ذره‌ذره خودش را نشان می‌دهد، به‌طرز وحشتناکی مهربان می‌شود، و جملاتش پر می‌شود از غلو و کلمات اغراق‌آمیز.
«می‌دونی پسرم، پدرت یه شب بهم گفت: هیچ وقت فراموش نکن، تحقیق محض می‌طلبه که تک‌تک ثانیه‌های زندگی‌ات رو وقف پیداکردن یه جواب بکنی. اون گفت…» یک لحظه نتوانست احساساتش را کنترل کند. چشم‌هایش پر از اشک شد و شروع به تکان‌دادن سرش کرد، کاری که همیشه قبل از اینکه گریه‌اش بگیرد انجام می‌دهد، اما قبل از اینکه اشک‌هایش سرازیر شوند به‌سختی خودش را کنترل کرد. سپس گفت: «اون گفت: می‌دونی دنیلا، می‌خوام وقتی زمان مرگم می‌رسه، خاطراتی که با تو ساختم جلو چشمام ورق بخورن، نه یه مشت تصویر نامفهوم از یه آزمایشگاه سرد و بی‌روح.»
نگاهم را به چارلی انداختم، دیدم چشمانش را در حدقه تکان می‌داد و نقاشی‌اش را تکمیل می‌کرد.
شاید نمایش ملودرامیک من و مادرش باعث شده بود خجالت بکشد.
سرم را برگرداندم، به کابینت خیره شدم، و صبر کردم تا بغضی که راه گلویم را بسته بود ناپدید شود.
وقتی ناپدید شد، بستهٔ فتوچینی را برداشتم، و درِ کابینت را بستم.
دنیلا شرابش را می‌نوشید.
چارلی مشغول نقاشی‌کردن بود.
فضای احساسی‌ای که به‌خاطر صحبت‌های من و دنیلا به‌وجود آمده بود، کم‌کم داشت ناپدید می‌شد.
دنیلا پرسید: «رایان کجا مهمونی گرفته؟»
«تو بارِ ویلیج‌تَپ (۱۱).»
«اونجا همون جایی نیست که تو می‌ری؟»
«چی می‌خوای بگی؟»
دنیلا از جایش بلند شد، به سمت من حرکت کرد، و بستهٔ فتوچینی را از دستم گرفت.
سپس گفت: «برو به افتخار دوست قدیمی دانشگاهت یه چندتا نوشیدنی بخور. بگو که بهش افتخار می‌کنی. سرت رو هم بالا بگیر. از طرف من هم بهش تبریک بگو.»
«می‌رم، ولی از طرف تو بهش تبریک نمی‌گم.»
«چرا؟»
«چون بهت نظر داره.»
«بس کن دیگه جیسون.»
«راست می‌گم. قضیه مال خیلی وقت پیشه. از وقتی که با هم هم‌اتاقی بودیم. مهمونی کریسمس سال پیش رو یادت میاد؟ یادته اون هی سعی می‌کرد با هر کلکی که شده تو و خودش رو زیر درختچه دارواش (۱۲) نگه داره؟»
دنیلا خندید و گفت: «تا تو برسی خونه شام آماده‌ست.»
«خب، این یعنی اینکه من باید تا…»
«چهل و پنج دقیقهٔ دیگه اینجا باشی.»
«نمی‌دونم بدون تو باید چی‌کار می‌کردم، دنیلا.»
سرش را کمی جلوتر آورد و من را بوسید.
سپس گفت: «بهتره حتی یک لحظه‌ام بهش فکر نکنیم.»
کلیدها و کیف پولم را از داخل ظرف سرامیکی کنار مایکروویو برداشتم و به طرف اتاق ناهارخوری حرکت کردم، چشمم به چلچراغ مکعبی‌ای که روی میز ناهارخوری آویزان بود افتاد. این چلچراغ را دنیلا برای دهمین سالگرد ازدواجمان برایم گرفته بود. بهترین هدیه‌ای است که در تمام عمرم گرفته‌ام.
به در خروجی نزدیک می‌شدم که دنیلا با صدای بلند گفت: «برگشتنی بستنی هم بخر!»
صدای چارلی را هم شنیدم که می‌گفت: «من شکلات‌بستنی می‌خوام!»
دستم را به‌نشانهٔ اینکه سفارشاتشان را شنیدم بالا بردم.
اما به پشت سرم نگاه نکردم.
خداحافظی هم نکردم.
و این شانس بدون اینکه من استفاده‌ای از آن کرده باشم، به‌راحتی از کنارم عبور کرد.
پایان هر چیزی که می‌شناختم. هر چیزی که دوست داشتم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]