معرفی و بریدهای از کتاب سواد روایت، نوشته اچ پورتر ابوت
کتاب سواد روایت
نویسنده: اچ پورتر ابوت
مترجمان: رویا پورآذر، نیما م اشرفی
ناشر: نشر اطراف
فصل اول: روایت و زندگی
جهانشمولی روایت
وقتی به روایت فکر میکنیم، معمولاً ذهنمان به سمتوسوی هنر میرود؛ به سمت رمانها، رزمنامهها، قصههای عامیانه یا دستکم حکایتها. ما قصهگویی را استعدادی ذاتی میدانیم. درست است که روایت ممکن است هنر باشد و هنر با روایت شکوفا میشود اما روایت چیزی است که همهٔ ما ــ از هنرمند گرفته تا دیگران ــ در آن دست داریم. ما هرروزه و بارها روایتهای گوناگونی میسازیم. از همان لحظه که واژهها را کنار هم میچینیم در واقع دست به این کار میزنیم. به محض اینکه فعلی پس از فاعلی میآوریم، به احتمال زیاد وارد گفتمان روایی میشویم. کودکی جیغ میزند که «زمین خوردم» و در همین اثنا روایتی کوچک برای مادرش بازگو میکند، درست همانطور که من با گفتن همین جملهٔ ناتمام روایتی متفاوت و کمی طولانیتر برای شما بازگو کردم که شامل بازگویی روایت آن کودک است: کودکی جیغ میزند که «زمین خوردم». اگر حضور روایت را تقریباً در تمامی گفتمانهای انسانها بپذیریم، دیگر تعجب نمیکنیم که چرا برخی نظریهپردازانْ روایت را هم مثل زبان ویژگی مختص انسان میدانند. مثلاً فردریک جیمسون از «فرایند فراگیر روایت» سخن میگوید و آن را «کارکرد اصلی یا نمونهٔ بارز جوهر ذهن انسان» توصیف میکند.(۱) ژانفرانسوا لیوتار(۷۰) روایتگری را «فرم اثیری دانش عام» میخواند.(۲) فارغ از اینکه پس از بررسی دقیق، این ادعاها درست از کار در بیایند یا نه، مسلم است که ما آنقدر ناآگاهانه در روایت غرق شدهایم که گویی همگی استعدادش را از بدو تولد داشتهایم. شاید جامعترین نوشته دربارهٔ جهانشمولی روایت در میان انسانها، همان سطرهای آغازین مقالهٔ برجستهٔ رولان بارت دربارهٔ روایت (۱۹۶۶) باشد. بد نیست آن را بهتفصیل در اینجا بیاوریم:
روایتهای جهان بیشمارند. روایت در وهلهٔ نخست انواع شگرفی از ژانرهای مختلف است که خود این ژانرها در ساحتهای مختلفی توزیع شدهاند؛ گویی هر ساحت مستعد دریافت قصههای انسان باشد. روایت را میتوان با زبان گفتاری و نوشتاری، با تصاویر ثابت و متحرک، با حرکات بدن و همچنین با آمیزهای حسابشده از همهٔ این ساحتها رساند. روایت در اسطوره، افسانه، حکایت، قصه، رمان کوتاه، حماسه، تاریخ، تراژدی، نمایشنامه، کمدی، پانتومیم، نقاشی (قدیسه اورسولا(۷۱) اثر کارپاچو(۷۲) را در نظر بگیرید)، شیشهنقشینهها، سینما، کتابهای مصور، اخبار و مکالمات حضور دارد.
علاوه بر این، ذیل تمام این فرمهای تقریباً بیشمار، روایت در هر سنی، در هر مکانی و در هر جامعهای حضورش قطعی است. روایت با تاریخ بشر آغاز شده و هیچ قومی بدون آن وجود نداشته است. تمام طبقهها و تمام گروههای انسانی روایتهای خودشان را دارند و تمام انسانها با سابقهٔ فرهنگی مختلف و حتی متضاد از آن بهره میبرند. روایت ورای تمایز میان ادبیات خوب و بد، پدیدهای بینالمللی، فراتاریخی و فرافرهنگی است. روایت همهجا هست، درست مانند خود زندگی.(۳)
حق با رولان بارت است. مسلم است که ژانرهای روایی مختلفی (از جمله رمان، شعر حماسی، داستان کوتاه، رزمنامه، تراژدی، کمدی، نمایش لودهبازی، چکامه، وسترن و غیره) وجود دارد و روایت است که ساختار کلی آنها را شکل میدهد. ما اینها را روایت میخوانیم و انتظار داریم قصهای برایمان تعریف کنند.
اما اگر نگاهی دقیقتر به هر کدام از ژانرهای بهاصطلاح غیرروایی بیندازیم (مثلاً شعر غنایی که عمدتاً فرمی ایستا در نظر گرفته میشود؛ به این معنا که احساسی منفرد و نه خط داستانی بر آن حاکم است)، باز هم ردپای روایت را مییابیم. بن جانسون(۷۳) در مطلع شعر نغمهای برای سیلیا(۷۴) مینویسد «به سلامتیام بنوش، لیک با چشمانت» و همین تکمصرع نشان از طرحریزی خردهروایتی دارد: «به من نگاه کن» در لفاف خردهروایتِ دیگر «به سلامتی من بنوش» پوشیده شده است؛ خردهروایتی که مانند استعاره عمل میکند.
به سلامتیام بنوش، لیک با چشمانت / من هم سلامت میدهم با چشمانم/ یا که فقط بوسهای بزن بر جام/ تا دیگر سراغی از مِی نگیرم/ عطشی که از روح برخیزد/ شرابی روحانی میطلبد/ اگر مِی بهشتیِ ژُوه(۷۵) نیز نصیبم میشد/ باز هم مِیِ تو را میطلبیدم/ برایت دستهگل سرخی فرستادم/ نه از آن رو که بگویم دوستت دارم/ که امید بسته بودم پژمرده نشود/ اما تو بر آن نفسی دمیدی / و بازش گرداندی/ وقتی بشکفد یقین دارم / که رایحهٔ تو را خواهد داشت / و نه بوی گل.
این شعری است که به بیان حسی قوی و عشقی زمینی (با رگههای کنایه و طنز) اختصاص دارد اما دو موقعیت روایی کلیت ساختار این شعر را تشکیل میدهد.
اولی مجموعهای از خردهروایتهای شرطی است، شامل نگاه کردن، بوسیدن و نوشیدن. دومی که از میانهٔ شعر آغاز میشود، قصهٔ مفصلتری از گلهایی را تعریف میکند که فرستاده شده، نفسی بر آنها دمیده شده، بازگردانده شده و اکنون شکفتهاند و رایحهٔ معشوق را با خود دارند.
قابلیت روایی در کودکان سه یا چهارساله پدیدار میشود، یعنی از زمانی که کودک اسم و فعل را کنار هم میچیند.(۴) پدید آمدن چنین قابلیتی تقریباً همزمان است با اولین خاطراتی که بزرگسالان از کودکیشان به خاطر میآورند. همین تقارن باعث شده برخی ادعا کنند که خود حافظه به قابلیت روایی وابسته است. به عبارت دیگر، تا زمانی که روایت به مثابه استخوانبندی به حافظهمان شکل ندهد، هیچ ذهنیتی از خودمان نداریم. اگر اینگونه باشد، بنا به گفتهٔ پیتر بروکس «تعریف ما از انسان بودنمان وابسته به قصههاییست که دربارهٔ زندگی خودمان و جهانمان میگوییم.ما نمیتوانیم در رؤیاها، خیالپردازیها، یا تصورات بلندپروازانهمان از تحمیل خیالانگیز فرم بر زندگیمان گریزی بیابیم.»(۵) استعداد روایی آنچنان فراگیر و جهانشمول است که برخی مجدّانه معتقدند که روایت «ژرفساخت» است، یعنی استعدادی انسانی که در ذهنهای ما کار گذاشته شده، درست همانطور که برخی زبانشناسان معتقدند استعدادِ دستور زبان، ذاتیِ انسانهاست.(۶) پل اُسترِ(۷۶) رماننویس زمانی نوشت «نیاز کودک به قصه همانقدر ضروری است که نیاز او به غذا.»(۷) هر کس کتاب داستان برای کودکی خوانده باشد یا اینکه کودکی را به سینما برده باشد و توجه شیفتهوارش به پردهٔ سینما را تماشا کرده باشد، بعید است باور کند عطش روایت در انسان اکتسابی است و در ژنهایمان مکتوم نیست.
روایت و زمان
منشأ عطش روایت در انسان هرچه باشد (چه ذاتی باشد، چه آموختنی یا ترکیبی پیچیده از این دو)، باز هم به این پرسش میرسیم که «روایت چه سودی به حال ما دارد؟» نخستین پاسخ این است که روایت برای ما کارهای بسیاری انجام میدهد که در فصلهای آتی به برخی از آنها خواهیم پرداخت. اما اگر قرار باشد فقط یک پاسخ به این پرسش بدهیم، محتملترین پاسخ این است که روایت برای گونهٔ انسان روشی بنیادین است تا بتواند درک خود را از زمان سامان بدهد. ظاهراً این استعداد ذاتی مزایای بسیاری دارد. از لحاظ تکاملی نیز کاملاً منطقی است. ما تنها گونهٔ روی زمین هستیم که هم از زبان برخورداریم و هم به گذر زمان آگاهایم؛ در نتیجه منطقی است که از سازوکاری برای بیان این آگاهی نیز بهرهمنده باشیم.
البته راههای دیگری برای سامانبخشی به زمان و بیان آن نیز وجود دارد. در زمانهٔ ما، رایجترینِ این راهها استفاده از زمانسنجهای مکانیکی است: ساعت دیواری یا مچی. اما ساعتهای مکانیکی از قرون وسطی به این سو به کار میروند. پیش از آن، اندازهگیری زمان حدودی بود و نه دقیق. البته همان زمان هم شیوههای غیرروایی موثقی وجود داشت (که امروزه نیز وجود دارد و همیشه وجود خواهد داشت): حرکت خورشید، حالتهای ماه، توالی فصلها و چرخهٔ فصلی که آن را سال مینامیم. این حالتهای سامانبخشی به زمان نیز ــ همچون ساعت ــ انتزاعیاند، به این معنا که شبکهای از بازههای زمانی منظم برایمان فراهم میکنند تا رخدادها را در آنها جای دهیم. در مقابل، روایت این فرایند را واژگون میکند، یعنی اجازه میدهد خود رخدادها زمان را منظم کنند. وقتی کودکی جیغ میزند که «زمین خوردم» به چیزی شکل میبخشد که بر حسب ساعت مکانیکی احتمالاً حدود یک ثانیه به طول انجامیده. در واقع، آن کودک بخشی از زمان را انتخاب میکند که شامل افتادن و زمینخوردنش است. اینگونه است که به قول پل ریکور، زمان از آنِ انسان میشود: «زمان هنگامی تبدیل به زمان انسانی میشود که بر اساس شیوهٔ روایت سامان مییابد. به همین ترتیب، روایت نیز هنگامی معنادار میشود که نشاندهندهٔ خصایص وجود زمانمند باشد.»(۸)
اگر مثالمان را کمی گسترش دهیم، میتوانیم ببینیم که چه آزادانه میشود از روایت برای شکل دادن به زمان بر حسب اولویتهای انسانی خود استفاده کرد:
کودک زمین خورد. پس از مدتی بلند شد و دوید تا اینکه در نهایت مادرش را دید و زد زیر گریه. کودک جیغ زد «زمین خوردم.» مادرش گفت «عیب نداره عزیزم. حتماً دردت گرفت.»
در اینجا زمان متشکل از توالی رخدادهایی است که ظاهراً مثل حلقههای زنجیر به هم متصلاند: افتادن، بلند شدن، دویدن، دیدن مادر، زدن زیر گریه، چیزی که کودک گفت و چیزی که مادرش گفت. اگر بخواهیم این سلسله رخدادها را با اعداد صحیح زمان ساعت (با کمک خطچین) نشان بدهیم، به چیزی شبیه به این خواهیم رسید …