کتاب دشواری زندگی، چگونه فلسفه کمک می‌کند راهمان را بیابیم؟

کتاب دشواری زندگی
چگونه فلسفه کمک می‌کند راهمان را بیابیم
نویسنده: کی رن ستیا
مترجم: سارا پورحسنی
ناشر: میلکان

عنوان اصلی:

Life Is Hard: How Philosophy Can Help Us Find Our Way

هرگز نخستین باری را که پزشکتان تسلیم می‌شود، فراموش نمی‌کنید. آن‌ها می‌گویند نمی‌دانند چه‌کاری باید انجام بدهند و هیچ آزمایش و درمان دیگری برای ارائه ندارند، و شما عمیقاً احساس تنهایی می‌کنید. این اتفاق در ۲۷سالگی با مبتلاشدن به یک بیماری مزمن برایم افتاد. مسئله این است که چنین موقعیتی که ممکن است سبب ناتوانی جسمانی شود یا نهایتاً کشنده باشد، در مقطعی از زندگی برای بسیاری از ما اتفاق خواهد افتاد. مسئله‌ی آسیب‌پذیریِ بدن یکی از ویژگی‌های بشر است.

یادم نمی‌آید به تماشای چه فیلمی رفته بودیم؛ اما می‌دانم که در اوکس(۳۸) بودیم، سینمای هنری قدیمی‌ای در حومه‌ی پیتسبورگ.(۳۹) آن روز همان زمانی بود که درد به پهلویم ضربه زد و بعداز آن، فوراً به ادرارکردن احتیاج پیدا کردم. بعداز ادرار احساس بهتری داشتم؛ اما در کشاله‌ی رانم کشیدگی عمیقی احساس می‌کردم.

بعداز گذشت چند ساعت، دوباره آن درد باعث شد به تخلیه‌ی ادرار احتیاج پیدا کنم و ساعت یک یا دوی صبح بود که از خواب بیدارم کرد و به دست‌شویی رفتم؛ اما ادرارکردن هم تفاوتی ایجاد نکرد؛ گویی در کابوسی گیر افتاده بودم که نمی‌توانستم از آن بیدار شوم. آن احساس باقی ماند و بازخوردِ بدن تأثیری در آن نداشت. آن شب را بی‌خواب و در حالتی توهم‌آمیز روی کف دست‌شویی نشستم و هرازگاهی در تلاشی بیهوده برای به‌تعویق‌انداختن دردِ بدنم، ادرار می‌کردم.

روز بعد، حرکتِ عاقلانه را انجام دادم و به پزشک عمومی مراجعه کردم. حدس او این بود که به عفونت ادراری مبتلا شده‌ام و برایم آنتی‌بیوتیک تجویز کرد. اما نتیجه‌ی آزمایش عفونتِ ادرار و آزمایش‌های مرتبط برای وضعیتی پیچیده‌تر از عفونت هم منفی بود. درد کمتر نشد. از آن نقطه به بعد، ترتیبِ زمانی وقایع برایم مبهم است. حافظه‌ام ضعیف است و یازده سال بعد، باوجود تلاش‌هایم برای انتقال سوابق پزشکی از پیتسبورگ به ام‌آی‌تی، بوروکراسی پزشکی من را مغلوب کرده است. اما هرگز قسمت‌های اصلی‌اش را فراموش نمی‌کنم. اولی آزمایشی ادراری بود که لوله‌ای را وارد بدنم کردند و از من خواستند مایعی را بنوشم و مجبورم کردند در دستگاهی ادرار کنم که سرعت و جریان و عملکرد بدنم را اندازه‌گیری می‌کرد. نتیجه طبیعی بود. دومی، آزمایش سیستوسکوپی(۴۰) بود که اورولوژیستی ظاهراً نوجوان، یک سیستوسکوپ قدیمی را که شبیه آنتن رادیویی تلسکوپی بود، به درون مجرای ادراری من فرستاد. دردش هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد. قطعاً یک جای کار می‌لنگید؛ اما نتیجه‌ی آزمایش دوباره منفی بود و نتیجه‌ی جالب‌توجهی برای محققان بالینی به دست نیامد. نشانی از ضایعه یا عفونتِ آشکار در مثانه یا در مسیر آن وجود نداشت. حتماً آن روز صبح درمانگاه خیلی شلوغ بود؛ زیرا دکتر و پرستارها بعداز نتایج خنثای آزمایش‌ها، فراموشم کردند. لباس‌هایم را به‌آرامی پوشیدم و از آنجا بیرون رفتم و با حال عجیبی از خیابان فوربس(۴۱) به‌سمت آسمان‌خراش مضحکِ گوتیکی رفتم که در آن کار می‌کردم.

آخرین پزشکی که در پیتسبورگ به او مراجعه کردم، اورولوژیستی دیگر بود. در آن مرحله، به چیزی که اسمش را «علائم من» گذاشته بودم، عادت کرده بودم. باوجود درد و ناراحتی می‌توانستم بخوابم. کم‌وبیش روزها را با زمزمه‌ی درد در پس‌زمینه‌ی زندگی‌ام می‌گذراندم. اورولوژیست به من توصیه کرد که به همین کار ادامه بدهم. او گفت: «توضیحی برای این وضعیت ندارم. به نظر می‌رسد دلیل مشخصی وجود نداشته باشد. متأسفانه چنین چیزی غیرمعمول نیست. اگر می‌توانی، سعی کن نادیده‌اش بگیری.» او دُز کمی نورونتین،(۴۲) داروی اعصاب ضدتشنج و درد، به‌عنوان داروی خواب‌آور تجویز و من را روانه‌ی زندگی‌ام کرد. هنوز مطمئن نیستم که آن دارو، دارونما(۴۳) بود یا خیر. به نظر می‌رسید که این دارو کمکم کند؛ اما چند سال بعد با دیدن بی‌تأثیربودنش، دیگر مصرفش نکردم.

وضعیت تقریباً سیزده سال به همین منوال ادامه پیدا کرد: بدون تشخیص بیماری، بدون درمان. هروقت که می‌توانستم، درد را نادیده می‌گرفتم و با تحمل عصبانیت، به‌خاطر تحمل شعله‌های دردِ عصبی که گهگاهی خواب و زندگی روزمره‌ام را نابود می‌کرد، خودم را به کار می‌بستم. در همین حال، سایر اعضای خانواده‌ام مشکلات و دردسرهای خودشان را داشتند. مادرِ همسرم در سال ۲۰۰۸ به سرطان رحم مرحله‌ی سوم مبتلا شد. او سوزان گوبار،(۴۴) نویسنده و منتقد، است که به‌همراه ساندرا گیلبرت،(۴۵) دیوانه در اتاق زیرشیروانی(۴۶) را نوشت. او با قدرتِ ذاتی‌اش، بیماری‌اش را ازطریق نوشتن متابولیزه کرد و با صراحت وحشیانه‌ای، جزءبه‌جزء روند درمانش را توصیف کرد: ‌جراحی پیچیده‌اش برای برداشتن تومورهای قابل‌مشاهده، به‌دنبال آن شیمی‌درمانی، قراردادن دردناک لوله‌هایی که نتوانست عفونت بعداز عمل را از بین ببرد و ایلوستومی(۴۷) که قدم بعدی‌اش بود.

کتابِ او، خاطرات زنی آسیب‌دیده،(۴۸) به نویسندگان و هنرمندانی اشاره می‌کند که با بیماری دست‌وپنجه نرم کرده‌اند. او به ویرجینیا وولف(۴۹) اشاره می‌کند که در مقاله‌اش با عنوان درباره‌ی بیماربودن،(۵۰) سکوت ادبیات درباره‌ی این موضوع را محکوم کرده است. هیلاری مانتل،(۵۱) رمان‌نویس، با بازگویی عمل جراحی وحشیانه‌اش در کتاب ملاقات با شیطان(۵۲) این شکایت را مطرح کرده که خود وولف هم به‌طور مشخصی جانب ادب را در کتابش رعایت کرده است:

«براساس شواهد موجود در کتابش، احتمالاً او هم روده نداشته است.» کتاب سوزان چیزهایی را که وولف از قلم انداخته بود، جبران کرد، با توصیف صریح تلاشش برای تخلیه‌ی روده پس‌از توده‌زدایی‌ای که بیش از سی سانتی‌متر روده‌اش را از بین برد، ترسش از کثیف‌کردن خودش در ملأعام، بستردردی ناشی از بسترش که هفده روز به‌خاطر عمل‌نکردن لوله‌ها به آن چسبیده بود، مدفوعی که از مجرای عمل جراحی‌اش بیرون می‌ریخت و دردهای بی‌انتهای سرطان و درمانش. او در کتابش نوشت: «با گذشت بیش از شش ماه از آخرین شیمی‌درمانی، پاهایم هنوز بی‌حس بودند و نمی‌توانستم بیشتر از چند دقیقه بدون درد و خستگی سرپا بایستم.» باوجود همه‌ی این‌ها، او تاکنون برخلاف همه‌ی احتمالات، به لطف دارویی آزمایشی که پس‌از بی‌نتیجه‌بودن دورِ سوم شیمی‌درمانی‌اش جواب داد، زنده مانده است.

در همین حال، یک کیست درموئید(۵۳) روی تخمدان چپِ دخترش، یعنی همسرم مارا،(۵۴) پیدا شد. درموئید نوعی کیست است که می‌تواند باعث رویش دندان و موهایی شود که باید با جراحی برداشته شود. او با به‌ارث‌بردن ژن بی‌آر‌سی‌اِی‌تو(۵۵) از مادرش، در معرض خطر بالای سرطان سینه و رحم قرار دارد و به‌طور منظم غربالگری می‌شود. پدرِ همسرم از عمل جراحی قلبِ باز جان سالم به در برد و تشخیص داده شد که مادرم در انگلستان به آلزایمر زودرس مبتلا شده است.

آزمایش‌هایی را که از سرگذراندیم، اینجا نمی‌نویسم تا بگویم ما آسیبی غیرعادی دیده‌ایم؛ بلکه مطمئنم این‌طور نیست. ما همگی در خطر بیماری و ناتوانی‌های جسمیِ گذرا قرار داریم و همه حداقل یک فرد را می‌شناسیم که سرطان، بیماری قلبی یا دردی مزمن دارد. در دوره‌ی اوج کووید ۱۹، دوستان و اقوام و اعضای خانواده‌ها اغلب در انزوا رنج کشیده یا مرده‌اند. به‌هیچ‌وجه نمی‌توان آسیب‌پذیربودن و شکنندگی و دوام‌نداشتن سلامتی را نادیده گرفت. حتی قوی‌ترین‌ها هم پیر می‌شوند و قدرتِ انجام‌دادن بسیاری از کارها را از دست می‌دهند؛ زیرا آن‌ها دیگر عضو جمعیتی محسوب نمی‌شوند که فعالانِ حوزه‌ی معلولیت(۵۶) آن را «موقتاً توانا»(۵۷) می‌نامند.

ناتوانی باید برای هرکسی که امیدوار است پیر شود، مسئله‌ی مهمی باشد. رویکرد واقع‌گرایانه به زندگی در طلب این امر نیست که چنین حقایقی از میان برچیده شود و بدن را فراموش کنیم. در عوض، به‌دنبال این است که چگونه باید با بدن کژکاری که داریم، زندگی کنیم.

یکی از درس‌های اساسی‌ای که از مطالعات اخیر در فلسفه‌ی پزشکی آموخته‌ایم، این است که مراقب باشیم چگونه از کلمات استفاده می‌کنیم. برای شروع، این دیدگاه را در نظر بگیریم که بیان می‌کند سلامت عملکرد متناسب بدن و اجزای آن است. همه بر این تعریف که سلامتی متضادِ بیماری است و مجموعه‌ای از عملکردهای نادرست است که در تجربه‌ی موجود زنده تأثیر منفیِ بدحالی می‌گذارد، اتفاق‌نظر دارند. بیماری امری بیولوژیک است؛ اما بدحالی و اینکه زندگی چه حسی دارد، حداقل تاحدی، امری «پدیدارشناسانه»(۵۸) است. طبق نظر فیلسوفان، بدحالی یک «احتمال» است؛ چه بیماری زندگی را بدتر کند و چه نه. در کل، زمانی که بدنتان مختل می‌شود، بسته به تأثیراتی که بیماری در شما خواهد گذاشت و این تأثیرات در تمامی مواقع به شانس و موقعیت اجتماعی بستگی دارد، تا چه حدی می‌توانید خوب زندگی کنید؟ اگر رایگان به دارو دسترسی دارید، در این صورت یک بیماری جدی مثل دیابت نوع ۱ ممکن است ناراحتی و بدحالی چندانی ایجاد نکند. اگر بیمه‌ی درمانی نداشته باشید، عفونت جزئی یا اسهال خونی ممکن است شما را بکشد. نتیجه این است که بدحالی، به‌تبع ثروت و نژاد و ملیت، حتی بیشتر از بیماری و به‌طور ناعادلانه‌ای میان انسان‌ها توزیع شده است.

مسائل مرتبط با ناتوانی جسمانی، چه ناتوانی‌های مادام‌العمر و چه ناتوانی‌های روزافزونِ ناشی از افزایش سن، مسائل ظریف‌تری هستند. در چند دهه‌ی اخیر، نظریه‌پردازانِ حوزه‌ی معلولیت سعی کرده‌اند به استدلالی دست یابند که بنا‌برآن، ما ازنظر ادراکِ اجتماعی، باید به تعریفی از معلولیت دست پیدا کنیم. ازاین‌رو هدف رُزماری گارلند تامسون،(۵۹) منتقد، در کتاب بدن‌های فوق‌العاده(۶۰) این بود که «ناتوانی را از قلمروِ پزشکی دور و به حوزه‌ی اقلیت‌های سیاسی منتقل کند». به لطف تلاش این اقلیت‌ها بود که قانون امریکایی‌های دارای معلولیت در ایالات متحده(۶۱) و قانون تبعیض معلولان(۶۲) در بریتانیا به تصویب رسید. معلولیت کانون مبارزه برای حقوق مدنی است.

مدت زیادی طول کشید تا این ایده‌ها در گوشه‌ای از فلسفه‌ی من جایی پیدا کنند؛ اما الیزابت بارنز،(۶۳) فیلسوف، در کتاب اخیرش با نظرم موافق است: «ناتوان‌بودنِ جسمانی به معنای داشتنِ بدنی معیوب نیست؛ بلکه صرفاً به معنای داشتنِ بدنی است که در اقلیت است.» اثرِ گارلند-تامسون(۶۴) و کتاب بارنز در تمامی عقاید با یکدیگر هم‌سو نیستند: آن‌ها در ماهیت یا «متافیزیکِ» ناتوانی با هم مخالف‌اند. ناتوانی جسمی به‌خودی‌خود مانعی برای زندگیِ خوب نیست.
این ادعایی ابهام‌برانگیز است و همچنین به‌نوعی انسان را وادار به مقاومت می‌کند. فیلسوفان اغلب تحمیل مفهومِ ناتوانی به فرد را پارادایمِ آسیب‌رساندن یا ضربه‌زدن به آن فرد تلقی می‌کنند و افراد توانمند (سالم) ممکن است حتی از تصورِ ناشنوا یا نابینا‌بودن یا ناتوانی در راه‌رفتن به وحشت بیفتند. اما درحالی‌که به‌سادگی می‌توان در فهمِ نظر فعالان دچار سوءتفاهم شد، در مدعای آنان حقیقتی وجود دارد: اگر امکانات لازم برای تطابق با محیط فراهم شود، ناتوانی جسمی

نباید مانع زندگی به‌عنوان فردی شود که به‌طور کلی، زندگی‌اش بدتر از زندگی اکثر مردم نیست.

اگر ناتوانی جسمانی را ناکارآمدی آشکار بدن تعریف کنیم، چنین تعریفی بیشتر از بدحالی، شبیه به بیماری است. نقص عملکرد بدن، امری بیولوژیک است. اثرات آن بر تجربه‌ی زیسته، به محیط و وضعیت فرد مرتبط است. در یک معنا، حسی هست که در آن ناتوانی جسمی به‌خودی‌خود نمی‌تواند برای شما بد باشد. اگر معلولیت یا ناتوانی زندگی را بدتر می‌کند، برای این است که در شیوه‌ی زندگی واقعی شما تأثیر می‌گذارد…


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]