کتاب کدشکن – جنیفر دودنا و ویرایش ژنوم و آینده نوع بشر – والتر آیزاکسون

کتاب کدشکن
 
نویسنده:والتر آیزاکسون
مترجم:رضا محمدحسن
انتشارات:انتشارات مازیار

اگر جنیفر دودنا در هر بخش دیگری از آمریکا بزرگ شده بود، شاید کودکی معمولی بود. ولی در هایلو، شهری قدیمی در منطقه‌ی آتشفشانی جزیره‌ی بزرگ هاوایی، این حقیقت که او دراز و لاغر بود و چشمانی آبی و موهایی بلوند داشت، به او حسی می‌داد که بعدها چنین توصیفش کرد «انگار که موجودی عجیب و غریب بودم.» او مورد اذیت و آزار بچه‌های دیگر قرار می‌گرفت، به‌خصوص پسرها، چون برعکس آن‌ها، او روی بازوانش مو داشت. آن‌ها او را «هائُل» صدا می‌کردند، اصطلاحی که اگرچه آن‌قدرها هم بد به‌نظر نمی‌رسد، ولی اغلب برای تحقیر غیربومیان، استفاده می‌شود. این رفتارها، لایه‌ی نازکی از محافظه‌کاری را در او نهادینه کرد که بعدها این محافظه‌کاری به رفتاری دل‌پذیر و خوشایند بدل شد.[۹]

داستان یکی از مادربزرگ‌های جنیفر به بخشی از عرف و فرهنگ خانوادگی او تبدیل شده بود. او در خانواده‌ای شامل سه برادر و سه خواهر زندگی می‌کرد. پدر و مادر آن‌ها نمی‌توانستند از پس هزینه‌ی تحصیل هر شش فرزندشان بربیایند، بنابراین تصمیم گرفتند که فقط دخترها را به مدرسه بفرستند. یکی از آن‌ها، بعدها در مونتانا آموزگار شد و خاطراتی نوشت که از نسلی به نسل دیگر، دست به دست گشت. خاطراتی که سرشار از پشتکار، استخوان خرد کردن، کار در مغازه‌ی خانوادگی و دیگر تلاش‌های بی‌حد و مرز است. سارا، خواهر جنیفر، که در حال حاضر، این دفترچه‌ی خاطرات در اختیار اوست، این‌گونه او را وصف می‌کند «او سرسخت و تند مزاج بود و روحیه‌ای پیشرو داشت.»

جنیفر دودنا هم شبیه او دو خواهر داشت، اما برادری در کار نبود. جنیفر به‌عنوان بزرگترین دختر، محبوب پدرش، مارتین دودنا بود، کسی که اغلب از فرزندانش با لفظ «جنیفر و دخترها» یاد می‌کرد. جنیفر در ۱۹ فوریه ۱۹۶۴ در واشنگتن دی.سی متولد شد، جایی که پدرش به عنوان نویسنده‌ی متن سخنرانی در وزارت دفاع کار می‌کرد. اما آرزوی پدرش این بود که استاد ادبیات آمریکایی شود، به همین خاطر به همراه همسرش دوروتی، که معلم کالج شهر بود، به شهر «آن آربر» مهاجرت و در دانشگاه میشیگان ثبت‌نام کرد.

وقتی مدرک دکترایش را دریافت کرد، برای ۵۰ شغل مختلف درخواست داد ولی فقط یک پیشنهاد شغلی از طرف دانشگاه هاوایی در شهر «هایلو» گرفت. به همین خاطر، ۹۰۰ دلار از اندوخته‌ی بازنشستگی همسرش قرض کرد و در آگوست ۱۹۷۱، هنگامی که جنیفر ۷ ساله بود، به همراه خانواده‌اش به آن‌جا مهاجرت کرد.

بسیاری از افراد خلاق – از جمله بیشتر کسانی که سرگذشت آن‌ها را شرح دادم، همچون لئوناردو دا وینچی، آلبرت اینشتین، هنری کیسینجر و استیو جابز، با حس بیگانگی نسبت به محیط اطراف‌شان بزرگ شدند. همین مسئله برای دودنا، به‌عنوان دختر مو بلوند جوانی در بین پُلی‌نِزیایی‌های[۱۰] ساکن هایلو نیز صدق می‌کرد. او می‌گوید «در مدرسه، خیلی خیلی تنها و گوشه‌گیر بودم.» وقتی کلاس سوم بود، به حدی احساس طردشدگی کرد که غذا خوردن برایش مشکل شد. جنیفر می‌گوید «همه جور مشکل گوارشی داشتم که بعدها فهمیدم به استرس ربط دارد. بچه‌ها، هر روز مرا اذیت می‌کردند.» او به کتاب خواندن پناه برد و در لاک تنهایی خودش فرو رفت. به خودش می‌گفت «بخشی در درون من هست که آن‌ها هرگز لمس‌اش نخواهند کرد.»

او نیز همچون بسیاری دیگر که این احساس بیگانگی را داشتند، کنجکاوی خود را در این باره بسیار پرورش داد که ما انسان‌ها چگونه شایسته آفرینش می‌شویم. او بعدها گفت «تجربه‌ی تأثیرگذارم این بود که دریابم در دنیا کیستم و چگونه می‌توانم به‌نحوی با آن سازگار شوم.»[۱۱]

خوشبختانه، این حس بیگانگی، آن چنان ریشه‌دار نشد. زندگی‌اش به‌عنوان بچه مدرسه‌ای، بهتر شد، او روحیه‌ای سرزنده پیدا کرد و روان زخم اوایل دوران کودکی، شروع به محو شدن کرد. او فقط در شرایطی نادر برافروخته می‌شد که رفتاری، عمیقاً آزرده خاطرش می‌کرد، مثل پایان یافتن حق ثبت اختراع، یا هنگامی که مردِ همکار، رفتاری مرموز و گمراه‌کننده داشت.

شکوفایی

پیشرفت او در اواسط کلاس سوم و هنگامی آغاز شد که خانواده‌اش، از قلب هایلو به خانه‌های نوساز و متحدالشکل نقل مکان کردند که در دل دامنه جنگلی و بالاتر از کناره‌های کوه آتشفشانی مونا لوئا حفاری و ساخته شده بود. از مدرسه‌ای بزرگ با ۶۰ دانش‌آموز در هر کلاس، به مدرسه‌ای کوچکتر با تنها ۲۰ دانش‌آموز، جابه‌جا شد. دانش‌آموزان آن‌جا، تاریخ ایالات متحده را می‌خواندند، موضوعی که باعث شد با آن ارتباط بیشتری برقرار کند. وی به یاد می‌آورد که «این موضوع، یک نقطه‌ عطف بود.» به مرور آن‌قدر خوب پیشرفت کرد که وقتی کلاس پنجم بود، معلم ریاضی و علومش، او را برانگیخت تا کلاس پنجم را جهشی بخواند. بدین ترتیب، خانواده‌اش، او را به کلاس ششم فرستادند.

در همان سال، دوستی صمیمی پیدا کرد که در طول زندگی، رفاقت‌اش را با او حفظ کرد. لیزا هینکلی (در حال حاضر با نام لیزا توییگ-اسمیت)، از خانواده‌ای اصیل و چند نژادی اهل هاوائی بود، با ریشه‌ای اسکاتلندی، دانمارکی، چینی و پلی‌نزیایی. او می‌دانست چطور از پس قلدرها بربیاید. او را این گونه توصیف می‌کند «وقتی کسی من را هائُلی عوضی صدا می‌زد، خجالت می‌کشیدم. اما وقتی یک قلدر، لیزا را با این القاب صدا می‌زد، او برمی‌گشت و مستقیم نگاهش می‌کرد و همان القاب را به آن قلدر می‌داد. تصمیم گرفتم که می‌خواهم این‌طوری باشم.» یک روز، از دانش‌آموزان کلاس پرسیدند که می‌خواهند در آینده، چه‌کاره شوند. لیزا اعلام کرد که می‌خواهد چترباز شود. جنیفر می‌گوید «با خود فکر کردم، خیلی باحال است. نمی‌توانستم تصور کنم که خودم چنین پاسخی بدهم. او برعکس من، بسیار جسور بود و تصمیم گرفتم که مثل او باشم.»

دودنا و هینکلی، بعدازظهر خود را با دوچرخه‌سواری و پیاده‌روی در مزارع نیشکر، سپری می‌کردند. زیستگاهی سرسبز و پر تنوع بود: خزه و قارچ، درختان هلو و نخل آرنگا. آن‌ دو، علفزارهائی را یافتند که مملو از سنگ‌های آتشفشانی پوشیده با سرخس بود. در غارهای گدازه‌ای، گونه‌ای از عنکبوت بدون چشم، زندگی می‌کرد. دودنا از این متعجب بود که این نوع عنکبوت، چگونه به‌وجود آمده است؟ او شیفته‌ی تاک خارداری به نام هیلاهیلا (Hilahila) یا «علف‌خواب» نیز شد، چون برگ‌های سرخس‌مانندش، هنگام لمس‌کردن، بر روی هم جمع می‌شد. دودنا به یاد می‌آورد «از خودم می‌پرسیدم، وقتی برگ‌ها را لمس می‌کنم، چه‌ چیزی باعث بسته‌شدن آن‌ها می‌شود؟»[۱۲]

ما همه روزه، شگفتی‌های طبیعت را می‌بینیم، خواه گیاهی در حرکت باشد یا غروب آفتابی که با انگشتانی ارغوانی رنگ به پهنه آسمان آبی تیره دست دراز می‌کند. کلید کنجکاوی حقیقی، در درنگ‌کردن برای اندیشیدن در علت‌هاست. چه چیزی آسمان را آبی یا غروب آفتاب را ارغوانی می‌سازد یا برگ علف خواب را تاب می‌دهد؟

به‌زودی، دودنا کسی را پیدا کرد که بتواند به چنین سوآلاتی پاسخ دهد. والدین او، با پروفسور زیست‌شناسی به نام «دان هِمِس» دوست بودند و همگی با هم به پیاده‌روی در طبیعت می‌رفتند. همس به یاد می‌آورد «ما به گشت و‌گذار در دره‌ی وایپیو و سایر مناطق جزیره‌ی بزرگ، برای یافتن قارچ‌هایی پرداختیم که علاقه‌ی علمی من بودند.» پس از عکس‌گرفتن از قارچ‌ها، کتاب‌های مرجع خود را بیرون می‌آورد و به دودنا نشان می‌داد که چگونه آن‌ها را تشخیص دهد. او همچنین، صدف‌های بسیار کوچک را از ساحل جمع‌آوری و با همکاری دودنا آن‌ها را رده‌بندی می‌کرد تا بتوانند به نحوه‌ی تکامل آن‌ها پی ببرند.

پدر جنیفر، اسب خرمایی رنگ عقیمی برای او خرید که نام آن را از درختی با میوه‌ای معطر به نام موکیانا گرفت. دودنا به تیم فوتبال پیوست و به‌عنوان هافبک بازی می‌کرد که موقعیت دشواری بود، چون به دونده‌ای با پاهای بلند و چابکیِ بسیاری نیاز داشت. او می‌گوید «هافبک بودن قیاس خوبی از چگونگی تعامل با حرفه‌ام است. به‌دنبال موقعیت‌هایی بودم که بتوانم جایگاه مناسبی در آن‌ها پیدا کنم، طوری که افراد محدودی با مهارت‌های مشابه در آن جایگاه باشند.»

ریاضی درس موردعلاقه‌ی او بود، چون کارکردن از راه اثبات، او را به یاد شغل کارآگاهی می‌انداخت. در مقطع دبیرستان، معلم زیست‌شناسی شاد و مشتاقی به نام مارلن هاپایی داشت که در انتقال لذت اکتشاف، شگفت‌انگیز بود. دودنا می‌گوید «او به ما آموخت که علم، فرآیند پی بردن به مسائل است.»

با این‌که از ابتدا، عملکرد تحصیلی خوبی داشت اما احساس می‌کرد که در آن مدرسه‌ی کوچک، سطح انتظارات پائین بود. او اظهار می‌کند «حس کردم که آموزگارانم، از من انتظار زیادی ندارند.» او پاسخ ایمنی جالبی داشت: نبود چالش باعث شد که او آزادانه‌تر ریسک کند. او به یاد می‌آورد «تصمیم گرفتم که باید به‌دنبال ریسک کردن بروم، هر چه شد به جهنم! این تصمیم، مرا برای ریسک‌پذیری بیشتر مشتاق‌تر کرد، چیزی که بعدها به هنگام ارائه پروژ‌ه‌ها در علوم انجام دادم.»

پدرش، تنها کسی بود که او را تشویق می‌کرد. او بزرگترین دخترش را هم‌فکر و هم‌زبان خود در خانواده و روشنفکری می‌دانست که آماده‌ی رفتن به کالج و یافتن شغلی دانشگاهی بود. دودنا می‌گوید «همیشه احساس می‌کردم پسری هستم که او می‌خواست داشته باشد. با من کمی متفاوت‌تر از خواهرانم، رفتار می‌شد.»

پدر دودنا، چنان عاشق مطالعه بود که هر شنبه، انبوهی از کتاب‌ها را از کتابخانه‌ی محلی می‌گرفت و در تعطیلات آخر هفته، همه‌ی آن‌ها را تمام می‌کرد. نویسندگان مورد علاقه‌ی او «امرسون» و «توریو» بودند، ولی همچنان که جنیفر بزرگ‌تر می‌شد، پدرش متوجه شد که بیشتر کتاب‌هایی را که به سر کلاس می‌برد، نویسندگان مرد نوشته‌اند. بنابراین، نویسندگان زن، مانند «دوریس لسینگ»، «ان تایلر» و «جوآن دیدیون» را هم به سرفصل‌های درسی خود افزود.

او اغلب برای جنیفر، از کتابخانه‌ یا فروشگاه کتاب‌های دست دوم محل، کتابی به خانه می‌آورد تا او بخواند، و این‌گونه بود که وقتی یک روز جنیفر از مدرسه (کلاس ششم) به خانه برگشت، با نسخه کاغذی و دست دومی از کتاب مارپیچ دورشته‌ای جیمز واتسون، روی تخت‌اش روبرو شد.

او خیال کرد که این کتاب، داستانی کارآگاهی است و آن را به کناری انداخت. سرانجام، وقتی بعداز ظهر بارانی یک روز شنبه به سراغ کتاب رفت، متوجه شد که حسش تا حدی درست بود. همان‌طور که به‌سرعت صفحات را ورق می‌زد، شیفته درامی به شدت کارآگاهی و فرد‌محور شد که دربار‌ه‌ی جاه‌طلبی و رقابت، در جستجوی حقایق درونی طبیعت و مملو از شخصیت‌پردازی‌های واضح بود. او به یاد دارد «وقتی خواندن کتاب تمام شد، پدرم با من، در این خصوص گفتگو کرد. پدرم از این داستان، به‌خصوص جنبه‌ی بسیار فردی آن، جنبه‌ی انسانی انجام چنین پژوهشی، خوشش آمد.»

در این کتاب، واتسون (با اغراق) داستانی نقل کرده بود که چگونه یک دانشجوی زیست‌شناسی ۲۴ ساله و ازخودراضی اهل میانه‌ی غربی آمریکا، از دانشگاه کمبریج انگلستان سر درآورد، با بیوشیمیدانی به نام فرانسیس کریک، ارتباط نزدیکی پیدا کرد و آن دو با هم، برنده‌ی مسابقه‌ی کشف ساختار DNA در سال ۱۹۵۳ شدند. نگارش کتابی داستانی به سبک دانای کل، از آمریکائی جسوری که در هنر خودکم‌بینی و همزمان خودستایی مانند بریتانیایی‌ها، استاد شده است، حجم زیادی از علم و دانش را در قالب داستانی پرحاشیه از نقاط ضعف اساتید مشهور، در کنار لذت‌های معاشقه، تنیس، فعالیت‌های آزمایشگاهی و چای عصرگاهی، به خواننده تحمیل می‌کند.

علاوه بر فرد بی‌ریا و خوش‌شانسی که واتسون به‌عنوان شخصیت خودش در کتاب معرفی کرد، جالب‌ترین شخصیت دیگر او در کتاب، روزالیند فرانکلین بود، زیست‌شناس ساختاری و بلورشناسی که واتسون، بی‌اجازه از اطلاعات وی بهره می‌برد. در نمایاندن تبعیض جنسیتی مرسوم دهه‌ی ۵۰ میلادی، واتسون با حالت تحقیرآمیزی از او با ‌عنوان «رُزی» یاد می‌کند، نامی که خود روزالیند هیچ‌گاه به‌کار نمی‌برد، و (واتسون) ظاهر ساده و شخصیت سردش را مورد تمسخر قرار می‌دهد. با این وجود، واتسون سخاوتمندانه به تسلط روزالیند بر علم پیچیده‌ و هنر زیبای استفاده از پراش پرتوی ایکس در کشف ساختار مولکول‌ها احترام می‌گذارد.

دودنا می‌گوید «دریافتم که با روزالیند کمی تحقیرآمیز رفتار می‌شده است، اما چیزی که بیشتر شوکه‌ام کرد این بود که زنی بتواند دانشمندی بزرگ شود. شاید کمی دیوانگی به‌نظر برسد. گمان می‌کنم می‌بایست پیش‌تر درباره ماری کوری شنیده باشم. اما خواندن این کتاب، نخستین باری بود که باعث شد درموردش بیندیشم، و چشمانم را باز کرد. زنان می‌توانند دانشمند باشند.»[۱۳]

همچنین، این کتاب باعث شد دودنا به چیزی درباره‌ی طبیعت پی ببرد که منطقی و در عین حال اعجاب‌آور بود. هنگام قدم‌زدن در جنگل‌های استوائی، سازوکارهای زیستی حاکم بر موجودات زنده، از جمله پدیده‌های شگفت‌انگیز، توجه او را به خود جلب ‌می‌کردند. دودنا به یاد می‌آورد «وقتی در هاوائی بزرگ می‌شدم، همیشه دوست داشتم با پدرم، به جستجوی چیزهای جالب در طبیعت بروم مانند ʼعلف خوابʻ که وقتی لمسش کنید، پیچ و تاب می‌خورد. این کتاب باعث شد تا پی ببرم که می‌توان به جستجوی دلایلی پرداخت که چرا طبیعت بدین‌گونه عمل می‌کند.»

حرفه‌ی دودنا با بینشی شکل می‌گرفت که هسته مارپیچ دورشته‌ای است: شکل و ساختار مولکول شیمیائی تعیین می‌کند که چه نقش زیستی داشته باشد. این موضوع برای کسانی که به کشف اسرار بنیادین حیات علاقه‌مند هستند، مکاشفه‌ای شگفت‌انگیز است. این‌گونه است که دانش شیمی – مطالعه‌ی چگونگی پیوند بین اتم‌ها برای آفرینش مولکول‌ها – به زیست‌شناسی بدل می‌شود.

در مفهوم وسیع‌تر، حرفه‌ی وی با این حقیقت شکل گرفت که وقتی نخستین بار با کتاب مارپیچ دورشته‌ای روی تختش مواجه شد و گمان کرد یکی از کتاب‌های کارآگاهی مرموز موردعلاقه‌اش است، حس درستی داشت. سال‌ها بعد اشاره کرد «من عاشق داستان‌های مرموز بوده‌ام. شاید این علاقه، شیفتگی‌ام را به علم و دانش توضیح دهد، دانشی که تلاش بشریت است برای درک کهن‌ترین رازی که می‌شناسیم: منشأ و عملکرد جهان طبیعی و جایگاه ما در آن.»

با این که مدرسه‌ی او دختران را به دانشمند شدن تشویق ‌نمی‌کرد، او تصمیم گرفت که این همان چیزی است که می‌خواست انجام دهد. شور و اشتیاق جنیفر نسبت به درک نحوه‌ی کار طبیعت و میلی رقابت‌جویانه برای تبدیل اکتشافات به اختراعات، کمک ‌کرد تا چیزی بسازد که بعدها واتسون، با آن خودبزرگ‌بینی همیشگی که در تظاهر به تواضع پنهان می‌کرد، به او بگوید که آن اختراع مهم‌ترین دستاورد زیستی پس از مارپیچ دورشته‌ای است.


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]