کتاب «پیش از آنکه بخوابم»، نوشته اس .جی. واتسون
بخش اول: امروز
اتاق خواب غیرعادی است و ناآشنا. نمیدانم کجا هستم، و چه طور از این جا سردر آوردهام. ماندهام چه طور باید خودم را به خانه برسانم.
شب را همینجا گذراندهام. با صدای زنی از خواب بیدار شدم و اولش خیال کردم کنارم روی تخت خوابیده است، ولی بعد متوجه شدم دارد اخبار میگوید و من صدای ساعت رادیویی را میشنوم، و وقتی چشمهایم را باز کردم، دیدم این جا هستم؛ در اتاقی که نمیشناسم.
چشمهایم که به تاریکی عادت میکند، نگاهی به اطراف میاندازم. پیراهن راحتیای پشت در کمد لباس آویزان است؛ که مناسب زنهاست، ولی زنی که سنش از من خیلی بیشتر باشد. شلوار تیره رنگی مرتب و تاشده پشت صندلی میز توالت قرار گرفته است، اما چیز دیگری به چشمم نمیآید. ساعت رادیویی ظاهر پیچیدهای دارد، ولی موفق میشوم با پیدا کردن دکمهای ساکتش کنم.
تازه آن موقع است که با شنیدن صدای تو دادن نفسهای بینظمی از پشت سرم متوجه میشوم تنها نیستم. برمیگردم. حجمی از پوست و موی تیره که با رنگ سفید سایه روشن خورده میبینم. یک مرد. دست چپش از زیر روانداز بیرون است و حلقهای طلا روی انگشت سوم دستش دارد. نالهای را در گلو خفه میکنم. پس این مرد فقط پیر و سپیدمو نیست، بلکه ازدواج هم کرده است. من در خانهٔ این مرد متأهل چه کار میکنم؟ به پشت دراز میکشم تا خودم را جمع و جور کنم. باید از خودم خجالت بکشم.
کنجکاوم بدانم زنش کجاست؟ یعنی باید نگران باشم که امکان دارد هر لحظه برگردد؟ دارم تصور میکنم آن سر اتاق میایستد و با دیدن من جیغ میکشد و ناسزا میگوید. نمیدانم اگر واقعا سرو کلهاش پیدا شد، چهطور از خودم دفاع کنم. با این حال انگار کسی که روی تخت است، عین خیالش هم نیست غلتی میزند و همینطور خروپف میکند.
سعی میکنم تا جای ممکن آرام و بیحرکت دراز بکشم. یادم نمیآید چه طور در این وضعیت قرار گرفتم. حتما به مهمانی رفتم و حسابی از خودبیخود شدم، و حالا هم که هیچ چیز یادم نمیآید. به حدی که این افتضاح را بهبار آوردم…
خیلی نرم و آرام روانداز را کنار میزنم و لبه تخت مینشینم. باید قبل از هر چیز به سرویس بهداشتی بروم. به دمپاییهای جلو پایم اهمیتی نمیدهم. بیسر و صدا و پابرهنه با ترس راه میافتم؛ میترسم درِ اشتباهی را باز کنم و بعد سکندری بخورم و روی پسر نوجوانی یا کسی بیفتم. وقتی میبینم در سرویس بهداشتی نیمهباز است، نفس راحتی میکشم. میروم داخل و در را پشت سرم قفل میکنم.
پس از کشیدن سیفون میروم دستهایم را بشویم ولی وقتی دستم را طرف صابون دراز میکنم، حس میکنم مشکلی وجود دارد. اولش سر در نمیآورم ولی بعد میفهمم مشکل چیست. دستی که دارد صابون را برمیدارد، شبیه دست من نیست. پوست دست چین و چروک خورده، ناخنها نامرتب و جویدهجویده است و روی انگشت سوم یک حلقهٔ طلای ساده است.
لحظهای خیره میشوم، بعد پیچ و تابی به انگشتهایم میدهم. انگشتهای دستی که صابون را نگه داشته هم تکان میخورد. بریدهبریده نفسنفس میزنم و صابون با ضربه خفیفی تالاپی میافتد توی دستشویی. سرم را بالا میآورم و توی آیینه نگاه میکنم.
چهرهای که از آیینه به من نگاه میکند، چهرهٔ من نیست. موها خیلی کمپشت است و خیلی کوتاهتر از موهای من. پوست گونهها و زیر چانه شل شده است، لبها باریکاند و زاویهٔ دهان رو به پایین است. صدای جیغی از میان گلویم در میآید؛ همراه با بهتزدگی بیکلامی که اگر امان میدادم، به فغان و فریادی ناشی از شوکزدگی تبدیل میشد. آن وقت است که متوجه چشمها میشوم؛ پوست دور و اطراف چشمها چین و چروک برداشته است. با وجود بقیه تضادها و ناهماهنگیهای موجود، میبینم که چشمهای خودم هستند. شخص توی آیینه خودم هستم ولی بیست، بیست و پنج سالی از من بزرگتر است؛ شاید هم حتی بیشتر.
این محال است. شروع میکنم به لرزیدن و همان موقع با دستم محکم لبه دستشویی را میگیرم. جیغ و فغان دیگری در سینهام فوران میکند و میخواهد خودش را به بیرون برساند که به صورت نفس بریده و بهتزده خفیفی بیرون میآید. از آیینه دور میشوم و قدمی به عقب برمیدارم و تازه آن جاست که عکسها را میبینم. عکسها را با چسب نواری به دیوار و خود آیینه چسباندهاند. عکسهای تا برداشته و نمور با برچسبهای زرد و یادداشتهای ماژیکی دورتادور پخش شده است.
برحسب تصادف یکی از عکسها را انتخاب میکنم. نوشته کریستین(۱) و پیکانی به عکس من اشاره میکند؛ این منِ تازه، این منِ قدیمی. در این عکس کنار ساحل اسکلهای کنار مردی روی نیمکتی نشستهام. اسم آشنا به نظر میآید اما در حد محو و مبهمی؛ انگار باید هر طور شده خودم را مجبور کنم بپذیرم که این عکس خودم است. در عکس هردویمان در حالی که دست همدیگر را گرفتهایم، به دوربین لبخند زدهایم. او مرد خوشتیپ و جذابی است و وقتی دقیقتر میشوم، میبینم همان مردی است که روی تخت بود. زیر آن نوشته شده «بن»(۲)، و کنارش هم «شوهر تو».
بهتزده نفسم میگیرد و عکس را از روی دیوار میکنم. با خودم فکر میکنم؛ «نه! نه، محال است که…» با دقت به بقیه عکسها نگاه میکنم؛ همگی عکسهای من و او هستند. در یکی از عکسها لباس بیریخت و زشتی به تن دارم و دارم کادویی را باز میکنم، در عکس دیگری هردویمان ژاکتهای بادگیر مثل هم پوشیدیم و جلو آبشاری ایستادهایم. در عکس بغلیاش کنار دست او نشستهام و لیوانی آب پرتقال مینوشم و همان لباس راحتیای تنم است که در اتاق خواب همین بغل دیده بودم.
باز هم یک قدم میروم عقبتر، تا جایی که سرمای کاشیها را بر پشتم احساس میکنم. آنجاست که کم و بیش گنگ و مبهم میفهمم با این خاطرات ارتباط دارم. در حالی که ذهنم میخواهد بر آن خاطرات مسلط شود، همه چیز از ذهنم میپرد و میرود؛ مثل خاکسترهایی که لحظهای در وزش نسیم گیر افتادهاند، و متوجه میشوم در زندگیام یک زمان آن وقت و یک قبل وجود دارد؛ گرچه برایم بین این دوزمانی وجود ندارد جز خلائی دور ودراز و صامت که مرا به این جا کشانده است.
***
به اتاق خواب برمیگردم. عکس هنوز در دستم است؛ آن را جلو خودم میگیرم.
میگویم: «چه خبر شده است؟ تو کی هستی؟» دارم جیغ میکشم و اشکها از صورتم جاریاند. مرد با چشمانی نیمهباز روی تخت سرجایش نشسته است.
صورتش خوابآلود است و نشانی از کلافگی در چهرهاش نیست. میگوید: «من شوهرت هستم. ما سالهاست با هم ازدواج کردهایم.»
میخواهم بدوم، ولی جایی برای رفتن نیست. میپرسم: «منظورت چیست که سالهاست با هم ازدواج کردهایم؟ چه میخواهی بگویی؟»
بلند میشود و میگوید: «بیا بگیرش.» و خودش صبر میکند تا آن را بپوشم. پیژامه پایش برایش زیادی گشاد است، زیرپوشش سفید است. مرا یاد پدرم میاندازد.
میگوید: «ما سال هزار و نهصد و هشتاد و پنج با هم ازدواج کردیم. بیست و دو سال پیش. تو…»
حس میکنم دیگر خونی در صورتم جریان ندارد و اتاق دور سرم میچرخد. ساعتی در جایی نامشخص از خانه صدا میکند که صدایش به بلندی یک چکش است. «چی؟… اما… چه طوری؟…»
یک قدم به سمتم جلو میآید. «کریستین، تو حالا چهل و هفت سالت است.» به مرد غریبهای که برایم لبخند زده نگاه میکنم. دلم نمیخواهد حرفش را باور کنم، حتی نمیخواهم حرفهایش را بشنوم، ولی او همینطور ادامه میدهد: «تو تصادف کردی؛ یک تصادف ناجور و مغزت آسیبهای جدی دید، و حالا به یاد آوردن هر چیزی برایت دشوار است.»
در حالی که اصلاً منظورم به بیست و پنج سال گذشته نیست، میپرسم: «چه چیزهایی؟… چه چیزهایی را؟»
دوباره به سمت من قدم برمیدارد و طوری به من نزدیک میشود که انگار حیوانی وحشتزده هستم. «همه چیز و گاهی وقتها از همان اوایل دهه بیست زندگیات شروع میشود. گاهی حتی از آن هم زودتر.»
سرم گیج میرود و با تاریخ روزها و سالها، غژغژ صدا میدهد. اگرچه دلم نمیخواهد بپرسم، ولی میدانم باید این کار را بکنم. «کی… تصادفم کی بود؟»
با چشمانی که ترس و ترحم در آن به هم آمیخته است، نگاهم میکند.
ـ وقتی بیست و نه سالت بود…
چشمهایم را میبندم. با این که ذهنم سعی دارد این اطلاعات را نپذیرد، میدانم که یک جورهایی و به نوعی حقیقت دارد. دوباره صدای گریه خودم را میشنوم، و در همان حال این مرد، همین بن، سراغ من که در چارچوب در ایستادهام، میآید. حضورش را کنارم حس میکنم ولی از جایم تکان نمیخورم.
میگوید: «کریستین، من دوستت دارم.» وگرچه میدانم که من هم باید بگویم او را دوست دارم، ولی این کار را نمیکنم. حرفی نمیزنم. چه طور میتوانم او را دوست داشته باشم؟ او یک غریبه است و هیچ چیز مفهومی ندارد. میخواهم خیلی چیزها را بدانم؛ چه طور شد به این جا رسیدم و چه طور از عهده زندگیام برمیآیم. ولی نمیدانم چه طور بپرسم.
میگویم: «من میترسم.»
جواب میدهد: «میدانم. ولی نگران نباش کریس، من مراقبت هستم و همیشه از تو مواظبت میکنم. باور کن که حالت خوب است.»
میگوید فضای خانه را به من نشان میدهد. حس میکنم آرامتر شدهام. ردا را انداختهام روی شانههایم. با هم به پاگرد میرویم. در حالی که درِ کنار سرویس بهداشتی را باز میکند، میگوید: «سرویس بهداشتی را که دیدی. این هم دفتر کار است.»
روی میزی شیشهای چیزی است که حدس میزنم باید رایانه باشد؛ گرچه به طرز مسخرهای کوچک و بیشتر شبیه اسباببازی است. کنارش قفسه خاکستری تیره بایگانی پروندهها قرار دارد و بالای سرش یک برنامهریز دیواری. همه چیز با نظم و ترتیب سر جای خودش قرار دارد. درِ اتاق را که میبندد، میگوید: «گاهی وقتها اینجا کار میکنم.» از عرض پاگرد که رد میشویم، در دیگری را باز میکند؛ میان اتاق یک تخت، میز توالت و تعدادی کمد لباس هست. خیلی شبیه همان اتاقی است که در آن بیدار شدم. میگوید: «تو گاهی وقتها دوست داری اینجا بخوابی ولی معمولاً خوشت نمیآید تنها از خواب بیدار شوی. وقتی سردر نمیآوری کجایی، هول میکنی.» سرم را به نشانه مثبت تکان میدهم. احساس مستأجری را دارم که دارند آپارتمان تازهای را به او نشان میدهند، و شاید یک همخانهای احتمالی. بعد میگوید: «بیا برویم طبقهٔ پایین.»
پشت سرش راه میافتم و میروم پایین. اتاق نشیمنی را نشانم میدهد؛ کاناپه قهوهای و مبلهای هم رنگش، با صفحهٔ تختی که به دیوار نصب شده که خودش برایم میگوید تلویزیون است، همراه با اتاق غذاخوری و آشپزخانه. هیچکدام برایم آشنا نیست. هیچ حسی ندارم؛ حتی با دیدن عکس قاب گرفته دوتاییمان روی طاقچه هم دچار حس خاصی نمیشوم. میگوید: «آن پشت یک باغچه است.» و من از پس در شیشهای که درش از آشپزخانه باز میشود، نگاهی به بیرون میاندازم. هوا تازه کمکم دارد روشن و آسمان شب آبی جوهری میشود و من تصویر سایهٔ نمای یک درخت و انباری که در انتهای باغ قرار دارد تشخیص میدهم، ولی چیز دیگری نمیبینم. متوجه میشوم حتی خبر ندارم و نمیدانم کدام گوشه دنیا هستیم.
میپرسم: «ما کجاییم؟»
پشت سرم میایستد و من تصویر هردویمان را روی شیشه میبینم. من و شوهرم؛ در میانسالی.
پاسخ میدهد: «در نورث لندن(۳)، در کوی کروچ(۴).»
به عقب میروم و دوباره وحشتزدگیام اوج میگیرد. میگویم: «یا عیسی مسیح! حتی نمیدانم در کدام خرابشدهای زندگی میکنم…»
دستم را میگیرد و میگوید: «نگران نباش. خوب میشوی.» برمیگردم تا رودررو با او قرار بگیرم و صبر کنم برایم بگوید چه طوری حالم خوب میشود، ولی او این کار را نمیکند و میپرسد: «برایت قهوه درست کنم؟»
لحظهای از او بدم میآید، اما بعد میگویم: «بله لطفا. لطفا تلخ باشد، بدون شکر.» و در این فاصله او کتری را پر آب میکند.
با لبخند به من میگوید: «میدانم. نان تست میخواهی؟»
میگویم بله، او حتما چیزهای زیادی درباره من میداند، با این حال هنوز حس میکنم قرار است صبحانه را با غریبهای در خانهاش بخورم؛ و در ذهنم مخفیانه نقشه میکشم که چه طور در اولین فرصت فرار کنم و برگردم خانه.
ولی اشکال کار در همین است؛ از قرار معلوم خانهٔ من همین جاست.
میگویم: «حس میکنم باید بشینم.»
نگاهم میکند و میگوید: «برو در اتاقنشیمن بشین. تا یک دقیقه دیگر قهوهات را برایت میآورم.»
از آشپزخانه میآیم بیرون.
چند دقیقه بعد بن پشت سرم میآید تو و کتابی را به من میدهد و میگوید: «این آلبوم بریده عکسهاست که شاید کمک مؤثری باشد.» آلبوم را از دستش میگیرم. آلبوم با رویهای پلاستیکی جلد شده که مثلاً باید شبیه چرم رنگ و رو رفته باشد، ولی این طوری نیست. روبان قرمزی با گرهای نامرتب دور آن بسته شده است. به من میگوید: «تا یک دقیقه دیگر برمیگردم.» و بعد اتاق را ترک میکند.
روی کاناپه مینشینم و حس میکنم آلبوم بریده جراید روی پایم سنگینی میکند. اگر به آن نگاه کنم، حس میکنم دارم تجسس میکنم. به خودم یادآوری میکنم هرچه داخلش هست، به من مربوط میشود و آن را شوهرم به من داده است.
گره روبان را باز میکنم و همینطور لای صفحهای را باز میکنم. عکسی از من و بن که جوانیهایمان را نشان میدهد.
آلبوم را محکم میبندم و روی جلد و صحافیاش دستی میکشم و باد لای ورقهایش میپیچد. باید هر روز همین کار را انجام بدهم.
اصلاً برایم قابل تصور نیست و حتم دارم اشتباهی جدی رخ داده است؛ گرچه محال است اینطور باشد. شواهد قضیه همین جاست؛ در آیینه طبقه بالا و بر چین و چروکهای دستی که به آلبوم جلو رویم دست میکشد. صبح وقتی از خواب بیدار شدم خیال میکردم آدم دیگری هستم، ولی من آن آدم نیستم.
با خودم فکر میکنم: ولی پس او که بود؟ من چه زمان آن شخص بودم؛ همان کسی که در تخت یک غریبه بیدار شد و تنها به فرار فکر میکرد؟ چشمهایم را میبندم. حس میکنم به حالت شناور در حرکت هستم؛ بیهیچ کنترل و مهاری، و خطر گمشدن هم وجود دارد.
باید خودم را مهار کنم و نگه دارم. چشمهایم را میبندم و تلاش میکنم روی یک چیز تمرکز کنم؛ هر چیز ملموسی. چیزی پیدا نمیکنم. فکر میکنم سالهای زیادی از عمرم گم شده و جایش خالی است.
این آلبوم برایم میگوید چه کسی هستم، ولی هنوز هم دلم نمیخواهد لایش را باز کنم. میخواهم مدتی همین جا بنشینم؛ در حالی که کل گذشته محو و مبهم است، در وضعیت تعلیق و بلاتکلیفیام؛ جایی بین احتمال و واقعیت. از کشف گذشتهام وحشت دارم؛ از آن چه به دست آوردهام و آن چه به دست نیاوردهام.
بن برمیگردد و سینی را جلویم میگذارد. نان تست، دو فنجان قهوه و یک ظرف شیر. میپرسد: «حالت خوب است؟» و من سری تکان میدهم.
کنارم مینشیند. اصلاح کرده و حالا پیراهن و شلواری رسمی پوشیده و کراوات زده است. دیگر شبیه پدرم نیست. دیگر به نظر میآید شاید در بانک یا دفتر رسمی یا چنین جایی کار میکند. با خودم فکر میکنم: بد هم نیست. بعد این فکرها را به زور از ذهنم بیرون میکنم.
میپرسم: «ببینم هر روز همین طوری است؟»
یک برش نان تست در پیش دستی میگذارد و رویش کره میمالد و میگوید: «تا حد خیلی زیادی. تو هم میخواهی؟» به علامت منفی سری تکان میدهم و او به نانش گاز میزند. بعد میگوید: «به نظر میآید در فاصلهای که بیدار هستی، اطلاعاتی را به یاد میآوری و حفظ میکنی، ولی بعد وقتی میخوابی، بیشترش از بین میرود. قهوهات خوب است؟»
میگویم خوب است و او آلبوم را از دستم میگیرد. در حالی که آن را باز میکند، میگوید: «این یک جور آلبوم بریده جراید است. چند سال پیش آتشسوزی داشتیم؛ این شد که تعداد زیادی از عکسهای قدیمی و وسایلمان را از دست دادیم، ولی چیزهای پراکندهای از هر گوشه و کنار اینجا پیدا میشود.» بعد با اشاره به صفحه اول میگوید: «این گواهی تحصیلیات است. و این هم یکی از عکسهای تو در روز فارغالتحصیلیات.» به جایی که نشان میدهد نگاه میکنم؛ با لبخند زیر نور آفتاب چشمهایم را جمع کردهام. لباسی سیاه با کلاهی نمدی پوشیدهام که منگولهای طلایی دارد.
پشت سرم مردی با کت و شلوار و کراوات ایستاده و سرش را از دوربین برگردانده است.
میگویم: «تویی؟»
با لبخند میگوید: «نه، من همزمان با تو فارغالتحصیل نشدم. آن موقع هنوز در رشته شیمی درس میخواندم.»
نگاهش میکنم: «ما کی با هم ازدواج کردیم؟»
برمیگردد تا رویش به من باشد و میگوید: «یک سال پس از این که دکترایت را دریافت کردی. آن موقع چند سالی میشد که با هم آشنایی داشتیم، ولی تو؛ ما، هردویمان میخواستیم صبر کنیم تا درس تو تمام شود.»
با خودم فکر میکنم که منطقی است؛ گرچه حس میکنم عجیب است که اینقدر عاقل بودم. برایم سؤال است اصلاً مشتاق بودم با او ازدواج کنم یا نه.
انگار فکرم را خوانده است، میگوید: «ما بینهایت عاشق و دلباخته همدیگر بودیم. هنوز هم هستیم.»
چیزی به فکرم نمیرسد که به زبان بیاورم. لبخند میزنم. قبل از این که به کتاب روی پایش نگاه کند، جرعهای از قهوهاش را مینوشد و بعد باز هم چند صفحه را ورق میزند.
میگوید: «تو در رشته زبان انگلیسی درس خواندی. بعد هم که فارغالتحصیل شدی، کارهای پراکندهای کردی. کارهای همین طوری؛ کارهای دفتری، فروش. مطمئن نیستم واقعا خودت میدانستی میخواهی چهکار کنی. من در رشته علوم لیسانس گرفتم و بعد دوره آموزش معلمی را گذراندم. تا چند سال اوضاع سخت بود، ولی بعد ارتقاء گرفتم و خب، در نهایت به جایی که امروز هستیم، رسیدیم.»
نگاهی به دور و بر اتاق نشیمن میاندازم. اتاق شیک و راحتی است و در حد طبقه متوسط خیلی هم خوب. بالای شومینه تصویر عکس قاب شدهای از منطقهای پُر دار و درخت روی دیوار نصب شده است. روی طاقچه پیش بخاری تعدادی مجسمه چینی کوچک قرار دارد. نمیدانم در انتخاب دکور و تزئینات نقشی داشتم یا نه.
بن ادامه میدهد: «در دبیرستانی همین نزدیکیها درس میدهم. الان رئیس بخش هم هستم.» در لحن کلامش هیچ ردی از غرور نیست.
با این که واقعا تنها جواب احتمالی را میدانم، میپرسم: «و من؟» دستم را فشار میدهد.
ـ مجبور شدی پس از تصادف کارت را رها کنی. تو کاری نمیکنی.
حتما متوجه احساس ناامیدیام میشود که میگوید: «لازم نیست کار کنی. حقوقم به نسبت خوب و کافی است. زندگیمان میگذرد. مشکلی نداریم.»
چشمهایم را میبندم و دستم را روی پیشانیام میگذارم. این حرفها برایم زیادی سنگین است و دلم میخواهد دهانش را ببندد. حس میکنم درک و هضم این حجم از اطلاعات در حد توانم نیست و اگر او چیز دیگری هم به حرفهایش اضافه کند، در نهایت منفجر میشوم.
میخواهم بپرسم یعنی من تمام روز چه کار میکنم؟ ولی از ترس جوابش چیزی نمیگویم.
نان تستش را که میخورد، سینی را به آشپزخانه میبرد. وقتی برمیگردد، پالتو هم تنش است. میگوید: «باید بروم سر کار.» حس میکنم عصبی و مشوش شدهام.
میگوید: «نگران نباش. مشکلی برایت پیش نمیآید. بهت زنگ میزنم، قول میدهم. فراموش نکن که امروز هیچ فرقی با روزهای دیگر ندارد. تو حالت روبهراه است.»
تا میآیم بگویم: «ولی…»
میگوید: «باید بروم. متأسفم. قبل از رفتن چیزهایی که ممکن است لازمت شود، نشانت میدهم.»
داخل آشپزخانه به من نشان میدهد چه چیزی داخل کدام کابینت قرار دارد. مقداری غذاهای مانده در یخچال را نشانم میدهد که اگر دلم خواست برای ناهار بخورم، بعد تخته سفید تمیزی را که با میخ روی دیوار وصل شده همراه با ماژیک سیاهی که به تکهای نخ وصل است، نشانم میدهد. میگوید: «گاهی وقتها روی این برایت پیغام میگذارم.» میبینم کلمه جمعه را با حروف درشت و خوانا نوشته است که زیرش این کلمات است: لباسشویی؟ پیادهروی؟ تلفن را بردار!
تلویزیون؟ زیر واژه ناهار یادداشت گذاشته که مقداری ماهی سالمون در یخچال هست و بعد هم کلمهٔ سالاد را اضافه کرده است. آخر سر هم نوشته که تا ساعت شش برمیگردد خانه. میگوید: «تو یک دفتر یادداشت هم در کیفت داری. آخرش شماره تلفنهای مهم نوشته شده است، و محض احتیاط آدرسمان هم هست برای وقتی که گم شدی. و یک تلفن همراه هم هست که…»
میگویم: «یک چی؟»
میگوید: «یک تلفن، بیسیم است و میتوانی همه جا از آن استفاده کنی. بیرون خانه، هر جا باشی. داخل کیف دستیات است. حتما اگر خواستی بروی بیرون، همراهت باشد.»
میگویم: «باشد.»
ـ بسیار خوب.
با هم به سالن میرویم و او کیف چرمی کنار در را برمیدارد. «پس من دیگر میروم.»
ـ باشد.
نمیدانم دیگر چه باید بگویم. احساس بچهای را دارم که نگذاشتند به مدرسه برود و زمانی که والدینش سرکار میروند، در خانه تنها میماند. تصور میکنم میگوید: بهچیزی دست نزن.یادت نرود داروهایت را بخوری.
به همان جایی که ایستادهام میآید. لحظهای به من نگاه میکند و بعد سمت در جلو برمیگردد و میخواهد آن را باز کند که لحظهای میایستد.
سپس برمیگردد نگاهم میکند و میگوید: «اوه! نزدیک بود یادم برود!» انگار ناگهان عاطفهای اجباری در لحن صدایش است؛ گرچه خیلی سعی میکند لحنش عادی به نظر بیاید ولی مشخص است مدتی فکر کرده تا این حرف را به زبان بیاورد.
در نهایت به آن بدی هم که میترسیدم نیست. میگوید: «عصر راهی هستیم؛ البته فقط برای تعطیلات آخر هفته. سالگرد ازدواجمان است، این شد فکر کردم یه جایی را رزرو کنم، مشکلی که ندارد؟»
سرم را به علامت مثبت تکان میدهم و میگویم: «به نظرم خوب است.»
آسودهخاطر لبخندی میزند: «پس تو هم مشتاق هستی، نه؟ یک کم آب و هوای دریا چهطور است؟ برایمان خوب است.» برمیگردد و در را باز میکند. «بعد به تو تلفن میزنم تا ببینم اوضاعت چهطور است.»
میگویم: «بله، لطفا این کار را بکن.»
میگوید: «کریستین، من دوستت دارم. این را هرگز فراموش نکن.»
در را پشت سرش میبندد و من برمیگردم و به داخل خانه میروم.
کمی بعد وسطهای صبح روی مبل راحتی مینشینم. کار شستوشوی ظرفها تمام شده و به طور مرتب روی سبد ظرفها چیده شدهاند، و لباسها هم در ماشین لباسشویی هستند. این مدت خودم را سرگرم و مشغول همین کارها نگه داشتم.
ولی حالا احساس خلأ میکنم. حرفی که بن زد حقیقت داشت. من هیچ حافظهای ندارم. هیچ. یادم نمیآید هیچکدام از وسایل این خانه را قبلاً دیده باشم. حتی یکی از عکسها ـ چه عکسهای دور آیینه یا توی آلبوم بریده جراید جلو رویم ـ چیزی از زمانِ گرفتن آن عکس را به ذهنم نمیآورد؛ حتی یکی از لحظاتی که با بن سپری کردهام یادم نمیآید، جز لحظههای همین امروز صبح و وقتی همدیگر را دیدیم. حس میکنم ذهنم به کل خالی است.
چشمهایم را میبندم و سعی میکنم روی چیزی متمرکز شوم. هر چه میخواهد باشد؛ دیروز، کریسمس گذشته، اصلاً هر کریسمسی، عروسیام. هیچ چیز نیست.
بلند میشوم و میایستم. راه میافتم توی خانه؛ از این اتاق به آن اتاق. و همینطور بیهدف عین شبح برای خودم آهسته پرسه میزنم و میگذارم دستم آزادانه دیوارها، میزها، پشت وسایل خانه را آرام لمس کند؛ گرچه به واقع به هیچکدام از اینها دست نمیزنم. با خودم فکر میکنم: چهطور شد کارم به اینجا کشید؟ به قالیها، فرشهای پر نقش و نگار، مجسمههای ظریف چینی روی طاقچه و بشقابهای تزئینی چیده شده روی جای بوفهای اتاقنشیمن نگاه میکنم. سعی میکنم به خودم بگویم اینها مال من است. همهاش مال خودم است؛ خانه، شوهر و زندگی، ولی اینها به من تعلق ندارد. آنها جزئی از وجودم نیستند. داخل اتاق خواب درِ کمد لباسها را باز میکنم و ردیف لباسهایی را میبینم که نمیشناسم. لباسها تمیز و مرتب آویزان هستند؛ مثل نمونه تهی و توخالی زنی که هرگز ندیدم؛ زنی که دارم در خانهاش پرسه میزنم، از صابون و شامپویش استفاده کردهام، لباس راحتیاش را در آوردم و حالا دمپاییهای راحتیاش پایم است. او در نظر من پنهان است و حضوری شبح وار دارد؛ دور است و خارج از دسترس. صبح امروز دنبال یک جفت زیر شلواری گشتم که همراه جوراب شلواریها و جورابهای ساق بلند گلوله شده بود؛ انگار واهمه داشتم کسی مچم را بگیرد. وقتی زیرشلواری ابریشمی توریام را انتهای کشو پیدا کردم، لحظهای نفسم را در سینه حبس کردم.
پس از این که بقیه خرده لباسهای زیر استفاده نشده را درست مثل قبل سر جایشان گذاشتم، یک زیر شلواری آبی کمرنگ انتخاب کردم و سعی کردم جوراب شلواری و بلوز و شلواری همرنگ آن انتخاب کنم و بپوشم.
پشت میز توالت نشستم تا صورتم را در آیینه برانداز کنم و با احتیاط به تصویر خودم نزدیک شدم. رد خطوط روی پیشانیام و چروکیدگیهای پوست زیر چشمهایم را دنبال کردم. لبخند زدم و به دندانهایم، به چروکهای جمع شده در گوشه دهانم و نیز به خطوط چین و چروکی که دور گوشه چشمها ظاهر شدند، نگاهی انداختم. متوجه لکههای روی پوستم شدم، و جای کم رنگ شدهای را در قسمتی از پوست روی پیشانیام دیدم؛ شبیه به کبودی بود که جایش کاملاً نرفته بود. لوازم آرایش مختصری پیدا کردم و به صورتم کرم پودری روشن با اثر محو رژگونه زدم. زنی را تجسم کردم ـ که الان متوجه میشوم مادرم است ـ همین کار را انجام میدهد و به آن میگوید بزک دوزک، و امروز صبح همان طور که رژ لبم را با دستمال کاغذی کمرنگ میکردم و ریملم را تجدید میکردم، حس کردم این اصطلاح مناسبی است.
مرا راهی مدرسه میکرد و بعد به آرایشش میرسید. سعی کردم به مادرم در حال انجام کار دیگری، حالا هر چه میخواهد باشد، فکر کنم. هیچ چیز نیامد، و فقط شکافهای وسیع تهی میان جزیرههای جزئی و کوچک خاطره را دیدم؛ سالهای تهی و عاری از هر چیزی.
حالا در آشپزخانه درِ یکی از کابینتها را باز میکنم؛ کیسههای ماکارونی، کیسههای برنجی با مارک آربوریو و قوطیهای کنسرو لوبیای قرمز را میبینم. این موادغذایی را نمیشناسم. البته یادم میآید پنیر روی نان تست، ماهی تنوری و ساندویچ گوشت گاو نمکزده را خوردهام. یک قوطی ـ که رویش نوشته شده نخود ـ با پاکت چیزی به اسم بلغور را میآورم بیرون. نمیدانم اینها چه هستند، چه برسد به این که چه طوری باید با آنها غذا درست کنم. با این اوصاف، به عنوان زنی خانهدار، چه طور کارهایم را انجام میدهم؟
به تخته پاک شده و تمیزی که بن قبل از رفتن به من نشان داد، نگاهی میکنم. تخته رنگ خاکستری دودی چرکی دارد و واژهها را بدخط روی آن نوشتهاند، بعد واژهها را پاک کردهاند و اصلاحش کردهاند و هر بار اثر محوی از آنها به جا مانده است. کنجکاوم بدانم اگر میتوانستم به عقب برگردم و از لایه لایههای نوشته شده زیرین سر در بیاورم، چه میفهمیدم؛ اگر میشد با این روش گذشته خودم را کندوکاو کنم، اما بعد متوجه میشوم حتی اگر امکانپذیر بود، کار بیهودهای بود. یقین دارم جز پیغامها و فهرستهای مربوط به خرید خواربار و کارهایی که باید انجام شود، چیز دیگری پیدا نمیکردم.
از خودم میپرسم: یعنی این واقعا زندگی من است؟ من فقط همین هستم؟ قلم را برمیدارم و یادداشت دیگری روی تخته اضافه میکنم. یادداشت میگوید برای امشب ساک ببندم؟ خیلی هم یادآور نیست، ولی به هر حال یادداشت خودم است.
صدایی میشنوم. انگار از توی کیفم صدای آهنگی میآید. در کیفم را باز میکنم و کل محتویاتش را روی مبل خالی میکنم. کیف پولم، تعدادی دستمال کاغذی، چند قلم و یک رژلب. جعبه لوازم آرایش، با رسید مربوط به دو قهوه. با یک دفتر یادداشت، دفتر کوچکی است در حد چند سانتیمتر مربع که جلدش طرح گلداری است و در قسمت عطف آن یک مداد جای گرفته است.
چیزی را پیدا میکنم که حدس میزنم باید همان تلفنی باشد که بن برایم توصیف کرد؛ یک چیز کوچک پلاستیکی است، با صفحه کلیدی که باعث شده شبیه اسباب بازی باشد. دارد زنگ میزند و صفحهاش چشمک میزند. دکمهای که فکر میکنم درست است فشار میدهم.
میگویم: «الو؟» صدایی که جواب میدهد صدای بن نیست.
میگوید: «سلام، کریستین؟ کریستین لوکاس(۵)؟»
نمیخواهم جواب بدهم. نام خانوادگیام همانقدر برایم غریب و ناآشناست که اسم اولم برایم غریب بود. حس میکنم اگر پایم را روی هر نوع زمین سفت و محکمی گذاشته بودم، حالا دوباره محو و ناپدید شده است و جایش را زمین شنی لغزنده گرفته است.
ـ کریستین؟ ببینم، تو آن جایی؟
یعنی چه کسی میتواند باشد؟ چه کسی است که خبر دارد من کجا هستم و که هستم؟ متوجه میشوم میتواند هر کسی باشد. حس میکنم دارم هول میکنم. انگشتم با تردید روی دکمهای قرار میگیرد که به تماس پایان میدهد.
ـ کریستین؟ منم، دکتر ناش، خواهش میکنم جواب بده.
اگرچه این اسم برایم هیچ معنا و مفهومی ندارد، میگویم: «شما کی هستید؟»
صدا لحن جدیدی به خودش میگیرد؛ آسودگی خیال. میگوید: «دکتر ناش هستم. دکترت، یادته؟»
باز هم وحشت برم میدارد و میگویم: «دکتر من؟» میخواهم اضافه کنم: «من که مریض نیستم.» ولی حتی این را هم نمیدانم. حس میکنم ذهنم دارد برای خودش میچرخد.
میگوید: «بله. ولی نگران نباش. ما از مدتی پیش با هم روی ذهن تو کار میکنیم. مشکلی وجود ندارد.»
متوجه زمان صرف فعل او میشوم؛ از مدتی پیش. پس این هم شخص دیگری است که من چیزی دربارهاش به یاد ندارم.
میپرسم: «چه نوع کاری؟»
میگوید: «من سعی کردم به تو کمک کنم تا وضعیتت بهتر شود، سعی کردیم بفهمیم دقیقا چه مسألهای باعث شد حافظهات دچار مشکل شود و ببینم اصلاً میشود برایش کاری کرد یا نه.»
حرفهایش منطقی است و با عقل جور درمیآید؛ گرچه فکر دیگری به ذهنم میرسد. چرا امروز صبح بن قبل از رفتن در مورد این دکتر چیزی نگفت؟
میگویم: «چه طوری؟ ما چه کار کردیم؟»
ـ در طول چند هفته گذشته همدیگر را ملاقات کردهایم؛ هفتهای چند جلسه با هم تبادلنظر و گفت و شنود داشتیم.
به نظرم محال است. شخص دیگری که به طور مرتب میبینم ولی هیچگونه اثری، و از هیچ نوعی، روی من به جا نگذاشته است.
میخواهم بگویم: ولی من تا به حال شما را ندیدهام و شما میتوانید هر کسی باشید.
میشود همین حرف را در مورد مردی هم که امروز صبح با او بیدار شدم زد، که البته بعد معلوم شد او شوهرم است.
به جایش میگویم: «یادم نمیآید.»
صدایش نرم میشود: «میدانم، نگران نباش.» اگر حرفی که میزند حقیقت داشته باشد، پس باید این موضوع را به خوبی درک کند. او توضیح میدهد که زمان جلسه بعدیمان همین امروز است.
میگویم: «امروز؟» به مطالبی که صبح امروز بن برایم گفت فکر میکنم، و به فهرست کارهایی که روی تخته داخل آشپزخانه نوشته شده است. میگویم: «ولی شوهرم در این مورد حرفی به من نزده است.» و متوجه میشوم که اولین باری است که از مردی که امروز صبح کنارم بود، به این صورت یاد میکنم.
کمی مکث میشود، و بعد از آن دکتر ناش میگوید: «مطمئن نیستم بن خبر داشته باشد تو مرا میبینی.»
متوجه میشوم او اسم شوهرم را میداند، ولی میگویم: «این که مسخره است! چهطور او نمیداند! اگر میدانست حتما به من میگفت!»
صدای آهی بلند میشود، بعد میگوید: «تو باید به من اعتماد کنی. وقتی همدیگر را دیدیم، همه چیز را برایت توضیح میدهم. ما واقعا داریم خوب پیش میرویم.»
وقتی همدیگر را دیدیم. چهطوری این کار را انجام بدهیم؟ فکر این که بروم بیرون، بدون بن، بدون این که حتی خبر داشته باشد کجا هستم و همراه چه کسی، وحشتزدهام میکند.
میگویم: «متأسفم، نمیتوانم.»
میگوید: «کریستین، مهم است. اگر به دفتر یادداشت روزانهات نگاه کنی، خواهی دید که حرفم درست است. الان همراهت است؟ باید توی کیفت باشد.»
دفتر طرح گلدار را که روی کاناپه افتاده بود برمیدارم و با دیدن سالی که با حروف طلایی جلویش چاپ شده، متوجه شوکی میشوم که به من وارد میشود. دو هزار و هفت؛ یعنی بیست سال بعد از سالی که باید باشد.
ـ بله.
میگوید: «به تاریخ امروز نگاه کن. سیام نوامبر. باید قرار ملاقاتمان را ببینی.»
نمیفهمم چهطور ممکن است نوامبر ـ و فردا دسامبر باشد ـ ولی برگههای آن را که به نازکی دستمال است، ورق میزنم تا به تاریخ امروز میرسم. آنجا، بین صفحات برگه کاغذی است که روی آن با دست خطی که نمیشناسم، واژههای سیام نوامبر، دیدن دکتر ناش نوشته شده است. زیرش این کلمات است: «به بن نگو.» نمیدانم بن آن را خوانده یا اصلاً وسایلم را میگردد یا نه.
به این نتیجه میرسم که دلیلی ندارد چنین کاری کند. روزهای دیگر خالی است. نه تاریخ تولدی، نه برنامه شبانگاهی برای بیرون رفتن به جایی، نه مهمانی. یعنی این واقعا زندگی مرا توصیف میکند؟
میگویم: «بسیار خوب.» خودش توضیح میدهد که با اتومبیل میآید دنبالم، که میداند کجا زندگی میکنم و تا یک ساعت دیگر آن جاست.
میگویم: «ولی شوهرم…»
ـ موردی ندارد. ما خیلی زودتر از زمان برگشت او از سر کار برمیگردیم. قول میدهم، به من اعتماد کن.
ساعت روی طاقچه زنگ میزند و من به آن نگاه میکنم. ساعت مدل قدیمی صفحهٔ بزرگی دارد و اعداد رومی آن داخل محفظه جلد چوبی دورتادور قاب قرار دارد. ساعت عدد یازده و نیم را نشان میدهد. کنار دست ساعت، کلید نقرهای کوک کردن آن هست. به گمانم بن باید هر شب یادش بماند آن را کوک کند. ساعت به حدی قدیمی به نظر میرسد که میتواند عتیقه باشد و کنجکاوم بدانم چه طور شد که ما صاحب چنین ساعتی شدیم. شاید هیچ تاریخچهای در پس آن نباشد، یا دست کم با ما سابقه تاریخی و سرگذشتی نداشته باشد،و ما فقط یک بار آن را دیدیم؛ در مغازهای یا در دکهای در بازار و یکی از ما از آن خوشش آمد. به احتمال زیاد هم بن. متوجه میشوم از آن خوشم نمیآید.
فکر میکنم فقط همین یک بار او را ملاقات میکنم. و بعد هم امشب وقتی بن از سر کار برگردد، قضیه را برایش بگویم. باورم نمیشود چنین موضوعی را از او پنهان کردهام؛ آن هم وقتی در این حد به او متکی هستم.
ولی حس صمیمیت خاصی در صدای دکتر ناش نهفته است و برخلاف بن که حس میکنم برایم غریبه است، در مورد او چنین حسی ندارم. متوجه میشوم که راحتتر باور میکنم او را قبلاً دیدهام تا شوهر خودم را.
او گفته بود که ما داریم پیشرفت میکنیم. میخواهم بدانم منظورش چه نوع پیشرفتی است.
میگویم: «بسیار خب، بیایید.»
پیش از آنکه بخوابم
نویسنده : اس .جی. واتسون
مترجم : شقایق قندهاری