کتاب « بی‌خانمان »، نوشته هکتور مالو

0

۱. دهکده

من بچه‌ای سر راهی بودم. ولی تا هشت‌سالگی خیال می‌کردم مثل بچه‌های دیگر مادر دارم. هروقت گریه می‌کردم، خانمی محکم مرا در آغوش می‌گرفت و آن‌قدر نوازشم می‌کرد تا ساکت شوم. هیچ‌وقت بدون بوسهٔ او به رختخواب نمی‌رفتم. زمستان‌ها وقتی برف و کولاک به پنجره می‌کوبید، برایم آواز می‌خواند و پاهایم را با دست‌هایش گرم می‌کرد. هنوز آوازهایش را به یاد دارم. موقع چراندن گاومان اگر هوا توفانی می‌شد، در یک چشم به‌هم‌زدن خودش را به من می‌رساند و سر و دوشم را با دامن پشمی‌اش می‌پوشاند تا خیس نشوم.

هروقت با یکی از بچه‌های ده دعوایم می‌شد، ازم می‌خواست ماجرا را برایش تعریف کنم. اگر مقصر بودم، بامهربانی قانعم می‌کرد و اگر حق با من بود، همراهی‌ام می‌کرد. به‌خاطر همهٔ این‌ها و خیلی چیزهای دیگر، به‌خاطر طرز حرف‌زدن، نگاهش و سرزنش‌های لطیفش، باورم شده بود که مادر من است.

اسم ده ما یا بهتر است بگویم جایی که در آن بزرگ شدم «شاوانن» بود. راستش وضع زادگاهم، دست‌کمی از پدر و مادرم نداشت. هر دو نامعلوم بودند. شاوانن از محروم‌ترین جاهای فرانسه بود. فقط قسمت کمی از زمین‌هایش به درد کشاورزی می‌خورد و بقیه‌اش بایر و پوشیده از خس‌وخاشاک بود.

خانهٔ کوچک ما کنار یک جوی آب بود و من تا هشت‌سالگی مردی در خانه‌مان ندیده بودم. البته نامادری‌ام بیوه نبود. شوهرش در پاریس سنگ‌تراشی می‌کرد و از وقتی یادم می‌آمد، به روستا برنگشته بود. گاهی دهاتی‌هایی که مثل او در شهر سنگ‌تراشی می‌کردند، خبرهایی از او می‌آوردند.

ــ مادرباربرین جای شوهرتون خیلی خوبه. گفت این پول‌رو بدم به شما و بگم هنوز مشغوله. می‌شه بی‌زحمت بشماریدش؟

فقط همین. اما مادرباربرین دلش خوش بود که شوهرش سالم بود و هنوز کار می‌کرد.

اواسط پاییز، یک روز غروب مردی جلو خانه‌مان ایستاد. من این‌طرف حصار داشتم هیزم می‌شکستم. مرد از بالای در چوبی نگاهی به حیاط انداخت و پرسید: «خونهٔ مادام باربرین اینجاست؟»

گفتم: «بله، بفرمایید تو.»

در کهنهٔ حیاط را آهسته هل داد و آمد تو. هیچ‌وقت مردی به آن کثیفی ندیده بودم. سرتاپایش گل بود و می‌شد حدس زد از راه دوری آمده است. از شنیدن صدای ما، مادرباربرین باعجله بیرون آمد.

مرد گفت: «از پاریس خبرهایی براتون دارم.»

مادرباربرین از لحن مرد جا خورد. دست‌هایش را به هم فشرد و جیغ زد: «نکنه بلایی سر شوهرم اومده؟»

ــ بله، چیزی شده، ولی نترسید. راستش زخمی شده، اما نمرده، شاید فلج بشه. ما هم‌اتاقی بودیم، موقع اومدنم گفت پیغامش‌رو به شما برسونم. دیگه باید برم. تا خونه راه زیادی در پیش دارم، داره دیر می‌شه.

اما مادرباربرین می‌خواست بیشتر بداند. برای همین از مرد خواهش کرد شام پیش ما بماند. گفت: «وضع جاده‌ها خرابه! می‌گن گرگ‌ها تو حاشیهٔ جنگل دیده شده‌ان، بهتر نیست شب بمونید و صبح زود راه بیفتید؟»

مرد قبول کرد. جلو اجاق نشست و همین‌طور که شام می‌خورد، تعریف کرد که ماجرا چطور اتفاق افتاده بود.

مادرباربرین وقتی شنید شوهرش از داربست افتاده، خیلی ناراحت شد. گویا صاحب‌کارش به بهانهٔ اینکه او روی آن داربست کاری نداشته، حاضر نشده خسارتی بدهد.

لایه‌ای از گل به پاچه‌های شلوار مرد چسبیده بود. همین‌طورکه آن‌ها را کنار آتش خشک می‌کرد، گفت: «طفلک، آقای باربرین، یه‌ذره هم شانس نداره. خیلی‌ها این‌جور موقع‌ها خسارت زیادی می‌گیرن، اما به شوهر شما هیچ پولی ندادن.» دوباره آهی کشید و تکرار کرد: «اصلاً شانس نداره!» لحن دلسوزانه‌اش طوری بود که انگار حاضر بود از نصف زندگی خودش بگذرد تا بتواند برای آقای باربرین حقوق بازنشستگی جور کند. بعد ادامه داد: «من بهش گفتم، باید از صاحب‌کارش شکایت کنه.»

مادرباربرین داد زد: «ولی شکایت و گرفتن وکیل خیلی خرج داره.»

ــ بله، اما اگه برنده بشید!…

مادرباربرین می‌خواست هر چه زودتر به پاریس برود، اما کار سختی بود. سفری طولانی با مخارج سنگین! صبح روز بعد به دهکده رفتیم و با کشیش مشورت کردیم. او به مادر توصیه کرد بهتر است تا وقتی از نتیجهٔ کار و گرفتن خسارت مطمئن نشده، جایی نرود. بعد به بیمارستانی که آقای باربرین در آن بستری شده بود، نامه‌ای نوشت. چند روز بعد جواب رسید که نیازی به رفتن مادر نیست. در عوض بهتر است مقداری پول برای شوهرش بفرستد؛ چون می‌خواهد از صاحب‌کارش شکایت کند.

روزها و هفته‌ها می‌گذشت و گاهی نامه‌هایی می‌رسید که در آن‌ها پول بیشتری خواسته شده بود. در آخرین نامه که لحنش از نامه‌های قبلی تندتر بود، شوهرش خواسته بود، گاو را بفروشیم و پول جور کنیم.

فقط آن‌هایی که مدتی در روستا زندگی کرده‌اند، می‌دانند که فروختن گاو چه مصیبت بزرگی است. تا وقتی گاوشان توی طویله است، خیال‌شان راحت است که گرسنه نخواهند ماند. ما از گاومان شیر و کره می‌گرفتیم تا سوپ و خوراک سیب‌زمینی درست کنیم. با داشتن گاومان طوری احساس بی‌نیازی می‌کردیم که خیلی کم گوشت می‌خوردیم. گاو هم به ما غذا می‌داد و هم دوست‌مان بود. بعضی‌ها خیال می‌کنند گاو حیوان کودنی است. اما این‌طور نیست، خیلی هم باهوش است. وقتی با او حرف می‌زدیم یا روی پوستش دست می‌کشیدیم و صورتش را می‌بوسیدیم، منظور ما را می‌فهمید و با چشم‌های درشت و نجیبش می‌توانست خواسته‌هایش را حالی‌مان کند. در یک کلام، او به ما و ما به او دل بسته بودیم. ولی چاره‌ای غیر از جدایی نبود. شوهر مادرباربرین فقط با فروختن گاو راضی می‌شد.

آخرش یک مال‌فروش به خانه‌مان آمد. او همین‌طور که «رزیته» را از هر طرف برانداز می‌کرد، سر تکان می‌داد و می‌گفت، این گاو فایده‌ای برایش ندارد و مشتری‌ای نخواهد داشت. شیر ندارد، کرهٔ خوبی هم نمی‌دهد… حرف آخرش این بود که فقط به‌خاطر مادرباربرین که زن خوب و درستکاری است، حاضر است گاو را بخرد.

بیچاره رزیته، انگار می‌دانست چه اتفاقی دارد می‌افتد، از طویله بیرون نمی‌رفت و مرتب سروصدا می‌کرد.

مرد که شلاقی به گردنش آویخته بود، به من گفت: «برو پشت‌سرش و با زور بیرونش کن.»

مادر داد زد: «نیازی به این کار نیست.» بعد دستش را دور گردن رزیتهٔ بیچاره انداخت و با مهربانی در گوشش گفت: «زود باش، خوشگلم، بیا… بیا دیگه.»

رزیته نمی‌توانست از حرف مادر سرپیچی کند. وقتی کنار جاده رسید، مرد او را پشت درشکه بست. بعد اسب‌ها حرکت کردند و رزیته را دنبال خود کشیدند. وقتی به خانه برگشتیم، تا مدتی صدای رزیته از دور می‌آمد. دیگر از شیر و کره خبری نبود! خوراک ما صبح‌ها یک تکه نان و شب‌ها کمی سیب‌زمینی با نمک بود، فقط همین.

چند وقت بعد از فروختن گاو، شب عید فرا رسید. سال قبل مادرباربرین با پختن کیک و کلوچهٔ سیب، جشن مفصلی برایم ترتیب داده بود و از اینکه آن‌همه کیک و کلوچه را با ولع می‌خوردم، چهره‌اش گُل انداخته بود و از ته دل می‌خندید. با دل‌خوری به خودم گفتم حالا که دیگر رزیته نیست تا به ما شیر و کره بدهد، از کلوچهٔ عید هم خبری نیست. اما مادرباربرین غافلگیرم کرد. با اینکه عادت نداشت از کسی چیزی قرض بگیرد، از یک همسایه فنجانی شیر و از دیگری مقداری کره گرفته بود. وقتی نزدیک ظهر به خانه برگشتم، داشت توی یک کاسهٔ سفالی بزرگ آرد می‌ریخت. باخوشحالی به‌طرفش رفتم و داد زدم: «وای! آرد؟»

لبخندی زد و گفت: «بله، رِمیِ کوچولوی من، آرد، آرد قشنگ. ببین چه خوب گوله‌گوله می‌شه.»

خیلی دلم می‌خواست بدانم این آرد برای چیست، اما از شدت اشتیاق جرئت پرسیدن نداشتم. تازه برای اینکه ناراحتش نکنم، نمی‌خواستم بداند که یادم هست آن شب، شب عید است.

او که همچنان لبخند می‌زد، پرسید: «اگه گفتی با آرد چی درست می‌کنن؟»

ــ نون.

ــ دیگه چی؟

ــ فِرنی.

ــ خب، دیگه چی؟

ــ چه می‌دونم.

ــ می‌دونی، خوب هم می‌دونی. اما از بس پسر خوب و شکمویی هستی، جرئت گفتنش‌رو نداری. می‌دونی که امروز، روز کیک و کلوچه است و چون خیال می‌کنی شیر و کره نداریم، جرئت نداری چیزی بگی، مگه نه؟

ــ وای مادر!

ــ رمی کوچولوی من، دوست نداشتم روز عید بدون کیک و کلوچه بهت بد بگذره. توی اون صندوقچه‌رو نگاه کن.

سریع در صندوقچه را باز کردم. توی آن کمی شیر و کره، چندتا تخم‌مرغ و سه‌تا سیب بود.

رو به من گفت: «تخم‌مرغ‌هارو بده، تا اون‌هارو با آرد مخلوط کنم، تو هم سیب‌هارو پوست بکن.»

وقتی سیب‌ها را پوست می‌کندم، مادر تخم‌مرغ‌ها را روی آرد شکست و شروع کرد به هم‌زدن. گاهی هم مقداری شیر به آن اضافه می‌کرد. وقتی خمیر را خوب ورز داد، کاسهٔ سفالی پر از خمیر را روی خاکسترهای گرم گذاشت تا خوب ور بیاید. برای پختن کیک و کلوچه تا موقع شام وقت داشتیم.

باید اعتراف کنم که روز بلندی بود و من چندبار پارچهٔ روی کاسه را کنار زدم تا خمیر را دید بزنم.

او هر بار داد می‌زد: «خمیررو سرد نکن، وگرنه خوب ور نمی‌آد!»

اما داشت به خوبی ور می‌آمد و پُف می‌کرد. دور خمیر کم‌کم حباب‌های ریزی تشکیل می‌شد و بوی خوب شیر و تخم‌مرغ می‌داد.

مادرباربرین گفت: «برو کمی هیزم بشکن، یه آتیش حسابی لازم داریم.»

بالاخره شب شد و شمع‌ها را روشن کردیم. مادر گفت: «هیزم بذار رو آتیش.»

این‌بار لازم نبود حرفش را تکرار کند. بی‌صبرانه منتظر شنیدن چنین چیزی بودم. خیلی زود شعلهٔ بلندی در اجاق زبانه کشید و از نور آن تمام آشپزخانه روشن شد. بعد مادرباربرین ماهیتابه را که به دیوار آویخته بود، برداشت و روی شعله گذاشت.

ــ ظرف کره‌رو بده به من.

با نوک چاقو به اندازهٔ یک گردو کره برداشت و توی ماهیتابه انداخت. کره به‌سرعت آب شد و صدای جلزولزش در آمد. مدت‌ها بود که چنان بوی خوشی به دماغ‌مان نخورده بود. کره عجب بوی خوبی داشت!

همین طور که به صدای جلزولز کره گوش می‌کردم، صدای قدم‌هایی را در حیاط شنیدم. آن‌وقت شب چه کسی می‌توانست باشد؟ شاید یکی از همسایه‌ها آمده بود تا برای درست‌کردن آتش تکه‌ای زغال ببرد.

هر چه بود، دلم نمی‌خواست بهش فکر کنم؛ چون آن موقع مادرباربرین داشت با قاشق چوبی بزرگی یک قلنبه خمیر توی ماهیتابه می‌گذاشت. لحظهٔ مناسبی نبود که آدم بگذارد حواسش پرت شود. ناگهان کسی با تکه‌چوبی به در زد و آن را با شدت باز کرد.

مادرباربرین بدون اینکه رویش را برگرداند، پرسید: «کی اونجاست؟»

مردی آمده بود تو. هیکلش در روشنایی شعله دیده می‌شد، عصایی در دست داشت. با صدای خشنی گفت: «خب، می‌بینم که عیدرو حسابی جشن گرفتین! مشغول باشید.»

مادرباربرین بادستپاچگی ماهیتابه را زمین انداخت و داد زد: «خدای من! ژروم، خودتی؟»

مرد همچنان در چهارچوب در ایستاده بود. مادر بازویم را گرفت و همین‌طور که مرا به‌طرف او می‌کشید، گفت: «رمی، این پدرته!»


کتاب بی‌خانمان نوشته هکتور مالو

کتاب بی‌خانمان
نویسنده : هکتور مالو
مترجم : حبیب یوسف‌زاده
ناشر: نشر افق
تعداد صفحات: ۵۴۴ صفحه


اگر خواننده جدید سایت «یک پزشک»  هستید!
شما در حال خواندن سایت یک پزشک (یک پزشک دات کام) به نشانی اینترنتی www.1pezeshk.com هستید. سایتی با 18 سال سابقه که برخلاف اسمش سرشار از مطالب متنوع است!
ما را رها نکنید. بسیار ممنون می‌شویم اگر:
- سایت یک پزشک رو در مرورگر خود بوک‌مارک کنید.
-مشترک فید یا RSS یک پزشک شوید.
- شبکه‌های اجتماعی ما را دنبال کنید: صفحه تلگرام - صفحه اینستاگرام ما
- برای سفارش تبلیغات ایمیل alirezamajidi در جی میل یا تلگرام تماس بگیرید.
و دیگر مطالب ما را بخوانید. مثلا:

بیماری‌ها و مشکلات روانی می‌توانند به مانند همین غول‌های تصور شده توسط میدجرنی باشند، اما می‌توان…

تا وقتی کسی مبتلا به یک مشکل روانپزشکی نشده باشد یا آشنا و فامیلی نداشته باشد که مبتلا به شکل جدی آنها باشد، نمی‌داند که چقدر روی کیفیت زندگی تاثیرگذار هستند. کسی که افسردگی ندارد، تعجب می‌کند که مثلا چطور کسی از قدم زدن یا غذای خوب یا…

لوگو‌های جالب و دیدنی بر اساس ابرقهرمانان و تبهکاران محبوب که این طراح ایجاد کرده

طراح گرافیک، سرگئی کرمانوف، طرح‌های لوگوی برخی از محبوب‌ترین ابرقهرمانان، تبهکاران و دیگر شخصیت‌ها را ایجاد کرده که تایپوگرافی را به طرز شگفت‌آوری در خود جای داده‌اند.«برای من جالب بود که تصاویر شخصیت‌ها را با متن نوشته‌هایشان ترکیب…

هوش مصنوعی یکی از تخیل‌های کودکی ما را تصویرسازی کرد: کشتزارهایی از همه چیز: بستنی قیفی –…

شاید سریال کارتونی پینوکیو باعثش شد. شاید هم نه! در آن قسمت دلپذیر و خاطره‌انگیز، روباه مکار و گربه ننه، پینوکیو را فریفتند تا سکه خود را بکارد تا درختی از سکه بروید و بتواند سکه‌های بی‌شمار برداشت کند.سال‌ها از آن زمان گذشته، الان هم…

فهرست چیزهایی که تا همین 20 – 30 سال پیش در ایران و جهان معمولی بودند، اما الان کارها و خریدها…

اوضاع اقتصادی کلی دنیا خوب نیست. از یک سو میل و اشتیاق همه به کمتر کار کردن و بیشتر داشتن و به خصوص سخت گرفتن به هم بیشتر شده و از سوی دیگر، درآمدها آنچنان افزایش نیفتاده‌اند. در این میان برخی کشورها با تورم‌های باورنکردنی دست به گریبان…

تصاویر تخیلی از سلبریتی‌ها در حال خواب – اما چرا اصلا می‌خوابیم؟!

خواب یک فرآیند فیزیولوژیک اساسی است که برای عملکرد صحیح بدن و ذهن ما ضروری است. اگرچه هدف دقیق خواب به طور کامل شناخته نشده است، دانشمندان چندین نظریه برای توضیح اینکه چرا ما می‌خوابیم ارائه کرده‌اند.  برخی از دلایل اصلی مهم بودن خواب:…

چگونه طولانی مدت درس بخوانیم و کمتر خسته شویم؟

مطالعه برای ساعات طولانی می‌تواند چالش برانگیز باشد، اما چندین راهبرد وجود دارد که می‌توانید برای کمک به حفظ تمرکز و جلوگیری از خستگی از آن‌ها استفاده کنید:استراحت کنید: هر 45 تا 50 دقیقه یک بار استراحت کنید تا مغز خود را شارژ کرده و از…
آگهی متنی در همه صفحات
دکتر فارمو / کلینیک زیبایی دکتر محمد خادمی /جراح تیروئید / پزشکا /تعمیر فن کویل / سریال ایرانی کول دانلود / مجتمع فنی تهران / دانلود فیلم دوبله فارسی /خرید دوچرخه برقی /خرید دستگاه تصفیه آب /موتور فن کویل / شیشه اتومبیل / نرم افزار حسابداری / خرید سیلوسایبین / هوش مصنوعی / مقاله بازار / شیشه اتومبیل / قیمت ایمپلنت دندان با بیمه /سپتیک تانک /بهترین دکتر لیپوماتیک در تهران /بهترین جراح بینی در تهران / آموزش تزریق ژل و بوتاکس / دوره های زیبایی برای مامایی / آموزش مزوتراپی، PRP و PRF /کاشت مو /قیمت روکش دندان /خدمات پرداخت ارزی نوین پرداخت / درمان طب / تجهیزات پزشکی / دانلود آهنگ /داروخانه اینترنتی آرتان /اشتراك دايت /فروشگاه لوازم بهداشتی /داروخانه تینا /لیفت صورت در تهران /فروش‌ دوربین مداربسته هایک ویژن /سرور مجازی ایران /مرکز خدمات پزشکی و پرستاری در منزل درمان نو / ثبت برند /حمل بار دریایی از چین /سایت نوید /پزشک زنان سعادت آباد /کلاه کاسکت / لمینت متحرک دندان /فروشگاه اینترنتی زنبیل /ساعت تبلیغاتی /تجهیزات پزشکی /چاپ لیوان /خرید از آمازون /بهترین سریال های ایرانی /کاشت مو /قیمت ساک پارچه ای /دانلود نرم افزار /

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.