معرفی کتاب « ناپدید شدگان »، نوشته آریل دورفمان
این اثر ترجمهای است از:
WIDOWS
BY ARIEL DORFMAN
COPYRIGHT 1983 BY PANTHEON BOOKS
PERSIAN LANGUAGE TRANSLATION BY
AHMAD GOLSHIRI
SECOND PRINTING, 2000
ناپدیدشدگان چاپ دوم زنان گمشدگان است. کتاب زنان گمشدگان را ظاهراً به دلیل عنوان آن، که ماجراجویانه به نظر میرسد، بیشتر کسانی خریدند که به رمانهایی از این دست علاقهمندند. از این رو، مترجم درصدد برآمد نام آن را به ناپدیدشدگان تغییر دهد تا کتاب جایگاه راستین خود را پیدا کند.
مقدمه مترجم
اریک لوهمان نام مستعار نویسندهای است اهل شیلی که در عین حال شاعر، منتقد فرهنگی و روزنامهنگار نیز هست. نام حقیقی این نویسنده آریل دورفمان است که، به دنبال سرنگونی سالوادُر آلنده در سال ۱۹۷۳، از سرزمینش تبعید شد. آریل دورفمان در دوران حکومت آلنده استاد روزنامهنویسی و ادبیات بود، و اکنون برای روزنامههای معتبر آمریکای لاتین و اروپا مقاله مینویسد.
آریل دورفمان در مورد انتشار رمانش با نام مستعار میگوید: «اگر پدر حقیقی این نوشته را پنهان کردهام نه بدین سبب بوده که از ارائه فرزندش شرم داشتهام، بلکه بدین علت بوده که پخش کتاب با نام حقیقی من در شیلی و دیگرْ کشورهای جنوبی آمریکای لاتین ممنوع است. دلیل دیگری نیز برای این کار دارم: رمان من درباره ناپدید شدن هزارها مرد و چندین و چند زنی است که به دست پلیس مخفی این دیکتاتوریها سر به نیست شدهاند. این آدمها که در دل شب یا در روز روشن، در خیابانها، ربوده میشوند هیچگاه برنمیگردند. بستگان آنها نهتنها عزیزان خود را از دست میدهند بلکه از بود و نبود آنها بیخبر میمانند. درست است که این ناپدیدشدگان خانه و زندگی و بچههای خود را از دست میدهند اما نکته درخور توجه این است که گوری هم ندارند، گویی هرگز به دنیا نیامدهاند. طبیعی است که چاپ چنین رمانی هیچ ناشری را پیش مقامات عزیز نمیکند، همان مقاماتی که قدرت آن را دارند که نویسنده را هم ناپدید کنند.
«حضور من قبلاً در آن کشورها ممنوع شده بود، دیگر نمیخواستم کتابم نیز ممنوع شود. بنابراین تصمیم گرفتم مکان داستانم را جای دیگر، مثلاً یونان، قرار دهم و کتاب را با نام مستعار منتشر کنم. طرحم این بود که ابتدا کتاب را به زبان دانمارکی، آلمانی یا فرانسوی درآورم و سپس بدهم به زبان اسپانیایی «ترجمه» کنند. چند تن از دوستان نویسندهام آمادگی خود را برای یاری من در انجام این کار اعلام کردند تا فرزند من به جایی که تعلق دارد پا بگذارد و رشد کند؛ در سرزمین خودش.
«ساکنان اردوهای کار اجباری در شیلی نمایشهایی را روی صحنه میآورند که هرچند خود نوشتهاند، اما آنها را به نویسندگان بیگانهای که وجود خارجی ندارند نسبت میدهند. اگر آنها از درون سیمهای خاردار میتوانند دست به چنین کارهایی بزنند چرا من، که از آزادی نسبی برخوردارم، از بیرون این سیمها به کار مشابهی دست نزنم؟»
اما این کار به دلایلی انجام نشد و کتاب به همان زبان اسپانیایی منتشر گردید.
ناپدیدشدگان تلاش گروهی زن روستایی را در یونان تصویر میکند که در دوران اشغال آلمانیها به مقاومت دست میزنند و با سروان فاشیستی که، از سوی فرماندهان آلمانی خود، اداره امور روستای آنها، لانگا، را برعهده دارد، مقابله میکنند. بدین ترتیب دورفمان واقعهای را که در کشورش، شیلی، روی میدهد جهانشمول میکند، واقعهای که در هر جا و در هر زمان برای هر آدمی ممکن است پیش بیاید. اگر دیروز این رویداد در شیلی، در السالوادُر، در افریقای جنوبی و در فیلیپین رخ میداد، چه کسی میداند که فردا در سرزمینی دیگر دامن آدمهای دیگر را نگیرد؟ تنها با اندکی تخیل میتوان نام آدمها و نیز نام صحنهها را تغییر داد و آنوقت است که بهراستی موی بر تن آدم راست میشود.
اصفهان، مردآویج
تابستان ۱۳۶۶
فصل یک
۱
سروان گفت: «این لگوری پیر باز پیدایش شد؟»
«بله قربان. خودش است.»
«خودش است. از همین میترسیدم. بهاش بگو من نیستم.»
«گفتهام، قربان. گفتهام که شما نیستید.»
«خوب؟»
«با اجازه شما، جناب سروان، میگوید منتظر میماند تا بیایید بیرون.»
«مگر نگفتی که من نیستم؟ خودت گفتی که.»
«میگوید منتظر میماند، میگوید اینجا فقط یک در دارد و شما از همان دری که وارد شدهاید بیرون میروید. حرفش این است، جناب سروان.»
«جسد چی؟ این حرف و نقلها زیر سر این جسد است.»
«هنوز همان جاست، جناب سروان.»
«زنها چی؟»
«زنها هم هستند، جناب سروان، هنوز همان جا هستند. کنار رودخانه.»
«همهاش زیر سر این جسد است، این جسد بیپدر و مادر. یک جسد دیگر. همهاش زیر سر همین است، نظرت چیست؟»
«هر طور شما بفرمایید، جناب سروان.»
«هر طور شما بفرمایید، هر طور شما بفرمایید! از خودت نظری نداری؟ خودت نمیتوانی فکر کنی و حرف بزنی؟ هر طور شما بفرمایید، هر طور من بفرمایم! میپرسم چی فکر میکنی؟»
«بله، قربان، همهاش زیر سر این جسد است. این خانم ادعا میکند مایکل آنخِلوس(۱) است. ادعا میکند که زنش است.»
سروان پیش از پاسخ دادن سیگاری بیرون آورد و روشن کرد.
«زن؟ خانم زنِ این جسد بوده؟»
«اینطور میگوید، جناب سروان.»
«اگر هنوز چشمش به او نیفتاده، چطور ادعا میکند که زنش است؟»
«خبر ندارم، قربان. اگر میخواهید از خودش بپرسید.»
«هنوز که نرفته کنار رودخانه؟»
«نه، جناب سروان، هنوز نرفته. همین که از حضور جسد آگاه شد یکراست آمد اینجا. درست مثل دفعه پیش.»
سروان برخاست و کنار پنجره رفت. آن پنجره بیلکه تنها چیز تمیزی بود که تا فرسنگها به چشم میخورد. بیرون، حتی در این ساعتِ بعدازظهر، گرما هوا را میخشکاند، آماس میکرد و خفقانآور میشد. دختر کوچکی همراه یک الاغ گذشت. هر دو آهستهآهسته رفتند و ناپدید شدند. گرد و خاکی که از عبور آنها برخاسته بود آرامآرام چرخید و بر زمین نشست. گویی هیچگاه کسی از آن جاده نگذشته بود.
سروان جویدهجویده گفت: «دخمه کثافت! پُستِ من باید به این دخمه لجن درمالِ کثافت بیفتد. تو مال همین اطرافی دیگر، هان؟» پاسخ این پرسش را از قبل میدانست. سروان گئورگاکیس(۲) پیش از اینکه واحد را در اختیار او بگذارد جزئیات را موبهمو برایش توضیح داده بود. فیلیپ کاستوریا(۳)، مالک بیشترِ آبادی، که خانه و زندگیاش در آن سَرِ کوهستان بود، گماشته را از دل و جان در اختیارش گذاشته بود. اما او در طول این دو هفته نخواسته بود به این پرسش بیندیشد، نخواسته بود بینظمی و اختلالی را در این نقطه ناشناس، که نظر خوشی نسبت به مهمان نداشتند، بپذیرد. و حالا از دهانش پریده بود.
«مال همین اطرافم، جناب سروان. من در ده دوازده فرسخی همین جا به دنیا آمدم. پشت آن تپه. آقای کاستوریا مرا استخدام کرده، شاید به شما گفته باشند.»
سروان منتظر ماند تا او ادامه دهد، اما گماشته توضیح دیگری نداد. سروان گفت: «ده دوازده فرسخی.» گرما و نور شدید را فرو برد، گرما و نور شدیدی که از پنجره میتابید، از دیوارهای سفید بیروزن، زیر آفتاب، از درختهای سروِ بیحالی که قشری خاک نرم و سفید رویشان را پوشانده بود و برکت نسیمی را انتظار میکشیدند و حتی از سایههای سفید. «پس میشناسیشان. این مردم را میشناسی. نکند نمیشناسی؟» «تا حدودی، جناب سروان.»
«تا حدودی؟»
«من با آنها فرق دارم، جناب سروان. با اجازه شما، جناب سروان، فکر نمیکنم تا آخر عمر اینجا ماندگار بشوم.»
سروان سرش را برنگرداند.
«پس اینجا برای تو هم دخمه لجن در مال کثافته؟»
«من خیال ندارم تا آخر عمر اینجا زندگی کنم، قربان. اگر منظورتان این است.»
«خیلی خوب، فعلاً دو کار برای من انجام میدهی. اول اینکه پنکه را روشن میکنی. این کار را اول انجام میدهی. بعد میروی بیرون و به این لگوری پیر حالی میکنی که من خیال ندارم او را ببینم، چون برای این کار وقت ندارم، امروز و فردا فرصت سر خاراندن ندارم. و تو کلهاش فرو میکنی که به نفع خودش است راهش را بگیرد و برود خانهاش به گوسفندها یا نمیدانم هر کاری که دارد برسد. چون فقط به این شرط است که من پوتینهایم را کثیف نمیکنم. روشن شد؟»
«بله، قربان.»
گماشته به سوی میز رفت و پنکه را روشن کرد. سروان صدای فرفر پروانه را شنید و چند ثانیه بعد وزش ِ تندِ هوایی گرم را بر شانههای عرقکردهاش احساس کرد و رضایت خاطری یافت. با عزم جزم و در حالی که دستها را پشت کمر برده بود، قدمزنان به سوی میز رفت.
درست در این لحظه گماشته در را گشود. سروان برای لحظهای جسم سیاهپوش را در اتاق انتظارِ بههمریخته دید که درگوشهای کز کرده است. قیافه او را به یاد آورد، قیافهای که در طول اولین و تنها گفت و گوی آنها، درست در فردای روزی که قدم به آنجا گذاشته و تصدی هنگ را برعهده گرفته بود، چشم از او برنداشته بود. دو هفته از آن روز گذشته بود، دو هفته در این روستای ویران و فراموششده، به نظرش غیرواقعی میرسید. قرار بود یک روز را تعطیل کند، به دیدن خانواده کاستوریا برود و ساعتهایی را از نعمت تمدن برخوردار گردد. تحمل این زندگی را نداشت.
در بسته شد.
کتاب ناپدید شدگان
«مجموعه شاهکارهای کوتاه»
نویسنده : آریل دورفمان
مترجم : احمد گلشیری
ناشر: گروه انتشاراتی ققنوس
تعداد صفحات: ۲۱۶ صفحه