معرفی فیلم: کتاب‌دزد

6

پیش از این در «یک پزشک»، رمان «کتاب‌دزد» را معرفی کرده بودم و در موردش توضیحاتی داده بود.

کتاب را مارکوس زوساک نوشته است، این کتاب بسیار پرفروش بوده است و خوشبختانه در ایران با ترجمه آ. نوبخت‌فر توسط انتشارات «شور» چاپ شده است.

2-23-2014 9-57-00 PM

کتاب از زبان راوی‌اش که بعدا می‌فهمیم «مرگ» است، زندگی دختری را روایت می‌کند که در دوره تسلط نازی‌ها، متعاقب دستگیری مادرش به پدرخوانده و مادرخوانده‌ای سپرده می‌شود، این دختر متوجه شوری عجیب در درون خود می‌شود، شوری برای به دست آوردن و خواندن کتاب، حتی به قیمت دزیدنشان.

نویسنده در حین پیش بردن داستان، نقبی به یکی از فصل‌های تیره تاریخ آلمان می‌زند و در قسمتی تأثیرگذار، کتاب‌سوزان نازی‌ها را با روایتی دیگر برایمان تعریف می‌کند.

خوشبختانه چند ماه پیش، اقتباس سینمایی این اثر خوب هم اکران شد.

2-23-2014 9-51-11 PM

در هیاهوی فیلم‌هایی که تا چند وقت دیگر برای کسب جوایز اسکار رقابت می‌کنند، بی‌شک صحبتی از کتاب‌دزد نیست، مگر می‌شود وقتی جاذبه، گرگ وال استریت، Blue Jasmine و کلاهبرداری آمریکایی با آن لشکر بی‌شمار ستارگان هستند، کسی بیایید و روی داستان آرام فیلمی مثل «کتاب‌دزد» تمرکز کند.

اما پیشنهاد متفاوت من به شما دیدن این فیلم است، آن هم در زمانی که حوصله‌اش را دارید و دنبال چیزی بیشتر از سرگرمی هستید.

تک‌ستاره شناخته‌شده فیلم، جفری راش است، با این همه هنرپیشه نقش لیزل یعنی سوفی نلسی بازی قابل قبولی دارد.

کارگردان فیلم برایان پرسیوال است.


در اینجا می‌توانید بریده ویرایش‌شده‌‌ای از کتاب را بخوانید. کتاب را می‌توانید به صورت آنلاین از اینجا بخرید.

وقتی اعضای سازمان جوانان آلمان، به سمت میدان شهر رژه می‌رفتند، مردم در خیابان به صف ایستاده بودند. لیزل برای چند لحظه مادرش و هر مشکل دیگری را که در آن هنگام داشت، به فراموشی سپرد. وقتی مردم تشویقشان می‌کردند، چیزی در سنه‌اش باد کرد. بعضی از بچه‌ها برای پدر و مادرشان به کوتاهی دستی تکان دادند. دستور اکید داشتند که به خط مستقیم رژه بروند و به مردم نگاه نکنند و دست تکان ندهند.

2-23-2014 9-30-52 PM

… در پایان رژه، اعضای سازمان جوانان هیتلر اجازه گرفتند تا متفرق شوند. در آن هنگام که شوق آتش‌بازی در چشمانشان شعله می‌کشید و تهییجشان می‌کرد، تقریبا از محالات بود که در یک جا کنار نگاهشان داشت. همه با هم فریاد کشیدند های هیتلز و بعد آزاد شدند تا برای خود بچرخند.

نزدیکی ساعت چهار و نیم، هوا تا حد قابل توجهی خنک شده بود .. همه را با چرخ‌دستی تا آنجا آوردند. در میان میدان اصلی شهر انبار کرده و با چیزی که بوی شیرینی داشت خیسشان کرده بودند. کتاب‌ها و کاغذها و دیگر چیزهایی که سر می‌خوردندا و به پایین می‌افتادند، مجددا به میان توده انبار شده، پرت می‌شدند. از دور شبیه یک کوه آتشفشانی به نظر می‌رسید، یا چیزی عجیب و غریب از کره‌ای دیگر، که انگار به شکل معجزه‌آسایی در میدان شهر فرود آمده بود و می‌بایست در دم از میان می‌رفت.

اگر چه حسی در درونش می‌گفت که این کار یک جنایت است، باز چیزی مجبورش می‌کرد که به آتش کشیده آن توده کتاب‌ها را نگاه کند. نمی‌توانست جلوی خودش را بگیرد. گمانم انسان‌ها دوست دارند کمی نابودی را تماشا کنند.از خراب شدن قصرهای شنی یا خانه‌هایی که با کارت ساخته شده‌اند، شروع می‌کنند. مهارت عظیمشان در شدت بخشیدن به این کار است.

2-23-2014 9-34-18 PM

افقی از پرچم‌ها و یونیفرم‌های نازی رو به آسمان برخاسته بود و هر بار که سعی می‌کرد تا از فراز سر بچه کوچک‌تری اطراف را ببیند، دیدش را سد می‌کردند. ..

مردی در بالکن جایگاه مخصوص قرار گرفت و همه را دعوت به سکوت کرد، یونیفرمش قهوه‌ای براق بود. انگار هنوز اطو رویش قرار داشت، سکوت شروع شد.

گفت: «امروز روی زیبایی‌ است. نه‌تنها روز تولد رهبر بزرگمان است، بلکه برای اینکه دیگر دشمنانمان را شکست داده‌ایم، مانع شده‌ایم تا به افکارمان دسترسی پیدا کنند. ما به مرضی که حداقل بیست سال دامنگیر آلمان شده بود، پایان دادیم و حالا با این آشغال‌ها، با این سم‌ها، خداحافظی می‌کنیم.»

گروهی از مردها از بالکن خارج شدند و آن تپه را محاصره کردند و در میان تشویق و تأیید دیگران آتشش زدند. کاغذها و نوشته‌ها در شعله‌های نارنجی حل می‌شدند. واژه‌ها می‌سوختند و از جمله‌هاشان جدا می‌شدند.

2-23-2014 9-32-10 PM


هانس هابرمان -پدرخوانده لیزل- به پله‌های کلیسا نزدیک شد.

– سلام بابا

– قرار بود جلوی شهرداری بایستی.

– ببخشید بابا!

لیزل اولین شبی که برای مادرش نامه نوشت، دانست که پیشوا همان «آنهایی» بود که هانس و رزا هابرمان درباره‌اش صحبت می‌کردند. با اینکه می‌دانست، باید از پدرخوانده‌اش می‌پرسید:

– مامانم یک کمونیسته؟

– هیچ نمی دونم. هیچ ندیدمش.

– آیا پیشوا بردش؟

– گمونم احتمالش وجود داشته باشه، بله.

– می‌دونستم، از پیشوا متنفرم، ازش متنفرم.

هانس باید چه می‌کرد، آیا همان طور که دلش می‌خواست باید خم می‌شد و دخترخوانده‌اش را در آغوش می‌گرفت؟ آیا باید می‌گفت که به خاطر آنچه به روز او مادرش آمده و نیز به خاطر اتفاقی که برای برادرش افتاده، متأسف است؟

نه! چشمانش را بست و بعد بازشان کرد. سیلی جانانه‌ای به گونه لیزل نواخت. «دیگه هرگز همچین چیزی نگو!»

دختر تکانی خورد و روی پله‌ها نشست، پدر کنارش نشست و صورتش را در دو دست گرفت.

– بابا؟

پدر دست‌ها را از چهره برداشت، تصمیم به حرف زدن گرفته بود:

– می‌تونی چنین حرفی را توی خونه بزنی، ولی هرگز تو خیابون، مدرسه چنین چیزی نمی‌گی. هرگز!»

جلویش ایستاد و با شانه‌هایش از جا بلندش کرد. تکانش داد: «می‌شنوی چی می‌گم؟»

لیزل با چشمان گشاد‌شده، سری به تسلیم، تکان داد.


لیزل به سوی کوه خاکستر به راه افتاد، که مثل آهن‌ربایی بر زمین نشسته بود، مثل یک چیز عجیب و غریب. همچون جاده ستاره‌های زرد برای چشم‌ها، مقاومت‌ناپذیر بود. نمی‌توانست رو برگرداند، در تنهایی، نمی توانست بر خود تسلط یافته و به فاصله مطمئنی بایستد. آن توده او را به سوی خودش مکید و لیزل شروع به پیشروی کرد.

2-23-2014 9-32-52 PM

وقتی در پای کپه خاکسترها ایستاد، در اثر حرارتی که هنوز از آن برمی‌خاست، گرمش شد. وقتی دستش را تو برد، حرارت دست‌هایش را گاز گرفت. ولی دومین مرتبه، حواسش را جمع کرد تا سرعت عملش را به خرج دهد.

دست‌هایش به جلد نزدیک‌ترین کتاب قفل شد. داغ و در همان حال خیش بود و کناره‌هایش سوخته بودند ولی جز این زخمی بر تن نداشت.

وقتی کتاب را با تردستی بیرون کشید و با عجله دور شد، هنوز از جلد کتاب دود برمی‌خاست.

کتاب دیگر آنقدر خنک شده بود که بتواند آن را به زیر یونیفرمش سُر بدهد. اول در مجاورت سینه‌اش گرم و نرم بود، ولی وقتی شروع به راه رفتن کرد، باز هم داغ شد.

وقتی نزدیک پدر رسید، کتاب داشت می‌سوزاندش. به نظر می‌رسید که دوباره در حال شعله کشیدن است.

آماده شدند که صحنه را ترک کنند. کتاب حالا داشت درست و حسابی می‌سوزاندش، دیگر از سایه‌های پرمخاطره شهرداری گذشته بودند که کتاب‌دزد، از شدت درد تکانی خورد.

پدر پرسید: «مشکل چیه؟»

– هیچی!

البته چندین چیز وجود داشت که بی‌بروبرگرد مشکل به حساب می‌آمدند.

از یقه لیزل دود بیرون می‌آمد.

در زیر پیراهنش کتاب داشت او را می‌بلعید.

2-23-2014 9-36-06 PM


اگر خواننده جدید سایت «یک پزشک»  هستید!
شما در حال خواندن سایت یک پزشک (یک پزشک دات کام) به نشانی اینترنتی www.1pezeshk.com هستید. سایتی با 18 سال سابقه که برخلاف اسمش سرشار از مطالب متنوع است!
ما را رها نکنید. بسیار ممنون می‌شویم اگر:
- سایت یک پزشک رو در مرورگر خود بوک‌مارک کنید.
-مشترک فید یا RSS یک پزشک شوید.
- شبکه‌های اجتماعی ما را دنبال کنید: صفحه تلگرام - صفحه اینستاگرام ما
- برای سفارش تبلیغات ایمیل alirezamajidi در جی میل یا تلگرام تماس بگیرید.
و دیگر مطالب ما را بخوانید. مثلا:

موجودات شگفت انگیزی که اکنون منقرض شده‌اند: بقایای باورنکردنی آنها از گذشته‌های طولانی

مادر طبیعت هرگز دست از شگفت زده کردن ما بر نمی‌دارد و در طول میلیون‌ها سال موجودات باورنکردنی، از ظریف گرفته تا خشن زایش کرده است.وقتی تاریخ جانداران را مرور می‌کنیم، حشرات به اندازه یک انسان، خزندگان با ابعاد بزرگ، و جوندگان با شاخ …

چهره و شکل و شمایل یک شهروند کشورهای اسکاندیناوی یا منطقه نوردیک به چه صورت است؟

کشور‌های اسکاندیناوی که به عنوان کشورهای شمال اروپا یا منطقه نوردیک نیز شناخته می‌شوند، به گروهی از کشور‌های شمال اروپا اطلاق می‌شود. واژه نوردیک اغلب برای توصیف دانمارک، فنلاند، ایسلند، نروژ و سوئد که اعضای اصلی شورای شمال اروپا هستند،…

نحوه تماشای فیلم ها و سریال های تلویزیونی مارول به ترتیب درست – یک فهرست جالب

خب، اول اصلا باید پاسخ بدهیم که چرا ممکن است کسی از فیلم‌ها و برنامه‌های تلویزیونی مارول لذت ببرد و عاشق‌شان باشد.من خودم اصلا دوست‌دار این فیلم‌ها نیستم. ولی خب مگر من عاشق ژانرهایی از سای فای نیستم و از اینکه بقیه این دنیاها را درک…

مجموعه‌ای از تصاویر عجیب و غریبی که در گوگل مپ و گوگل استریت دیده شده‌اند!

گوگل مپ بسیار کار راه‌انداز است و گوگل استریت اصلا اگر سرعت اینترنت اجازه بدهد، اجازه جهانگردی مجازی به ما می‌دهد.اما برخی اوقات اشخاص به صورت تصادفی و یا حین وب‌گردی‌های طولانی تصاویری در این سرویس‌های گوگل شکار کرده‌اند که بسیار بامزه…

چرا بسیاری از ساختمان‌های تاریخی در بریتانیا دارای پنجره‌های آجرکوبی شده هستند؟

زمانی در بریتانیای کبیر داشتن پنجره در خانه‌ها و ساختمان‌ها بسیار گران از آب درمی‌آمد! چرا؟!چون در سال ۱۶۹۶ با وضع مالیات بر پنجره که بسیار در جامعه منفور بود، وضعیت تغییر کرد. در این زمان مالیات بر صاحبان املاک را بر اساس تعداد…

تخیل: تصور کنید که یک موجود هوشمند فرازمینی از زمین بازدید می‌کرد و در اینستاگرام پست به سبک…

ما نمی‌دانیم که هیچ وقت بیگانگانی که می‌گویند اینقدر وجودشان محتمل است، از زمین بازدید خواهند کرد یا آیا آشکارا رخ خواهند نمود یا نه.فعلا در حد داستان‌های علمی تخیلی به قضیه نگاه می‌کنیم.اما تصور کنید که یک موجود هوشمند فرازمینی…
آگهی متنی در همه صفحات
6 نظرات
  1. Minu می گوید

    چند هفته پیش این فیلمو دیدم.‌ به همه دوستان توصیه میکنم کتاب دزد رو ببینن.

  2. شهرام. نیک می گوید

    دکتر جان.
    فیلم قشنگی. من دیده بودمش. ولی انتهای فیلم کمی حس و حال بالیوودی داره. و با کتاب راوی متفاوت

  3. فرشاد می گوید

    فیلم بسیار زیبایی بود ، بازیگر کاراکتر لیزل خیلی خوب بازی کرد

  4. بتول می گوید

    چقدر فیلم خوبی بود. من تازه امروز دیدمش. نمی دونم چطور شده که این پست شما رو ندیده بودم!
    و خیلی خوشحال شدم که دیدم کتاب به فارسی هم ترجمه شده، به خاطر شخصیت یهودی و داستانش فکر نمی کردم ترجمه شده باشه. ممنون

  5. اعظم می گوید

    فیلم دوست داشتنی بود ولی امروز که یک قسمت از کتابو تو متن شما خوندم به نظرم اومد کتابش باید خیلی جذابتر باشهو باید بدزدمش چون شخصیت لیزل رو خیلی پراحساستر و کاملتر توصیف کرده البته خب تفاوت کتاب و فیلم قطعا همینه به هر حال ممنون از مطلب خوبتون

  6. محمد می گوید

    ممنون بابت معرفی چنین فیلم زیبایی.. دیشب فیلم رو دیدم.. لذت بردم.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.