یوزف گوبلز که بود – زندگینامه گوبلز

فرانک مجیدی: شده کسی را ببینی که اولین چیزی که به یادت میآوردت، مَثَل «شیطان در جلدش رفته» باشد؟ این زمین پیر، این روزگار سپید موی، کم از اینجور «آدم»ها بهخود ندیده. کسانی که شیطان از دریچهی چشم آنها دنیا را میبیند، با زبان آنها سخن میگوید، با بدن آنها میزید و هر لحظه نفس کشیدنشان، حکم مرگ بیگناهی را امضا میکند. صفحات سیاه تاریخ را، شیاطینی میسازند که در هیکلی انسانگونه ظهور میکنند. دکتر «پل یوزف گوبلز» مستعد شیطانپروری در خود بود.
پل یوزف گوبلز، فرزند سوم خانوادهای کاتولیک و بسیار مذهبی، در 29 اکتبر سال 1897 زادهشد. در 4 سالگی مبتلا به فلج اطفال شد و پای راستش برای همیشه ناقص گردید، اما او سرسختانه حاضر به استفاده از عصا نبود. همین نقص عضو، سبب شد برای شرکت در جنگ جهانی اول پذیرفته نشود و در پشت جبهه خدمت کند و وقتی از خدمت فارغ شد، در دانشگاههای بن، وورزبورگ، فرایبورگ و هایدلبرگ به تحصیل در رشتهی فلسفه و ادبیات مشغول گشت. او تز دکترایش را دربارهی «ویلهلم فونشوز» و آثار درام و رمانس او در قرن 18، زیر نظر دو استاد یهودی ارائه داد. پس از گرفتن مدرک دکترایش، او یک رمان به نام «میشل» نوشت که به قهرمان داستان، تمام صفاتی که خود فاقدشان بود، نسبت داد. ناشران این رمان را ضعیف دانستند و هیچکس حاضر به چاپ آن نشد. پس از این سرخوردگی او به روزنامهنگاری مشغول شد که در آن هم توفیق چندانی نیافت. بنابراین با آن که دکترای ادبیات داشت، به کارمندی در بانک مشغول شد.
اما تصمیمی برای همیشه مسیر زندگیاش را تغییر داد. در سال 1923، نظر گوبلز جوان به سمت حزب نازی جلب شد. در آنزمان، قدرتمندترین مرد حزب «گرگور اشتراسه» بود که بر جنبهی سوسیالیستی حزب تاکید داشت. گوبلز هم بسیار بر سوسیالیست بودن، بیش و پیش از ناسیونالیست بودن اهمیت میداد و دشمن سرسخت تفکرات کاپیتالیستی بهشمار میآمد. در سال 1926، هیتلر که برای مدتی از حزب و فعالیتهایش کنار رفتهبود، در بازگشتی دوباره با معرفی «کارل کافمن» با گوبلز آشنا میشود. این دو آنچنان شیفتهی هم شدند که در بهزودی در مکالمات خصوصی، افکار و اهدافشان را برای هم ترسیم کردند. هیتلر به گوبلز گفت فکر میکند دشمنان بزرگتر آنها پیش از کاپیتالیستها، یهودیها هستند. تسلط و مرشدی او بر گوبلز چنان بود که گوبلز بهسرعت این ایده را پذیرفت و شخصیت هیتلر برایش چنان شد که به او اعلام وفاداری کامل کرد. زمانی نوشت: «آدولف هیتلر، دوستت دارم چون همزمان هم بزرگی و هم ساده. صفاتی که میشود بهخاطر داشتنشان کسی را نابغه دانست.» هیتلر در همان سال گوبلز را برای تبلیغات خود برگزید.
گوبلز قدم اول را با تاسیس روزنامهی «حمله» (Der Angriff) برداشت. او تبلیغاتی را موفق میدانست که به هر روشی به موفقیت منجر شود. بهزودی او توانایی دیگری هم در خود کشف کرد: استعداد خارقالعاده در سخنرانی! او عملاً شنوندگانش را مسخ میکرد و میتوانست باعث شود آنها هر چه او میخواهد، انجام دهند؛ سرود بخوانند، شعار دهند، فریاد بکشند و تشویق کنند. پیش از آغاز فعالیت او، حزب نازی هرگز در انتخابات موفق نبود. اما با آغاز فعالیتهای تبلیغاتی او 10 نازی و از جمله خودش به مجلس راه یافتند. با رسیدن سال 1928، همه او را از سران اصلی حزب میشناختند و در سال 1930، جای اشتراسه را گرفت و تمام روزنامههای حامی نازی را تحت پوشش خود قرار داد. پس از آن، تمام تلاش خود را برای پیروز کردن هیتلر در انتخابات بهکار بست. در 19 دسامبر سال 1931، گوبلز با ماگدا ازدواج کرد.
ماگدا، خود داستانی جداگانه دارد. او 5 ساله بود که پدر و مادرش از هم جدا شدند و مادرش با مردی یهودی به نام «ریشارد فرایدلاندر» ازدواج کرد. ماگدا و ریشارد روابط خوبی با هم داشتند و حتی ماگدا نام خانوادگی او را برای خود برگزید. این ازدواج مادر ماگدا هم به طلاق انجامید. ماگدا، دختری دبیرستانی بود که با مردی متمول به نام «گونتر کوانت» آشنا شد. آنها خیلی زود ازدواج کردند و ثمرهی ازدواج آنها، پسری به نام «هرالد» شد. ازدواج گونتر و ماگدا، پس از 8 سال شکست خورد و آنها از هم جدا شدند. در 1 سپتامبر 1930، ماگدا به حزب نازی پیوست و آنجا بود که با گوبلز آشنا شد. ماگدا و گوبلز در مزرعهی شوهر سابق ماگدا با هم پیمان ازدواج بستند و شاهد عقد هم کسی نبود، جز هیتلر. هیتلر که نمیتوانست ازدواج کند، بهشدت به عقاید و وفاداری ماگدا علاقمند شد و همچون گوبلز، او را هم دوست داشت. بخاطر تجرد هیتلر، ماگدا به نوعی بانوی اول آلمان و الگوی شایستهی زنان نازی به حساب میآمد.
اما گوبلز در کار تبلیغات هیتلر، ایدههای بدیعی را بهکار میبست که تا پیش از او، کسی چنان نکردهبود. او 50هزار صفحهی گرامافون تبلیغاتی را بین مردم پخش کرد، برای هیتلر تورهای تبلیغاتی در نقاط مختلف آلمان برپا میداشت و در روزنامه، رایو و سینما به نفعش تبلیغ میکرد. و بالاخره در 30 ژانویهی سال 1933، هر دو به آرزویشان رسیدند: هیتلر، رایش شد و گوبلز را بهعنوان دست راست خود و وزیر تبلیغات خود برگزید. از آن پس، گوبلز دست خود را در رسانهها، بازتر از قبل میدید. ایام چنان به کام او میگشت که همانروزها را در خاطراتش نوشت: «ما رؤسای آلمان هستیم.» و در همان ابتدای قدرتش بود که یکی از سیاهترین خاطرات بشری را رقم زد: مراسم کتابسوزان!
مراسم کتابسوزان، چیز تازهای نبود. حداقل برای آلمانیها! در سال 1817، انجمنهای دانشجویی آلمان سالگرد ارائهی تزهای 95 گانهی لوتر را برگزیدند تا در وارتبورگ، جایی که لوتر پس از تکفیر به آنجا پناه بردهبود، گرد آیند. آنها در وارتبورگ تظاهراتی برای داشتن کشور متحد برگزار کردند –در آنزمان، آلمان بهصورت ایالتهای جدا از هم بود- و کتابهای ضد ملی را با نام ضد آلمانی سوزاندند. پس از گذشت سالها، اینبار در 18 ایپریل 1933، دانشجویان تز 12 گانهای به تقلید از تز 95گانهی لوتر ارائه دادند که مبتنی بر خالصسازی فرهنگ و زبان آلمانی بود. میشد در تمام بندها، ردی از تاثیر تبلیغات گوبلز بر دانشجویان یافت.چرا که در 6 ایپریل 1933، از آلمانیها خواسته بود علیه روحیهی ضد آلمانی واکنش نشان دهند. در 10 می 1933،40هزار نفر برای شنیدن سخنرانی گوبلز با عنوان «نه به تباهی و فساد اخلاقی» در اوپرنپلاتز جمع شدند. گوبلز چنین آغاز کرد: «بله به نجابت و اخلاقیات در خانواده و کشور! من نوشتههای هاینریش مان، ارنست گلاسر و اریش کاستنر را به آتش میسپارم.» و دانشجویان و استادانشان به تبعیت از او، 25000 جلد کتاب را به نام «ضد آلمانی» بودن سوزاندند و در آن حین با شادی سرود «سوگند آتش» را خواندند. در این مراسم کتابهای «برتولت برشت»، «آگوست بِبِل»، «کارل مارکس»، «ارنست همینگوی»، «توماس مان»، «جک لاندن»، «هلن کلر» و «هاینریش هاینه» سوزانده شد. هاینه، همان نویسندهای بود که روزی نوشت: «جایی که کتابها را میسوزانند، دیر یا زود آدمها را هم خواهند سوزاند.» (Dort, wo man Bücher verbrennt, verbrennt man am Ende auch menschen.) این مراسم چنان واکنشهای منفیای را در جهان در پی داشت که گوبلز از ترتیب دادن دوبارهی چنین مراسمی صرفنظر کرد، اما همچنان بر ایدهی پاکسازی کتابها، اما بی سر و صدا تاکید داشت. رمان «فارنهایت 451»، اثر «ری برادبری»، ملهم از همین حادثه است.
البته این ژست گوبلز برای بهکار بردن اخلاقیات و نجابت، در حد حرف بود! همه میدانستند گوبلز از نظر اخلاقی فرد بسیار فاسدی است و علیرغم ازدواجش، با زنان زیادی رابطه دارد. «لنی ریفنشتال» که از فیلمسازان محبوب هیتلر بود و فیلمهای تبلیغاتی « المپیک» و «پیروزی اراده» را کارگردانی کردهبود، به یاد میآورد که گوبلز علیرغم آنکه در آن زمان همسر و یک فرزند داشت، به پایش افتادهبود و به او اظهار عشق نمودهبود! پس از برخورد سرد ریفنشتال با او، گوبلز از او متنفر میشود اما بهخاطر علاقهی هیتلر به ریفنشتال، نمیتواند مانع کار کردنش شود. بعدها دردسرسازترین رابطهی نامشروع او، با هنرپیشهای زیبارو و 20 ساله به نام «لیدا بارووا»ی چکسلواکیایی برایش مصائبی ایجاد کرد. خبر این رابطه که به ماگدا میرسد، ماگدا تحملش را از دست میدهد و نزد هیتلر میرود که برای طلاق، از او اجازه بگیرد. هیتلر که احترام زیادی برای ماگدا قائل بود، به گوبلز دستور میدهد هر چه سریعتر رابطهاش با این دختر هنرپیشه را تمام کند و خانوادهاش را نرنجاند. در آن زمان، هیتلر چنان بهخاطر رنجیده شدن ماگدا از گوبلز دلگیر شدهبود که مدتی بحث آن بود که گوبلز سفیر آلمان در ژاپن شود و از حلقهی قدرت دور گردد.
گوبلز برای تبلیغات و پیشبرد اهداف هیتلر، توجه ویژهای به صنعت سینما داشت. باید گفت او حداقل تحمل دیدن فیلمهای مخالف حزب نازی را در اکران خصوصی داشت و بهدقت آنها را میدید و نقد میکرد. تنها یکبار از دیدن یک فیلم ضد نازی عصبانی شد که در آن، بازیگری که نقش گوبلز را داشت از او چهرهای ابله و مضحک را به نماش گذاشتهبود. بههر حال، با آن توانایی ویرانگرش، نمیشد او را فردی ابله دانست. او تا آن حد فیلمهای ضد نازی را تحمل میکرد که ایدههای هوشمندانهای در آنها ببیند و از دستاندرکاران سینمای آلمان بخواهد مشابه آنها را بهکار ببندند. اما محدودیتها، سه، چهار سال پس از روی کار آمدن نازیها آغاز گشت. گوبلز بهسرعت بخشهای نظارتی برای رادیو، تئاتر، روزنامه، سینما و موسیقی برپا کرد و همهی یهودیها، لیبرالها و سوسیالیتهای فعال در این بخشها را بیرون راند. او حتی کنترلش را چنان گسترش داد که روزنامههای محلی و سرودهای گروه کُر روستاها را هم زیر نظر گیرد. از جمله اقدامات گوبلز، تهیهی یک لیست از افراد مفید در هر بخش بود که اجازهی فعالیت هنری و ادبی افراد، منوط بر بودن نامشان در این لیست بود. نقد فیلمهای ضد منافع نازیها هم در همان زمان ممنوع شد. در سال 1934 برای بخش سینما، گوبلز «ادارهی فیلم رایش» را تاسیس کرد که هر فیلم برای آغاز کار و نمایش، باید ابتدا از آنجا پروانه کسب میکرد. روزگاری بود که در جوانیاش و در ابتدای پیوستن به حزب نازی، مجبور بود رأساً اقدام کند و با چند بی سر و پا جلوی ادامهی اکران «در جبههی غرب خبری نیست» را بگیرد و حالا، هیچ فیلمی بدون نظارت او ساخته نمیشد.
اما یک سال پیش از پاکسازیهای او در سینما، یعنی در سال 1933، بخاطر ماجرایش با بارووا، و مرد شمارهی یک شدن هیتلر در آلمان به خدماتش نیاز کمتری حس میشد. او به دنبال یافتن راهی بود تا برای هیتلر، همان گوبلز همیشگی باشد. برای همین روی موضوع مورد علاقهی هیتلر دست گذاشت: پاکسازی جامعه از یهودیها. گوبلز در سال 1933 با گفتن: «یهودیها گمان نکنند که مثل ما هستند.» پروژهاش را آغاز کرد و زندگی حرفهای آنها را با محدودیتهای زیادی روبرو کرد، که طبعاً زندگی خصوصی آنها را هم تحت تاثیر قرار میداد. در سال 1936 که آلمان میزبان المپیک بود، فشارها نسبتاً کاهش یافت ولی با آغاز سال 1937، دوباره بندها سختتر کشیده شد. تا سال 1938 یهودیها باید با بستن نواری به بازویشان خود را با دیگرْ افراد جامعه متمایز میکردند. گوبلز در مکالمه با هیتلر گفت که نفرت آلمانیها از یهودیها مدتهاست که رواج پیدا کرده و او را قانع ساخت که باید شدت عمل نشان دهند. در گردهمآیی «شب شیشههای شکسته» (Kristallnacht) افراد حزب نازی و S.A. به تظاهراتی ضد یهودی دست زدند که گفته میشود بین 90 تا 200 یهودی در آن کشتهشدند. بههر حال، از میزان کشتگان آمار دقیقی در دست نیست. گوبلز در آن زمان میلیونر محسوب میشد. از روزگاری که یک کارمند جزء بانک بود، به روزهای نمایندگی با چک 750 فرانکی رسید و حالا صاحب ویلاهایی با چشماندازهای بدیع بود.
از اواخر دههی 30 که فکر جهانگشایی به سر هیتلر افتاد، تبلیغات گوبلز به نوعی دیگر در خدمت پیشوا قرار گرفت. او ماشین تبلیغاتش را اینبار علیه لهستان روشن کرد. سال 1940 برای آلمان در میان ناآرامیهای جنگ آغاز شد. هیتلر که بیش تر مشغول جنگ و جلسات مربوط به آن بود، حضور اندکی در میان مردم داشت و این نقش گوبلز را برای روشن نگاه داشتن شعلههای ایدئولوژیک نازی میان مردم پررنگتر میکرد. در همان حین و درون حزب، مشغول خالی کردن زیر پای رقبایی مانند گورینگ بود. گوبلز دوست داشت هیتلر از او در سیاستهای جنگ استفاده کند. برای جلب کردن توجه هیتلر، در فوریهی آن سال یک سخنرانی با محتوای در خطر بودن تمدن 2000 سالهی غرب، نقش نجاتبخش آلمان در این موضوع و خطر رواج بلشوویسم در تمام اروپا انجام داد. اما هیتلر از او کمکی در زمینهی جنگ نخواست. لااقل نه در آن مقطع زمانی. در آن سالها، گوبلز دست از ثبت کردن آثار وجودیش بر نمیداشت. او در 12اُمین روز سال 1941 رسماً تئوری «دروغ بزرگ» را ارائه داد. در همانروز بود که در مقالهای با عنوان «از کارخانهی دروغ چرچیل» نوشت: «این البته چیزی است که کسانی را که درگیرش هستند ناراحت میکند. چیزی که نباید باشد مانند قانون مصونیت زندگی شخصی یک نفر، آن هم تا زمانی که ندانیم کی به آن نیاز مییابیم.راز حیاتی رهبری انگلیسی به هوش خاصی وابسته نیست، بلکه بستگی تقریباً قابل ملاحظهای به حماقت دارد. انگلیسی اصلی را دنبال میکند که وقتی دروغی میگوید، باید بزرگ باشد و بر آن پای بفشارد. آنها دروغ را تکرار میکنند، حتی اگر به نظر مضحک آید.» بعدها «جرج اورول» سه بار از ایدهی دروغ بزرگ، در «1984» استفاده کرد. هرچقدر گوبلز به تعلیمهای پیشوا مؤمن بود، به نظر میرسید گاه تردیدهایی در ماگدا بهوجود میآید. گفته میشود در 9 نوامبر 1942وقتی همراه دوستانش یکی از سخنرانیهای هیتلر را از رادیو گوش میداد، رادیو را خاموش کرده و گفته: «خدای من! چه مزخرفاتی!» ماگدا با آنکه همواره به رهرویاش از هیتلر افتخار میکرد، اعتقاد داشت پیشوا تنها به سخنان کسانی گوش میدهد که باورش داشتهباشند. در آن سالها، پدرخواندهاش ریشارد هم به کمپ یهودیان بوشِنوالد منتقل شد، اما ماگدا عملاً کاری برای نجاتش نکرد و در نهایت، ریشارد همانجا مرد.
اما سالهای بعدی برای آلمان چندان شیرین نمیگذشت. سال 1944 و 1945 شکستهای آلمان، پشت سر هم، آغاز شد. فشارهای اقتصادی و پیروزی متفقین و آمریکا در جبههها، آلمان را تهدید میکرد و مرزها بر آلمان بستهبود. این سالها، سالهای درخشان شیمیدانان آلمانی بود. بسیاری از واکنشهایی که من امروز در دانشگاه در بخش شیمی آلی میخوانم و نامهای دانشمندان آلمانی را بهخود گرفتهاند، در همان سالها و همان روزهای سخت انجام شد. حتی اگر دانشمندان آلمانی در یک تبدیل واحد ساده، عددی را در هزار ضرب نمیکردند، آنها بودند که به بمب اتمی پیش از کشورهای دیگر دست مییافتند. اما در مقابل اینها، روزها برای سیاستمداران آلمان سخت میگذشت. گوبلز به هر روشی، سعی کرد هیتلر را قانع کند مذاکره را نپذیرد و منتظر پیروزی بزرگ آلمان باشد. در آنروزها، بالاخره هیتلر دست گوبلز را در سیاستهای جنگ بازتر گذاشت، هرچند بهوسیلهی بورمان، قدرت روزافزون گوبلز، اشپیر و هیملر را کنترل میکرد. وقتی «فوناشتافنبرگ» ترور ناموفقی به جان هیتلر انجام داد، تماس هیتلر با گوبلز بود که نظم در همریختهی قرارگاههای ارتش را سامان بخشید و به اعدام صحرایی فوناشتافنبرگ منجر شد. گوبلز به هیتلر قول آماده کردن ارتش تازهنفس و 1میلیونی میداد و هیتلر را امیدوار میکرد، اما حقیقت در آنسوی رود راین بود!
9 ماه پس از حادثهی ترور، ارتش متفقین به رود راین رسیدند. رهبران نازی میخواستند برلین را ترک کنند و پایگاهشان را در شهر دیگری برپا کنند، این ایده با مخالفت شدید گوبلز روبرو شد.هیتلر میدانست هیملر دارد خیانت میکند و با متفقین رابطه دارد، ولی دیگر راهی نبود. او هم با گوبلز همعقیده بود و میگفت برلین را ترک نمیکند و اگر لازم باشد، میمیرد. دیگر گوبلز و خانوادهاش و هیتلر، به پناهگاه مخصوص رانده شدهبودند و صدای توپ و تفنگ را در چند قدمی میشنیدند. در 30 آوریل، هیتلر پس از ازدواج با معشوقهی دیرینهاش «اوا براون» همراه با او به زندگیش پایان داد و در وصیتنامهاش، گوبلز را جانشین خود تعیین کرد و از او خواست برلین را ترک کند و دولت تشکیل دهد. گوبلز اما، تصمیم خود را گرفتهبود. او در خاطراتش اینبار را، تنها دفعهای میدانست که از فرمان پیشوا سرپیچی خواهد کرد. وقتی ژنرالهای نازی برای آخرینبار نزد گوبلز رفتند تا او را همراه خود ببرند، گفت: «یک کاپیتان با کشتیاش غرق میشود. فکرهایم را کردهام و تصمیم دارم بمانم. جایی برای رفتن ندارم. نه با این بچههای کوچکم.» حاصل زندگی او و ماگدا، اکنون 6 فرزند خردسال بود.
تصمیم آخر این زن و شوهر، حیوانیترین کاری است که یک پدر و مادر میتوانند انجام دهند. رازی که پیش از مرگ هیتلر، ماگدا با پسرش، هرالد، از شوهر اولش که در شمال آفریقا خدمت میکرد، چنین در میان گذارد: «پسر عزیزم! با امروز شش روز است که در پناهگاه پیشوا هستیم. بابا، 6 خواهر و برادر کوچولویت و من باید پایانی غرورآفرین به حیات ناسیونالسوسیالیستی خود دهیم… باید بدانی که در برابر خواست پدرت مقاومت کردم، حتی شنبهی قبل پیشوا میخواست کمکم کند تا فرار کنم. تو که مادرت را میشناسی، ما از یک خونیم و میدانی هرگز تردید نکردهام. باور شریفمان و به همراه آن هر چیز زیبایی که در زندگیام میشناختم تباه شده. دنیایی پس از پیشوا و عقیدهی ناسیونالسوسیالیسم وجود نخواهد داشت و برای همین بچهها را هم با خود میبرم. برای آنها اینطور بهتر است و خدای مهربانی هست که درکم کند که چرا نجاتشان میدهم… بچهها فوقالعادهاند، نه گریهای و نه شکایتی. وقتی انفجارها پناهگاه را میلرزاند بچههای بزرگتر مراقب کوچکترها هستند. وجودشان نعمتی است و گاهی باعث خوشحالی پیشوا میشوند. خداوند کمکم کند تا آخرین و سختترین کار را انجام دهم. ما تنها یک هدف داریم: وفاداری به پیشوا تا دم مرگ. هرالد، پسر عزیزم، میخواهم چیزی را که از زندگی آموختهام به تو بیاموزم: وفادار باش، به خودت، به مردمت و به کشورت وفادار باش… به ما افتخار کن و سعی کن ما را چون خاطرهای عزیز به یاد آوری…». ساعت 8 عصر روز اول می 1945، گوبلز با پزشک مخصوص اساس، «هلموت کونز» تماس گرفت. ماگدا، کونز و پزشک مخصوص هیتلر، به فرزندان گوبلز، هلگا، هیلده، هلموت،هولده، هِدا و هایده ابتدا مورفین خوراندند و سپس ماگدا فرزندانش را در آغوش گرفت و در حالیکه نوازششان میکرد و میگفت همه چیز درست میشود، در دهانشان آمپول سیانید تزریق کرد و آنها را کشت. سپس گوبلز بازوی همسرش را گرفت و به باغ رفتند و آنجا ابتدا ماگدا و سپس خودش را کشت. به افسران پناهگاه دستور دادهبود که پس از مرگ جنازهشان را بسوزانند. هرچند، جنازهها بهخوبی نسوخت و هویتها قابل تشخیص بودند. در همانلحظه، حزب نازی دیگر عملاً نابود شد. بازی تمام شدهبود.
یواخیم فِست مینویسد: «به نظر میرسید چیزی که او را بیشتر از هر چیزی میترساند، مرگی عاری از آثار دراماتیک بود. در پایان، او همانی شد که همیشه بود: تبلیغاتچی خودش… فرزندانش آخرین قربانیان خودآزماییاش پیش از مرگش بودند. به هر حال، کارش برای اینکه او را به سرنوشتی تراژیک برساند که همواره آرزویش را داشت شکست خورد، و صرفاً در برابر کنایههایی نفرتانگیز قرارش داد.»
در تمام مدت نوشتن این مقاله، تصویری از گوبلز را پیش رویم گذاشتهبودم که پشت میز کارش نشسته، با آن قامت کوتاه و اندام لاغرش پوشیده در کت و شلوار و کراواتی شیک. انگشتانش به هم گره خورده، و آن چهرهی لاغر مثلثیاش، با موهای صاف مشکی که با دقت به عقب آب و شانه شده و لبهای نازکی که قاطعانه بر هم فشرده شده، اما ممکن است هر آن به فرمانی بیرحمانه گشودهشود و آن چشمهای سیاه درشت، خالی، سرد و نافذ. تا بهحال نگاه کسی اینطور خیرهام نکردهبود. نمیتوانم چشم از نگاهش بردارم. نگاهش، مرزهای دور و دیر و کاغذی عکس را پشت سر میگذارد و من میدانم، روزگاری همین چشمها به من خیره بود. به یادش میآورم. از او میترسم، و او هم میداند که من را میترساند. از شیطانی که در چشمهایش میبینم میترسم. اما مثل همان موقع نمیتوانم فرار کنم. اگر امروز از گوبلز و تفکرات فاشیستیاش مینویسم، برای آن است که باید از شیطان بسیار گفت تا افسونش باطل شود. برای آنکه اگر حتی تنها یک تن بهخاطر تفاوت دین و نگاهش کشتهشود، علیه تمام بشریت جنایتی رخ داده. حالا دیگر تمام شد. چیزی را که باید، گفتم و بارِ سالها سبک شد. حالا میتوانم عکسش را برای همیشه گوشهای پنهان کنم. هرچند میدانم، این نگاه سرد همواره تعقیبم خواهد کرد. اما اینبار حرف آخر را گفتم و عکس را در پوشهای گذاشتم. به چشمهایش نگاه کردم و گفتم: همه میمیرند، حتی من، حتی هیتلر، حتی قدرت و رویایش، حتی تو… شیطان!
پ.ن: در نوشتن این مقاله، از مطلب منتقد خوب و استاد ندیدهام ، «بیژن اشتری»، در شمارهی 186 مجلهی «دنیای تصویر»، صفحات 84 تا 89 استفاده کردهام. علاقمندان میتوانند با خواندن این مقاله از اوضاع سینمای آلمان و جهان در آن سالها مطلع شوند.
بسیار پربار و بسیار خواندنی… خیلی زحمت کشیده اید… الحق و الانصاف دستتان درد نکند…
با اینکه به متون بلند و اینجوری اصلا علاقه ندارم اما انقدر خوب نوشته شده بود که از وسط شروع کردم و تا ته خوندم!
و خیلی برام جالب بود.
جالب بود ،و خیلی جالبتر اینکه یه جورایی خصوصیات اون مرد و تفکراتش (…) …. !!!!
سلام
با تشکر از پست بسیار جالبتان، بسیار ممنون میشوم توضیح دهید جمله زیر را
“حتی اگر دانشمندان آلمانی در یک تبدیل واحد ساده، عددی را در هزار ضرب نمیکردند، آنها بودند که به بمب اتمی پیش از کشورهای دیگر دست مییافتند.”
با استناد به چه منبعی نقل کردید.
بله این جمله برای من هم عجیب بود لطف می کنید بیشتر توضیح بدین
ممنونم و خسته نباشید.
مطلب زیبایی بود.
خانم مجیدی
بسیاز زیبا حق مطلب رو ادا کردید.
آیا شما کاری که سلطان محمد خوارزمشاه انجام داد را نیز «حیوانیترین کاری که یک پدر میتواند انجام دهد» می دانید؟ اگر دست ارتش متفقین به آن کودکان می رسید با آن ها چه می کردند. حتماً می دانید که بر سر آخرین تزار روسیه و خانواده اش چه آمد. فاتحان معمولاً با مغلوب شدگان با عطوفت رفتار نمی کنند.
من هم مطلب رو توی دنیای تصویر خونده بودم. اما دوباری خواندنش خیلی لذت داشت.بعضی مطالب رو هرچقدر هم که بخونی برات تازه است.تبلیغات قدرتمند و موثر گوبلز چه بلاهایی به سر دنیا آورد.واقعا حرف اول رو چه در سیاست و چه در بازرگانی و اقتصاد تبلیغات می زنه که بیشترش هم کاذبه.جیمز کامرون برای تایتانیک قبل از ساخت،تبلیغات گسترده ای داشت،اما آواتار که خیلی در موردش اطلاع رسانی نشده بود بیشتر منو جذب کرد.میدونم این دو فیلم باهم قابله مقایسه نیستند.صحبت در مورد تبلیغاته.ممنون از فرصت و تحملی که برای ارتقا آگاهی های ما میذارین.
من نوشته های شما را ارج می گذارم، اما عقیده دارم چون آلمان در جنگ جهانی دوم مغلوب شد از هیتلر یک دیکتاتور ترسیم شده که با پینوشه و دیگر دیکتاتورهای یکسان دیده شود.
اما به نظر من، هیتلر و طرفداران نازی اش انسانهای مدرن، با شخصیت، خوب، انسان، روشن فکر و صاحب *شرف* و *عقیده* بوده اند، چیزی که این روزها من خیلی کم در میان هموطنانم می بینم.
چرا هیتلر نمی تونست ازدواج کنه ؟؟؟؟؟
این پست خیلی جالب بود. ممنونم از شما.
خیلی عالی بود؛ کلی لذت بردم.
ممنون
درود بر شما!
از گودر خواندمش و بسیار لذت بردم. اینجا آمدنم تنها برای سپاس بود. این بتوانی خواننده را تا پایانِ نوشتهای به این بلندی با خود بکشانی، در عصر گوگل ریدر، کار ساده ای نیست.
مرسی لذت بردم
مرسی فرانک جان ، بقدری جذاب نوشته بودی که دلم نمیخواست تموم بشه . از گوبلز خیلی شنیده و خوانده بودم ولی این بهترین مقاله ( مطلبی ) بود که ( به فارسی )در موردش خوندم .
من را به یاد فیلم ” حرامزداههای بیشرم ” انداختی که تا بحال بیش از ۲۰ بار دیدهامش !
دستت درد نکند که هر چه مینویسی ارزش دهها بار خواندن را دارد .
سلام بر آقای پزشک
با اینکه با نظرات بسیار جالب و درست شما در مورد شیطان و دوستان ایشان موافقم . اما ، بات ، لکن، اوند آبا … رفیق عزیز :
شکی ندارم که ارتش رایش سوم محصول مدیریت فوق بشری و شیطانی کسی است که ما هیتلر می نامیم. شخصیتی که اگر او را شیطان بدانیم بسیار کار خود را آسان کرده ایم. اگر چه این اعمال شیطانی در بسیاری از حکومت هایی که ایدئولوژی به خورد مردمانشان می دهند ، نیز دیده می شود اما در جای خود لازم به تامل است که ، نظام و دیسیپلین آلمانی در تمام دوران زندگی بشر دو پا می تواند بعنوان الگو مرود بحث قرار گیرد.
اما چه قدر مرا خوشحال می کنید اگر در مورد جنایات متفقین پس از فتح آلمان در این کشور و اروپای جنگ زده مطلبی بنویسید. قتل تجاوز و نسل کشی هایی که به اسامی بسیار زیبا و عوام فریبانه ای که انجام شد و دنیا چشم بر آنها بست…
چقدر خوب می شود اگر شما من را راهنمایی کنید…
متشکرم و از زحمتی که کشیده اید قدردانی می کنم. روز معلم بر شما مبارک.
اگر امروز از گوبلز و تفکرات فاشیستیاش مینویسم، برای آن است که باید از شیطان بسیار گفت تا افسونش باطل شود. برای آنکه اگر حتی تنها یک تن بهخاطر تفاوت دین و نگاهش کشتهشود، علیه تمام بشریت جنایتی رخ داده.
پرینت گرفتم و زدمش به دیوار اتاقم تا همیشه جلوی چشمم باشه. سپاس فراوان
مفید و آموزنده.
تا به حال از وجود چنین آدمی مطلع نبودم.
خیلی ممنون
همشو خوندم.خیلی خوب بود.بسیار خوب.
خانوم مجیدی بسیار زیبا نوشته بودین ممنون
سلام
روزتان خوش.
خیلی زحمت کشیدید.مطلبتون بسیار خواندنی وجالب بود.شخصاً از هیتلر ونازیسم و…متنفر بودم وهیچ انگیزه ای در من نبود که زندگی و احوالاتش را بررسی کنم.با مطلب شما یک تصویر نسبتاً خوب از او وگوبلز پیداکردم.تشکر وسپاس.در پناه حق باشید.
سلام از مطالب شما و همچنین برادر بزرگوارتون بسیار استفاده میبرم
اگر لطف کنید در مورد فیلم کره ایی دیسی هم بنویسید ممنون میشوم
سلام خانم مجیدی عزیز!
بلاهت است پذیرش این نکته که واقعیت های تلخ تاریخی را انسان های ابله رقم زده اند، بلکه سیاه دلان صفحات تاریخ آنانی اند که با در آمیختن قدرت بی پایان تفکر و سرب، از موقعیت های خاص بهترین بهره را برای پیشبرد اهداف شان برده اند.
در زمانه ای که همه عجولانه، فارغ از تحلیل و موشکافی، تب دار می نگارند، پلیدی های مکرر تاریخ را هوشیارانه نگاشتن، کار معدود انسان های دلسوز و اندیشمندی است که آهسته و پیوستگی حرکت شان، تاثیری شگرف تر خواهد داشت بر تفکر دایره طرفداران شان! چون همیشه تحسین برانگیز و بی نظیر بود!
پایدار باشید
مقاله خوب و کامل بود دستتون درد نکنه خانم مجیدی
سلام
توی گودر خوندمش. خیلی طولانی و جذاب بود.
فقط اومدم اینجا که تشکر کنم!
عالی بود! عالی! عالی! عالی!
🙂
سلام و ممنون
کتاب بسیار جالبی در این مورد هست بنام(مرگ کسب و کارمن است) نوشته روبر مرل ترجمه زنده یاداحمد شاملو خواندن انرا بعلاقمندان توصیه میکنم
مطلب بسیار زیبا و تاثیر گذار بود
جزء معدود نوشته هایی بود که تا آخر خوندمش
پایدار باشید
انچه برایم جالب بود وفاداری احمقانه ماگدا به ایده آل هایی بود که فقط در ذهن خودش ترسیم شده بود. چقدر خوب است که گاهی از لاک خودمان در بیاییم و آنچه را که واقعیست ببینیم حتا اگر نفی و انکار حال امروز خودمان باشد
تاریخ همیشه تکرار می شود…
کاش درس میگرفتیم و می گرفتید و می گرفتند
فوق العاده بود قربان
10 از 10!
نظرات دوستان رو هم که میخونم، به ایرانی بودنم افتخار میکنم، چون خیلی از بچه های اینجا واقعا افراد پخته و خوش فکری هستند.
بسیار زیبا و مفید بود.
پاینده باشید
کامل. عالی.
تاریخ را فاتحان می نویسند.
دوست عزیز….بسیار مطلب پرباری بود….از مطلبتان استفاده کردم…البته با درج لینک
با درود
نکته ای که به ذهن بنده می رسه این است که در بررسی تاریخی وقایع بهتره نوشته های شاعرانه و تخیلی خویش را وارد نکنیم…. اصطلاح شیطان- نفرت و سو گیری غرض ورزانه اعتبار علمی سخن شما را زیر سئوال می بره.
به هر حال چه خوشمان بیاید یا نه- جنگ جهانی دوم و ناسیونال سوسیالیسم توسط یک یا دو نفر به جلو برده نشد- بازی میلیونی مردمانی بود که از رهبران و عقاید آن ها حمایت می کردند و نیازبه باز گویی و تحلیل سیاسی- اجتماعی دارد نه قصه سرایی و تخیل فردی.
نا گفته نماند ،هر زمان که بر فرض مثال وهابی ها شیعه شدند، فاتحان جنگ جهانی دوم و یهودیان هم بی غرضانه از هیتلر خواهند نوشت!!!
قلمتان پاینده باد…
در آنچه نقل شده، قصهسرایی صورت نگرفته.
عجب مطلب خوبی نوشتید. بسی استفاده کردیم. مرسی. منتها در آخر متن متوجه نشدم چطور توانستید گوبلز را آنطور تصور کنید؟
بسیار زیبا واقعا اطلاعات پر باری رو میرسوند از این اپدیت شدن ها لذت میبرم !
به دوستان علاقه مند پیشنهاد می کنم کتاب “شکست تابوها” اثر رودولف چرنین رو بخونن. این کتاب که تماما بر اساس منابع معتبر و موثق نوشته شده، تصویر مسخره ای رو که متفقین پیروز از آلمان ها ساختن درهم می شکنه و یک شرح واقع گرایانه از حوادث و شخصیت های ج ج دوم ارائه می کنه.
چقدر روزگارها به هم شبیه اند…!
همیشه فکر می کردم چطور می شود که کسی بتواند میلیونها انسان را برای کشتن میلیونها آدم دیگر به سراسر دنیا گسیل کند و حتی یک نفر از آن سربازها از خودش نپرسد که مگر می شود؟ممنون بسیار مفید بود
سلام
وقتی کودک بودم و علیرغم رفاه نسبی خانواده ناگزیر در سایر نوستالژی های غمبار آن روزها که الان خاطرات شیرین و عصر طلایی نامیده میشوند !!! شریک سایر همنسلان در تحمل رنج بیگناهی . یکی از موضوعات عمده فیلم های غروب های جمعه قبل از سریال پاییز صحرا که تکمیل کننده هوای گرفته زمستانهای برجسته کودکیه نسل ما بود … فیلم های ژانر نظامی (جنگی به قولی ) و توصیف شیطان صفتی ارتش آلمان بود . اینکه نگارندگان اکنون ما زحمت مطالعه ابتدایی در روایت ها را بخود نمیدهند قابل انتقاد است . قضاوت کننده ای که در عصر اینترنت سری به ویکیپدیا نمیزند تا فرق فاشیست و نازیسم را لااقل برای سواد شخصی اش ذخیره کند آیا شایسته ی نقد کردنی چنین قاطع است ؟ اگر انصافی باشد ، بنده نیز نقد کردم و پس از من شاید چون منی ….