دکتر اشتراس – نوشتهٔ یوزف اشکورتسکی
ترجمهٔ محمد رضا فرزاد
این اولین داستانیست که از من (اشکورتسکی – Josef Škvorecký) در ایران منتشر میشود و هرچند درباره پزشکیست، که وقتی در زادگاهام «بوهمیا» کودکی بیشنبودم، زندگیام را نجات داد و در پی شرایط سیاسی وحشتناک حاکم بر اروپا در دهه 40 قرن بیستم، به سرنوشت تراژیکی دچار شد. یقین دارم که خوانندگان ایرانی، در کشوری که به لحاظ جغرافیایی، تاریخی و زبانی از قلب اروپا بسیار دور است، قصهٔ من را غریب و غیر قابل فهم نمییابند.
امیدوارم قصهام را چنان خوب نوشته باشم که خوانندگان ایرانی من هم آن را تأثیرگذار و گیرا بدانند.
دکتر اشتراس همیشه پیر بود، شاید همیشه پنجاه ساله بود، کوچکاندام ون حیف و معمولی. آنقدر نرم و آرام حرف میزد که به سختی حرفهایش رامیفهمیدم. مطبی هم توی ویلای مشرف به رود داشت. میگفتند ویلا ولی به نظر من که همیشه شبیه قصر میآمد، بیشتر هم شبیه قصر بود.
بیرون، دورتادور ویلا حصاری بود از نیزههای آهنی نوکتیز و دروازه ایشکیل و خوشساخت که بر هر لتهٔ آن حروف اول اسم دکتر اشتراس حک بود:
ک.ش.میلهای از دو لتهٔ در بالاتر زده بود طوری که وقتی لتهها باز میشد، مارها سیخ و جنگی، چشم در چشم به هم براق میشدند و برهم زبان میکشیدند، زبان مطلا. پشت دروازه راه شنپوش ویلا زیر لاستیکهای اتومبیل شچرقچرق صدا میکرد. راه ورودی نرم میپیچید طرف چپ به سمت بالای ویلا. آن بالا، برج بلند چوبیای بود که بر دیوارههای آن نقش جانوران وحشی عجیبو غریبی کندهکاری شده بود. بالای برج کلاه فرنگی نوکتیزی بود که با شیبتندی به پایین فرومیلغزید، و یک چوب پرچم و یک بادنمای آهنی هم بر آن نصب بود. روی بادنما سال ساخت ویلا حک شده بود 1900.
بید مجنونها نجیب و موقر گرداگرد صف کشیده بودند، ویلا ساکت بود. اول به یک مهتابی روباز میرسیدی و بعد به یک اتاق انتظار تاریک که دیوارهایش پوشیده از چوب لاک الکل خورده تیره بود، و بعد به دری که با چرم سرد و براق بیچین و چروکی روکش شده بود، و به مطب باز میشد. توی چرم دکمههای چرمی کار گذاشته بودند طوری که جابهجا از پایین به بالا قلمبهقلمبه شده بود. بالای یک نیمکت منبتکاری شده درست در مقابل راهروی ورودییک تابلوی نقاشی بزرگ از کارهای «بنس کنوپفر» آویزان بود که دریایی سبز راترسیم میکرد، خیلی زیبا و رئالیستی.
دو سه تا مریض هم همیشه بیصدا وبیحرکت بر صندلیهای راحتی چرم نشسته بودند. دکتر اشتراس توی اتاق انتظارش هیچوقت چیز دیگری نمیگذاشت، حرف بود که خیلی هم پولدار است. من هم هیچوقت نفهمیدم اگر همین چند مریض را دارد چرا اینقدر پولدار است. دکتر اشتراس با یک لانچیای کروکی که لا اقل شش متری طولش بود به سمت خانهاش میراند، همیشه با یک کلاه پهن سیاه و تنها. لانچیا وقتی از رویسنگفرشهای خیابان طلی پایین میلغزید غرغر میکرد و بالا و پایین میپرید. ولی دکتر اشتراس سیخ و قرص و بیحرکت مینشست و با نگاه بیحالتاش، مراقب و مواظب، راست به جلو خیره میشد. من فریاد میکشیدم: «مامان! مامان! دکتر اشتراس اومد» و مادرم میگفت: «آره. واقعا مرد نازنینییه، بعد لانجیا جلوی پنجرههای تمام شیشهٔ کافهٔ توی میدان میایستاد، و وقتی دماغم را سفت به شیشه کلفت پنجره که مات بود و در گوشههای آن نقش گلهایی افتاده بود، میچسباندم دکتر اشتراس را میدیدم که با کت خاکستری و یک جلیقه و یک زنجیر ساعت نشسته بود، با یقهٔ سفید شق و رقش پشت میز مرمر کافه روی قهوه تلخ و سیاهش خم شده بود و داشت آرام و گنگ با آقای اهرنتسوگ یا باآ قای لویل پیرمرد خوشپوش و یا گهگاهی هم با پدرم گپ میزد.بر دستهای سفید دکتر اشتراس، که یک انگشتر خاتم به یکی از انگشتهایش بود، موهای سرخ ریزی در تاریکی کافه با درخشش طلایی میدرخشید.
به لطف کمکهای بیدریغ دکتر اشتراس حیات دوبارهای گرفتم و از آن پس اغلب یکی از مراجعین اتاق انتظار خاموش آن ویلا بودم که شبیه قصر بود. اغلبا ز درگاهی اتاق انتظار تاریک میگذشتم و پا به مطب میگذاشتم طوری که انگار یک دفعه از شب تاریک به روز روشن پا گذاشته باشم. مطب مثل جا ظرفی آشپزخانهای آفتابگیر که یکشنبه روزی خوب شسته باشندش، میدرخشید و دستگیرههای کرومی قفسه ابزارآلات پزشکی هم سرد و فلزی برق میزدند، گوی کروکی گرمادرمانی و تجهیزات مخصوص تخت معاینه که از چرم سفید بود در وسط اتاق مثل یخ سوسو میزد.ن میدانستم به چه کار میآیند ولی حدسم اینبود که برای کار ناگوار و دردناکی ساخته شدهاند. دکتر، که یک روپوش سفیدپوشیده بود در چرمی را باز میکرد، پشت آن در باز یک در بود که آن هم از دوطرف با چرم سفید روکش شده بود. مادرم با صدایی دلواپس و لرزان دکتر را درجریان وضعیت جسمانیام میگذاشت و دکتر هم بیحالت و بیاحساس به حرفهایش گوش میداد. بعد با صدایی آرام دستور میداد که شکمم را لخت کنم گوشی پزشکی کرومی درمیآورد و آن را اینجا و آنجا روی سینه و پشتم میگذاشت، انگار که نتواند با گوشی خوب بشنود، گوشی را از گوشش درمیآورد ودستهایش را روی شکمم و پشتم میگذاشت و بعد هم گوشش را اینجا و آنجاروی پوستم میچسباند، که هر دفعه هم بدجوری سردم میشد و میلرزید موقعی گوشش را به سینهام میچسباند زل میزدم به کله طاس و چروکیدهاش. چون دکتر خیلی هم مبادی آداب و احکام مذهبی بود گاهی ریشهایش رانمیتراشید و تهریشهای سرخ زبرش پوست لطیف بچهگانهام را به خارش میانداخت. کلاس چهارم که بودم ذات الریه گرفتم، بعد هم یرقان که به سختی از دستش خلاص شدم بعد یکبار دیگر ذات الریه گرفتم و بعد هم ذات الجنب، و درهمین حین دچار تورم و التهاب گوش میانی شدم، دوبار شاید به عنوان جایزه، چون بچه خیلی خوبی بودم حتی با این که زمستان بود کنار پنجره اتاقم درازمیکشیدم چون دستور دکتر اشتراس بود و من خودم میدانستم که میمیرم صبح تا شب خدا خدا میکردم که نمیرم. شاید هم در خلال لحظاتی که به حال هذیان نبودم و رؤیا و واقعیت در ذهنم به هم میآمیخت دعا میخواندم. با خدا عهد میکردم که اگر نمیرم تا وقتی زندهام روزی پنج بار دعای «سلام بر مریم» رازیر لب زمزمه کنم، و هرچه حالم بدتر میشد این تعداد را به روزی ده تا و حتی بیست سیتا و سر آخر به روزی صدتا هم رساندم ولی در آن حال و روز ضعیفتراز آن بودم که بتوانم عهد و پیمانی ببندم و دل به آنها خوش کنم. سال بعد ازآن بر آن شدم تا زیر بار این سپاسگزاری مؤمنانه بروم ولی محال ممکن بود، وعهد دیگری را جایگزیناش کردم این که در سی سالگی به عضویت یک صومعه دربیایم، ولی وقتی سی سالم شد دیگر صومعه و دیری در کار نبود و خب من هم نمیتوانستم به عهدم وفا کنم و راحت زیر قولم زدم. در همان ایام که رویا وواقعیت در ذهنم به هم آویخته بود، چهره دکتر اشتراس با آن نگاه بیحالت و آنچشمهای آبی خیس، اغلب مثل وهم و خیالی در میانهٔ هشیاری و نیمه هشیاری درهمجوش من، پیش چشمم ظاهر میشد. یکبار شبچراغی پشت سرش میدرخشید و بار دیگر نور خلنده و نیشزن آسمان زمستان از پسپنجره به درون اتاق میتابید.
شب بعد به من گفته شد که دکتر اشتراس بیخیال این که شب است یا روزاست، شب بعد به من گفته شد که دکتر اشتراس بیخیال این که شب است یا روزاست، روزهای بسیاری هردو ساعت یکبار به معاینه من میآمده و صبح یک روز تا صبح روز بعدش همینطور جلوی ویلا ما میمانده، و یکباروقتی از این بابت که زن دوافروش خانم «هولتسزوا» زایمان کرده بود بر سربالینم نیامده، چو میافتد توی ده همسایه که من مردهام، شاید همین قضیه مرا از مرگ نجات داد چون مادرم میگفت اگر مردم بگویند کسی مرده درحالیکه نمرده باشد این یعنی که زنده میماند و عمر زیادی هم میکند.
ولی من میدانم که دکتر اشتراس مرا نجات داد. در لحظاتی که به هوش بودم و میفهمیدم که در کنار من است، حس میکردم صورت نتراشیدهاش مثل خارپشتی مهربان دارد سینه و پشتم را میخارند و قلقلک میدهد، بعد از آن دکتر اغلب در جهان رؤیا و تب در هیئت خارپشتی با یک دماغ جهودی تمام عیار و سیبهای معطری که به تیغهایش گیر کرده پیش چشمم ظاهر میشد، خارپشتی که با چشمهای آدمیزاد به من نگاه میکرد. آن چشمهای بیحس وحال و اندیشناک به من نگاه میکردند و من مانده بودم که در آنها خشم است یادلواپسی یا بیاعتنایی، دکتر هیچوقت احساساتش را نشان نمیداد و هیچ وقته م زیاد حرف نمیزد. در پشت او، در درخشش شبچراغ، چهره اشکآلود مادرم را میدیدم با گردنبندی از مروارید اشک که بر گرد گردنش آویخته بود، و قامت بلند پدرم که در تاریکی از نظر ناپدید میشد، بر چهره پدرم همیشه اشکیج اویدان مثل شیشه میدرخشید، اشک پشت اشک از چشمانش جاری میشد. مثل ساعتی آبی که دقایق زندگیام را شماره میکرد. بعد دکتر اشتراس حرف زد، و من فهمیدم که میگوید من خیلی ضعیف شدهام، داشت رضایت پدر و مادرم راجلب میکرد تا آخرین درمان یعنی دارویی که هنوز آزمایش نشده بود را به کار بندد، بعدها فهمیدم آن دارو را از کنگره بین المللی پزشکی لندن با خود آورده بود. وقتی صدای گریه شنیدم، صدای گریه و زاری رقتانگیز مادر و مویهها و نالههای پدرم، و بعد صدای خفیف و خفهٔ آنها را که با ترس و اکراه رضایت میدادند، نمیدانم کدامیکشان بود، و بعد صدای خشخش دامن کلفتمان را و بعد دستهای سفید دکتر اشتراس با آن موهای سرخ ریز، و یک سرنگ و یک سوزش و بعد هم خواب، به یکباره حس کردم حالم خوب شده و آفتابص بحگاهی که بر فراز باغ میتابید از لای پنجره روی من و تخت افتاده، تختی کهک نارش دکتر اشتراس با حلقههای کبود دور چشمش نشسته بود. برای اولینبار و شاید آخرینبار در چشمهای او چیزی بود مثل دلواپسی یا شادی یا همدردی و یا شاید احساس پیروزی، نمیدانم کدام بود. سالها بعد مادرم گفت که به من پنیسیلینی که با خود از لندن آورده بود، تزریق کرده است. لندن همان شهریک ه در کنگره پزشکی آن پنیسیلین به عنوان دارویی آزمایش نشده معرفی شده بود. خب شاید ممکن باشد چون چند سالی قبل از جنگ بود، چه میدانم. من فقط میدانم که دکتر اشتراس طی ساعات حضور فداکارانهاش بر بالین من، جان مرا از مرگ نجات داد.
روزی وقتی پدرم سر ناهار گفت که دکتر اشتراس دارد ازدواج میکند، من باورم نمیشد چون به نظرم دکتر برای ازدواج خیلی پیر بود. ولی او ازدواج کرد و با عروسش به «ریویهرا» ی فرانسه رفت. عروسیشان را در پراگ گرفتند و با آنکه پدرم به عروسی رفت ولی من نرفتم. بعد پدرم گفت که زن دکتر خیلی قشنگا ست و از تبار خانواده متمول «کرپل» است، خانوادهای که گیاهان شیمیایی و دارویی جنوب بوهم از تولیدات آنهاست. دکتر مدتها به ماه عسل رفته بود و پیدایاش نبود، وقتی هم که برگشت دیگر سوار لانچیای قدیمی و کهنهاش نشد، سوار یک بیوک سیاه میشد، بااینحال هیچ عوض نشده بود، من هنوز او را درمطباش میدیدم، او هم همانطور با گوشی سرد پزشکیاش که روی سینه و پشتم میگذاشت، سرمایم میداد، چون بعد از ذات الریه هم برونشیت گرفتم وهمیشه مریضاحوال بودم.
زنش را خیلی کم میدیدم ولی بااینهمه خیلی زیبا بود. روزی داشتم به مطب دکتر میرفتم، در راه ویلا چشمم به زنش افتاد که در ساحل رودخانه، لباس سفیدی بر تن، ایستاده بود و نوزادی را لای قنداق سفید، تنگ در آغوش گرفته بود. مدتی پس از آن هیتلر آمد، از رفتن به مطب دکتر اشتراس منع شدیم. در آن روزگار در روزنامه «پیکار آریایی» پدرم را متهم کرده بودند که عاشق جهودهاست و آقای «ولادیکا» و آقای «پولاک» را به عنوان کارگردان جایگزین پدرم کرده بود. ما هم دیگر به مطب دکتر «لایسکی» میرفتیم که او هم آدم خوبی بود ولی مطباش توی یک آپارتمان بود، همیشه کلی مریض در اتاق انتظار مطباش بود، هیچچیز زیبا و رازآلودی هم در آن نبود، نه دریای سبزرنگی و نه چرم سیاه براقی که درخشش سیاهش چشم را بزند. یک در معمولی داشت که از میان آن میشد همه حرفهایی که دکتر لابسکی بهم ریضهایش میگفت را شنید.
ولی من دیگر خیلی احتیاج نبود به دکتر بروم، تازه ما یک ارکستر هم راه انداخته بودیم و من عوض بیماری، ذهنم مشغول عشق ناکامم به «ایرنه» بود کهسال سوم راهنمایی بود، و موهای بافته داشت و اهل روتینا بود، به شکل جسورانهای کلمات روتینایی را با دریوریهای خودش میآمیخت، من عاشق آن کلمات بودم و آن موهای بافتهاش. مدتی بعد یک ساکسیفون از پدرم باج گرفتم و دیگر وقت نداشتم به ناخوشی و بیماریام فکر کنم. دیگر مثل گاو برای مادرم گردن میکشیدم و هر کاری دلم میخواست میکردم. اتومبیل جهودها را ازشان گرفته بودند و ورودشان به رستورانها ممنوع بود. تابلوهایی که رویش نوشته بودند: «ورود جهود ممنوع» همهجا آویزان بود؛ فقط در یک نوشگاه به نام «پورت آرتور» در حاشیه ورودی شهر در نزدیکی رودخانه تابلویی آویزان بود که رویش نوشته بود: «کافه جهودها»
غروبی از غروبهای آخر تابستان که آفتاب مثل عسل بر همه چیز حتی برروح و جان آدمها میتابید از مقابل کافهٔ جهودها قدم میزدم. تازه از جلوی خانها یرنه رد شده بودم، ایرنه هم با آن چشمهای قهوهایاش چشمکی برایم زده بود، برای این که سراپا شاد و خوشحال باشم همین بس بود، از قضا چشمم از پشت شیشه به درون کافه افتاد. آفتاب داشت بر پنجره نوشگاه میتابید و میبایستد وباره دماغم را به شیشه بچسبانم همان کاری که وقتی بچه بودم با کافهٔ تویمیدان میکردم. داخل کافه، پشت میزی با رومیزی گلدار رنگارنگ، دکتر اشتراس با آقای «اهرنتسوگ» و معلممان آقای «کاتز» روی سه فنجان قهوهشان خم شده بودند. هیچکدام ریششان را نتراشیده بودند و در سکوت بییک کلام حرف نشسته بودند. فقط نشسته بودند، بیحرکت روی قهوههای دست نخوردهشان قوز کرده بودند و زل زده بودند به جلو و حرف هم نمیزدند. با لباسهای ژنده وپاره و خیلی هم پیر به نظر میآمدند.
من فورا سرم را از سمت شیشه برگرداندم، حالت شادی به یکباره از من رخت بربست و وقتی جلویم را نگاه کردم یک دسته سرباز آلمانی قبراق وسرحال و لپگلی را دیدم که داشتند رژه میرفتند و آواز میخواندند، من برای این که چشمم به چشم سربازها نیفتد پیچیدم توی یک خیابان فرعی، نمیدانم چرا ولی خجالت میکشیدم.
بعد از آن دکتر اشتراس را فقط یک بار دیگر دیدم. داشتم با ساکسیفونام ازیک گذر که به خیابان «ژیدووسکا» منتهی میشد با شتاب میگذشتم که دویدمب ه سمت دکتر. با او سلام علیکی کردم و کنارش ایستادم. دکتر بیحال و سرد لبخندی زد و تقریبا خجالتزده گفت «چهطوری؟» گفتم: «خوبم». از این که گفته بودم خوبم خجالت میکشیدم ولی خب، راست گفته بودم، وقتی دیدم که دکتر بالحنی رسمی با من حرف میزند دست و پایم را جمع کردم. هنوز با همان لحن خشک و رسمی آشنا با من حرف میزد.هردو لحظهای درنگ کردیم ونمیدانستیم چه بگوییم. دکتر از من پرسید: «اون چییه دستت گرفتی؟» و بهک یف بلند ساکسیفون تنورم اشاره کرد. گفتم: «ساکسیفون». دکتر به من نگاهیک رد: «ساکسیفون؟» ولی-» ولی حرفش را ناتمام گذاشت. به نظرم آمد که خجالتم یکشد، من هم خیلی خجالت کشیدم چون میدانستم چرا جملهاش را ناتمامگذاشته است. چون میدانست که دیگر حق پرسیدن وضعیت سلامتی من را ندارد. حق این که بپرسد مجاری برونشیال من قدرت نواختن ساکسیفون دارند یانه؛ چون جهود بود، و این یک قضیه آریایی به حساب میآمد. و بعد نمیدانم چرا از من دور شد و رفت و من میدانستم که چه میخواست بگوید میخواستب گوید که من یک روز باید ساکسیفون را کنار بگذارم چون مجاری برونشیال من توان نواختن ندارند. ماجرا از این قرار بود، این آخرین تشخیص و معاینه طبی دکتر اشتراس در شهر ما بود.
بعدها شنیدم که در «ترزین» حلقآویزش کردهاند. بیدلیل شاید به یک افسر اساس سلام نکرده بود. راستش همیشه صدایش ضعیف بود ولی من هنوزمیتوانم صدایش را بشنوم. تا همین امروز که صدای سربازهای تنومند و سردماغمدتهاست در بیاعتنایی روزگار، گمشدهست و از یادها برفته است.
این نوشتهها را هم بخوانید