دیالوگ- کشتن مرغ مقلّد

آتیکاس فینچ (گریگوری پِک) [دخترش، اسکات، را روی زانوهایش نشانده]: چیزایی هست که هنوز اونقدر بزرگ نشدی تا بفهمیشون. شایعاتی توی شهر هست که من نباید خیلی برای دفاع از این مرد تلاش کنم. [او وکیل مرد سیاهپوستی است که متهم به تجاوز به دختری سفید شده است]
اسکات: اگه نباید ازش دفاع کنی، پس چرا این کارو میکنی؟
آتیکاس: به چندین دلیل. مهمترینش اینکه، اگه این کارو نکنم، دیگه نمیتونم سرم رو توی شهر بالا بگیرم. حتی دیگه نمیتونم به تو و جِم بگم حق ندارید چهکار بکنید! [دستانش را دور کمر دخترش حلقه میکند] تو چیزای زشتی راجع به من توی مدرسه خواهی شنید. ولی ازت میخوام یه قول بهم بدی: که بخاطر این موضوع کتککاری نکنی، حالا هر چی هم که بهت بگن!
آتیکاس فینچ: زمانی رو که پدرم بهم یه تفنگ داد یادم مییاد. بهم گفت نباید باهاش چیزی تو خونه رو هدف بگیرم، فکر کنم چون اونموقع تو حیاط پشتی به قوطیهای حلبی شلیک کردهبودم، اما گفت بالاخره یه روز بهم اجازه میده به پرندهها شلیک کنم و هرچی که بخوام، میتونم زاغ کبود بزنم، اما یادم باشه که کشتن مرغ مقلد یه گناهه!
جِم: چرا؟
آتیکاس: خب، گمان کنم چون مرغ مقلد تنها کاری که میکنه، آوازخونیه که ما لذت ببریم. اونا محصولات مزارع مردم رو نمیخورن. توی کرتهای ذرت آشیانه نمیسازن. کاری نمیکنن، جز اینکه با تمام قلبشون برامون آواز بخونن.
آتیکاس: باید حافظهمو از دست دادهباشم، نمیتونم بهخاطر بیارم جِم بین ساعت ۱۲ تا ۱۳ کجا بوده! هرچی که هست، باید قبل از دادگاه باشه. البته روشنه که این یه مورد دفاعشخصی بوده. من، آههه، من، فوراً میرم اداره و…
کلانتر تِیت: آقای فینچ، شما فکر میکنید جِم به باب اِوِل چاقو زده؟! واقعاً این چیزیه که فکر میکنید؟ پسر شما هرگز کسی رو نمیکشه!
[آتیکاس و کلانتر به «بو»، مرد لالی که جان بچههای آتیکاس را نجات داده و در اتاق است، خیره میشوند]کلانتر: باب اِوِل خوش روی چاقوش افتاده، اون خوشو کشت! یه سیاهپوست بی هیچ دلیلی مرده. حالا این مرد مسئول این مرگ هست. بذارید ایندفعه، مرده، خود مرده رو دفن کنه آقای فینچ. تا حالا نشنیدم کسی بگه برای یه شهروند جلوگیری از جُرم، برخلاف قانونه و باید دادگاهی بشه. این مرد دقیقاً چهکار کرده؟ البته ممکنه بهم بگید وظیفهمه که همهچیز رو برای مردم شهر توضیح بدم و چیزی رو پنهان نکنم. خب، میدونید بعدش چی میشه؟ تمام خانمهای شهر، از جمله زن خودم درِ خونهی این مرد رو میزنن و براش شیرینی میبرن. فکر دستگیر کردن مردی که به شما و این شهر خدمت بزرگی کرده و کشتنش، برای من، این گناهه… این یه گناهه! و من حتی فکرشم نمیکنم! شاید خیلی سرم نشه آقای فینچ، ولی هنوز کلانتر این شهرم و باب اِوِل خودش روی چاقوش افتاد. شب بخیر آقا! [کلانتر خانهی فینچ را ترک می کند.]
اسکات: آقای تِیت حق داره!
آتیکاس: منظورت چیه؟
اسکات: خب، مگه کشتن بو با کشتن مرغ مقلد چه فرقی داره؟!
پن: امروز، ۴۸اُمین سالگرد اکران فیلم بهیادماندنی «کشتن مرغ مقلد» است، در روزهایی که جامعهی آمریکا ملتهب از نبرد برای دستیابی به برابری حقوق سیاهان با سفید پوستان بود. خاطرهی «گریگوری پک»، برای همیشه نزد سینمادوستان زنده میماند. زمان ثابت کرد، او تنها بازیگری در تمام تاریخ بود که میتوانست این نقش را بپذیرد. در آینده، پروندهای برای این مرد بزرگ مینویسم، در وقتی مناسب!
چه حسن تصادفی. دیروز همین موقع روز بود که صفحه آخر کتاب کشتن مرغ مینا (یا همون مقلد) رو تمام کردم. با اینکه تا نیمه داستان از ریتم کندش خوشم نیومد اما وقتی تمومش کردم احساس کردم باید چیزی تموم شده که بهش دلبستگی پیدا کردم. احساس کردم که باید کمی فکر کنم. باید دوباره به همه جیز با دید جدیدی نگاه کنم. تازه بعد از خوندن سطور انتهایی بود که احساس کردم با شخصیتها همذات پنداری می کنم و باهاشون همدردم. این شد که دوباره چند صفحه آغازین کتاب رو خوندم. اینبار لذتی چند برابر نصیبم می شد. یکی از نکات جالب در مورد این کتاب این بود که نمی تونستم طرف هیچ کدوم از شخصیتها رو بگیرم. با همشون یه جور همذات پنداری داشتم حتی با باب ایول. خلاصه عجیب داستانی بود. فیلمش رو ندیدم هنوز.
به هر حال ممنون از مطلبت.
من در کاتادا زندکی می کنم و برای یکی از درسهایم نیاز مبرم به ترجمه کامل فارسی این کتاب دارم خواهش می کنم مرا راهنمایی کنید چگونه از طریق اینترنتت به ان دست یابم.
چهل و هشتمین یک عدد ترتیبی است و باید با حروف نوشته بشه. خواهش می کنم شما به صوت ۴۸ امین ننویسید تا باب نشه.
نظر میترا رو تایید میکنم. اعداد ترتیبی باید با حروف نوشته بشن.
شما واقعا چقدر علاقه به فیلم دارید
جالبببببببببببببب بود
aliiiiii bod
فیلم بسیار زیبا واموزنده بود مخصوا رابطه بدر وفرزندان فوق العاده بود
کتاب شو بخونید.. معرکه ست. حیف که سینما در نمایش جزئیات کتاب ها همیشه یک قدم عقب تر بوده. 🙁
این ماجرا داستان زندگی خانواده ی سه نفره ما بود، زمانی که کلاس دوم دبستان بودم..هر چند این داستان در مدح آزادی و سرکوب برده داری بود اما این تشابه خیلی برای من عجیب بود..حداقل ۸۰ درصدش. فقط با این تفاوت که بجای باب ایویل، پدرم اراضی یک خانواده بی پناه روستایب رو از چنگ یک زمین خوار آزاد کرد و اون مرد برای تلافی، برادرم رو از ناحیه پا بشدت زخمی کرد. …متشکرم