برای چهار ساله شدن وبلاگنویسیام: ما دفتر از حکایت عشقت نبستهایم!

فرانک مجیدی: تا ظهر یادم نیفتاد. تا وقتی که در آزمایشگاه، یکی از بچهها از من پرسید امروز چندم آبان است. 16 آبان. چهار سال گذشت. چهار سال از اولین روزی که با اضطراب، منتظر بازخورد انتشار اولین پستم در «یک پزشک» بودم.
چقدر عددها بین خاطرهها و حال، فاصله و چروک میاندازند! این «چهار سال» را میگویم و باورم نمیشود. باورم نمیشود که این همه گذشت. این فاصلهی زمانی خیلی چیزها را میتواند عوض کند. من عوض شدم؟
چهار سال… کلی خاطرات خوب و بد. کلی تصمیمات بزرگ. این همه قهر، آن همه آشتی، آنقدر گریه، اینقدر خنده. سال 87، فکرش را هم نمیکردم اینجا ایستادهباشم. شاید آنموقع که تازه شروع به نوشتن کردم، تصویری از قهرمانان آرمانی را جلوی چشمم میگذاشتم، یکی مثل ماندلا. میگفتم مثل آنها میشوم، یک روزی آدم بزرگی میشوم، قدم بزرگی بر میدارم، اثر بزرگی میگذارم. سعی کردم با دقت و وسواس واژهها را انتخاب کنم، به تن جملهها روح بدمم و «آن» کار بزرگ را شروع کنم، «آن» قدم بلند را بردارم. زمان زیادی طول کشید که فهمیدم میشود شادیهای کوچکی ساخت و داشت و از آن راضی بود، اقلاً بهخاطر لحظهای نشاندن لبخند روی لب دیگری. قهرمان بودن، خوب است. برای آدمهای معمولی اما، خاکستریِ روشن بودن هم دستکم هدفی است! شادی بزرگ من و هدیهی کوچکم، شد «شوق نوشتن». برادرم و خوانندگان «یک پزشک» به من اعتماد کردند و 4 سال از بودن با شما گذشت.
در این مدت، 138 پست در اینجا نوشتم. شادی آمدن بهار، سینما، کتاب، هنر، تاریخ، فوتبال و برخی از اتفاقات پراکنده را با ردیفی از کلمهها به اشتراک گذاشتم. گمانم شادی نوشتن به همین به اشتراک گذاشتنش باشد. با آنکه تلاش میکنم شخصیتهای مجازی و حقیقیام را کاملاً از هم تفکیک کنم، اما کتمان نمیکنم که همیشه از دیدن و شنیدن نظرات همکلاسیها و استادانم، دوستان خوب دنیای حقیقی، شاد شدهام و انرژی گرفتهام، شاید ضربان قلبم هم بالاتر رفتهباشد و بی آن که بدانم از شرم سرخ شدهباشم. نامهای آشنایی که از نزدیک هرگز ملاقاتشان نکردهام، اما با دقت و وسواس از فکرهایشان دربارهی موضوع نوشتهام گفتهاند و گذشت این مدت، آنها را هم برایم آدمهایی آشنا کردهاست. حقیقت این است که وبلاگنویسی، دنیایی تازه و غریبه را برایم ساخت و تجربههایی ناب در باب نفْس نوشتن و تعاملات اجتماعی آموختم. این همه، من را عوض کردهاست؟
روزهایی بود که غصههایی بزرگ آمد و «نشد» که بنویسمشان. برای کلماتی که بهواسطهی نوشتهنشدن، زاده نمیشوند همیشه متأسفم. شاید همین ننوشتنها و سکوت کردنها و انتخاب «نه» گفتن به سکوت، وجه تمایز میان «معمولی بودن» و «بزرگ بودن» است. با اینحال گمانم گاهی چیزی گفتن، بهتر از خاموش ماندن ابدی است و وبلاگنویسی، راهی برای آنکه آدمهای کمآزمودهتر در عرصهی ادب و قلم، بتوانند بودن و مشی خود را نشان دهند. کبادهی شعر و هنر نمیکشم، برای شانههای ضعیف من خیلی سنگین است. شادیهای کوچکی دارم، در کنار غمهای بزرگی که بین خیلی از ما مشترک است. وبلاگ نوشتن، شاید کار بزرگی نباشد، قدم بلندی نباشد، اما تلاشم را میکنم و دوستش دارم. من در رشتهای که به بهتر کردن این علاقه کمک کند، تحصیل نکردهام، اما آن چه را که میتوانم، انجام میدهم. همین خوشحالم میکند. همین خوشحالی، همان غمها، توانسته عوضم کند؟
بله. من عوض شدهام. هر چه هست، علاقهام به نوشتن همانطور دستپاچه و هولهولکی است، با همان لپهای گلانداخته. هنوز اگر ایدهای به مغزم خطور کند، تا ننویسمش نوک انگشتان دستم را قلقلک میدهد. هنوز کاغذهای سفید، بیتابم می کند و صفحهی خالی «وُرد»، دیوانه! نظرم نسبت به خیلی چیزها تغییر کرده و آدمهای زیادی را بازشناختهام، اما این یکی ثابت مانده. شاید بعد از نوشتن 138 پست منتشر شده، حریصتر هم شدهباشم، گیرم که به خاطر تحصیل در دورهی ارشد کمکارتر شدهباشم، اما سرد نشدهام. این چهار سال را، مدیون برادر خوبم هستم که اجازه داد صدای فکرهایم را در «یک پزشک» منتشر کنم. دیگر، وامدار تکتک شما که خواندید و بودید و گفتید. یکی از همینروزها بود که به دوستی بسیار عزیز، مشابه این حرفها را گفتم. گفتم که از بین آدمهای دنیای حقیقی پیرامونم، آرزو دارم که ببینم او دست به قلم برده و مینویسد. گفتم اگر نتوانم در دنیای حقیقی با کلماتم کسی را مجاب کنم، حس نمیکنم که واقعاً وبلاگنویس بودهام. کاش هر کسی که عشقی به قلم دارد، دودلی را کنار بگذارد، مجالش را پیدا کند، آن «میخواهم» را بلند بگوید و شروع کند. بخاطر آن قلقلک پر کِیف نوک انگشتها، بخاطر آن جملههایی که در ذهن نقش میبندد و گاهی در سکوت میخنداند و اشک را به چشم میآورد، به خاطر اینکه به خود بیایید و ببینید اطرافیانتان با تعجب نگاهتان میکنند. بله، زمان و نوشتن، من را عوض کرده. اما نه بنمایهی شوقم به این کار را و نه اعتقاد و باور داشتنم به ایدهها و واژهها را! نوشتن، حکایت خودش را دارد و عاشقانگیهایش را با خود میآورد. اما دفتری که با این حکایت شروع شود، دیگر بسته بودنش محتمل نیست. خب، چه کسی از ماجراجویی نمیترسد؟!
پن 1: عنوان پست، مصرعی از یکی از غزلیات سعدی است: ما دفتر از حکایت عشقت نبستهایم//
تو سنگ دل حکایت ما درنوشتهای
پن 2: با احترام، تقدیم به همهی شما که در این چهار سال با محبت و توجهتان در کنارم بودید.
تبریک :)
D-:
منم بهتون تبریک میگم.
و بسیار ممنون از این همه وقتی که گذاشتید.
بازم منتظر پست ها و مطلب های زیباتون هستم.
انشاالله همچنان با قدرت هدفتتون رو ادامه بدید
من این همه مطلب از سایت شما خوندم، یعنی همش 138 تا بوده، باور نمیکنم!!!
منظور فقط پستهایی بوده که توسط خواهرم نوشته شده.
هزار ساله شوی…
درود و مبارک ، ممنون خانوم مجیدی، انشالله سالهای زیادی با قلم شیوای شما و همین طور برادر تون :)
تبریک میگم
امیدوارم سال 95 همون جایگاهی رو داشته باشید که آرزوش رو دارید
موفق باشید
درود بر شما و تبریک، امیداوارم همیشه خوانندگان «یک پزشک» را با کلماتی که نوک انگشتانتان را قلقلک می دهند، سرافراز کنید.
من تازه به جمعتون پیوستم ولی واقعا کاش زودتر اینجا رو پیدا می کردم . ممنون از زحمتایی که کشیدین خانوم و آقای مجیدی . زنده باشین … .
این وبلاگ یکی از محبوب ترین یافته های من در طول سالهای اخیر است و همواره از خواندن مطالب آن لذت برده ام . من شخصا” از اینکه هموطنان ارزشمندی همچون شما دارم به خود و آینده این سرزمین می بالم لذا ضمن تبریک این مناسبت از زحمات شما عزیزان بسیار سپاسگزارم و امیدوارم به این باور برسید که در قلب خوانندگان خاموشی همچون من همیشه جای دارید. موفق و پاینده باشید
خدا به همراهتان
:-)
سلام. من خیلی از نوشته های شما استفاده میکنم و لذت میبرم، ولی اصلا شمارو نمیشناسم، کاش یکمی از خودتون مینوشتید. ممنون :)
کاشکی به همین مناسبت اولین پستتون رو میذاشتین!
در همان پاراگراف ابتدایی به نخستین پستم لینک دادهام و نیازی به انتشار مجدد آن نبود :)
آره
شما اینگونه که خودتان می گویید عوض شدید
و این تغییر مثبت بوده
اینکه متوجه شدید بعضی از شادی های کوچک خود یک اتفاق بزرگ هست
این خودش یک موفقیته
چیزی که بعضی از ما انسانها اصلا قادر به درکش نیستیم
چهار سالگی وبلاگ نویسی شما رو تبریک میگم و خوشحالم، بخاطر وجود یک وبلاگ نویس مونث با این حد از فهم و درک. اولین پستی که تو این وبلاگ خوندم “تصویری از یک بانو”ی شما بود، و انقدر هم جذاب و جامع بود که بعد از خوندنش شدم خواننده ثابت اینجا.
قلقلک دائمی نوک انگشتهای دستتون رو آرزومندم :-)
و ممنونم که مینویسید.
——–
پ.ن: امیدوارم یکی از همین قلقلک های پرکیف، نوشتن یک پست عالی در رابطه با “دنیل دی لوییس” باشه. هرچند که در پست “نُه” اشاره هایی بهش داشتید، ولی در حال حاضر واقعا میطلبه که یک پست کامل بهش اختصاص بدید. بوی اسکار سوم به مشام میرسه….
بسیار تبریک میگم و امیدوارم بیشتر از قبل برامون بنویسید. :) داشتن دوستانی مثل شما برای من مایهی افتخاره.
خب از اولین پست من در وبلاگ م 9 سال می گذره اما قبلش من وبلاگ خوان بودم حسابی . یکی از اولین وبلاگهایی که دنبال می کردم این وبلاگ بود . من از سال 83 دارم می نویسم . فکزش را که می کنم می بینم چه چیزها که یاد نگرفته ام و یکیش از این وبلاگ بود و یادش بخیر که صحیت سر گرفته بود بر سر نام گذاشتن بر روی صفحه ایی که لینک ها در آن جا هست و باز یادش بخیر که حسین درخشان نامش را گذاشته بود لینکستان و من چه قدر دلم می خواست وبلاگم شبیه به حسین درخشان باشد در سه ستون و پر از لینک و فلش و به گمانم یوتیوپ نبود و بعد اسم در کرد از اساس . از این وبلاگ هم بخواهم خاطره ایی بنویسم ….. به گمانم اولین چیز جالب این وب برای من طراحی آن بود که بعدها علی رضا تقاضای طراحی و قالب نو کرده بود و من فکر می کردم می شود با یک نرم افزار این کار را کرد و برای خودم داشتم دست و پای بی خود می زدم چون نمی دانستم تگ چیست هاست چیست و … دیگر موارد .الان هم می خواهم به بایگانی وبلاگ سر بزنم و پست خاطره انگیزم را پیدا کنم و این جا بنویسمش ….همان بحث ها و جدل ها در وبلاگها بود در مورد روز جهانی وبلاگ و پینگ و ….. سایر موارد آن .
از پست هایی که فرانک می نویسد می توانم به دفت او در مورد کتاب خواندن اشاره کنم که اشاره کرده بودی به یک کتاب داستان و دو اسم متفاوت و بگمانم آن جا هم کامنت داده باشم و نوشته باشم که ایران ان چه زیاد دارد ناشر بیش ار کتاب فروش و مترجم بیش از نویسنده است و ایران هم که انتهای معادل سازی ست .
این ها را نوشتم که بگویم بنویس . جای خوبی می نویسی .
خیلی ممنونم از کامنت شما.
سلام
به شما تبریک می گم
به خاطر نقش مثبتی که در جامعه داشته اید
به خاطر تلاش بی چشمداشتان
و به خاطر عشقی که در انجام این کار داشته اید
شاد و سر افراز باشید
سلام
– تبریک میگم ، موفق و پیروز باشید
سلام
با این که چند روز از درج این پست میگذره ولی ولی بازم باید خسته نباشید گفت به شما
دیر شد ببخشید
نوشته های خوب زیاد دارید
ولی نوشته های شما در مورد بارسلونا و مربیش هیچ وقت از یادم نمیره
موفق باشید