داستان علمی تخیلی: جواز جنایت- نوشته رابرت شکلی- قسمت اول
جواز جنایت
ترجمه م. کاشیگر
تام ماهیگیر اصلا” حدسش را هم نمیتوانست بزند که تا اندکی بعد جنایتکاری مشهور خواهد شد.
صبح بود و تازه خورشید سرخ، با همدم کوتوله زردش در پشتِ سر، از پشتِ افق سربلند میکرد و دهکده کوچک که بر گستره سبز سیاره، همانند لکهای سفید و تنها مینمود، زیر نور دو خورشید نیمه تابستان میدرخشید.
تام تازه از خواب برخاسته بود. مردی جوان و بلند بالا و سبزه بود. از پدرش دو چشم بادامی و از مادر، گرایشِ فطری بهتنبلی را بهمیراث برده بود و از اینرو هیچ شتابی نداشت، خاصه آنکه تا بارش بارانهای پاییزی نیز نه از ماهی خبر بود و نه از ماهیگیری و هر ماهیگیری باید بیکار میگشت. تام ماهیگیر نیز تا پاییز جز گردش و ور رفتن با تور و قلاب خود در تدارک صیدِ خزانی، کاری نداشت.
از بیرون صدای بگو مگویی را شنید.
بیلی نقاش داد میزند: «سقفش باید قرمز باشد!»
و اِد نساج فریاد میکشید: «سقف هیچ کلیسایی قرمز نیست!»
تام ابروها را گره انداخت. از آنجا که شخصا” در ماجرا درگیر نبود، بهکلی از یاد برده بود که دهکدهشان از دو هفته پیش، دستخوش دگرگونیهای اساسی است. شلوارش را پوشید و با کاهلی راهیِ میدان مرکزی روستا شد.
نخستین چیزی که دید، نوشتهای تازه بود: ورود خارجیان بهشهر ممنوع است. تعجب کرد: اول اینکه در سیاره نیودلاور هیچ خارجی وجود نداشت و دوم هم آنکه اصلا” در کلِ سیاره جز جنگلی انبوه که سطح آن را تماما” میپوشاند و همین دهکده کوچک خودشان شهری نبود. نتیجه گرفت که این نوشته حتما” یک شعار سیاسی است.
دور میدان، درست روبروی بازارچه، سهبنای تازه در پیِ کار شبانهروزی اهالی در دو هفته گذشته قد برافراشته بودند: کلیسا، زندان و پستخانه و هیچکس نمیدانست که این بناها به چه دردی خواهد خورد، چون در چند صدسالی که از عمر دهکده میگذشت، همه اموراتشان را بدون این چیزها گذرانده بودند. اما ظاهرا” دیگر نمیشد.
اد نساج جلو کلیسای نو بنیاد ایستاده بود، چشمها را چپ کرده بود و آسمان را نگاه میکرد. بیلی نقاش بر روی سقف شیبدار بنا در تعادلی ناپایدار ایستاده بود و از شدت خشم، سبیلهایش سیخ شده بود. در پایین کلیسا نیز جمعیت کوچکی جمع بود.
بیلی گفت: «عجب گیری افتادم. خودم هفته پیش توی کتاب خواندم: سقفش قرمز است و نه سفید.»
اِد نساج پاسخ داد: «با یکچیز دیگر قاطی کردی. نظر تو چیست تام؟ »
تام شانهها را بهنشانه بینظری بالا انداخت و درست در همین لحظه، کدخدا دواندوان و عرقریزان، با پیراهن گشادی که بر شکم گندهاش بالا پایین میافتاد، سر رسید و خطاب بهبیلی فریاد کشید: «بیا پایین! رفتم و دوباره نگاه کردم. حق با اوست. کتاب از یک مدرسه کوچک سقف قرمز صحبت میکند، نه از کلیسا»
بیلی عصبانی شد: مثل همه نقاشها ذاتا” بد اخلاق بود، اما از هفته پیش که از طرف کدخدا بهریاست پلیس نیز منصوب شده بود دیگر اصلا” نمیشد با او حرف زد. همینطور که از نردبام پایین میآمد، گفت: «اما ما که مدرسه نداریم»
کدخدا گفت : «پس باید هرچه سریعتر یک مدرسه بسازیم»
و نگاهی نگران بهآسمان انداخت. بقیه هم آسمان را نگاه کردند، اما در آسمان هیچ خبری نبود.
«شید و سام و مارو، بچههای بنا کجایند؟ »
سید بنا از وسط جمعیت سرک کشید و لنگلنگان و در حالیکه به دو عصا تکیه میداد جلو آمد: ماه پیش رفتهبود بالای یک درخت، تخمِمرغ ترستل جمع کند و افتاده بود. هیچیک از اعضای خانواده بنا مهارتی در صعود از درختها نداشتند.
سید گفت: «بقیه هم توی قهوهخانه باب قهوهچی اند»
صدای مری ملاح از میان جمعیت شنیده شد: «پس میخواستی کجا باشند؟ تنبلها از صبح تا شب توی قهوهخانه پلاساند».
کدخدا گفت: «یکی برود دنبالشان. باید در اسرع وقت یک مدرسه کوچک بسازیم. بهاشان بگویید مدرسه را درست چسبیده به زندان بسازند.»
سپس رویش را بهطرف بیلی نقاش کرد و افزود: «بیلی، مدرسه را قرمز رنگ کن، هم داخلش قرمز باشد و هم بیرونش. خیلی مهم است.»
بیلی پرسید: «نشانم را کی به من خواهی داد؟ توی کتاب خواندم که رئیس پلیس نشان دارد.»
کدخدا گفت: «خودت برای خودت یک نشان بساز.»
آنگاه عرق صورت را با پیراهن خشک کرد: «عجب گرمایی! این بازرس نمیتوانست بهجای فصل گرما، زمستان بیاید؟ تام! تام ماهیگیر! کجایی؟ من کار خیلی مهمی با تو دارم. دنبالم بیا تا به تو بگویم قضیه از چه قرار است.»
دست را روی شانه تام انداخت و هر دو با هم بر تنها کوچه سنگفرش دهکده، راهیِ خانه کدخدا، در آنسوی بازارچه خلوت شدند. تا قبل از دو هفته پیش، این کوچه هم مثل بقیه کوچههای روستا خاکی بود، اما دو هفته پیش، گذشته دهکده هر چه بود مرد و اینکوچه سنگفرش شد. روستاییان که سنگها پای برهنهشان را زخم میکرد، ترجیح میدادند از چمن جلو خانهها بگذرند. ولی کدخدا از سر وظیفه ناچار بود، بر کوچه سنگفرش راه برود.
تام گفت: «ببین کدخدا، الآن اوقات تعطیل من است و …
– تعطیل بیتعطیل، بخصوص حالا. ممکن است هر لحطه سر و کله بازرس پیدا شود».
نام در پی کدخدا وارد خانه او شد. کدخدا رفت و بر روی صندلی دستهدار پهنی که کنار دستگاه فرستنده گیرنده میان اختری گذاشته بود نشست و بیمقدمه از نام پرسید: «هِی تام، تو دوست داری جنایتکار باشی؟ »
تام پاسخ داد: «شاید دوست داشته باشم، اما نمیدانم که اصلا” جنایتکار چهکار میکند؟»
کدخدا با ناراحتی تکانی در صندلی خورد و بعد دست را روی دستگاه فرستنده گیرنده میان اختری گذاشت و انگار از این حرکتش، اقتداری گرفت، چون شروع بهسخن کرد. تام هم گوش داد، اما هر چه بیشتر میشنید کمتر میفهمید. آخر به این نتیجه رسید که همه تقصیرها گردن دستگاه فرستنده گیرنده است. اصلا” چرا این دستگاه را حفظ کرده بودند و نابود نکرده بودند؟
راستش اینکه هیچکس فکر نمیکرد دستگاه هنوز کار کند. دستگاه، کدخداها دیده بود و غبار نسلها بر آن نشسته بود. دستگاه آخرین خط ارتباطی با مام انسان، یعنی زمین بود که تا دویستسال پیش هنوز نهتنها با نیودلاور که با فورد چهارم، آلفای قنطورس، نووا اسپانیا و بقیه سیارههایی که مجموعهشان اتحادیه دموکراسیهای زمینی نام داشت، حرف میزد. و بعد، دویستسال پیش، دستگاه ساکت شده بود.
ظاهرا” در زمین جنگ بود. نیودلاور جز یک دهکده نداشت و کوچکتر و دورتر از آن بود که در جنگ شرکت کند. مردم دهکده سالها گوش به انتظار اخبار جنگ بودند، اما هیچخبری به سیارهشان نمیرسید. بعد طاعون سرایت کرد و سهچهارم جمعیت روستا را کشت.
دهکده کمکم از نو زنده شد و روستانشینان شیوه خاصی برای زندگی خود در پیش گرفتند و وجود زمین را بهکلی از یاد بردند. بدینسان دویستسال گذشت.
اما ناگهان، دو هفته پیش، دستگاه فرستنده گیرنده کهنه بهسرفه افتاد. ساعتها و ساعتها سرفه کرد و پارازیت فرستاد و سرانجام بهحرف درآمد و همه مردم که به خانه کدخدا ریخته بودند، این سخنان را شنیدند:
«الو!الو! نیودلاور! صدایم را میشنوی؟ جواب بده! »
کدخدا گفت: «بله میشنوم»
– آیا هنوز انسان در نیودلاور وجود دارد؟
– البته که وجود دارد!
در لحن کدخدا غرور بود، اما صدای او ناگهان خشک و رسمی شد: «بهدلیل شرایط آشفته حاکم بر زمین، ارتباط با سیارههای وابسته مدتی قطع بوده است. اما خوشبختانه آشوب به پایان رسیده است و فقط عملیات مختصری برای پاکسازی عناصر فریب خورده دشمن مانده است. نیودلاور، پرسشم را گوش کن و بهآن بهدقت پاسخ بده: آیا هنوز حاکمیت امپراتوری زمین را میپذیری یا نه؟
کدخدا تردید کرد. در کتابها، همهجا صحبت از اتحادیه دموکراسیهای زمینی بود و نه امپراتوری. اما دویستسال مدت کمی نیست و طبیعی است بعد از دو قرن اسمها تغییر کند. بنابراین با متانت گفت: «ما همچون گذشته خود را عضو زمین میدانیم.
– بهتر. به این ترتیب از ارسال قشون و تسخیر مجددتان راحت شدیم و فقط از نزدیکترین نقطه به سیارهتان یکنفر بازرس خواهیم فرستاد تا مطمئن شویم در سیاره شما هم نهادها و رسوم و سنتهای زمین حکم میرانند.
کدخدا با نگرانی فریاد کشید: «چطور؟»
لحن آن صدای خشک رسمی، زیر شد: مگر نمیدانید که در جهان جز برای یکنوع موجود هوشمند حاجی نیست. انسان! بقیه موجودات باید همه نابود و شُکه شوند! ما نمیتوانیم اجازه بدهیم مشتی اجنبی در سرحدات ما رفت و آمد داشته باشند. منظورم را که میفهمید ژنرال؟
– من ژنرال نیستم، من کدخدام.
– مگر شما حاکم نیودلاور نیستید؟
– چرا، اما…
– پس ژنرالید. لطفا” حرفم را قطع نکنید و گوش کنید . در این کهکشان هیچجایی برای خارجیها نیست. هیچجایی! برای تمدنهای منحرف انسانی نیز جایی نیست، چون از نظر ما هیچتفاوتی میان انسانهایی که خط مشی امپراتوری را قبول نکنند و خارجیها وجود ندارد. امپراتوریای که در آن هر کس هر کار دلش بخواهد بکند امپراتوری نخواهد بود! باید بر هر کجا و به هر قیمت نظم حکومت کند!
کدخدا آبِ دهان را با زحمت قورت داد.
ژنرال، شما باید در اسرع وقت اطمینان حاصل کنید سیاره تحت فرماندهیتان زمینی است. باید مطمئن باشید که در آن اثری از عوامل منحرف و اندیشههای فاسد ممنوع مانند آزادی عقیده و آزادی بیان وجود ندارد. این چیزها همه خارجی است و ما نمیتوانیم هیچچیز خارجی را تحمل کنیم. باید بر نیودلاور نظم حاکم باشد! برقراری نظم بر عهده شماست ژنرال! تا پانزده روز دیگر یک بازرس میفرستیم. تمام.
مردم دهکده فوری تشکیل جلسه دادند تا برای پیدا کردن بهترین راه اجرای دستورهای زمین شور کنند و به این نتیجه رسیدند که هیچراهی ندارند جز آنکه دهکده را از نو طبق الگوها و معیارهای زمینی که میتوان در کتابهای قدیمی پیدا کرد، بازسازی کنند.
تام گفت: «اما من نمیفهمم که چرا حتما” بهیک جنایتکار احتیاج داریم.
– جنایتکار یکیاز عناصر اصلی زندگی و اجتماع زمینی است. تو هر کتاب را که برداری، در آن حتما” از جنایت و جنایتکار صحبت شده است. مقام جنایتکار و اهمیت شغلی تو در جوامع انسانی هیچ دستِ کمی از مقام و اهمیت پستچی یا رئیس پلیس ندارد. اما جنایتکار بر خلاف آنها کارش ضدِ اجتماعی است. جنایتکار با اجتماع میجنگد. فکرش را بکن تام، اگر کسی نباشد که با اجتماع بجنگد، چطور میتوانند کسانی باشند که از اجتماع پاسداری کنند و برای اجتماع کار کنند. اگر جنایتکار نباشد، همه بیکار خواهند شد.
تام سر را تکان داد و گفت: « نمیفهمم »
– تام، کمی منطقی باش. ما باید هر چیزی را که کتابهای قدیمی گفتهاند زمین داشته، داشته باشیم، مثل کلیسا و مدرسه و زندان و … در همه کتابها هم از جنایت و جنایتکار صحبت است.
– من نیستم.
کدخدا با التماس افتاد: تام، تو را بخدا. خودت را جایِ من بگذار. فرض کن این بازرس، بیلی را که رئیس پلیس است ببینید و از او بپرسد: «چند تا زندانی دارید؟ » آنوقت من باید جواب بدهم: «زندانی نداریم چون در اینجا جنایت وجود ندارد». آبرو ریزی خواهد شد! «جنایت وجود ندارد! جنایت همیشه در همه سرزمینهای وابسته به زمین وجود داشته و خواهد داشت!» چطور میتوانم به یارو بگویم که ما تا دو هفته پیش، اصلا” کلمه جنایت و جنایتکار را هم نشنیده بودیم. آنوقت است که بازرس بپرسد:«پس این زندان را برای چه ساختهاید؟ این رئیس پلیستان چهکار میکند؟ تصورش را بکن تام.»
کدخدا نفسی تازه کرد و ادامه داد: فهمیدی؟ آنوقت است که همهچیز فرو بریزد. بازرس فوری میفهمد که ما بقیه مردم زمین فرق داریم و فکر میکند خواستیم بهاش کلک بزنیم. بعد ما را متهم خواهد کرد که انسان نیستیم، بلکه خارجیایم!
تام که منقلب شده بود، درماند چه بگوید. اما اگر تو قبول کنی و جنایتکار بشوی، من با سربلندی به بازرس میگویم: «ما هم مثل زمین جنایت داریم. ما یکدزد داریم که آدمکش هم هست، بدبخت بیچاره تربیت خوبی نداشته و نتوانسته است خودش را با اجتماع سازگار کند. اما خوشبختانه رئیس پلیس ما، ادله کافی جمع کرده و فکر میکنیم بتوانیم اینمرد را ظرف بیست و چهار ساعتِ آینده بازداشت کنیم و به زندان بیندازیم و بعد ازش اعاده حیثیت کنیم.
– اعاده حیثیت دیگر چه صیغهای است؟
– خودم هم نمیدانم، اما مهم نیست. وقتی وقتش رسید، خواهم فهمید. اما تام، بهام بگو، حالا فهمیدی چرا وجود جنایت ضرورت دارد؟
– فهمیدم. اما چرا من؟
– چون ماکسی را غیر از تو ندارم. وانگهی تو چشمهایت تنگ است و معروف است که جنایتکارها چشمهای تنگ دارند.
تام لب به اعتراض گشود: اول اینکه چشمهای من آنقدرها هم تنگ نیست و دوم هم آنکه اگر بهتنگی چشم باشد، چشمهای اِد نساج که از چشمان من تنگتر است!
– ببین تام! تو هم یکیاز اهالی دهکدهای، آره یا نه؟ تو هم باید به وظیفهات عمل کنی. تام با خستگی گفت: خیلیخب.
– خب، پس همهچیز درست شد. بیا، اینهم حکمت. حالا تو قانونا” دزد و جنایتکاری. تام کاغذی را از او گرفت و چنین خواند:
جواز جنایت
بدینوسیله تام ماهیگیر رسما” به سمت دزد و آدمکش صالح منصوب گردیده، موظف است در محلهای بدنام بهشرارت و در خیابانهای تاریک بهدزدی و قتل بپردازد و در هر کجا قانون شکنی کند.
تام حکمش را دو بار خواند و بعد پرسید: قانونِ دیگر چیست؟
– تو کارت را شروع کن، کمکم بهات توضیح خواهم داد خودم هم حقیقتش درست نمیدانم، اما از یکچیز مطمئنم و آن این است که در همه سرزمینهای زمینی قانون هست و قانون را میشکنند.
– حالا باید چهکار کنم؟
– باید دزدی و آدمکشی کنی، فکر نمیکنم زیاد مشکل باشد.
کدخدا رفت کنار کتابخانه و چند جلد کتاب برداشت و بهتام داد: جنایتکار و محیط او روانشناسی قاتل، بررسی انگیزههای دزدی.
«این کتابها را که بخوانی، خودت میفهمی. تا میتوانی دزدی کن، اما فکر میکنم یک آدمکشی کافی باشد.
– خیلیخب.
تام سر را تکان داد: فکر نمیکنم کار خیلی مشکلی باشد.
– خیلیخب.
تام سر را تکان داد: فکر نمیکنم کار خیلی مشکلی باشد.
و کتابها را برداشت و رفت.
هوا خیلی گرم بود و صحبت راجع بهجنایت، تام را هم خسته و هم کنجکاو کرده بود. تام روی تخت دراز کشید و سرگرم ورق زدن کتابهای قدیمی شد که که در زدند و مارو که ارشد پسرهای سرخموی بنا بود همراه جد زارع آمدند و گونی کوچکی را در اتاق گذاشتند.
مارو گفت: سلام تام. جنایتکار دهکده تویی؟
– آره.
– کدخدا گفت اینها را بهتو بدهیم.
از توی گونی، یکتبر و دو دشنه و یکقمه و یکچماق و یکباتون درآوردند.
تام از جا پرید و پرسید: «اینها دیگر چیست؟» جد زارع با عصبانیت گفت: «اسلحه. تو چطور میتوانی بدون اسلحه، جنایتکار خوبی باشی؟»
تام سر را خاراند: جدی؟
جد با خشم بیشتری گفت: بهتر است آستینها را بالا بزنی و کارت را هر چه زودتر شروع کنی. اینجا که تنبلخانه نیست.
مارو بنا چشمکی بهتام زد و گفت: «میدانی جد از چهچیز عصبانی است؟ کدخدا او را پستچی دهکده کرده.
جد با خشم بیحدی گفت: اینش مهم نیست از این کلافهام که چطور وقت کنم به این همه آدم نامه بنویسم.
– ای بابا، سخت نگیر. فکرش را بکن اگر روی زمین پستچی میشدی چه میشد؟ جمعیت زمین چندینهزار برابر جمعیت اینجاست. آنوقت باید هزارها بار بیشتر نامه مینوشتی.
وقتی آن دو رفتند، تام خم شد و سلاحها را وارسی کرد. عکسشان را در کتابها دیده بود. اما مسئله این بود که تاکنون کسی در نیودلاور اسلحه بهکار نبرده بود. سیاره هیچ جانوری نداشت جز چند حیوان پشمالوی کوچولو که از طرفدارهای پر و پت قرص اصول گیاهخواری بودند و کمترین خوی دادمنشی نداشتند. میماند همسایهها… اما مگر مغز خر خورده است بهروی همسایهاش اسلحه بکشد؟
تام یکیاز دشنهها را برداشت. دشنه سر بود. نوکش هم تیز بود.
تام بیآنکه بتواند نگاه را از سلاحها برگیرد، به قدمزدن پرداخت. احساس میکرد تهِ دلش گرفته است. با خودش گفت فکر نکرده اینکار را قبول کرده است.
اما عجالتا” هنوز برای نگرانی زود بود. اول باید کتابها را میخواند، بعد میتوانست از کل قضیه سر دربیاورد.
ساعتها خواند و خواندن را جز برای خوراکی مختصر قطع نکرد. فهم کتابها چندان دشوار نبود. کتابها انواع وسایل و شیوههای جنایت را بهروشنی تمام و حتی با کمک نمودار توضیح میدادند اما منطبق جنایت اصلا” روشن نبود. جنایت چه هدفی دارد؟ بهسود چه کسی تمام میشود؟ برای مردم چه فایدهای دارد؟
در کتابها، جوابی برای این سؤالها نبود. باز کتابها را ورق زد و بهعکس جنایتکاران خیره شد. همه چهرهای داشتند جدی و آگاه از وظیفهای که جامعه بر عهدهشان گذاشته است. تام بدش نمیآمد از چرایی این وظیفه آگاه شود، چون آنوقت کارش آسانتر میشد.
تام؟
صدا صدای کدخدا بود.
– بیا تو کدخدا.
در باز شد و کدخدا نگاهی به درون اتاق انداخت. جین زارع و مری ملاح و آلیس آشپز پشتِ سرش ایستاده بودند.
– خب؟
– خب چه؟
– کی میخواهی کارت را شروع کنی؟
تام گفت: «کارم را شروع کردهام. داشتم کتابهایی را که بهمن دادی میخواندم درست بفهمم چهکار باید بکنم…
اما نگاه ثابت سهزن میانسال زبانش را بند آورد.
آلیس آشپز گفت: «طفلی! بدون مطالعه نمیتواند کاری بکند!
جین زارع گفت: همه کارشان را انجام دادهاند غیر از تو!
مری ملاح گفت: «یعنی دزدی اینقدر مشکل است؟»
کدخدا گفت: ممکن است بازرس هر آن برسد و تو فقط کتاب میخوانی. اگر فردا سر و کلهاش پیدا شد و از ما سراغ میزان جنایت را در سیارهمان گرفت، بهاش چه بگویم؟
تام گفت: خیلیخب، همین الآن شروع میکنم.
تام یکیاز دو دشنه و چماق را بهکمر آویخت و گونی را هم برداشت تا اشیای مسروقه را در آن بریزد و با گامی استوار و سربلند از خانه درآورد و تازه بهاین فکر افتاد که برای دزدی کجا برود؟ ساعت چُرت بعدازظهر بود و یقینا” در بازارچه پرنده پر نمیزد تا چه رسد به آدم. وانگهی دزدی در روز روشن اصلا” درست و حرفهای بهنظر نمیرسید.
بنابراین جوازش را درآورد و آنرا از نو خواند: در محلهای بدنام…شرارت… بهتر بود به یکمحل بدنام میرفت. آنجا حتی اگر شرارت هم نمیکرد، دستِکم میتوانست نقشه بریزد. محلهای بدنام دهکده را در ذهن مرور کرد. دهکده سهمحل بدنام بیشتر نداشت: قهوهخانه باب قهوهچی، باشگاه جف ورزشکار و خانه البرت مزقانچی.
تصمیم گرفت به قهوهخانه باب قهوهچی برود.
قهوهخانه در حقیقت خانهای بود مانند بقیه خانههای دهکده، فقط اتاق پذیراییاش به تالار پذیرایی از مشتریها بدل شده بود. زن او هم آشپزی میکرد و هم تا جایی که درد کمر بهاش اجازه میداد. بهنظافت میرسید. چای و قهوه را باب خودش میآورد. او مردی رنگ پریده بود، چشمانی خوابآلود داشت و دایم نگران مینمود.
باب گفت: «سلام تام. شنیدم به سمت جنایتکار دهکده منصوب شدهای؟
– درست شنیدهای. لطفا” بهام یکفنجان چای بده؟
باب چای را آورد و بعد با نگرانی جلو میز او ایستاد.
– پس چرا مشغول دزدی نیستی؟
– دارم نقشه میکشم. توی حکمم نوشتهشده باید در محلهای بدنام شرارت کنم. برای همین هم آمدهام اینجا.
باب قهوهچی با لحنی غمگین گفت: از تو توقع اینحرف را نداشتم تام. قهوهخانه من محل بدنام نیست.
– چرا غذای قهوهخانهات بدترین غذای دنیاست.
– چهکار میشود کرد، تام؟ زنم از اول آشپزیاش تعریف نداشته. اما خب در مقابل قهوهخانه من همیشه محیطی دوستانه داشته.
– شاید تا الآن اینطور بود باب، اما من تصمیم گرفتهام اینجا را بکنم مرکز شرارتهای خودم.
باب غمگینتر از همیشه گفت: بِخشکی شانس! اینهمه زحمت کشیدم یکجای آبرومند راه انداختم و حالا… و برگشت پشتِ پیشخوان.
تام بهفکر فرو رفت. کار خیلی مشکلی بود. هرچه بیشتر فکر میکرد، عقلش کمتر بهجایی میرسید. با وجود این از تلاش دست برنداشت.
یکساعتی گذشت. ریچی زارع، تهتغاری جد زارع، سر را از شکاف در وارد کرد و پرسید: عمو تام، توانستی چیزی بدزدی؟
تام همچنان که سر را پایین انداخته بود و غرقِ تفکر بود، گفت: هنوز نه.
عصرِ گرم بهکندی گذشت و کمکم شب در پشت شیشههای قهوهخانه سایه انداخت، جیرجیرکی آواز سر داد و نخستین زمزمه باد شبانه ، برگهای درختان جنگل را که به دهکده چسبیده بود قلقلک داد.
جورج ملاح فربه و ماکس نساج وارد شدند، پشتِ میز تام نشستند و چای سفارش دادند.
جورج پرسید: موفق شدی؟
– نه. هرچه فکر میکنم نمیفهمم چطور باید دزدی کرد.
– بیشتر فکر کن، حتما” راهش را پیدا میکنی. نمیخواهم تعارف کنم. وانگهی تعریفت را کرده باشم تام، اما توی همه دهکده بگردی، یکیرا پیدا نمیکنی که در دزدی بهپای تو برسه.
ماکس نساج هم در تکمیل سخنان جورج ملاح افزود: ماکس راست میگوید تام. ما همه به لیاقت و کاردانی تو اطمینان داریم. تو دزد خوبی خواهی شد.
تام از آنان تشکر کرد و آندو چایشان را خوردند و رفتند. تام باز تگاهش را بهلیوان خالیاش دوخت و در فکر فرو رفت.
یکساعت بعد، باب قهوهچی با او آمد، سرفهای کرد، سینه صاف کرد و گفت: میبخشی تام. منظورم دخالت تویِ کارت نیست، اما… تو کی بالاخره دزدی را شروع میکنی؟
– همینحالا.
تام بلند شد. سلاحهایش را وارسی کرد و از قهوهخانه خارج شد.
بازارچه گرم معاملات شامگاهی بود. نه پولی در کار بود و نه هیچ کالایی قیمت ثابت داشت. ده عدد میخ بسته به نیاز طرفین معامله یا با یکشیشه شیر تاختزده میشد یا با دو ماهی و برعکس. هیچکس هم دفتر حسابِ فروش نداشت، البته کدخدا از دو هفته پیش هم دفتر کل بههمه داده بود و هم دفتر معین، اما هیچکس چیزی در دفتر نمینوشت.
با ورود تام ماهیگیر بهبازارچه همه با شادی به استقبالش شتافتند.
سلام تام. آمدهای دزدی؟
– آفرین تام. من از اولش هم میگفتم باید به تو اطمینان کرد.
– تام، بگذار ما هم دزدی را تماشا کنیم.
هیچکس در دهکده هیچوقت هیچ دزدی ندیده بود و همه با شادی و دلهره در انتظار دیدن اولین دزدی تاریخشان بودند. بنابراین اجناس را رها کردند و دنبال تام راه افتادند.
تام ناگهان متوجه شد دستهایش میلرزد. حس میکرد نمیتواند متوجه شد دستهایش میلرزد. حس میکرد نمیتواند جلو چشم اینهمه آدم دزدی کند. اما هرچه بیشتر تصمیم گرفت بیدرنگ دست بهکار شود.
جلو بساط بیوه میوه فروش ایستاد.
– عجب سیبهای خوشگلی!
– سلام تام. تازه تازهاند.
بیوه میوه فروش پیرزنی بود با چشمهای شاد و درخشان. تام او را از آن هنگامی میشناخت که هم ویلسن میوهفروش زنده بود و هم پدر و مادر خودش.
– من شک ندارم که تازهاند اما در این فکرم که آیا خوشمزه هم هستند یا نه.
– تام، میتوانی مطمئن باشی خوشمزه هم هستند.
صدایی در پشتِ سر تام پرسید: چرا اینقدر معطلش میکند؟ نکند ترسیده؟
صدای دیگری گفت: نه بابا، الآن است که سیب را بدزدد.
تام یکسیب برداشت و مدتی آنرا ورانداز کرد و بعد دوباره روی پیشخوان گذاشت و راه افتاد و جمعیت یکصدا آه و افسوس کشید.
بساط بعدی، بساط ماکس نساج بود. ماکس با زن و پنج بچهشان پشتِ بساط ایستاده بود و دو پتو و یکپیراهن را عرضه میکرد. ماکس بهپیشواز تام شتافت: بیا اینجام تام. این پیراهن قد تو است.
تام پیراهن را برداشت، معیانه کرد و بعد ناگهان در گونی اموال مسروقه را باز کرد. جمعیت از شادی هلهله سر داد.
ناگهان صدای بیلی نقاش شنیده شد: گرفتمت!
بیلی نشان ریاست پلیس و کلانتری بر سینه
– سکهای قدیمی از معدود سکههای برجای مانده از روزگار مهاجرت از زمین به سیاره نیودلاور – صف جمعیت را شکافت. جلو آمده از
تام پرسید: داری با این پیراهن چهکار میکنی؟
– دارم نگاهش میکنم.
– پس که داری نگاهش میکنی؟
بیلی پبروزمندانه نگاهی بهجمعیت انداخت و بیدرنگ دستبندی درآورد و دور مچهای تام انداخت: خوب گرفتمت دزد نابکار!
آنگاه خطاب بهجمعیت و در حالیکه تام شگفتزده را نشان میداد، افزود: من بهعنوان رئیس پلیس وظیفه دارم از جان و مال شما مردم حراست کنم: بنابراین تام را به عنوان فرد مشکوک بازداشت میکنم و برای بازجویی با خودم میبرم.
تام سر را پایین انداخت. اصلا” این جنبه ماجرا را پیشبینی نکرده بود. اما تهِدل خوشحال بود. کارش تمام شده بود و وقتی بیلی از زندان آزادش کند، راحت برمیگردد سرکار و زندگیاش
ولی درست در همین لحظه، کدخدا دواندوان سررسید و فریاد کشید: بیلی! داری چهکار میکنی؟
– انجام وظیفه. تام رفتار مشکوکی داشت و بازداشتش کردهام. تویِ کتاب نوشته شده است که …
– کتاب را فعلا” ولش کن، هنوز نباید تام را بازداشت کنی!
– اگر تام را بازداشت نکنم، چهکار کنم. بیکار ول بگردم؟ ما که غیر از تام جنایتکار دیگری در دهکده نداریم.
– متأسفم بیلی، اما خودت که میدانی همین یکی را هم با چه زحمتی پیدا کردیم؟
– اما کدخدا، توی کتابها نوشته شده که پلیس یک کار پیشگیری از جرم هم دارد. من وظیفه دارم مانع جنایت هم بشوم.
– چرا نمیفهمی بیلی؟ تو اگر الآن تام را بازداشت کنی، ما حتی یکپرونده کیفری هم نخواهیم داشت. تو باید بگذاری تام چندتا جرم و جنایت مرتکب شود و بعد بازداشتش کنی.
بیلی شانههایش را با ناراحتی بالا انداخت: قبول کدخدا. من فقط میخواستم انجام وظیفه کنم. آنگاه دستبند را از دستِ تام باز کرد و خطاب به او با لحنی پر وقار گفت: اما تو یکی حسابت پاک است. من بالاخره گیرت میاندازم! و رفت.
کدخدا بهتام گفت: به دل نگیر تام، بیلی خیلی جاهطلب است. تو بهتر است زودتر مشغولِ کارت شوی: دزدی کن!
اما تام روی برگرداند و بهطرف جنگلِ سبز راه افتاد. جمعیت جلو او را گرفت. کدخدا گفت: چهشده تام؟
– روحیهاش را ندارم. شاید فردا شب موفق شدم…
– نه، فردا خیلی دیر میشود. نترس، ما همه پشت سرتیم. همین حالا قال قضیه را بکن!
ماکس نساج پیراهن را مجددا” بهطرف تام دراز کرد: بدزدش تام، قد تو هم که هست.
– تام، چطور است این کوزه خوشگل را بدزدی؟
من عاشق نوشته های عمیق رابرت شکلی هستم. به نظرم یک تئوری جدید در داستان نویسی آورده..
ممنون از یک پزشک
کاش به صورت کتاب صوتی تهیه میشد
لطفا اگه امکان داره فایل صوتی این متن جذاب رو تهیه کنید
با درود
این سری مطالبتون خیلی جالبه بیشترش کنید.
موفق باشید
Audio File:
http://ia700500.us.archive.org/8/items/XMinus1_A/xminusone_560215_SkulkingPermit.mp3
ممنون از داستان هاى خوبتون.
اگه دقت کنید یک مدینه فاضله فرضى شکل داده شده که طبیعت انسان زمینى وجود آن را برنمى تابد!
جامعه اى بدون جنایت و گناه!
ذهن ماجراجویى بشرى جامعه بدون نقص را پس مى زند و آن را از خود نمى داند.
نمونه دیگه آن در فیلم ماتریکس ٢ توسط معمار ماتریکس بیان مى شود و ضعف بشر را در جامعه آرمانى بیان مى کند.