داستان علمی- تخیلی: «هیچ دفاعی وجود ندارد» از «تئودور استورژون» -۴

در سه هفته پیش، اولین و دومین و سومین قسمت داستان علمی تخیلی «هیچ دفاعی وجود ندارد» را خواندید، این هفته قسمت چهارم این داستان را با هم میخوانیم:
هیچ دفاعی وجود ندارد
نوشته تئودور استورژن
ترجمه م. کاشیگر
بلتر با شنیدن حرف هِرِفرد شانهها را بالا انداخت : « میل ، میل شماست. اما چطور است پیش از خداحافظی نهایی یک فنجان قهوه با هم بخوریم؟ »
منتظر جواب هرفرد نماند و بهطرف دستگاه خودکار رفت و دو فنجان قهوه ریخت و هر چه مومنتومین بود در فنجان هرفرد خالی کرد . در نتیجه وقتی از ناو خارج میشدند، هرفرد بیهوش بود و از منظره شگفتانگیز جنگِ دلتا با ناو مهاجمین هیچچیز ندید : دلتای بیسرنشین هر چه اژدر و گلوله و بمب داشت شلیک کرد و آنقدر بهشلیک ادامه داد که دیگر که دیگر جز برج فوقانیاش نماند و همین برج نیز آنقدر اژدر انداخت که بالاخره بمبی که برای متلاشیکردن نیمی از یک سیاره کافی بود بهاش خورد و متلاشیاش کرد . دلتا مرد و مهاجم بیآنکه وقعی بهسیگمای وحشتزده بگذارد ، چرخی زد و باز راهی شمال سماوی شد . بلتر در ناوچه نجات بههوش آمد . هرفرد هنوز بیهوش بود و اوسگود ناوچه را بهطرف سیگما میراند .
سیگما ناو لوجیستیکی عظیم و کهنهای بود که روزگاری فقط بهمصرف بازرگانی میرسید و بعد ناو جنگی و سرانجام ناو دریافت منفی مرگ شده بود. انبار آن ابعاد تالار یک کنگره را داشت و هر چند راکتور اتمی غولپیکر ناو در آنجا بود . باز خالی مینمود. ناو، ناوچههای نجات دلتا و همه اشیاء شناور در فضا را یکی پس از دیگری میمکید و بهانبار خود میراند .
پس از دو روز همه ناوچههای نجاتِ دلتا در انبار سیگما جمع شدند ، بجز دو ناوچه که احتمالا” قربانی تکههای مانده از انفجار دلتا شده بودند .
ناوچه اوسگود آخرین ناوچهای بود که وارد سیگما شد و فرمانده سیگما به استقبال آن سه آمد و بهرسم مرسوم خطاب به اوسگود گفت: «قربان، فرماندهی ناو به شمال میرسد.»
اوسگود گفت: «باید هم برسد. تکههای باقیمانده از آن ابله مرخی را جمع کردید؟»
فرمانده سیگما بلند قد و پریشان چهره بود و از مردم زهره، با اسمی آنقدر دراز و پر هجا که هیچکس جز سههجای نخست آن را بهیاد نمیسپرد: هولوویک.
«بله قربان. اما از دلتا چیزی چندان نماند که جمعآوری کنم.
– خودم اینرا بهتر میدانم. مگر ندیدند دلا چطور جنگید؟ اما مهم این نیست، مهم این است که میشود با مرگ مقابله کرد و سلاح مرگ بر خلاف آنچه تصور میکردیم، دفاع دارد.»
خطهای افقی پیشانی هولوویک تیوتر شد و لبهایش فرو افتاد.
– بله قربان، همینطور است.
– نزن زیر گریه!
بهطرف پارههایی رفت که سیگما جمع کرده بود.
«فوری دست بهکار شوید. تکتک اینها را بررسی کنید و سعی کنید حداکثر اطلاعات ممکن را از سلاحهایی که مهاجم دارد بهدست آورید. راستی این دیگر چیست؟»
«این».
استوانهای کمقطر بهطول دهمتر با سه آنتن بود که با زاویه قائمه از محور اصلیاش بیرون میآمدند.
هولوویک گفت: نمیدانم قربان. من البته شنیده بودم سلاحهای جدید داریم، اما این روزها دیگر به ما مثل زمانِ جنگ اطلاعات نمیدهید و من…
– اگر سلاح مخفی باشد. یکچیز مسلم است: ما توی دلتا از این چیزها نداشتیم.»
بلتر گفت: «این چیز توی اپسیلون هم نبود.» همه با تعجب به استوانه خیره شده بودند. هرفرد که از ۲۴ساعت پیش کلمهای نگفته بود، پرسید: «چهخبر شده؟»
– هنوز معلوم نیست، اما یکچیز مسلم است: اگر این یارو از ناو مهاجمان به اینجا آمده، بهتر است…
– فوری همه خارج شوید! فوری!»
همه از انبار بیرون رفتند و بیدرنگ سهناوی و یکافسر با لباس فضایی به سراغ استوانه رفتند و به خارج کردن از ناو مشغول شدند.
اوسگود به هولوویک گفت: «راستی هم که ابلهی! ابلهی بهتمام معنا کامل. چرا گذاشتی شیئی ناشناخته را وارد ناو کنند؟»
افسر ارتباطات جای هولوویک جواب داد.
«قربان، این شیء همان شیئی است که ردیابها در یک و نیم کیلومتری تشخیص دادند. ردیابها همیشه همهچیز را از حداقل ۷۵هزار کیلومتر تشخیص میدهند اما اینرا تا به ۵.۱ کیلومتری نرسیده بود ردیابی نکردند.
– حتما” ردیابهایتان خراب است!
– خیر قربان! ردیابها همه سالماند و ما این شی را تا وقتی عملا” به ناو نرسید، تشخیص ندادیم.
– حتما” خوابتان برده بود!»
بلتر جلو قصاب را گرفت.
«یک دقیقه صبر کنید ببینیم. از کدام طرف میآمد و بهکدام طرف میرفت؟
– از سمتِ چپ صاف بهطرف ما میآمد. ما مسیرش را از خودمان منحرف کردیم و بعد گرفتیمش و وارد ناو کردیم.»
اوسگود گفت: «لابد با کارت دعوت؟ مگر نمیدانید نباید اشیاء ناشناخته را….
– قربان. تعداد قطعات شناور در این ناحیه خیلیزیاد است و ما هم سرمان خیلی شلوغ بود. دستگاهها هم وقتی چندقطعه را با هم ردیابی کنند هم وقتی چند قطعه را با هم ردیابی کنند گاهی دچار خطا میشوند و …
– قصه سر هم نکن و …»
بلتر باز جلو قصاب را گرفت.
«بهتصور من اینچیز هر چه میخواهد باشد بهسلاحی که بهایستگاه پیشقراول ما در فضا خورد خیلی شبیه است. یادتان میآید؟ تا دیدنشان یکردیاب فرستادند سراغش و بعد همهچیز نامرئی شد: نه تشعشعی، نه بازتاب اشعه رادار و نه… هیچچیزِ دیگر. اما سلاح صاف بهایستگاه کوبید و همهچیز را نابود کرد! »
هرفرد لبخند زد: همان «تغییر شکلدهنده فرضی!»
اوسگود عبودانه هرفرد را نگاه کرد و گفت: «اگر منظورتان این است که مهاجمان با تغییر شکلدهنده از مرگ قِصِر در رفتهاند، فقط بیسوادیتان را نشان میدهید: مرگ ارتعاش است، تشعشع نیست: اثری فیزیکی است و پدیدهای انرژیتیکی نیست!»
بلتر فریاد کشید: «یعنی واقعا” هیچکدام نمیفهمید که چهچیز مهمی گیرمان افتاده؟ یک تغییر شکلدهنده! مهاجم بهطرف دلتا شلیک کرد و وقتی دلتا پاسخ داد، مهاجم با قدرت بیشتری شلیک کرد. این هم حتما” یکیاز بمبهایی است که بهطرف دلتا شلیک کرد.
– پس اینجا چهکار میکند؟
– احتمالا” مهاجمان آنرا وقتی دلتا هنوز از بین نرفته بود شلیک کردند و بمب وقتی بهدلتا رسید که دیگر دلتایی وجود نداشت. احتمالا” بمب دنبال هدف میگشت و وقتی بالاخره بهسیگما رسید که همه انرژیاش را مصرف کرده بود. سیگما هم وقتی تشخیص داد که انرژیاش تمامشده تغییر شکلدهندهاش از کار افتاد.
– منطقی است. و حالا… حالا…»
قصاب ناگهان فریاد کشید: «و حالا اگر بتوانیم خنثی بکنیمش و به کلکش پی ببریم، میتوانیم عین تغییر شکلدهندهشان را بسازیم و دخلشان را بیاوریم! هولوویک!
– بله قربان؟
– فوری چند تا داوطلب برای خنثیکردن این ماسماسک پیدا کن!
– چشم قربان!»
چند دقیقه بعد، سیگما در فاصله سیصد کیلومتری بمب مهاجمین گشت میزد و گروه داوطلبان مشغولِ کار بود. دوربین از بمب فیلم میگرفت و بهسیگما میفرستاد و در سیگما کارشناسهای مختلف جمع بودند و گروه داوطلب را راهنمایی میکردند.
خیلی طول کشید، اما بالاخره چاشنی انفجار پیدا و خنثی شد. بمب از تغییر شکلدهنده جدا شد و ناو از بمب فاصله گرفت و سپس به طرف آن شلیک کرد و منفجرش کرد.
همه آزمایشگاههای تحقیقاتی منظومهءشمسی بهکار افتادند. «تغییر شکلدهنده» از بیخ و بن غلط است و سیستم مخفیکننده عبارت است از مجموعه بدی از مدارها که هر یک در درون “لایه”ای از لایههای روی بدنه جای دارند و با تابش هر پرتوی به بدنه، مدارها قدرتِ القایی خاص بدنه را طوری تغییر میدادند که بدنه پرتو را با همان شدت و همان بسامد اما با صد و هشتاد درجه اختلاف فاز میفرستاد. در مرکز سیستم چیزی بود که باید نسلِ هزارم ترانزیستورها تلقی میشد زیرا چنان دقیق “جستجو” میکرد که میتوانست در صورت لزوم حتی بهچندین بسامد بپردازد.
در این فاصله خبر بود که پشتِ خبر از مهاجمان میرسید. مهاجمان در هفتههای پس از روز مرگ به گشتزنی در منظومه شمسی ادامه دادند و تنها هدفی که میشد برای گشتزنیشان پیدا کرد این بود که میخواستند صد ماتی را که وارد کرده بودند ارزیابی کنند. پساز این چندهفته هم ناوشان در مداری موازی دایرهالبروج جای گرفت و تنها نتیجهای که از این حرکتشان گرفته شد، این بود که حتما” آسیب دیدهاند و میخواهند به تعمیرات دست بزنند یا مشغول آخرین شناساییهایند. در هر حال، مهاجمین همچنان نماد ترس بودند. آیا باز هم حمله خواهند کرد؟ آیا خواهند رفت؟ آیا برخواهند گشت؟ آیا بهجای یکناو با یک ناوگان برنمیگشتند؟
بلتر قضایا را دنبال میکرد و فکر میکرد. مسئله برای فکر کردن هم کم نبود.
مسئله اول، مسئله رفتار مشتری بود. مشتری سیستم پنهانکننده را کامل کرده بود و در اختیار منظومه شمسی گذاشته بود تا تولید صنعتی – نظامی آن آغاز شود و همین امر بلتر را شگفتزده میکرد: مشتری یکحرف تند نماینده مریخ را در شورا بهانه کرده بود تا در مقابله با مهاجمان سیاست بیطرفی پیشه کند و بعد، پساز روز آزمایشِ مرگ، ناگهان تغییر رویه داده بود.
مسئله دوم، مسئلهای بود که پساز ملاقات دوم با نماینده مریخ پیش آمد:
«مسئله هرفرد اذیتم میکند: خیلیآرام گرفته و این برایم عجیب است. البته درست است که بعد از قضیه دخالتش برای کاربرد مرگ علیه مهاجمان
کلیاز طرفدارهایش را از دست داده، اما مسئله اینجاست که پیرمرد هنوز خیلی طرفدار دارد.
– منظور؟
– از کجا که در روز موعود، روز مقابله نهایی با مهاجمان، روزی که ناوگانمان خواست مجهز به سیستم حفاظتی جدید راهی فضا شود، از کجا که پیرمرد برایمان دردسر درست نکند؟
– چرا باید دردسر درست کند؟
– شما که هدف این صلحگراهای عوضی را میدانید. کافی است دخل مهاجمان را بیاوریم. همه اعتبارشان را در سرتاسر منظومه شمسی از دست میدهند. چون در آنروز راهِ دفاع در مقابل مرگ شناخته خواهد شد.
– خب، چه راهِحلی پیشنهاد میکنید؟
– مسئله برای ما مریخیها راهِحل سادهای دارد: کافی است هرفرد پیرمرد دچار حادثه شود و … »
بلتر خشمش را بهزور مهار کرد: «ابدا”. راهِحلی غیر از این ندارید؟
– چرا. کافی است ناوگان مجهز به سیستم جدید حفاظتی را بدون اطلاع شورا بفرستیم. آنوقت هرفرد فرصت نخواهد داشت حرفی بزند و تا بهخودش بجنبد، کار از کار گذشته.
– اینهم محال است: ما اجازه داریم به دلایل امنیتی بدون اطلاع مردم اقدام نظامی کنیم، اما بدون اجازه شورا اجازهاش را نداریم.»
این مسئله که مریخ چه نقشهای در سر دارد و مسئله رفتار دو پهلوی مشتری فکرش را میآزرد. میدانست هرفرد در عقیده خود مصمم است و بهپیرمرد احترام میگذاشت.
باید راهِحلی پیدا میکرد که هم جلو اقدام مریخ گرفته شود و هم هرفرد مانع مقابله با مهاجمان شود. صبح آنروز، گزارش ادیسُن را دریافت کرده بود تا بهاطلاع شورا برساند. اولین ناوچه دو نفری “نامرئی” با سیستم جدید حفاظتی آماده آزمایش بود. بلتر سر را تکان داد و گزارش را در کشو گذاشت و در کشو را قفل کرد. ازش دعوت شده بود بهدیدن ناوچه برود و ناوچه دو نفری بود. پس چرا که نه؟
بهسراغ هرفرد رفت.
«هنوز مایلید مانع از جنگ بشوید؟
– عجب سؤالی!
– پس بهسؤال دومم هم جواب بدهید: این روزها و روزها و هفتههای آتی کار خاصی دارید؟
– نه، فقط همان کارهای همیشگی.»
بیچاره پیرمرد پس از رأیش بهنفع کاربرد مرگ علیه مهاجمان عملا” کار چندانی نداشت.
«پس همه قرارهایتان را تا سهچهار هفته آینده لغو کنید.
-چرا؟
– و حالا سؤال سوم: چقدر وقت لازم دارید تا راه بیفتیم؟
– بهکجا میرویم؟
– اینش بعدا” معلوم خواهد شد.
– پس …. تا نیم ساعت دیگر.»
دو ساعت بعد در فضا بودند و با یکیاز ناوهای تندرو شناسایی میشتافتند. هم ادیس، مدیر کارخانه تولید کننده سیستم حفاظتی قول سکوت داده بود، هم تکنیسینی که چگونگی کار با سیستم را بهآنها توضیح داده بود و هم فرمانده و همه خدمه ناوی که آندو را به فضا میبرد. در ناو شناسایی، گذشته از هرفرد و بلتر، ناوچه آزمایشی مجهز به سیستم جدید حفاظتی هم بود.
دو روز اول، بلتر چیزی بههرفرد نگفت. اگر هم میخواست چیزی بگوید، نمیتوانست چون عملا” وقتش را نداشت و همه ساعتهایش با فرمانده ناو میگذشت تا وی را متقاعد کند که اول جنون ندارد و دوم، باید آنقدر بهمهاجمان نزدیک شوند تا آنها بتوانند سوار ناو مهاجمان شوند. سهسال بود که هر کس در منظومه شمسی چنین حرفی را میزد، دیوانه محسوب میشد.
بالاخره سرِ مسیر ناو شناسایی بهتوافق رسیدند و بنا شد ناوچه با سرعت خیلیبالایی در مداری بیضوی نسبت بهخورشید و عمود به مدار چند هفته گذشته ناو مهاجمین رها شود. بدین ترتیب ناوچه در دو نقطه یا مدار ناو تلاقی میکرد. محاسبهها برای تعیین هنگام دقیق لحظه چرتاب برای تلاقی با مهاجمان انجام شد. تنها نکته مبهم این بود که آیا مهاجمان در این مدار میماندند یا نه. قاعدتا” نباید تغییر مدار با سرعت میدادند. چون تجربه نشان داده بود که مهاجمان مگر در صورت بروز حادثه نه تغییر بود بلتر دقت کند، با مصرف انرژی مختصری میتوانست ناوچه را باز در مدار تلاقی با ناو مهاجمان قرار دهد.
وقتی همه این مسائل حل شد، بلتر تازه بهسراغ هرفرد رفت. پیرمرد سرگرم مطالعه بود.
«راستی هم که ابلهانهترین راه را برای زندگی انتخاب کردیم.
– چهراهی؟
– بدترین راه را برای مُردن. حالا میتوانم همهچیز را بهشما بگویم.
– گوش میکنم.
– مسئله اول، مسئله مشتری است. مردم مشتری هم خیلیسریع فکر میکنند و هم شیوه تفکرشان آنچنان با ما فرق میکند که گاهی احساس وحشت میکنم. البته ارزیابی حرکات و اعمال مشتری طبق معیارهای انسانی فقط ابلهانه است. اما واقعیت آن است که رفتارشان در مورد قضیه مرگ آنقدر انسانی بود که متوجه منظورشان نشدم. یادتان میآید که مشتری اول خودش را کنار کشید؟
– بله.
– و بعد از روز آزمایش سلاح مرگ، ناگهان تغییر موضع داد. چرا؟
– شاید به این دلیل که متوجه شد مهاجمان در سیستم دفاعی در برابر مرگ بهرهمندند و بنابراین خطر خیلی پیشاز آن است که همه تصور میکنند و بهتر است همه منظومه شمسی یکتنه به مقابله مهاجمان برخیزد.
– من هم اول همینفکر را کردم. اما بعد فکر کردم که اگر مشتری راهِ دفاع در مقابل مرگ را پیدا میکرد، چه میشد.
– اما من تصور نمیکنم که …
– مسئله تصور مانیست. چه میشد؟
– چه میشد؟ کافی است، به سالهای جنگ برگردیم تا جواب سؤالتان را پیدا کنید. ما در آستانه شکست بودیم که مرگ را کشف کردیم و علیه مشتری بهکار بردیم. اما ما صلح کردهایم و محال است مشتری…
– هیچ چیز محال نیست هرفرد عزیز. اگر مشتری راه مقابله با مرگ را پیدا کند، خیلیساده جنگ از نو شروع میشود و یکحقیقت را همه میدانند: ما نه از لحاظ نفرات بر مشتری برتری داریم نه از لحاظ تجهیزات. تنها برتری ما بر مشتری در یک خصلت ما، یعنی انسانبودن است: تهاجم، تهاجم کور و مهارتمان در تولید سلاحهای کشتار جمعی، بهعبارت دیگر ما آنقدر ابلهیم که حتی بهبهای نابودی کامل خودمان هم شده بهجنگ ادامه خواهیم داد. مگر یادتان رفته لس در جلسه شورا در جواب توهین نماینده مریخ چهگفت: «زمین میمیرد، مشتری میمیرد، اما مریخ هم میمیرد.» مشتری خوب میداند که انسان فطرتا” آنقدر مهاجم است که هیچ همسایهاش را زنده نخواهد گذاشت چون در ضمن آنقدر ابله است که نگران مرگ خودش هم نیست و فقط برایش این مهم است که همسایهاش بمیرد!»
هرفرد نفس عمیقی کشید: «نمیتوانم با حرفِ شما موافق باشم ، چون در این صورت همه نهضت صلح بهرغم میلیاردها طرفدارش فقط باد هوا خواهد بود.
– بههیچ وجه! تنها راه بقای انسان به عنوان انسان پیروزی بر همین فطرتش است. اما این پیروزی نیازمند زمان است. زمان خیلیطولانی.
– خب، اما حالا چه شده که بهاین فکر افتادهاید که مشتری درصدد بهدست آوردن راهِ دفاع در مقابل مرگ است؟
– یکنکته خیلیساده : تکمیل شده سیستم حفاظتی را مشتری در اختیار ما گذاشت.
– منظور؟
– یعنی مشتری پیش از ما از سیستم بهرهمند شده است.
– خب؟
– یعنی مشتری بهجایی که ما هماکنون راهی آن شدهایم رفته است: بهناو مهاجمین.
– حرفتان متأسفانه منطقی است.
– شاید هم ” متأسفانه ” یی لازم نیست.
– چرا؟
– چون اگر سیستم دفاعی مهاجمان علیه مرگ بهکار مشتری میآمد، میتوانید مطمئن باشید که مشتری سیستم جدید حفاظتی را در اختیار ما نمیگذاشت بلکه از آن برای نابودی کامل ما استفاده میکرد. بنابراین اگر سیستم را در اختیار ما گذاشته است، فقط بهیک معناست.
– به چه معنا؟
– بهمعنای اینکه اگر هم راهی برای مقابله با مرگ وجود داشته باشد، این راه بهدرد منظومه شمسی نمیخورد. من اطمینان دارم که مشتری، افرادش را قبل از ما بهناو مهاجمان فرستاده است.
– و حالا برنامه شما چیست؟
– ما هم به همانجا میرویم تا در محل ببینیم که چهکار میشود کرد.
ادامه دارد
سلام.
اقا چرا قسمتهای بعدی را نگذاشتید؟ما موندیم تو خماری.
داستان ادامه نداره؟
جواب خماری ما رو کی میده؟ چه کسی پاسخگو خواهد بود؟
http://1pezeshk.com/archives/2012/12/there-is-no-defence-5.html
قسمت آخر خیلی وقت هست که منتشر شده.