داستان علمی- تخیلی: «هیچ دفاعی وجود ندارد» از «تئودور استورژون» -۵

در چهار هفته پیش، اولین و دومین و سومین و چهارمین قسمت داستان علمی تخیلی «هیچ دفاعی وجود ندارد» را خواندید، این هفته قسمت پنجم و آخر این داستان را با هم میخوانیم:
هیچ دفاعی وجود ندارد
نوشته تئودور استورژن
ترجمه م. کاشیگر
ناوچه با چراغهای خاموش و موتورهای خاموش بهسوی ناو مهاجمین میرفت و فضا آنچنان بود که ناگهان بلتر و هرفرد دریافتند به پچ و پچ افتادهاند، انگار از این میترسیدند که صدایشان از جدارهای ناوچه و حتی از سیاهیِ بیکران فضا میگذرد و سرنشینان ناو قاتل را متوجه حضورشان میکند.
هرفرد در تاریکی عضلههای بدن را کشید و سر را خم کرد . ناوچه اصلا” جای مساعدی نبود . میتوانستند دراز بکشند یا چهار دست و پا شوند یا با نگهداشتن سر در میان زانوها بنشینند، و روزها بود در این حال میرفتند.
هرفرد گفت: «عجیب است اگر ما را تشخیص ندهد.
– چرا؟ مگر ما “نامرئی” نیستیم؟
– بهشیوه خودش نامرئی شدهایم. پس باید بتواند هر وقت خواست مرئیتان کند.
– متوجه نمیشوم.
– مسئله غامضی نیست: رادارها و وسایل ردیابی ما قادر بهردیابی ناوچهمان نیستند. اما وسایل آنها چطور؟ کسی که راه نامرئیشدن را بداند ، راهِ تشخیص نامرئی شدهها را هم حتما” میداند.»
بلتر مدتی فکر کرد و بعد گفت: «حق با شماست» و موتورهای ناوچه را روشن کرد: «اگر تا الآن بهطرف ما شلیک نکرده، هیچ دلیلی ندارد از این بهبعد هم شلیک کند.»
چهارساعت بعد، “بالا”ی ناو مهاجمان بودند. شکل ناو زشت، بیدریچه و ظاهرا” بیموتور بود و چندشآور و از آن چیزی ساطع میشد که انگار … انگار بوی نیستی، بوی نبود زندگی، بوی مرگ میداد.
ناگهان هرفرد دستِ بلتر را کشید.
“آنجا را
کجا؟
– آنجا، انگار در یا دریچهای باشد.»
بر انحنای تیره بدنه ناو ، سایهای سیاه بود. بلتر آبِ دهانش را قورت داد.
«چهکار کنیم؟ وارد شویم؟
– ظاهرا” برای همینکار به اینجا آمدهایم، اما قبلاز ورود سؤالی داشتم.
– بفرمایید.
– چرا ازم خواستید همراهتان بیایم؟
– خب، دلیلش واضح است: برای اینکه اهلِ جنگ و مبارزهاید.
– سر به سرم میگذارید؟
– بههیچوجه. ببینم هرفرد، مگر شما مبارز نیستید؟
– شاید باشم، شاید هم نباشم. اما فکر نمیکنم در مصاف با مهاجمان به دردتان بخورم.
– نگفتم شما را برای جنگ با مهاجمان با خودم آوردهام. گفتم برای این خواستم همراهم بیایید که اهل جنگ و مبارزهاید و کوتاه نمیآیید. شما هدفتان خدمت به منظومه و نابودی مهاجمین است. من هم هدفم خدمت به منظومه است، اما فکر میکنم بهترین خدمتی که میتوانیم بهمنظومه بکنیم این است که نگذاریم مهاجمان همینطوری نابود شوند. شما میتوانستید از دو راه بههدفتان برسید: اول از طریق جنبش صلح و فقط با گفتن چند کلمه: میشد جلو کار منرا بگیرید. دوم با آمدن بهاینجا، بدون من. نه میتوانستم در زمین تنهایتان بگذارم تا چوب لای چرخم بگذارید و نه میتوانستم جلو سفر انفرادیتان را به اینجا بعد از اینکه شورا از ساختهشدن ناوچه مطلع شد بگیرم، بهخصوص اینکه – قبلا” صحبتش را کردیم – احتمالا” خیلیها الآن ناوچه نامرئی را دارند. بنابراین تنها راهی که برایم میماند این بود که شما را با خودم همراه کنم تا نه بتوانید خودسرانه دست به کاری بزنید. تصور میکنم اگر مراقب شما باشم و شما را در کنار خودم داشته باشم، امکان دست بافتنمان بهوسیله دفاع علیهِ مرگ بیشتر است.
– احسنت!»
صدای هرفرد از خشم میلرزید.
«آفرین! اما یکچیز را در نظر نگرفتهاید.
– چهچیز را؟
– اینرا که سعی میکنم ناو مهاجمین را نابود کنم.
– موفق نخواهید شد.
– چرا؟
– چون اگر بخواهید کوچکترین اقدامی بکنید، میکشتمتان.
– عکسش را هم در نظر گرفتهاید؟
– عکسش را؟
– بله. این امکان را که من شما را بکشم.
– شما و قتل؟ من که باور نمیکنم.»
هرفرد جواب حرف بلتر را نداد و در عوض از او پرسید: «توی گزارش حمله بهایستگاه، اگر یادتان باشد، ناو مهاجمین پیشاز شلیک بمبش دیده شد و بعد نامرئی شد.
– منظور؟
– فکر نمیکنید وقتی به ناو آنقدر نزدیک شدیم که بخواهیم واردش شویم، بهتر باشد مرئی شویم؟
– شاید حق با شما باشد. اما بهتر است سیستم نامرئیکننده را درست در آخرین لحظه از کار بیندازیم. وگرنه ممکن است ناو ما را جای یک سنگ آسمانی بگیرد و پس بیندازد.»
بالاخره پساز سهساعت تلاش جانگاه و احتیاط اعصابخردکن وارد ناو شدند: «محوطهای عظیم و غرق در نوری کمسو و بیسایه و سبزفام – اما بهسبزیِ بیمارگونه، محوطه ، انبار بمبهای ناو بود: انبوه بیشماری بمب که در کنار یکدیگر جای گرفتهبودند و هیچیک کلاهک محتوی چاشنی انفجار را نداشتند. بر بالای بمبها، نوعی موتوریل بود که تا دری فولادی و محکم میرفت: احتمالا” چاشنیهای انفجار پشت آن در انبار شده بود. سیستم بالابری نیز در کنار موتوریل جای داشت که یقینا” برای حمل بمبها بهدریچه شلیک بود.
بلتر گفت: «همهاش خودکار است! اما باز جای شکرش باقی است که هم ناوچه ما هم قد و قواره بمبهاست و هم ایننور مزخرف آنقدر ضعیف است که اگر ناوچه را وسط بمبها پنهان کنیم، کسی متوجهش نخواهد شد.
– ایننور بهقولِ شما مزخرف، یقینا” برای سرنشینهای اینناو، مزخرف نیست.
– چاره دیگری نداریم.
– من در این فکرم سرنشینها چه شکلیاند که چنیننوری برایشان مناسب است.
– وقتی آنها را دیدیم میفهمیم. عجالتا” لباس فضاییتان را بپوشید و بعدش هم کمکم کنید ناوچه را وسط بمبها پنهان کنیم. »
بلتر در کمتر از چند دقیقهای کار چند صفحه عقربهدار لباس فضایی را به هرفرد توضیح داد: اکسیژن، رطوبت، دما، مغناطیس، گرانش … و آنگاه گفت: «اینهم رادیو، اما جز در صورت لزوم از رادیو استفاده نکنید. در هر حال اگر زیاد از هم دور نشویم، میتوانم هر بار که لازم شد با چسباندن کلاههای فضاییمان بههم، با هم حرف بزنیم.»
جاذبهای وجود نداشت، و چند دقیقه بعد ناوچه بیوزن در وسطِ بمبها پنهان بود. بلتر سلاحی به هرفرد داد. هرفرد سلاح را گرفت، اما خم شد و کلاهش را بهکلاه بلتر چسباند.
«چرا؟
– برای تقویت روحیه. اگر مراقبمان باشند، دو مرد مسلح، از دو مرد یکیمسلح و یکی نامسلح، بیشتر اثر میگذارد.»
کنار یکیاز دیوارهای محوطه راه افتادند. کمی بعد به نردبام مانندی رسیدند با پلههای برجسته و جوشخورده بهجدار و فوقالعاده نزدیک بههم. بالا رفتند و بهراهرویی با ارتفاع کم رسیدند که ناگزیرشان ساخت خمیده راه بروند. راستی سرنشینان ناو چهشکلی بودند که در چنین راهروهای کمارتفاع راه میرفتند؟ بلتر نگاهی به هرفرد انداخت و فهمید که او هم به نتیجه خودش رسیده است: کسانی هم قد و هم شکل مردم مشتری…
«لعنت بر شیطان!»
سهکلمه چنان در کلاههای فضاییشان طنین خورد. همدیگر را نگاه کردند: هیچیک حرفی نزده بودند. بلتر به هرفرد اشاره کرد از جایش تکان نخورد و خودش از راه رفته با احتیاط بهطرف محوطه بمبها برگشت و از بالای نردبام نگاهی انداخت: در مه سبزفام و کمسو، مردی با ظاهر انسانی از ناوچهای کوچک نظیر ناوچه بلتر و هرفرد پیاده میشد. مرد سلاح در دست داشت.
بلتر بهسرعت بهکنار هرفرد برگشت: «یکمریخی!»
هرفرد فقط ابروها را در پشت شیشه کلاه فضایی بالا انداخت و چیزی نگفت. دوباره راه افتادند. راهرو پیچ میخورد و عجیب اینکه هر چه جلوتر میرفتند، باز هیچکس را نمیدیدند، انگار ناو براستی بیسرنشین بود.
به دری مثلثی رسیدند. بلتر درنگ کرد و بعد آنرا هل داد. در باز نشد. بهدنبال دستگیره آن گشت. دستگیرهای نبود. بلتر مجددا” بر در فشار آورد، با همه زورش. بیفایده بود. هرفرد دست بر شانهاش گذاشت، کنارش زد، خم شد و دستها را بر روی کف راهرو در پایین در کشید. در باز شد. هرفرد بهدرون رفت و بلتر بهدنبالش. بعد هرفرد باز نشست و دست را بر کفِ زمین کشید و در بسته شد.
بلتر کلاه را بهکلاهِ هرفرد چسباند: «از کجا فهمیدید در از پایین باز میشود.
– فاصله نزدیک پلهها و کوتاهی سقف راهرو.» بلتر در دل بههوش او آفرین گفت.
«با این مریخی چهکنیم؟ در این فکرم که بیرون بروم و هرچه نابدتر است بارش کنم. اما از یکطرف هم بدم نمیآید ببینم چهکار خواهم کرد؟ البته از این میترسم که هر چه راهست داغان کند تا به فرمانده ناو برسد و بکشدش. فکر میکنید بتوانیم با احتیاط تعقیبش کنیم؟
– نیازی به احتیاط نیست.
– چرا؟
– آنجا را نگاه کنید.»
جرمی در گوشه اتاق افتاده بود. بلتر جلو رفت، خم شد و آنرا با دستکش لمس کرد. ماده ژلهواری زیر دستش لرزید. وحشتزده دستش را پس کشید. با این مرگ آشنا بود: سهپرتو مرگ کارشان را کرده بودند.
– میدانم. مرگ او را کشته، او را و همه سرنشینان این ناو را: هیچدفاعی در مقابل مرگ وجود ندارد.
– میدانم. مرگ او را کشته، او را و همه سرنشینان این ناو را: هیچدفاعی در مقابل مرگ وجود ندارد.
– اما ناوشان بعد از مرگ باز شلیک میکرد.
– حدس میزنم چرا. بهتر است دنبال اتاق فرماندهی بگردم.
– مردک مریخی را هم نباید فراموش کنیم.»
بالاخره اتاق فرماندهی را پیدا کردند. زودتر از مرد مریخی به آنجا رسیدند: شاید به این دلیلِ ساده که چون میدانستند سرنشینی وجود ندارد، احتیاط را کنار گذاشته بودند و سریعتر حرکت میکردند. البته وقتی در اتاق بودند، مریخی از آنها جلو زده بود. اما راهروهای ناو چنان تو در تو بود که یقینا” راه را گم کرده بود. هنوز از فرستنده – گیرنده هایشان استفاده نکرده بودند، بلتر ترجیح می داد مرد مریخی از وجودشان بی اطلاع بماند.
ابعاد اتاق فرماندهی باورنکردنی بود. دور تا دور اتاق، انواع صفحههای عقربهنمای بوزیشکل در کار بود. در وسط اتاق دو میز فرمان بهشکل دو ، دهان گشوده بهسوی یکدیگر بود. بلتر خواست جلوتر برود که ناگهان متوجه شد چیزی در بین دو میز در حال حرکت است: موجودی زنده!
بلتر و هرفرد پس رفتند و پشت دریچهای پنهان شدند. بلتر سلاح را بیرون کشید.
ناگهان آن موجود برگشت و صورتیِ قفسه سینهاش بهچشم دو مرد افتاد: مشتری.
درست در همین لحظه صدایی بلند شد و کف اتاق لرزید. بلتر روی برگداند و دید بخشی از جدار، سرخ و بعد سفید شد و فرو ریخت و مرد مرخی، سلاح در دست وارد شد.
«ابله! یعنی نمیتوانست در را باز کند و باید حتما” دیوار را ذوب میکرد!»
مریخی بهمحض ورود فریاد کشید: «پس دفاع وجود دارد! خوب میدانستم همهاش کلکِ شما کلفتهای حشرهشکل مشتری است! مهاجمین! بچه گیر آوردهاید؟ ما که هیچوقت گول ادعاهایتان را نخوردیم! زودباش بیا بیرون! آنگوشه بیاست. حالا بنال! بگو سیستم دفاعیتان در مقابل مرگ چیست؟ سعی هم نکن کلک بزنی یا رفقایت را خبر کنی چون همهشان مردهاند. چرا؟ نمیدانم. اما فقط تو یکی زندهای و بهتر است حرف بزنی. وگرنه شلیک میکنم.»
بلتر سلاح را بالا برد و در همانلحظه صدای هرفرد را شنید که در رادیو گفت: «مسخرهبازی کافی است! سلاحت را زمین بینداز!»
مریخی یکه خورد و سلاح از دستش افتاد. برگشت و با تعجب به هرفرد نگاه کرد و فریاد کشید:
«تو! تو رذل بزدل صلحجو! تو اینجا چهکار میکنی؟»
هرفرد نزدیک رفت و سلاح مرد مریخی ار برداشت. پیرمرد لبخند میزد.
بلتر گفت: «این ماییم که سؤال میکنیم. تو اینجا چهکار میکنی؟
– مأموریت دارم.
– از طرف که؟
– یعنی نمیدانید؟
– البته که میدانیم: از طرف مریخ. وقتی عضوتان در شورا به من گفت احتمال دارد راز ناوچههای نامرئی چندان هم راز نباشد، حدسزدم ممکن است کارهایی بکنید. بدتان نمیآید راهِ دفاع در مقابل مرگ را بفهمید، نه؟
– معلوم است. ما هیچوقت گول مشتری را نخوردیم. برای همین هم با آنها پیمان صلح نبستم. همهاش تقصیر شما زمینیهای نفهم است که کار بهاینجا کشید: باید همهشان را تا نفر آخر میکشتیم! حالا هم دیر نشده!»
مرد مریخی بهروی هرفرد پرید و پیرمرد را بر زمین انداخت و سلاح را از چنگش ربود و بلتر را نشانه گرفت، اما فرصت شلیک پیدا نکرد.
بلتر برگشت و با تعجب هرفرد را دید که ناباورانه بهدستش و سلاحی که بلتر هنگام ورود بهناو به او داده بود نگاه میکرد.
«یعنی کشتمش؟
– کشتن همیشه جرم نیست. اگر نمیکشتیمش میلیونها موجود زنده از بین میرفت.»
بلتر بیش از این وقت را بهدلداری پیرمرد صرف نکرد و بهسوی مشتریایی برگشت. حاضر بود نصف زندگیاش را بدهد و یکدستگاه ترجمه در آنجا باشد تا بتواند با وی حرف بزند.
«گوش کن! ازت سؤال میکنم. اگر جواب آری بود، روی میز بزن، حرفهایم را میفهمی؟
جواب مثبت بود. مردم مشتری قدرت تلهپاتی داشتند، اما نه مثل زمینیها، و برای ارتباط کاملتر حتما” بهدستگاه ترجمه نیاز داشتند.
«آیا در این ناو، راهی برای مقابله با مرگ وجود دارد؟»
باز جواب مثبت بود.
«آیا حاضری اینراه را در اختیار شورا بگذاری؟»
باز جواب مثبت بود.
«آیا میتوانی سیستمهای حمله و دفاع خودکار ناو را از کار بیندازی؟»
باز هم جواب مثبت بود.
«پس دست بهکار شو!»
بلتر با صدایی آرام شروع بهصحبت کرد:
«علت تشکیل این مجموع عمومی آن است که به مسئله مهاجمین و همه شایعاتی که درباره راه مقابله با سلاح مرگ وجود دارد، پایان داده شود. همه میدانید که من و هرفرد چطور وارد ناو مهاجم شدیم، چطور بعدا” یکنفر مریخی هم وارد آنجا شد و چطور مرد، بیچاره تصادفا” بلتر بر کلمه تصادفا” تکیه کرد – بهقتل رسید. نکتهای را باید همین الآن متذکر شوم و آن هم این است که هیچدلیلی در دست نیست که آن مرد مریخی از طرف دولت مریخ مأموریت داشته و باید اینطور فرض کرد که وی خودسرانه و به انگیزههای شخصی مبادرت بهکار کرده بود.
در مورد حضور یکنفر از مشتری هم در ناو مهاجم و ازتباط ایننفر با دولت مشتری دلیلی در دست نیست و با توجه بههمکاری وی با شورا باید انگیزه حضور وی را کنجکاوی علمی فردی دانست.
در هر حال وی اطلاعات ذی قیمتی در اختیار ما گذاشت که با آزمایشهای بعدی که از نظر قدمت بر روی ناو بهعمل آمد انطباق کامل دارد. از آن جمله بود سندی از سرنشینان سفینه که وی موفق بهترجمه آن شد. متن سند از این قرار است:
ما از سیگون، بزرگترین سیاره از دو سیاره سیکور، از ستارهای از مجموعه ستارگان سیمال هستیم. مردم سیاره کوچکتر بهنام گیت، مردمی دیوانه و زاده خطای طبیعتاند: مردمی جنگجو که هم یکدیگر را میدرند و هم با همسایگانشان سر جنگ دارند، مردمی که توسعه طلباند و در فکر فتح جاهای بیشتر و باز هم بیشتر .
گیت برای مردم گیت کافی بود و سیگون اصلا” بهکارشان نمیآمد. نه میتوانستند در جو سیگون نفس بکشند و نه یارای آنرا داشتند که جاذبه بالای سیگون را تحمل کنند. اما به جنگ ما آمدند.
ما هم جنگیدیم: هزارهزار کشته دادیم و هزارهزار کشتیم. برای پیروزی بر ما، سلاح از پس سلاح ابداع کردند. ما هم برای مقابله با آنها سلاح از پس سلاح ساختیم. اما باز سلاحهای نو و مرگبارتر ساختند بیآنکه در فکر عاقبت کار باشند و سرانجام آخرین سلاحشان، یعنی سهپرتو مرگ را هم ساختند و علیه ما بهکار گرفتند و کشتارمان کردند و از ما جز ما زنده نگذاشتند. ما هم برای انتقام اینناو را ساختیم: ناوِ انتقامِ ابدی، ناوی که همهچیزش خودکار است و هر تابشی ردیابی کند، کانونش را اگر ساخته ذهنیتی ذیشعور باشد نابود خواهد کرد. ناو تا ابد در منظومه سیکور خواهد بود و بر گیت و هرچه ساخته گیت است تا مرگ کامل گیت حمله نخواهدکرد. یقینا” گیت برای نابودی ما از سهتابش مرگ بهره خواهد گرفت و مانیز خواهیم مرد. اما ناو انتقام میماند و گیت نیز سرانجام میمیرد.
و اگر گیت مرد و از نو زاده شد و نژادی نو در آن پیدا شد و این نژاد به سطح پیشرفت اولیه گیت دست یافت، ناو باز حمله خواهد کرد و گیت را از نو خواهد گشت و حملهاش از بار اول مرگبارتر خواهد بود زیرا در این فاصله در مدار سیگور گشتهاست و انرژی بیشتر ذخیره و بمبهای بیشتر ساخته است.
و روزی که سیکور مرد و منفجر شد، ناو در لایتناهی فضا خواهد گشت و اگر جایی در تمدنی مانند تمدن گیت یافت، باز حمله خواهد کرد. ما چنینروزی را نمیخواهیم زیرا چهبسا تمدن از نوعی دیگر باشد، اما اگر چنین روزی رسید، مقصر جز جنگافروزی گیت نیست.»
بلتر نفس تازه کرد و افزود:
«طبق آزمایشهای بهعمل آمده، عمر ناو نزدیک به ۱۵میلیون سال است و اما مهمتر از ناو و عمر آن، کشف مردم سیگون است و آنهم راه مقابله با مرگ است.
بله دفاعی در مقابل مرگ وجود دارد: خودِ مرگ. نمیتوان مرده را کشت. از همینرو بهتر آن است که بهحرفهای هرفرد گوش دهیم.
پایان
این قسمتش از بقیه جالب تر بود.
بلاخره بعد از ۵ هفته قسمت پایانی داستان بسیار زیبای هیچ دفاعی موجود نیست را خواندم. داستان خیلی زیبایی بود اما به نظر من خیلی زواید داشت و میتوانست در یک بخش نوشته شود و با ادبیاتی قوی تر بیان شود تا در پایان که راز مهاجم قاتل بر ملا میشود تاثیر گذاری بیشتری داشته باشد. برای مثال داستان فوق العاده ” دنیای دلخواه” که قبلا در وبلاگ یک پزشک خوانده بودم از این حیث واقعا عالی عمل کرده بود و در لحظه آخر خواننده با دریافتن راز داستان و معانی پنهان در عمق آن شگفت زده شده به تامل وادار میشد. در مورد این داستان هم موضوع بسیار جالبی که داشت در خور ادبیات قوی تری بود. من خیلی جاها حس میکردم که استروژن صرفا داستان را الکی کش داده و هر چند در پایان داستان مفهوم قابل تامل و مهمی در مقایسه بشر با موجودات سیاره گیت مطرح شده بود ولی این انتقام ابدی موجودات سیگون میتوانست پخته تر و تامل برانگیزتر بیان شود. اما به هر حال داستان زیبایی بود در مذمت جنگ افروزی و ستایش صلح و اینکه بشر بهتر است آن قسمت تیره و تاریک ذاتش که تمایل به جنگ افروزی کور دارد را مهار کند پیش از آنکه همه چیز را نابود کند.
یا به قول بلتر:«…نمیتوان مرگ را کشت. از همینرو بهتر آن است که بهحرفهای هرفرد گوش دهیم.»
با تشکر از یک پزشک برای این داستان زیبا.
سلام آقای دکتر
ممنون از این داستانهای کوتاه زیبا
یه خواهش داشتم و اینکه اگه امکان داره داستانهاتون رو کوتاهتر انتخاب کنید
مثل اون چندتای اولی
وقتی مثل این داستان ۵قسمتی میشه داستان از دست آدم در میره و جذابیتش رو از دست میده
البته این صرفاً نظر بنده هست و ممکنه از نظر شما و سایر دوستان درست نباشه که در این صورت من مجبورم خودم رو اصلاح کنم D: