داستان: رنگفروشی بازار تهران

وارد مغازه که شدم، محو رنگهای تابلوهایی شدم که به در و دیوار آویزان بود. بیرون مغازه در بازار تهران، گاریهای کوچک اجناس را این سو و آن سو میبردند: وسایل خانگی، LED، یخچال.
من اما محو تابلوها رنگی دیوار بودم و کمی هم متعحب بابت این که با وجود این رنگها ، چطور کسی میتواند اعتنایی به اجناس دیگر کند.
حاجی، تیپیک بود، بدخلق و اخمو. سالها همین وضعیت را گرفتن، در صورتش ثبت شده بود. عین سنگها، حالت صورتش تغییرناپذیر مینمود.
حاجی از همانهایی بود که دوست داشتی، با یک خرید کلان بدون چانه، لحظهای اخمهایش را باز کنی، اما این صورت با این خرجها هم تغییر نمیکرد.
ورقهای دستم داد، اندازه یک برگه A3، اوه! صفحه لمسی بود و رنگها با کوچکترین حرکت کاغذ یا لمس، روی ان حرکت میکردند. بازی کردم با ورقه لمسی. لحظهای یاد کاغذهای ابر و بادی افتادم که توی کتابهای هنر دیده بودم و هیچ وقت عملا نشده بود، بسازم و گاهی سر ساعات بیکاری توی کلاس خستهکننده هنر، در یک تجسم فعال، تصور میکردم که در حال ساختنشان با نشاسته و رنگ هستم.
رنگها درخشان و زنده بودند، درخشان و زندهتر از هر صفحه AMOLEDای! به ترکیب مورد نظر دست پیدا کردم، عاشقش شدم. باید این ترکیب رنگی برای خودم باشد. توی ذهنم فکر کردم، چطور!
سربلند کردم، حاجی ذهنم را خواند.
– بده، پرینت بگیرم.
– پرینتش با همین کیفیت میشود؟
کفر مسلم گفته بودم، با سر اشارهای ضعیف به تابلوهای رنگی در دیوار کرد. اشارهای هم به یک صفحه بزرگ LED کرد، یعنی اگر دوست داری آن را امتحان کن.
رفتم پای LED، ده انگشت را گذاشتم روی صفحه، راهی پیدا نکردم تا قلمموی انگشتانم را پهنتر کنم تا بتوانم، ترکیبی رنگی درست کنم.
با اخم و بیصدا تکه خمیری رنگی کوچکی را توی مشتم گذاشت. یعنی اینکه از کجا آمدهای این چیزها را نمیدانی.
اشاره کرد که پرت کن روی صفحه.
پرت کردم، میترسیدم صفحه خراب شود، خمیر چسبید به LED، کشیدمش روی صفحه، اوه، چقدر خوب.
میشد خمیر را آنقدر روی صفحه کشید که نازک و چند پاره شود، خمیرهای رنگی دیگر را هم میشد پرت کرد روی صفحه.
– میتونید ازش پرینت بگیرید، چطور بعد پرینت میشه بُردش.
– اخم!
منبع: خواب عصر امروز!
دو و نیم دفعه خوندم
چیزی دستگیرم نشد 😐
راستی آقای دکتر
اینکه اسم و ایمیل و وب سایت save نمی شه خوب نیست
هر بار باید تایپ کنیم، در نتیجه رغبت به نظر دادن کم می شه
آهان شرمنده الان منبع رو دیدم . اینا خواب بود , ولی خیلی گنگ بود از اون خواباست که فقط باید دید با تعریف زیاد توصیف نمیشه
اجع به قالب جدیدتون تیتر مطلب دیده نمیشه
با اون حاجى خوب ارتباط برقرار کردم!
جداى از تخیل من همیشه در برخورد با این چهره هاى تیپیک این سئوال برام پیش میاد که آیا منبع درامد دیگه اى غیر از فروش اجناس مغازه هم دارند که این طور اخم مى کنند؟
چندبار تا مرحله پرسش هم پیش رفتم ولى نپرسیدم!
وای چرا اینطوری بــــــود! ِیه چیزایی فهمیدم…!