بیسامانی از بیسیمینی
فرانک مجیدی: دیروز، یک سال از رفتن بانویی گذشت که هرگز فرزندی نزاد، اما مادر دو، سه نسل از افراد اهل کتاب و ادبیات بود. مادر این همه آدم. بانو «سیمین دانشور».
65 روز از گرد و خاک کردن «رضا خان میرپنج» میگذشت، از کودتای سوم اسفند او، که قمرالسلطنه خانم برای محمدعلی خان دانشور، پزشک خوشنام شیراز، دختری بهدنیا آورد. دختری که بانوی اردیبهشت و بهارِ مستیآورِ شیراز بود و در خانهای اعیانی زندگی میکرد. مادرش، چنانکه از نام خانوادهی «حکمت» برمیآید، اهل هنر و مطالعه بود. هنرستانی دخترانه را اداره میکرد و دستی به قلمموی نقاشی میبُرد. دکتر دانشور و خانم حکمت، دختر عزیزشان را تشویق به مطالعه و درس خواندن میکردند. او را در مدرسهی مهرآیین شیراز ثبتنام کردند که توسط انگلیسیها اداره میشد و سیمین سالها در آنجا درس خواند. او که آرزوهای بزرگ در سر داشت، خوب درس میخواند و در امتحانات سراسری دیپلم، بین دانشآموزان کشور، شاگرد اول شد.
موفقیتهای تحصیلی داشت کام خانواده را شیرین می کرد که پدر فوت کرد. خانم دانشور جوان، از پا ننشست و راه علم و ادب را رها نکرد. برای رادیو مطلب مینوشت و به دانشگاه رفت و با بزرگان ادبیات زمان خودش آشنا شد. خانم «فاطمه سیاح» بانویی ایرانی که زادهی مسکو بود و «بدیعالزمان فروزانفر»، استادان راهنمای او شدند و مانند «صادق هدایت» در سیمین شور و استعداد نویسندگی را یافتهبودند. دانشجوی دورهی دکترا بود که در سال 1327، اولین مجموعهداستانهای کوتاهش به نام «آتش خاموش» منتشر شد. بهاین ترتیب خانم دانشور اولین نویسندهی زن ایرانی شد که بهطور حرفهای مشغول نویسندگی داستان پرداخته و کتابش بهچاپ رسیدهاست. سال 1327، برای سیمین شورانگیزتر هم شد. او خیلی اتفاقی با «جلال آلاحمد» ملاقات کرد و بعد از مدتی، این دو به هم دلسپردند. یک سال بعد، خانم دانشور از رسالهی دکترایش دفاع کرد و شد خانم دکتر دانشور. سالی پس از آن، در سال پرالتهاب 1329، به همسری آلاحمد در آمد و برای زوج اهل قلم، 31 ماه مسنتر بودن زن از مرد، موضوعی بازدارنده نبود. هرچند پدر روحانی جلال، حسابی از کوره در رفت و نه در روز ازدواج و نه سالها بعد، دلش با این وصلت صاف نشد. سال 1331، راهی دانشگاه استنفورد شد و به مطالعهی زیباییشناسی و اصول نمایشنامهنویسی پرداخت. یک سال از ماندنش میگذشت که دوباره کودتایی دیگر در ایران اتفاق افتاد. سالی پس از کودتا، دکتر دانشور به کشور بازگشت و در مدرسهی هنرهای زیبا مشغول تدریس گردید.
هرچه که زندگی ادبی زوج معروف نویسنده، پربار بود، در زندگی زناشوییش با جلال چیزی کم بود. آنها بچهدار نمیشدند. به پزشک مراجعه کردند. دکتر به آنها گفت که مشکل، از جلال است. دکتر دانشور 38 ساله شدهبود که به تدریس در «باستانشناسی» و «تاریخ هنر» در دانشگاه تهران مشغول گردید. سالها درمان، تأثیری نداشت و بچهای به دنیا نیامد. با این حال، سیمین خانم، وفادارانه پای پیمان ازدواجش با جلال ماند. در تبعیدی تلخ، با جلال به اسالم گیلان رفت اما نمیدانست که این، آخرین خانهاش با جلال است. جلال 46 ساله بود، اما چهرهاش بسیار تکیدهتر مینمود. ناگهان روزی آمد که دیگر جلال نبود، سیمین بانو میگوید چنانکه برادر جلال ادعا میکند، نیست. جلال در مصرف دخانیات و الکل، زیادهروی کردهبود و همین او را به کام مرگ کشاند. اما مرحوم شمس، برادر جلال «از چشم برادر» را نوشت و گفت مرگ جلال، کار ساواک بود. میگفتند برای جلال باید مقبرهای ساخت در شأن او. موقتاً جنازهاش را به شهرری بردند. مسجد فیروزآبادی. میخواستند بعداً جسد جلال را به مقبرهای که هرگز ساختهنشد منتقل کنند. نه آن مقبره خواست جلال بود و نه این تدفین. خود جلال میخواست جسدش برای تشریح در اختیار دانشجویان پزشکی باشد. این خواست او اما، خلاف موازین شرع تشخیص دادهشد.
در روزهای آخر تابستان 1348، شاید حاضران مسجد فیروزآبادی بیش از غم مرگ جلال، برای ضجههای سوزناک سیمین 48 ساله گریستند. جلال میگفت سیمین، اولین منتقد و مشاور قلم او بعد از ازدواجشان است. حالا باقی راه را به سیمین وانهاده بود و خود، رفتهبود به سفری دور.
کمی قبل از مرگ جلال، دکتر دانشور معروفترین رمانش را نوشت. «سووشون» داستان «زری»، زن زیبای تحصیلکرده و همسر «یوسف» ملّاک بزرگ شیرازی است. یوسف، سر ناسازگاری با حکومت دارد و در اینراه جان میبازد و همسر و فرزندانش را تنها میگذارد. خانم دانشور بهزیبایی تصویری زنده از ایران آن روز ارائه میدهد و مهمتر آنکه، صبوری یک زن ایرانی و شجاعت و ساختارشکنیش در وقت نیازرا به زیبایی بهتصویر میکشد. این رمان تا کنون به 17 زبان ترجمه شده و موفقترین اثر دانشور در عرصهی بینالمللی است.
زندگی سیمین، به نوشتن و تدریس گذشت. تا سال 58 که از استادی دانشگاه بازنشستهشود، مقالات زیادی نگاشت. جز رمان معروفش، دو مجموعه داستان کوتاه هم منتشر کردهبود و کتابهایی را هم ترجمه. بعد از بازنشستگی، سیمین باز هم دست به قلم برد. خرداد 1359، مجموعهداستان «به کی سلام کنم؟» را منتشر کرد. سال 1372، با «جزیرهی سرگردانی» باز به دنیای رمان بازگشت. 4 سال بعد مجموعه داستان «پرندههای مهاجر» را چاپ کرد. قسمت دوم «جزیرهی سرگردانی» با نام «ساربان سرگردان» منتشر شد. کتاب سومی هم در راه بود. کتابی به نام «کوه سرگردان». آخرین اثر از سیمین دانشور. کتابی که تکلیف کاراکترهای دو کتاب قبلی را مشخص میکرد. اما یکی از بدترین تراژدیهای ادبیات معاصر، سر این اثر رخ داد. علیرغم تلاش انتشارات «خوارزمی» در عدم درز خبر، در سال 1389 اعلام شد که نسخهای که خانم دانشور در اختیار این انتشارات قرار داده، بهکلی مفقود شده! اینقدر ماجرا غیرقابل اطمینان هست که بتوان فرضیاتی در حقیقت ماجرا مطرح کرد. اینکه این کتاب برای گرفتن مجوز چاپ، به دشواری برخورد… بهقول سیمین خانم، «به پیرسوک (پرستو) گفتند چرا زمستان نمیآیی، گفت مگر بهار چه گلی به سرم زدید؟!»
چند سال آخر، خبرهایی ناراحتکننده هر از چند گاهی منتشر میشد. گاهی میگفتند سیمینخانم در بیمارستان بستری است، یا درست بود یا از پایه، تکذیب میشد. سالهای واپسین را، سیمین خانم با پرستار در خانهاش سر میکرد. اما خبر آخر، تکذیب نشد و خیلی از فرزندان معنوی سیمین را در شوک و سوگ فرو برد. سیمین خانم در 90 سالگی، در روز سرد 18 اسفند برای همیشه رفت. کهولت سن سبب شد نتواند آنفلوآنزا را تاب بیاورد. سیمین دانشور، در خانهای که سالها با جلال زندگی کردهبود، رفت. خانهای در شمال تهران. در «بنبست ارض» ماندهبود و ماندن را تاب نیاورد و اهل کویی شد که خانهاش در آن بود، «کوچهی سماوات». میبینید؟ حتی آدرس خانهی سیمین و جلال هم وزن و معنایی در خور این زوج بزرگ داشت!
دبیرستانی بودم که تمام کتابهای سیمین خانم را خواندم. فکر میکنم تابستانی بود که باید میرفتم دوم دبیرستان. «سووشون» را برداشتم و شروع کردم. یادم هست در اتاق برادرم میخواندمش که آن روزها سربازی بود. یادم هست که به مرگ یوسف که رسید، دستم را محکم روی دهانم گذاشتم تا مامان صدای گریهام را نشنود. زری فریاد میزد، صدایش خش برمیداشت، در روی برادرشوهر سازشکارش ایستادهبود. میگفت عمری دست گذاشتید و دست گذاشتند تا ساکتش کنند، تا عاقبت… یوسفِ زری را با تیر ناجوانمردی و دیکتاتوری کشتند. به ناحق کشتند. زریِ همسر، زریِ یوسف، زریِ مادر این را برنمیتافت. برای آرمان شوهرش، برای خسروی کوچکش و دوقلوهای خردسالش مادهشیری شدهبود که ایستادهبود تا بجنگد. کمر همت بسته بود تا از خسروی یوسف، یوسفی دیگر بسازد. دلیر بودن زری، ملموس و زمینی بودنش، ایرانی بودنش، تکلیف من را برای همیشه روشن کرد.
«به کی سلام کنم؟» را خیلی دوست داشتم. داستان زنانی که درد داشتند. مردانی که درد داشتند. داستانهایی که سیمین با آنها زندگی کردهبود. داستانهایی که با آنها زندگی کردیم. زنانی که حامله نمیشوند و باید از روی مرده بپرند تا باردار شوند. زنانی که دوا و دکتر میکنند، زنانی که به جادو و جمبل رو میآورند، زنانی که شوهرشان قلچماق و زورگو هستند، زنانی که با سکوت کردن، تصور آبروداری دارند. اما داستان «سوترا» چیز دیگری بود. سیمین خود را بهجای مردی گذاشت که زندگی و اخلاق را باختهبود تا آن که در زندان مرادش را یافت و زندگیش تغییر کرد.
امتحان آخر ترم اولِ سال دوم دبیرستان، زیستشناسی بود. مریض شدم. اصلاً نفهمیدم چی نوشتم و سئوالات چی بود. بدترین نمرهی دوران تحصیلی پیش از دانشگاهم را گرفتم. 17.75. تب داشتم و چیزی نمیشد بخورم. مادر برایم سوپ آورد که با کلی منتکشی، چند قاشق خوردم. کتاب «جزیرهی سرگردانی» را هم بعدش به من داد، که بیمنتکشی و با ولع شروع کردم به خواندن. اسم «هستی» را دوست داشتم. هستی خوشگل بود، روشنفکر و یاغی بود، یادگار یک پدر مصدقی بود، دخترکوچولوی مادربزرگی بود که عزادار شهادت پسرش بهخاطر آرمانهایش شد. مادر زری، «مامان عشی» بی خیال و شیطان بود که سر و گوشش میجنبید. مادربزرگ نمی گذاشت مامان عشی روی هستی تأثیر بگذارد. عروس خوب، عروسی بود که زندگی با خاطرهی شوهر شهیدش انتخاب کند، تا همینجا هم از نظر مامانبزرگ، عشرت عروس بدی بود که دوباره ازدواج کرد. هستی، عشقِ مراد بود. مرادی که برای آرمانهایش زندگی میکرد. سلیم عاشق هستی شد. هستی هم. بعدش… بعدش چه میشود؟
بلافاصله «ساربان سرگردان» را خواندم. روند ماجراها عوض شد، خیلی از آدمهای داستان که بی حس بودم دربارهشان، عزیز شدند و خیلی از آنها که دوستشان داشتم، از چشمم افتادند. جز هستی، که از اولش شجاع بود و قهرمان. خانم دانشور، خودش هم در کتاب بود. هستی شاگرد عزیزدردانهاش بود. با او حرف میزد، خیلی از حرفهایش را به واسطهی مکالماتش با هستی گفت. بعدش… بعدش چه میشود؟ بعدش «کوه سرگردان» است. «کوهی» از ماجرا که قرار بود قهرمانان ماجرا و ما را از «سرگردانی» نجات دهد. «بعدش» را بگوید… «بعدی» که مثل خودمان بلاتکلیف است…
سیمین به هستی گفت که جلال، خارج از ایران شیطنتی کردهبود. گفت که به جلال نوشته اگر بچهدار شود، دیگر برنگردد. گفت از این «و الخ…» نوشتن جلال خندهاش میگیرد. گفت تَنِ کلمات را میبیند. اصلاً با این حرفش از تهِ تهِ دلم عاشق سیمین شدم. من هم همین جورم. از هر واژه، تصور و تصویری به ذهنم میآید. میبینمشان. اصلاً موقع حرف زدن دنیایی تصویر و معنی دیگر، جز آنکه مقصودم هست، به ذهنم هجوم میآورد. سیمین، همیشه راست میگفت. میگفت همهی بچهها، همهی شاگردانش، بچههایش هستند. حتی آن دانشجویی که بعد مرگِ جلال، گریه کرد و داد کشید چرا برای جلال ضجه نمیکشی؟ حتی من هم میشد بچهی سیمین باشم. بچهی مامانْ سیمین.
تکتک زنان داستانهای سیمین، سیمین بودند و سیمین، همهی آنها. سیمین، زری بود، هستی بود، زن قصهی «مار و مرد»، پرستار مهربان «به کی سلام کنم؟» سیمین خودش و دنیایش را مینوشت، در جهتی که به بچههایش «خسروی یوسف» بودن را بیاموزد. سیمین مادر بینظیر ما بود و چقدر همیشه برای رفتنِ مادرها زود است…
داغ سیمینخانم به دلم هست. داغ ِ مامانْ سیمینم… میدانید؟ یک تکهی قلب آدم کنده میشود و خونش بند نمیآید، مثل اشکم که حالا بند نمیآید… مثل خشمم که حق سیمینخانم، مامانْسیمین، نبود که بدون دیدن کامل شدن سهگانهاش، بگذارد و برود.تحملِ سوگِ سووشونِ رفتنِ دکتر دانشور فقط با یک خیال آسانتر میشود. خیالی که نمیدانم چرا، ولی حس میکنم که رخ داده. تصویری از «سووشون»… چه میشود اگر زری، سیمین باشد و یوسف، جلال؟! آنوقت سیمین با اسب سفید به بهشت رسیده. جلال منتظرش است. عبای نازکش را روی دوشش انداخته. هیزمهای زیر کتری سیاهشده را آتش کرده، زیرانداز را برای هردویشان از قبل پهن کرده، چند بلال هم کنده. سیمین میرسد. جلال میخندد.
-بالاخره آمدی؟!
دست میاندازد دور کمر سیمین. بغلش میزند و از اسب پایینش میآورد. بعد از اینهمه سال، دوتایی چای دمشده روی هیزم خوردند. بلالشان را. با سکوتشان حرف زدند. وصال سیمین و جلال، مبارک! سووشون، دلِ ماست که ماندیم…
سووشون، دلِ ماست که ماندیم…
تیتر قشنگتری بود ….
اشکمون دراوردی فرانک جان…
ممنونم
وقتی مادر بچه های خودت باشی عشقت فقط بین اونها تقسیم میشه ولی وقتی مادر یک نسل باشی عشق تو به وسعت و عمق یک نسل می شود.
چقدر تلخ است که می فهمیم قهرمانان را ندیده ایم
به این می اندیشم که کاش جلال و سیمین را بیشتر می شناختیم
و کاش سیمین شادیهایش افزون از دردهایش بود شاید اینک از خواندن این سطور محزون نمی شدیم.
به امید روزی که سیمین های زمانمان را زودتر بشناسیم.
چقدر همیشه برای رفتنِ مادرها زود است…
عالی بود فرانک جان
:(((((((((((((((((((((((((((((((
خیلی دوست داشتم خانم دانشور رو از نزدیک ببینم
روحشون شاد
خیلی نوستالژیک بود. یاد گریه خودم زمان مرگ یوسف افتادم.
متن بسیار حزن انگیزی بود.
اگه اشتباه نکنم اولین اسم خانم “سیمین دانشور” رو در دوم دبیرستان کتاب ادبیات فارسی قسمت تاریخ ادبیات و رمان سووشون خوانده بودم.
یادش بخیر
نام جلال و سیمین بر تارک ادبیات داستانی ما می درخشد.
نام و راهشان گرامی باد…
سلام خانم مجیدی, من برخی از آثار جلال رو خوندم و عاشق سبک نگارشش هستم. با این مطلبی که نوشتی و اشک منو در اوردی, باعث شدی که آثار بانو سیمین رو هم شروع کنم به خوندن. آفرین به قلم شما و برادر گرامیتون که همیشه روح آدم رو قلقلک میدین و فکر آدم رو طراوت!
مرسی دختر وفادار!
خیلی با احساس نوشتید ، اصلا به خاطر نداشتم سال گرد سیمین است تا که فیلم کوتاهی از زندگی ایشون رو در آپارات بی.بی.سی دیدم . واقعا ممنون که از ایشون یادی کردید .
فرانک جان ممنونم
روحش شاد و یادش گرامی .
تازه این مطلب رو خوندم چون تازه با این سایت آشنا شدم . قلمت کم از قلم یک نویسنده قهار نداره . پاینده باشی
متاسفم برای کسایی که بانویی به این فرزانگی رو نشناختند و باچند نظریه که فقط به درد مغز بیمارخودشون میخوره، سعی میکنن شان و مقام این استاد بی بدیل رو پایین بیارن، این درحالیه که فقط بی سوادی و کم فهمی خودشون رو بیشتر مشخص میکنن.خیلی خیلی تشکرمیکنم ازت فرانک جان که بااین قلم شیوا، بانودانشورروخوب برامون ترسیم کردی♥