برنامه کتابخانه عمومی تورنتو برای بزرگداشت کتاب فارنهایت 451
«به گروه مقاومت ادبی بپیوندید!
خواندن یک جنایت نیست، اجازه ندهید، تصور «بردبری»در فارنهایت 451 به واقعیت بپیوندد.»
این یک آگهی است که نظیرش در دیوارهای شهر تورنتو نصب شده است.
داستان از این قرار است که کتابخانه عمومی تورنتو هر سال برای تشویق فرهنگ کتابخوانی یک کلاسیک ادبی را برمیگزیند و طی برنامههای جامع این کتاب را تبلیغ میکند و قشرهای مختلف مردم را با آن آشنا میکند. امسال شاهکار ری بردبری یعنی فارنهایت 451 انتخاب شده است.
خیلی وقتها از اینکه دیگر کسی کتاب نمیخواند شاکی هستیم و تعجب میکنیم که چرا شهروندان دیگر کشورها اینقدر مشتاق خواندن هستند، اما برای همه چیز وقت داریم به جز کتاب!
نگاهی مختصر به برنامههایی که قرار است کتابخانه عمومی تورنتو امسال در برنامه ویژهاش برای فارنهایت 451 انجام بدهد، نشان میدهد که این اقبال مردم به کتاب در کشورهای دیگر تصادفی نیست و افراد و نهادهایی هستند که شوق کتابخوانی را زنده نگه میدارند.
نگاهی به مهمترین برنامههای کتابخانه عمومی تورنتو:
– برگزاری گفتگوها و جلسههایی برای بحث در مورد سانسور، بهایی که ما به خاطر غرق شدن در دریای رسانههای مدرن میپردازیم، حافظه و داستانگویی. این برنامه توسط انجمن PEN کانادا حمایت میشوند، انجمنی که در آن نویسندگانی که خود را وقف آزادی نوشتار به عنوان نیروی تکاملدهنده فرهنگ جهان کردهاند، حضور دارند.
– برنامهای برای قرائت کتاب توسط هزار دانشآموز مدرسههای اونتاریو
– چاپ آگهیهایی در روزنامههای و مجلات برای تبلیغ شرکت در جشنواره مطالعه
– اگر فارنهایت 451 را خوانده باشید یا فیلمش را دیده باشید، میدانید که در آن این داستان در یک جهان پادآرمانشهری، وظیفه مهم آتشنشانها، پیدا کردن کتابها و آتش زدن آنهاست، چرا که این کتابهای برای جامعه مضر تشخیص داده شدهاند!
در تبلیغ هوشمندانه کتابخانه عمومی، از آتشنشانهای تورنتو استفاده شده است، اما این بار آنها با عشق و علاقه کتاب فارنهایت 451 را در دستان خود میگیرند و میخوانند!
– درست کردن ویدئوهایی که در آن اعضای کتابخانه در مورد کتابهایی که صحبت میکنند که شخصیتهای داستان فارنهایت 451 با به خطر انداختن جان خود، حفظ میکنند.
دنیا هنوز زمانه هیتلر و استالین را که در آن به صورت واقعی کتابها از کتابخانهها خارج میشدند و آنهایی را که با ایدئولوژی مورد علاقه سازگار نبودند، سوزانده میشدند، فراموش نکرده است، کتاب بردبری به 33 زبان ترجمه شده است و در سال 1966 هم اقتباس سینمایی آن با بازی ژولی کریستی و اسکار وارنر ساخته شد.
– اما یک برنامه جالب دیگر، یک بازی واقعیت ثانوی یا alternate reality game بر اسای کتاب فارنهایت 451 است، «در بازیهای واقعیت ثانوی (Alternate Reality Games) بازی در جهان تخیلی قرار داشته که هم به صورت آنلاین و هم در جهان واقعی رخ میدهد. وقایع این نوع بازیها را میتوان از طریق ایمیل، تماس تلفنی، یا پیامک دنبال کرد که حتی گاهی شامل تماس مستقیم از سوی شخصیتهای موجود در بازی نیز میشود. امور بازی سپس به صورت آفلاین و در جهان واقعی تکمیل میشوند.»
همان طور که در آگهی اول پست میبینید، میشود با گرفتن یک شماره تلفن در تورنتو در این بازی شرکت کرد.
بریدههایی از کتاب فارنهایت 451:
– مونتاگ نفسش را حبس کرد، به آرامی گفت: «یه دختری تو همسایگیمون بود. حالا رفته. کرده، گمونم. حتی نمی تونم صورتشو به یاد بیارم. اما متفاوت بود. چه جوری؟ چه جوری اتفاق افتاد؟»
– بیتی لبخند زد. «اینجا یا اونجا، هر جایی ممکنه. کلاریس مک کللان؟ یه چیزایی در مورد خونوادش ثبت کردیم. به دقت مراقبشون بودیم. توارث و شرایط محیطی چیزای جالبیان.
یه چند سالی هست که دیگه نمیتونی به همین راحتی از شر این موجودات عجیب و غریب راحت بشی.
شرایط زندگی میتونه بشتر کارایی که تو مدرسه سعی کردی برای بچههای انجام بدی رو دود کنه و بفرسته هوا. برا همینه که هر سال سن ورود به مهد کودک رو کم و کمتر میکنیم، تا جایی که حالا تقریبا از شیرخوارگی میفرسیتیمشون اونجا.
وقتی خونواده مک کللان تو شیکاگو زندگی میکردن، چند تا هشدار در موردشون داشتیم. هیچ وقت پیششون کتاب پیدا نکردیم. عموئه یه سوابقی داشت، ضداجتماع. دختره، مثه یه بمب ساعتی بود. با اون چیزایی که من توی سوابق مدرسهاش دیدم، مطمئنم که خونوادش پرش میکردن. نمیخواست بدونه یه چیز چه جوری انجام میشه، اما دوست داشت بدونه چرا. این میتونست شرمآور باشه. علت یه عالمه چیزو میپرسی و بعد یه مدت حسابی غمگین میشی. دختره بیچاره بهتر شد که مرد.»
– «آره. مرد.»
– «خوشبختانه آدمای عجیب و غریبی مثه اون، اغلب کم به وجود میآن. ما میدونیم چه جوری همون اول جلوی پیشرفت بیماریشونو بگیریم. نمیتونی یه خونه رو بدون میخ و چوب بسازی. اگه میخوای خونهای ساخته نشه، میخ و چوبا را قایم کن. اگه میخوای یه آدم از لحاظ سیاسی ناراحت نشه، سؤال دوپهلو ازش نپرس، یه سوال ساده ازش بپرش. اگه سؤالی هم نپرسی، چه بهتر. اصلا بذار فراموش کنی که چیزی هم به اسم جنگ وجود داره.
آرامش مونتاگ! بذار مردم سر اینکه کی بهتر شعر آهنگای محبوب یا اسم مرکز ایالتا یا میزان تولید سال پیش ذرت آیوا رو میدونه با هم رقابت کنن. مغزشونو پر از اطلاعات بیخطر کن، این قدر سر تا پاشونو پر از واقعیت کن که احساس خفگی کنن، البته اطلاعات بیخطر! بعد احساس میکنن، دارن فکر میکنن. در عین سکون احساس تحرک میکنن و شاد و خوشحال خواهند بود، چون اینجور واقعیتا به کسی آسیبی نمیرسونه، دست و پاشونو با چیزایی گیجکنندهای مثل فلسفه یا جامعهشناسی نبند که به مالیخولیا ختم میشه.
هر کی که بتونه یه دیوار تلویزیونی رو جدا و بعد باز سر همش کنه (مثل بیشتر آدمای این دوره و زمونه)، از هر آمی که مدام خط کش دسشته و سعی میکنه دنیا را خط کشی کنه و اندازه بگیره شادتره، چون تا احساس توحش و تنهایی نکنی این کار نشدنیه. میدونم، خودم سعی کردم، لعنتی!
پس باشگاهها و احزاب، آکروباتبازها و شعبدهبازا، شجاعدلا، ماشینای جت، متورسیکلتای هلیکوپتری، صکص و هروئین و چیزای دیگهای که واکنش خودبخودی ایجاد میکنن رو بده به مردم.»
بیتی از جاش بلند شد. «دیگه باید برم. سخنرانی تمومه. امیدوارم همه چی برات روشن شده باشه. چیزی مهمی که باید یادت بمونه، مونتاگ، اینکه ما پسرای شادیسازی هستیم، دار و دسته دیکسی، من و تو و بقیه. ما جلوی جریان ضعیف اونایی وایستادیم که میخوان بقیه را با نظریهها و فکرای مخالفشون ناراحت کنن. ما با انگشتامون سوراخای توی دیواره سد را بند میآریم. محکم نگه دار. نذار جریان کوچیک اما شدید مالیخولیا و فلسفه ملالآور، دنیامونو غرق کنه. ما به تو وابستهایم، گمون نکنم بدونی برا دنیای شادمون تو این وضعیت چه آدم مهمی هستی.»
بینی دست وارفته مونتاگ را فشرد. مونتاگ همان طور روی تخت نشسته بود -انگار که خانه دارد دور و برش فرو میریزد و او توان هیچ حرکتی ندارد. میلدرد از لای در کنار رفته بود.
بیتی گفت: «یه چیز دیگه. هر آتیشنشانی توی دروان کارش حداقل یه باز میزنه به سرش. با خودش فکر میکنه که تو این کتابا چیه. اه، حالا چه جوری از شرش راحت شیم. ها؟
خب، مونتاگ، حرف منو گوش کن، تو دوره و زمونه خودم یه چند تایی خوندم، تا بفهمم اوضاع از چه قرار و اما کتابا هیچی برا گفتن نداشتن! هیچی نمیتونی یاد بگیر یا باور کنی. اگه داستانی باشن در مورد آدمای غیر واقعیان، همه زاییده ذهنان. و اگه غیرداستانی باشن هم دیگه بدتر، یه پروفسور یکی دیگه را احمق میخونه، یه فیلسوف صدای یه نفر دیگه را میبنده. تمومشون هی این ور و اون ور میرن و سعی میکنن خورشید و ستارهها را انکار و خاموش کنن. این جوری راهو گم میکنی.»
«خب، حالا اگه یه آتیشنشان همین جور اتفاقی -نه واقعا- بخواد یه دفعه یک کتاب خونه ببره، چی؟
مونتاگ خودش را جمع کرد. در بازمانده را با چشم خالی از تصویرش نگاه میکرد.
بیتی گفت: «یه اشتباه طبیعی. کنجکاوی صرف. ما از پس این دیوونگیامون برنمیآیم. میذاریم آتیشنشان کتابو بیست و چهار ساعت نگه داره. اگه تا اون موقع نسوزوندش، خیلی راحت میآیم و براش میسوزونیمش.»
این نوشتهها را هم بخوانید
آقای مجیدی مسافرت خوش گذشت ؟نبودین؟
من فیلمشو قبلن از شبکه چهار دیدم واقعن تاثیر گذار بود. …
ﺩﻛﺘﺮ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ اﻻﻥ ﻧﺸﺴﺘﻪ اﻡ ﺩﺭ ﻳﻜﻲ اﺯ ﻫﻤﻴﻦ ﻛﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﻫﺎی ﺗﻮﺭﻧﺘﻮ و ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ اﻡ ﻛﻪ اﻳﻦ ﺧﺒﺮ ﺭﻭ ﺑﺎﻳﺪ اﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺸﻨﻮﻡ :)) ﻣﻤﻨﻮﻥ:)
به شکوفه ها، به باران،
برسان سلام ِ ما را.
خب راستش خیلی دلم میخواد! اما اینجا در حال حاضر تنها چیزی که وجود نداره شکوفه و بارانه:)) بجاش تا دلتون بخواد باد سرد هست که تا مغز استخوان آدم نفوذ میکنه:)) همین حالا چند تا عکس گرفتم از این ایونت که به ایمیلتون میفرستم. خوب و خوش باشین:)
همیشه وقتی صحبت از این کتاب میشه یاد این جمله می افتم : برای نابود کردن فرهنگ یک کشور لازم نیست تمام کتابهایشان را بسوزانید فقط کافی است کاری کنید آنها را نخوانند
زمونه طوری شده دیگه وقت کتاب خوندن نیست.همین پست های یک پزشک اگه یه کم طولانی بشه باید چند روز توی TAB های مرورگر من بمونه تا بخونم!
به نظر من تلویزیون (چه داخلی و چه خارجی) و بعدش سیستم عامل حماقت بار و الکن ویندوز در کنار اینترنت کند مقصر اصلی اتلاف وقت همه ما هستن. هیچ چیزی به شما نمیدن و فقط مثل زالو وقت شما رو میمکن. فقط برای یه روز مقاومت کنید و این دوتا رو کنار بزارید ببینید چقدر وقت اضافه میارید. حتی اگه نمیتونید کنار بزارید یادداشت کنید که چند ساعت روی ایندوتا وقت گذاشتین.
سلام دکتر علیرضا..5 ساله خاننده وبلاگت هستم و روم تاثیر زیادی گذاشته..بعدا بیشتر در این مورد بهت میگم فک کنم یه پست جالب بتونی در موردش بنویسی..ولی الان میخام بهت بگم وقتی میبینم از واژه هایی استفاده میکنی که معادل فارسی روزمره شو داریم ولی استفاده نمیکین ازشون خیلی حرص میخورم..مثلابه جای کامنت بگو یادداشت..ضمنا میبینم چند وقته خیلی زیاد از وازه اقبال به جای استقبال استفاده میکنی..میتونی به جای اینکه بنویسی کتاب با اقبال عمومی مواجه شد بگی کتاب با استقبال همگانی روبرو شد..ممنون از بزرگیت
ولی به نظرم یادداشت اصلا معادل جالبی برای کامنت نیست.