داستان کوتاه انشاء از آنتونیو سکارمتا

آنتونیو سکارمتا اهل شیلی است و پس از کودتای پینوشه در آلمان، زندگی میکرد، اما در سال 1989 سرانجام به وطنش بازگشت.
سکارمتا که گذشته از نویسندگی، کارگردانی فیلم هم میکند. او بین سال 2000 تا 2003 سفیر شیلی در آلمان شد.
نمایشنامه منتشرنشده به نام El Plebiscito پایه فیلم No، اثر به یادماندنی پابلو لارین شد که در سال 2012 اگر به یاد داشته باشید، یکی از نامزدهای اسکار بهترین فیلم خارجی بود.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
پدرو برای جشن تولدش یک توپ کادو گرفت که کلی دلخورش کرد، چون یک توپ چرمی سفید با مربعهای سیاه میخواست، درست مثل توپی که فوتبالیستهای حرفهای شوت میکنند و در عوض یک توپ پلاستیکی گیرش آمده بود که نه تنها زرد بود، بلکه خیلی هم سبک بود.
– «آدم که میخواد گل بزنه، از بس سبکه مثل پرنده از جا میپره.»
پدرش گفت: «بهتر، اینجوری سرت درد نمیگیره.»
و با دست به پدرو اشاره کرد که ساکت شود چون میخواست رادیو گوش کند. از ماه پیش که سربازها ریخته بودند توی کوچه پسکوچههای سانتیاگو، پدر پدرو هر شب روی صندلی محبوبش مینشست و آنتن رادیوی سبزرنگش را درمیآورد و با دقت به خبرهایی که معلوم بود از جای خیلی دوری میآیند، گوش میسپرد. گاهی هم دوستان پدرش به خانهشان میآمدند و بعد از اینکه مثل دودکش، سیگار دود میکردند، روی زمین دراز میشدند و گوششان را چنان به بلندگو میچسباندند که انگار بناست از سوراخهای آن، آبنبات بیرون بیفتد.
پدرو از مادرش پرسید: «چرا همیشه به این رادیوی پر از پارازیت گوش میکنین؟»
– برای اینکه حرفهای جالبی میزنه.
– چه حرفهایی؟
– حرفهایی راجع به ما و کشورمون.
– راجع به چی؟
– چیزهایی که اینجا اتفاق میافته.
– چرا صداش اینقدر بده؟
– چون از جای خیلی دوری مییاد.
و پدرو خوابآلود میرفت و پشت پنجره میایستاد و چشم به کوههای کوردیلرا که از پنجره معلوم بود، میدوخت و سعی میکرد مسیری را که صدای رادیو از لابهلای کوهها طی میکرد تا به خانهشان برسد، پیدا کند.
مهرماه، مسابقات فوتبال خیلی مهمی توی محلهی پدرواینها برگزار شد. بچهها در خیابانی پردرخت بازی میکردند و دویدن در سایهی درختها در فصل بهار ، همان-قدر به آدم مزه میداد که شناکردن توی رودخانه در گرماگرم فصل تابستان. پدرو احساس میکرد که برگهای درختها به گنبد عظیم یک سالن سرپوشیده شبیهاند و هر بار روی پاس دقیق دانیل، پسر بقال محل، میدوید و مثل سیمونسون همهی بکهای درشتهیکل حریف را دربیل میداد و گل میزد، تشویقش میکنند.
پدرو داد میزد: «گل!» و میدوید. بچههای تیمش را بغل میکرد و بچهها هم انگار پدرو پرچم یا بادبادک باشد، سر دست بلندش میکردند. پدرو هرچند دیگر 9سالش شده بود، اما از همهی بچههای محل کوچکتر بود و به همین دلیل، همهی محله اسمش را گذاشته بودند «میکروب».
گاهی یکی، برای اینکه سربهسرش بگذارد، ازش میپرسید: «تو چرا اینقدر ریزه-میزهای؟»
– برای اینکه هم بابام ریزه است و هم مامانم.
– حتماً پدربزرگ و مادربزرگت هم ریزهمیزهبودن، چون تو درست قد یک میکروبی.
– من قد یک میکروبم، اما عوضش هم باهوشم و هم فرز، درحالیکه تو یک چیزت بیشتر فرز نیست، اون هم زبونته.
یک روز پدرو چنان رعدآسا به جناح چپ حریف حمله کرد که اگر زمین راستراستکی بود و نه کوچهی خاکآلود محله، درست به جایی میرسید که محل پرتاب کورنر بود. به دانیل، پسر بقال محل که رسید، چنان دریبلش داد که دانیل فکر کرد جلو خواهد آمد، اما در عوض پدرو ایستاد، توپ را با پا استوپ کرد و بعد از بالای بدن دانیل که تخت روی گل و لای افشانده بود، گذراند و به آرامی از لابهلای سنگهای علامت گل غلتاند.
پدرو داد زد: «گل!» و به وسط زمین دوید تا باز بچهها مثل همیشه سر دست بلندش کنند. اما کسی از جایش تکان نخورد. همه میخکوب شده بودند و بقالی را تماشا میکردند. چند تا پنجره باز شد و چند نفر سر را بیرون آوردند و به گوشهی خیابان چشم دوختند، انگار جادوگری سرشناس یا سیرک «عقاب انسان» با فیلهای رقاصش آمده باشد. اما چند در هم ناگهان بسته شد، انگار تندبادی ناگهانی به هم زده باشدشان و درست در همین لحظه پدرو، پدر دانیل را دید که دو مرد او را میکشیدند و میبردند و عدهای سرباز با مسلسل نشانه رفته بودند.
دانیل خواست جلو برود، اما یکی از مردها جلوش را گرفت و فریاد کشید: «از جات تکون نخور!»
بقال نگاهی به پسرش انداخت و به آرامی گفت: «مراقب مغازه باش.»
وقتی داشتند سوار جیپ میشدند، پدر دانیل دست را در جیب فرو برد و فوری یکی از سربازها، مسلسلش را بلند کرد: «بپا!»
بقال گفت: «میخواستم کلیدها را بدم به پسرم.»
یکی از آن دو مرد با آرنج او را بیحرکت کرد و گفت: «خودم این کارو میکنم.»
دست را روی شلوار زندانی کشید، صدای به هم خوردن چند فلز برخاست و مرد دست را در جیب فرو برد و کلیدها را درآورد. دانیل، کلیدها را در هوا گرفت. جیپ راه افتاد و مادرها به کوچه ریختند و بچهها را از پشت گردن گرفتند و به خانه برگرداندند. پدرو وسط گرد و غباری که از جیپ برجای مانده بود، کنار دانیل ایستاد.
پدرو پرسید: «چرا بردنش؟»
دانیل دستها را در جیپ فرو برد و کلیدها را در عمق جیبش فشار داد و گفت: «پدرم چپه.»
– چپ یعنی چی؟
– یعنی ضد فاشیسته.
پدرو یک روز که پدرش کنار رادیو بود، این لغت را شنیده بود اما آن موقع نمیدانست معنای این کلمه چیست و مهمتر آنکه تلفظش هم برایش مشکل بود: «شین» و «سین»اش روی زبان قاطی میشد و صدایی درست میکرد که پر از هوا و آب دهن بود.
پدرو پرسید: «ضد فاشیست یعنی چی؟»
دانیل نگاهی به خیابان که حالا خالی شده بود انداخت و انگار رازی را افشا میکند، گفت: «یعنی کسی که میخواد کشورش آزاد باشه و میخواد پینوشه بره.»
– برای همین خاطره که ضدفاشیستها را میاندازن زندان؟
– آره.
– حالا چه کار میخواهی بکنی؟
– نمیدونم.
کارگری به آرامی نزدیک شد و با دست موهای دانیل را نوازش کرد و به هم ریخت و گفت: «بیا کمکت کنم در مغازه رو ببندی.»
پدرو همانطور که توپ را با پا میغلتاند، برگشت و از آنجا که دیگر کسی برای بازی در کوچه نمانده بود، تا سر چهارراه دوید و منتظر اتوبوسی که پدرش با آن برمیگشت ماند. وقتی پدرش رسید، پدرو او را از کمر گرفت و پدرش خم شد و او را بغل کرد.
– «مامانت هنوز برنگشته؟»
– نه.
– خیلی فوتبال بازی کردی؟
– یک کمی.
پدر دست را دور سر او انداخت و پدرو را به سینهاش چسباند.
«چندتا سرباز اومدن و بابای دانیلو گرفتن، بردن.»
پدرش گفت: میدونم.
– از کجا میدونی؟
– تلفنی خبرم کردن.
– حالا دانیل شده رئیس بقالی؛ شاید به من آبنبات بده.
– فکر نمیکنم.
– اونو سوار یک جیپ کردن، مثل جیپهای توی فیلمها و بردن.
پدر پاسخی نداد. نفس عمیقی کشید و با نگاهی پرغم کوچه را تماشا کرد. هرچند بهار بود، نه زنی دیده میشد و نه بچهای، فقط مردهایی دیده میشدند که آرامآرام از کار برمیگشتند.
– «فکر میکنی توی تلویزیون نشونش بدن؟»
پدر پرسید: چه چیزو؟- بابای دانیلو.
– نه.
شب، سهنفری دور میز نشستند و هرچند کسی به پدرو نگفته حرف نزند، اما پدرو اصلاً دهنش را باز نکرد، انگار سکوت پدر و مادرش به او هم سرایت کرده باشد. چنان به نقش سفره نگاه میکرد گفتی گلهای حاشیهدوزیشده در جای خیلی دوریاند. ناگهان مادرش بیصدا شروع به گریه کرد.
– «مامان چرا گریه میکنی؟»
پدر اول نگاهی به پدرو انداخت و بعد به زنش و جوابی نداد. مادر گفت: «من گریه نمیکنم.»
– پدرو پرسید: «کسی اذیتت کرده؟»
– نه.
شامشان را در سکوت تمام کردند و پدرو رفت و پیژامهی نارنجیرنگش را که پر از نقاشی خرگوش و پرنده بود، پوشید. وقتی پیش پدر و مادرش برگشت، دید آنها توی مبل همدیگر را بغل کردهاند و به رادیو گوش میدهند که مبهمتر از همیشه حرف میزد چون صدایش از همیشه ضعیفتر بود. پدرو که حدس میزد همین حالاست پدرش انگشت به لب بگذارد و به او اشاره کند که ساکت بماند، تندی پرسید: «بابا، تو هم چپی؟»
مرد نگاهی به پسرش و بعد به زنش انداخت و آنگاه مرد و زن، هر دو به پدرو خیره شدند. سپس پدر به آرامی سر را به نشانهی تأیید بالا برد و پایین آورد.
– «تو را هم خواهند گرفت؟»
پدر گفت: «نه.»
– از کجا میدونی؟
مرد، لبخندی زد و گفت: «برای اینکه تو فرشتهی اقبال منی.»
پدرو به چارچوب در تکیه داد. از اینکه مثل هر شب فوری دکش نمیکنند بخوابد، احساس خوشحالی میکرد. گوشش را به رادیو داد بلکه بفهمد چه چیزِ رادیو پدر و مادرش و دوستانش را هر شب جلب میکند و وقتی شنید گویندهی رادیو از «خونتای فاشیستی» صحبت میکند، ناگهان حس کرد همهی آن تکههای معما که تا آن لحظه در سرش ولو بودند، دارند به هم میچسبند و تصویر قایقی بادبانی را میسازند.
پدرو فریاد کشید: «بابا! منم ضدفاشیستم؟»
پدر نگاهی به زن انداخت، انگار پاسخ این پرسش در چشمهای او نوشته شده باشد و مادر با حالتی خندان مدتی کف دستش را خاراند و بالاخره گفت:
«جواب به این سؤال خیلی مشکله.»
– چرا؟
– چون بچهها، ضد هیچ چیز نیستن. بچهها فقط بچهاند، همین و بس. بچههای همسن تو باید برن مدرسه، خیلی درس بخونن، از اون بیشتر بازی کنن و پدر و مادرشونو دوست داشته باشن.
هر بار پدرو جملهای به این بلندی میشنید، چشمهایش را باز میکرد به این امید که از معما سر در بیاورد، اما این بار فقط پلک زد و نگاه را از رادیو برنگرفت. بعد همانطور که نافش را که هر بار پیژامهاش شروع به لیزخوردن میکرد بیرون میافتد میخاراند گفت: «این قبول، اما حالا که بابای دانیل افتاده زندان، دانیل که دیگر نمیتونه بره مدرسه.»
پدرش گفت: «تو بهتره دیگر بری و بخوابی.»
صبح روز بعد، پدرو دو نان کوچولو با مربا خورد، انگشتش را زیر شیر خیس کرد، گوشهی چشمهایش را پاک کرد و تا مدرسه دوید مبادا دیر برسد و یک تأخیر دیگر پاش بنویسند. سر راه چشمش به بادبادک خوشگل آبیرنگی افتاد که لای شاخههای یک درخت گیر کرده بود، اما هرچه بالا پرید دستش به آن نرسید. سر کلاس هنوز صدای زنگ شروع درس تمام نشده بود که خانم معلم همراه مردی که رخت و لباس نظامی تنش بود و روی سینهاش یک مدال به درازای یک هویج برق میزد و سبیلهای خاکستری و عینکی سیاهتر از چرک سر زانو داشت، وارد شد. مرد عینکش را برنداشت، شاید به این علت که خورشید چنان بر کلاس میتابید انگار میخواست آتشش بزند.
خانم معلم گفت: «بچهها برپا!»
بچهها بلند شدند و منتظر شدند تا مرد نظامی که لبخند میزد و سبیلهایش زیر عینک سیاهش شبیه مسواک به نظر میرسید، حرفش را بزند.
مرد گفت: «سلام دوستان کوچولو، من سروان رومو هستم و از طرف دولت، یعنی شخص ژنرال پینوشه، آدمیرال مرینو و ژنرال لئیگ به دیدنتان آمدهام تا از همهی بچههای همهی کلاسهای این مدرسه دعوت کنم یک انشاء بنویسن. بچهای که بهترین انشا را بنویسد، از دست شخص ژنرال پینوشه یک مدال طلا و یک روبان منقش به پرچم شیلی مثل این روبان جایزه خواهد گرفت.»
مرد دستها را پشت سر به هم گره زد، درجا پرید، پاها را باز کرد و با بالادادن چانه، گردن کشید و گفت: «توجه! همه بنشینید!»
بچهها که ابهت مرد نظامی گرفته بودشان، نشستند و مرد گفت: «خیلی خب، دفترهاتونو باز کردین؟ خب، حالا مدادتونو بردارین… مدادها رو هم برداشتین؟ به فرمان من بنویسین! موضوع انشا: «خانهام و خانوادهام.» نوشتین؟ خب، حالا باید بنویسین بعد از مدرسه که برمیگردین خونه، خودتون و پدر و مادرتون که از سر کار برگشتن چه کار می-کنین، چه دوستانی به دیدنتون مییان، راجع به چی حرف میزنن، موقع تماشای تلویزیون چه چیزها میگن و خلاصه همه چیز را آزادانه و با آزادی کامل بنویسین، مشخص شد؟ پس، به فرمان من! یک، دو، سه!»
یکی از بچهها پرسید: «آقا میشه پاک هم کرد؟»
افسر پاسخ داد: «البته.»
– میتونیم با خودکار بیک بنویسیم؟
– البته مرد جوان.
– میشه اول چرکنویس بنویسیم؟
– خب معلومه.
– آقا، چند خط باید بنویسیم؟
– دو سه صفحه.
بچهها یکصدا اعتراض کردند و سروان گفت: «خیلی خب، یکی دو صفحه حالا دیگه شروع کنین!»
بچهها مداد به دندان گرفتند و نگاه را به سقف دوختند، انگار بنا بود پرندهی الهام از سوراخی در سقف به سراغشان بیاید. پدرو ته مدادش را با قدرت جوید، اما حتی کلمهای هم از مداد بیرون نیامد. پس در سوراخ دماغش مشغول کنکاش شد و تکهی کوچکی از محتویات آن را درآورد و زیر میز چسباند. لئیوا که بغل دستش نشسته بود داشت با دقت تمام ناخنهایش را میجوید.
پدرو از او پرسید: «میخوریشون؟»
– چی چیو؟
– ناخوناتو.
– نه با دندون میگیرمشون و بعد تفشون میکنم. اینطوری، دیدی؟
سروان وسط صندلیها راه افتاد و به آنها نزدیک شد، طوری که پدرو سگک سفت و براق کمربند او را توانست از چند سانتیمتری ببیند.
– «شما انشا نمینویسی؟»
لئیوا گفت: «چرا آقا، دارم مینویسم.»
و بیدرنگ ابروها را گره انداخت، زبانش را از لای دندانها درآورد و برای شروع انشا یک «الف» گنده نوشت. وقتی سروان دوباره به کنار تختهی سیاه برگشت و کنار خانم معلم نشست و با صدای یواش مشغول صحبت با او شد، پدرو نگاهی به دفترچهی انشای لئیوا انداخت.
– «میخواهی چی بنویسی؟»
– الکی یه چیزی مینویسم دیگه. تو چی؟
– نمیدونم.
– بابا مامانت دیشب چه کار کردن؟
– مثل هر شب غذا خوردن، رادیو گوش کردن و بعدش گرفتن خوابیدن.
– عین مامان من.
– اما مامان من دیشب یکدفعه همینطور الکی زد زیر گریه.
– زنها همه همینطورن، یک دفعه میزنن زیر گریه، مگر نمیدونستی؟
– چرا اما من خودم هیچ وقت گریه نمیکنم. الان بیشتر از یکساله که اصلاً گریه نکردم.
– اگر بزنم دکپوزتو خورد کنم چی؟ بازم گریه نمیکنی.
– مگر ما رفیق نیستیم؟ پس چرا میخواهی دکپوزمو خورد کنی؟
– حق با توئه.
پس دوباره هر دو مداد را به چنگ گرفتند و به چراغ خاموش سقف و سایههای روی دیوار نگاه کردند. حس میکردند سرشان مثل قلک، خالی و مثل تختهسیاه، تیره است. پدرو دهان را به گوش لئیوا نزدیک کرد و پرسید: «ببینم، تو ضد فاشیستی؟»
لئیوا نگاهی به سروان انداخت، به پدرو علامت داد گوشش را نزدیک بیاورد و بعد خیلی یواش گفت: «اینکه معلومه کرهخر.»
پدرو سر را دور کرد و درست همانطور که کابویها توی سینما چشمک میزنند، چشمک زد. بعد همچنان که تظاهر میکرد انگار دارد چیزی را روی برگهی سفید انشایش مینویسد، دوباره سر را نزدیک آورد و گفت: «اما تو که بچهای!»
– چه ربطی؟
– مامان من میگه بچهها…
– مامانها همیشه همین حرفو میزنن… بابای منو گرفتن و تبعیدش کردن به شمال.
– بابای دانیلو هم گرفتن.
– نمیشناسمش.
– بقاله.
پدرو نگاهی به برگهی سفید انداخت و چشمش به جملهای افتاد که خودش با خط خودش بالای ورقه نوشته بود: «پدرو مالبران، مدرسهی سیریا، کلاس سوم الف، خانهام و خانوادهام.»
رو به لئیوا کرد و گفت: «هی لاغرمردنی، شرط که مدالو من ببرم.»
– ببینیم و تعریف کنیم، میکروب.
– اگر ببرمش میفروشمش و جاش یک توپ فوتبال میخرم، یک توپ فوتبال راستراستکی، چرمی، سفید و با مربعهای سیاه.
– فعلاً که معلوم نیست ببری.
پدرو نوک مداد را با کمی آب دهن خیس کرد، آه بلندی کشید و یک نفس شروع به نوشتن کرد:
«وقتی پدرم از کار برمیگردد، من میروم در ایستگاه اتوبوس منتظرش میشوم. وقتی خانه میرسیم گاهی که مامانم قبل از ما رسیده باشد، مامانم به پدرم میگوید: امروز روز خوبی بود؟ و پدرم میگوید: بلی، برای تو چطور، روز خوبی بود؟ و مامانم می-گوید: خوب بود. و بعدش من میروم فوتبالبازی میکنم، چون از اینکه با هد گل بزنم، خیلی کیف میکنم. دانیل دوست دارد که گولر باشد، اما من همیشه کفرش را درمیآورم چون نمیتواند جلو شوتهای من را بگیرد. بعد از بازی، مامانم میآید دنبالم و به من می-گوید: پدرو، بیا شام بخور. بعد میرویم پشت میز شام مینشینیم و من هر غذایی را که داشته باشیم میخورم غیر از لوبیا چون از لوبیا بدم میآید. بعد پدرم و مامانم میروند توی اتاق نشیمن مینشینند و با هم شطرنج بازی میکنند و من هم مشغول نوشتن مشق-هایم میشوم. بعدش همه میرویم بخوابیم و من کف پای بابا و مامانم را قلقلک میدهم و بعدش دیگر نمیدانم چه باید بنویسم چون خوابم میبرد.
امضا: پدرو مالبران
بعدالتحریر: اگر بنا باشد جایزه به انشای من برسد، دلم میخواهد یک توپ فوتبال گیرم بیاید اما نه توپ فوتبال پلاستیکی.»
یک هفتهای گذشت و در طول آن، یکی از درختهای محله، از زور کهنسالی فرو افتاد. رفتگر پنج روزی پیدایش نشد و در نتیجه مگسها چنان هجومی آوردند که در کوچه به چشم رهگذرها میخوردند و حتی گاه وارد دماغشان میشدند. گوستاو ومارتینس که روبه-روی پدرواینها مینشست، عروسی کرد و برای همهی همسایهها از کیک عروسی فرستاد. جیپ برگشت و پروفسور مانوئل پدراسا را سربازها گرفتند و بردند. یکشنبه کشیش حاضر نشد مراسم عشای ربانی را به جا آورد. تیم فوتبال کولو توی یکی از مسابقات بینالمللی با اختلاف زیاد برنده شد. یک روز صبح همه دیدند روی دیوار سفید مدرسه با خط قرمز نوشته شد: «زنده باد نهضت مقاومت.» دانیل دوباره سر مسابقات فوتبال حاضر شد و با یک قیچی، یک گل و با یک هد هم یک گل دیگر زد. قیمت بستنی بالا رفت و ماتیلده شب در تولد هشتسالگیاش از پدرو خواست که ببوسدش و لبهایش را هم ببوسد و پدر هم برگشت و گفت: «مگر دیوونه شدی دختر؟»
پس از این هفته، هفتهی بعد رسید و در این هفتهی دوم یک روز همان سروان دوباره سروکلهاش در مدرسه پیدا شد. دستهایش انباشته از کاغذ، یک پاکت آبنبات و تقویمی با عکس یک ژنرال بود.
«دوستان کوچولوی عزیزم، انشاهاتون خیلی خوب بود و من و همکارانمو خیلی خوشحال کرد. به همین دلیل پیشتون اومدم تا هم از طرف خودم و هم از طرف ژنرال پینوشه، صمیمانه بهتون تبریک بگم. البته مدال طلا نصیب کلاس شما نشد و به کلاس دیگهای رسید. اما به هر حال برای اینکه شماها هم تشویق شده باشین، من به هر کدومتون یک آبنبات میدم، انشاتونو با نمرهای که گرفتین بهتون برمیگردونم و این تقویمو که عکس یکی از قهرمانان کشور روش چاپ شده به کلاستون هدیه میکنم.»
پدرو، برگشتنی توی اتوبوس آبنباتش را خورد، بعد رفت و در کنج خیابان منتظر برگشتن پدرش ایستاد و دیرتر سر شام انشایش را درآورد و روی میز گذاشت. پایین انشا، سروان با جوهر سبز نوشته بود: «آفرین! احسنت!» پدرو همانطور که با یک دست نافش را میخاراند و با دست دیگرش سوپش را میخورد، صبر کرد تا پدرش انشای او را بخواند. پدرش انشا را به مامانش داد تا او هم بخواند و بیآنکه حرفی بزند، به پدرو نگاه کرد. آنگاه نگاه را به طرف زن برگرداند، به او خیره شد و تندتندخوردن سوپش را تمام کرد. وقتی مادر چشم-ها را از برگ انشا بلند کرد، لبخندی شاد زد که مثل یک میوهی تازه برق میزد. پدر نیز بیدرنگ لبخندی به همان شادمانی زد و گفت:
«یادت باشد یک دست شطرنج بخری، از اینها هیچ چیز بعید نیست.»
منبع: نشریه: چیستا، بهمن 1368
مترجم: مدیا کاشیگر
از اینها هیچ چیز بعید نبود.
دکتر عزیز
در سطر اول باید ویرگول رو بعد از “پینوشه” بگذارید نه “آلمان”. یعنی باید نوشت: بعد از کودتای پینوشه، در آلمان زندگی می کرد.
اینطور که شما نوشتید انگار پینوشه در آلمان کودتا کرده!!
خیلی زیبا بود.مخصوصا اخرش…
مرسی از سایت جالبتون.
خیلی داستان زیبایی بود
دوست داشتم مرسى
لطفا داستان جدید بگذارید.
با تشکر
گیرایی داستان از همان سطرهای نخستین شروع می شود.