پس این‌طور، قصه می‌خواهید؟!

فرانک مجیدی: چطور می‌شود که آفتاب می‌تواند آدم را کور کند؟ یعنی مثلاً مثل آن کاری که می‌خواستند با میشل استروگف بکنند؟ اول رطوبت سطح چشم تبخیر می‌شود، مویرگ‌ها از شدت انبساط گرما می‌ترکند، قرنیه و شبکیه می‌سوزد. ترتیب‌ش همین است؟! البته با میله‌ی گداخته حتماً روند سریع‌تر است. سرعت عمل استروگف اگر نبود و اشک در چشمش جمع نمی‌شد، واقعاً کور شده‌بود. اما گمان کنم آفتاب 50 درجه‌ای عراق، سر وقت و حوصله این روند را روی چشم طفلک فلج ایزدی اجرا کرد.

9-15-2014 11-09-57 AM

چطور می‌شود که بین بچه‌هایت بخواهی انتخاب کنی؟ مثلاً این یکی را از آن یکی بیشتر دوست دارم، برای این یکی لباس قشنگ تری می‌خرم، عزیزترین‌م همیشه صندلی کمک‌راننده، کنار دستم می‌نشیند. «مامان تو رو بیشتر از من دوست داره، ازت بدم می‌آد، بدم می‌آد!» شنیده‌ام بعضی‌ها این‌طورند. در اطراف خودم تجربه نکرده‌ام، اما با مشکلاتی که هر روز می‌شنویم، حتماً چنین چیزی هست. حالا یک سئوال دیگر. چطور می‌شود بین بچه‌هایت انتخاب کنی که کدام زنده بماند و کدام، نه؟ این دیگر عادی نیست. مثلاً دختر کوچک‌م بماند، بزرگ‌تره را ببرید تیرباران کنید. این را نگه می‌دارم، آن یکی را دیگر نمی‌خواهم. مثل انتخاب سوفی است یعنی؟ اما سوفی خُرد شد. بعدش زندگی برای آن کودکی که می‌ماند و والدین، چطور پیش می‌رود؟

چند روزی است که خبر تراژیک مرگ کودک ایزدی، قلب‌ها را می‌فشارد. او فقط یک بچه‌ی بی‌دفاع معلول بود که دینی متفاوت از داعشی‌ها داشت. داعش با اعمال پلشت خود، بر سر زبان‌ها افتاده و به آسانی جان مردمان را می‌ستاند ماجراهای وحشتناکی از کارهای آن‌ها شنیده‌ایم. من نمی‌دانم یک موجود زنده، باید به چه حدی از جنون یا حیوانیت برسد که کودکان و آدم‌های بی گناه را بکشد، دنبال سادیسمی‌ترین بهانه‌ها برای روان‌پریشانه‌ترین نوع ارعاب باشد و بعد از آن باز به زندگی خود ادامه دهد. آن‌ها چطور جرأت می‌کنند که بعد از این زنده بمانند و از انتقام روزگار، نترسند؟ اما این کودک ایزدی، با گلوله و دشنه نمرد. به تدریج و در تنهایی و انتظار زجرکش شد. پدر و مادرش برای نجات سایر فرزندان‌شان او را که معلول بود و لابد، دست و پاگیر، رها کردند. خبر کودکی که زیر آفتاب تفته رها شده، آن قدر که کور شود و ارگان‌های حیاتی بدن‌ش به بحرانی‌ترین حالت خطر برسند، بعداً به پدر می‌رسد. یعنی در آن لحظه چه حسی داشته؟ می‌خواسته برگردد و آن یکی را هم نجات دهد؟ می‌خواست امیدوار باشد که آفتاب، تا به حال کسی را نکشته؟ می‌خواست آن یکی که معلولیت جدید نابینایی هم بر او افزوده شده‌بود بماند؟ هر چه که بود، او برگشت. اما برای پایان تلخی که یک تلخی بی‌پایان به همراه داشت. کودک مرد، بی آن‌که پدرش فرصت عذرخواهی و توضیح داشته‌باشد. کودک مرد و حالا هر لحظه آن مرد به خود می‌گوید: «پسرم… می‌دانید؟! من پسر کوچک‌م را کشتم!»

9-15-2014 11-07-10 AM


به یاد دارم که آبان 92 بود. ساعت 5 صبح از شوق کتاب تازه‌ی «خالد حسینی» که برادرم برای‌م فرستاده‌بود، بیدار شدم. مطلَع کتاب این بود: «پس اینطور؟! قصه می‌خواهید!» کتاب را بستم. می‌دانستم برای چیزی که باید بخوانم، بشنوم و در چند روزی که کتاب دست‌م هست، تحمل کنم، باید شجاعت بزرگی در خود جمع کنم. می‌دانستم این یک شروع عادی نیست. می‌دانستم قرار است آقای حسینی از همین جمله هزار خنجر آب‌دیده بسازد و جایی که فکرش را نمی‌کنم، فرو کند در قلبم، اشک‌م در بیاید. فکر کنم با صدای بلند گفتم، اقلاً توی ذهن خودم که صدای‌م روشن و واضح در خاطرم هست. جواب دادم: «بله، قصه‌ی شما را می‌خواهم.»

9-15-2014 11-13-56 AM

صبور، مرد تلخی بود. قبلاً این‌طور نبود، خوش‌گو و اهل معاشرت بود. مهم این است که حالا نیست. از آن روزهای روشن، فقط توانایی قصه‌پردازی‌اش مانده. با دست‌های زمخت‌ش، دست عبدالله و پری را گرفته که ببرد کابل، برای بنایی. جان عبدالله برای پری سه ساله در می‌رود. جانِ خواهرک هم برای برادرش. عبدالله به پری گفته همیشه کنار هم می‌مانند. همیشه‌ی همیشه. توی شب سرد بیابان، صبور به خواهش بچه‌ها برای‌شان قصه می‌گوید. و این می‌شود مطلع کتاب: «پس اینطور؟! قصه می‌خواهید!» کاش هوس قصه و سیب از سر آدمی می‌افتاد و این‌قدر افسون‌شده، به پیشنهادِ داشتن‌شان جواب مثبت نمی‌داد. هرگز! صبور، قصه‌ی بابا ایوب و دیو را به بچه‌ها گفت. دیو بدجنسی که به شهر می‌آید و به انتخاب خود، بعضی از بچه‌های شهر را می‌برد و پدر و مادرها تا عمر دارند، سیاه‌پوش می‌شوند. دیو این‌بار هم آمده. مستقیم می‌رود سروقت خانه‌ی بابا ایوب و کوچک‌ترین فرزندش، قیس، را طلب می‌کند. آن‌که عزیزدردانه‌ترین است. آن‌که بابا ایوب به پایش زنگوله کوچکی بسته که مطمئن شود همیشه آن نزدیکی‌هاست و دور نمی شود. اگر بابا ایوب نپذیرد، دیو در را می‌شکند و تمام خانواده را می‌خورد. دیو به آن‌ها تا صبح فرصت انتخاب می‌دهد و در نهایت، ایوب و زن‌ش با چشمانی گریان عزیزترین‌شان را می‌دهند به دیو و بچه‌های دیگر را نجات می‌دهند. کمی که می گذرد، خشم بابا ایوب را دیوانه می‌کند. می‌رود به سمت مقر دیو که کوه‌ها و بیابان‌ها دور از ده فقیرشان است. می‌رود یا دیو او را بکشد، یا او دیو را. آن‌جا می‌فهمد دیو تمام مدت بچه‌ها را در باغ زیبای‌ش نگهداری کرده و بچه‌ها با لباس‌هایی فاخر و تغذیه‌ای خوب، شادمانه بازی می‌کنند. دیو از بابا ایوب می‌پرسد می‌خواهد فرزندش همیشه خوشبخت بماند، یا برگردد به همان فلاکت زندگی دهاتی؟ اگر انتخاب بابا ایوب این باشد که قیس کوجک را به ده برگرداند، پسرک برای همیشه از نعمت زندگی خوب و آموزش در قصر دیو محروم می‌شود. بابا ایوب انتخاب دشواری کرد. می‌خواهد فرزندش را بگذارد و برود. او نمی‌توانست قیس را این‌قدر خوشبخت کند. قیس در لباس‌های ابریشمین‌ش، زیباتر از هر زمانی بود. بابا ایوب اشک‌ریزان به دیو می‌گوید که کاش در آتش جهنم بسوزد و زجری بکشد که او حالا تحمل می‌کند. اما دیو به او جایزه‌ای می‌دهد. شربت فراموشی! بابا ایوب آن را می‌نوشد و دیو، قصرش و قیس را از یاد می‌برد. مردم ده، دیگر بابا ایوب را چنان‌که پیش‌تر بود، ندیدند. شد پیرمردی نحیف و چروکیده. گاهی وقتی در مزرعه بی‌حاصلش تنها بود، باد صدایی را به گوش‌ش می‌رساند. صدای یک زنگوله کوچک. بابا ایوب به ذهنش فشار می‌آورد: «قبلاً این صدا را شنیده‌ام، باید معنایی داشته باشد. چیزی بود…» اما، هیچ به یادش نمی‌آید…

کاش نمی‌دانستم این داستان در ادامه چه معنایی پیدا می‌کند. کاش نمی‌فهمیدم فاجعه چه بوی شومی دارد! هنوز جای بزرگی از قلبم درد می‌گیرد وقتی یادم می‌افتد این یعنی… این بهایی بود که برای آن جمله «بله، داستان تو را می خواهم!» پرداختم. هر چیزی در این دنیا قیمتی دارد.

9-15-2014 11-14-11 AM

ماجرای پدر ایزدی و پسرک معلول‌ش، مرا به یاد این داستان انداخت. اما داعش، تنها یک دیو زشت خون‌خوار است. آن‌ها شانس زندگی بهتر به کسی نمی‌دهند. چه تفاوت می‌کند؟! هم‌چون بَدَوی‌ها سر ببُرند یا از ترس کودکی را زجرکش کنند. دیوِ داعش را نه باید بخشید، نه فراموش کرد و نه از جنایات‌شان گذشت. اما، آن پدر چه؟! وقتی واقعاً «شربت فراموشی» وجود ندارد، چطور از این پس ادامه می‌دهد؟ چطور می خوابد، بیدار می‌شود و این بار گناه را به دوش می‌کشد؟ ساده‌ترین کار این است که تمام گناه‌ها را به گردن بی‌مسئولیتی او بیاندازیم. آخر ما آدم‌های خوشبخت هستیم. آدم‌های خوشبخت، همیشه حق قضاوت درباره‌ی بدبختی‌های دیگران را به خود می‌دهند. چون آن‌ها زندگی بهتری دارند، حتماً امتیاز هوش بیشتری از آدم‌های بدبخت داشته‌اند. حتماً ما خیلی بهتر از «آن‌ها» هستیم. حتماً خیلی لذت‌بخش است که حقارت زندگی‌شان را به رخ‌شان بکشیم و بعد به دقت، از کنارشان رد شویم و مراقب باشیم رنج زندگی‌شان، گوشه‌ی لباس‌مان را آلوده نکند. ما سوپرمن هستیم. اگر ما بودیم یک تنه داعش را نابود می‌کردیم و جلوی قتل‌های آن‌های را می‌گرفتیم. اگر ما بودیم، فرزند معلول‌مان را به شانه می‌بستیم، شنل سحرآمیزمان را به تن می‌کردیم و با سرعت یک جت قدرتمند فرسنگ‌ها از محل دور می‌شدیم و یک موسیقی باشکوه هم در این صحنه پخش می‌شد. البته اصولاً چون ما خوشبخت و خیلی برتر هستیم، معنایی ندارد که فرزند معلول داشته‌باشیم. خوش به حال ما آدم‌های خوشبخت و لعنت به هرچه آدم بدبخت که می‌گوید «انتخاب دیگری نداشتم»!

9-15-2014 11-18-36 AM

یاد مونولوگ درخشان «جولین مور» در فیلم «ساعت‌ها» افتادم وقتی در نقش لورای پیر به کلاریسا (مریل استریپ) گفت: «من هر دو فرزندم رو رها کردم. این وحشتناک‌ترین کاری‌ه که یه مادر می‌تونه بکنه! چقدر آسون‌تر بود اگر می‌گفتم که پشیمونم. چقدر بهتر. اما پشیمونی چه معنایی داره، وقتی انتخابی وجود نداره. تنها راه، مرگ بود. من زندگی رو انتخاب کردم…»

9-15-2014 11-22-05 AM

 

برای ما که از گرمای خیابان‌های مرفه شهر پس از خرید و دیدار دوستان به خانه بازگشته‌ایم و در خنکی دلچسب کولر گاز‌مان، خبر کودک ایزدی را می‌شنویم، گفتن از تقصیر پدر آسان است. ساده‌ترین کار همین است. او مقصر است. هرگز گروهی مرد سیاه‌پوش نخراشیده با گلوله قفل در زیبای آپارتمان‌مان را نمی‌شکنند، ما را روی شکم نمی‌خوابانند و سرمان را نمی‌برند یا ماشه‌ی مسلسل‌شان را نمی‌چکانند. برای ما، گفتن از «حق انتخاب» راحت است. ما هرگز سوفی، بابا ایوب، پدر ایزدی و لورا نمی‌شویم. ما هرگز نخواهیم دانست چه معنایی دارد که واقعاً انتخابی وجود ندارد و چیزی که باقی می‌ماند، توصیف دقیقش «پشیمانی» نیست، بلکه یک درد عمیق است از این‌که «پس چرا من هستم و به بودن، ادامه می‌دهم؟» و بی‌پاسخی این پرسش، ذره‌ذره آدم را می‌کشد.

آن‌ها که عاشق داستان‌های این دنیا هستند، اقلاً بعد از مدتی از مقامِ قضاوت پایین می‌آیند تا داستان را از منظر حرفه‌ای و چند بُعد دنبال کنند. آن‌وقت است که واقعاً درک می‌کنند جنبه‌های دردناک ماجرا چیست. شنیدن هر داستان واقعی، هوس همان سیب بهشتی است که به فاجعه و دردی ختم می‌شود. بهترین انتخاب این است که عشق به داستان را بگذاریم در دورترین گنجه‌ی قفل‌شده‌ی ذهن‌مان و همیشه لباس قضاوت «خوشبخت‌ها» را به تن کنیم. اما اگر جسارت دوست داشتن داستان و رها کردن گهگاهی میلِ قضاوت را داریم، باید آماده‌ی پرداخت بهایش هم باشیم. حداقل بهایش، اشک‌های بسیار است و فراموش نکردن. شربت فراموشی فقط یک قصه خیالی است. من دارم از داستان واقعی حرف می‌زنم! بهایش این است که در نهایت، گنجه‌ای متحرک از دردها باشیم. حتی به‌صورت خبری و نه دقیق و با جزئیات، یادمان بماند پدر ایزدی، مادر اهل غزه و والدین افغان چه دردی کشیدند. گفتم که، هر چیزی بهایی دارد. داستان هم این است: عزیز، پسر 4 ساله‌ی ایزدی معلول زجرکش شد، پدرش دیر رسید. درد داشت، نه؟! داستان، این‌طور است. حالا چطور؟! باز هم دل‌تان قصه می‌خواهد؟!؟!


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

29 دیدگاه

  1. اما این کودک داعشی، با گلوله و دشنه نمرد. خانم مجیدی کودک ایزدی نه داعشی. تصحیح بفرمائید . با تشکر

  2. سلام جناب مجیدی عزیز
    اعتراف می کنم در طول این چند سالی که خواننده ی وبلاگتان هستم، با این پستتان بسی عشق کردم، واقعا جانانه نوشته بودید، و عمیقا به دل نشست!
    یا حق

    1. پ. ن
      عذر خواهی می کنم، اشتباها تصور کردم به قلم دکتر علیرضا مجیدی است.
      از متن زیبای سرکار خانم فرانک مجیدی سپاسگذارم.

  3. هیچ وقت داستان واقعی دوست نداشتم.هیچ وقت
    در هر لحظه متونه شادی کوچیکی داشته باشه ولی همیشه تلخی حاکمه.
    و این تخلی داستان های تلخ

    1. منم داستان واقعی دوست ندارم.
      چون توی داستان تخیلی هر قدر هم که ناراحت کننده باشه به خودم دلداری میدم که “واقعی نیست، فقط یه داستانه”

  4. از درخشان ترین پست های یک پزشک. اما ای کاش مینوشتید چاره چیه؟ چه کاری از دست ما که خندان خندان میرویم خرید و خندان خندان زیر کولر گازی مینشینیم بر می آید؟ آیا جز آگاه کردن دیگران میتوانیم کاری کنیم؟

  5. از وقتی که با یک پزشک آشنا شدم این موضوعو درک کردم که یک‌پزشک از پرداختن به یک سری موضوعات که به هر نحوی ایجاد حاشیه بکنه، می پرهیزه و در واقع خطور قرمز خیلی واضحی برای موضوعات محتوی یک‌پزشک وجود داره. حالا اما، نمی‌دونم این یکی پست داخل اون خطوط قرمز بوده یا نه، موضوعی که میخوام بگم اینه که پست های فناوری یک لذت زودگذر چندساعته است که بخشی از روزمرگی مارو تامین میکنه،‌ اصل ماجرا پستهایی مثل اینه، چون آدم ارتباط بیشتری باهاشون برقرار میکنه. از چیزهای ملموس‌تری صحبت می‌کنه شاید ملموس‌تر از یک گجت فناوری! به نظر من یک‌پزشک با این پستهاست که یک‌پزشکه. با تشکر فراوان از خانم مجیدی

  6. سلام و دروود بر قلمتان که بدین سان تاثیر گذار است، جاریست و زلال، و چه زیبا قضاوت را قضاوت کرده اید، قضاوت که نه زشت انگاشته اید. آفرین بر قلم و فکر سبزتان

  7. من فقط خواب دیدم پسرم پیش نا مادریه و من از اون دورم ، ولی تلخیش به قدری بد و گزنده بود که بعد از چند روز هنوز حسش می کنم، خدا به داد پدر و مادر هایی که گفتید برسه. فکر کنم هیچ موقع شادی رو حس نکنند.درد ادم ها رو تغییر می ده همونطور که شاملوی عزیز می گه “کوه با نخستین سنگ آغاز می شود،انسان با نخستین درد…”

  8. سلام بر فرانک عزیز ممنون از روایت های موازی داستان های گذشته ای که خوانده ای و همه را برای بیان یک مفهوم جدید خلق کردی و آن مفهوم چیزی نیست جز روایت داستان آدمی با گویش و چهره متفاوت با شروع و پایان های که منحصر به فردند اند در جمع و تکرار سرنوشت موجودی هستند به نام انسان که نه ابتدای داشته و نه انتهای برای آن متصور هستیم. هر انسانی با تمام خرد و عقلانیت و احساس و اعتقاد در شرایط مختلف واکنش های متفاوت و متضادی بروز می دهد . هیچکس از واقیعت داستان خبر ندارد جز نقش آفرینان آن و ما بر حسب حال و خوی و روشمان به توصیف آن می پردازیم با رجعت به گذشته و داستانهای مشابه و برای انتقام از گذشته های خود اقدام به خلق معنی کهنه ای می کنیم که می پسندیم و مشکل نه در احساس خوشبختی ما یا برداشت ها و قضاوت های دیگران بلکه مشکل خودما هستیم که اینگونه خواسته ایم و اینگونه ایم !!!!!!!!!!!!

  9. خانم مجیدی من از خوانندگان هرروز یک پزشک هستم. معمولا صبح کاری خودم را با یک پزشک و یکی دوتا سایت دیگه شروع می کنم.
    سه تا بچه دارم و از خدا می خواهم که هیچوقت منو با انتخاب سختی که اون پدر رو امتحان کرد امتحان نکنه.لعنت خدا بر داعش و بر به وجود آورندگان داعش. لعنت خدا بر اونهایی که به خاطر رفاه کودکانشون ، کودکان دیگر رو می کشند و یا زمینه اون رو فراهم می کنند.
    برای اون پدر و اون بچه گریه کردم. همون طور که برای بچه های غزه گریه کردم.اما خانم مجیدی در زمان فاجعه غزه هر روز به سایت شما سرزدم و دوست داشتم که به عنوان یک انسان مطلبی رو در رد کودک کشی و جنایات اسرائیل بنویسید. اما دریغ از حتی یک خط مطلب.
    کودک کشی و جنایت علیه زنان و بچه ها از طرف هر کسی و در هر جایی باشد قابل قبول نیست.چه داعش ، چه سوریه ، چه اسرائیل و ….

  10. درود
    قدرت بیان وقلم شما …….
    لعنت خدا بر داعش واربابان خدا نشناسش .
    ملت کورد گویا محلی برای خود ازمایی جنایت کاران شده از شیمیا باران حلبچه تا انفال بلای داعش
    دستتون خوش واقعا داستان شما هر چشمیو به گریه میاره

  11. تلخی مطلق بود و بسیار تاثیر گذار.به جرات میتونم بگم بهترین پستی بود که در بهترین سایت وب فارسی خوندم.

  12. “من نمی‌دانم یک موجود زنده، باید به چه حدی از جنون یا حیوانیت برسد که کودکان و آدم‌های بی گناه را بکشد”
    حیوانیت؟! من تا حالا هیچ حیوانی رو ندیدم که اینکار رو بکنه، دور از شأن حیواناته نسبت دادنشون به وحشی هایی مثل داعش.

  13. متن زیبایی بود. اما فقط زیبا بود . فقط ادمو احساساتی میکرد. همون کاری که با یه عکس یا یه متن کوتاه تر هم میشه کرد. مسئله مرگ یک کودک ایزی نیست. مسئله اون پدر ها و برادر ها و مادر ها وخواهر هان که کاری نمیکنن تا یه بچه زیر افتاب بمیره. داعش مث یه مرداب ه که دارن توش فرو میرن و الکی تقلا میکنن و اشک مارو در میارن ولی نمیدونن هرچی این کا رو بیشتر بکنن بیشتر فرو میرن. اگه اون پدر میرفت بچشو نجات میداد و خودش میمرد شاید کسی نمیفهمید اما تاثیرش خیلی بیشتر بود. شاید کسی رو به این اندازه ناراحت نمیکرد اما با عث میشد زود تر از این مرداب در بیان. الان مد شده به مسائل کوچیک نگاه کنن و خودشنو احساساتی کنن و حس خشوبختی برای خودموشون بکنن. سعی کنیم از دور نگاه کنیم تا بیشتر درک کنیم. اینقد زانوی قم بقل نگیریم. ناراحت شدن فایده نداره. جامعه عراق باید بخواد. جامعه ای که از درون سرد شده باشه و دستشو به بیرون دراز کنه هیچوقت درست نمیشه. این جامعه رو نباید دستشو گرفت. باید ولش کرد تا بزرگ شه . اگه بیشتر بهش کمک کنیم بیشتر نابود میشه. اگه واقعا بخوان میتونن حتی اگه مسلسل بالا سرشون باشه. این جور مردم تو تاریخ کم نبودن. مردم عراق تا وقتی نخوان محکوم به نابود شدنن.
    .
    راستی درباره ایزدی و مذهبشون هم بنویسین.

  14. درود
    سپاس از اشتراک گذاری متن زیباتون. سپاس از پیشنهادتون. تلاش می کنم کسی رو قضاوت نکنم. این داستان و داستانهایی تلخ به حدی آدم رو متحیر می کنند که جایی برای قضاوت باقی نمونه.

  15. بسیار عالی و تاثیرگذار!
    من حدود 7-8 سالی است که این وبلاگ رو دنبال می‌کنم و این اولین باریست که کامنت می‌گذارم. خبر این کودک ایزدی بشدت روان مرا آزرد و بهت‌زده کرد. تصمیم گرفتم شعری برایش بسرایم که متاسفانه به دلیل بی استعدادی موفق به این کار نشدم.

  16. اومده بودم که شاید دکتر مجیدی ماجرای کور شدن زیر آفتاب رو تحلیل کرده باشه، که بگه از لحاظ پزشکی امکان نداره، که داستان دروغه، و اگه قصه می خواید رسانه های غرب دارن تعریف می کنن و از این حرف های کلیشه ای. نا امیدم کردین خانم مجیدی، که قصه واقعی بود… می خواستم نباشه تا به زندگی در حباب رویایی که دور خودم ساختم ادامه بدم. آخه می دونی، نفس کشیدن سخت شده بیرون این حباب…

  17. سلام خانم مجیدی, ترکیبی از احساسات مختلف رو دارم. مثل پسر بچه ای میمونم که از پدرش سیلی محکمی خورده. هم درد داره, هم غرورش خدشه دار شده, هم نمیدونه الان باید چکار کنه. ولی در نهایت خوشحاله که سایه پدر بالای سرش هست. پدرش بخاطر عشقش به اون بود که تنبیهش کرد.

  18. تصاویری که از مردم ایزدی پخش میشه واقعا ناراحت کنندس… مخصوصا تصاویر دخترهای نوجون با لباس های به شدت خاکی و کفش هایی که ظاهرا قبلا لباس بودن و حالا دور پاشون به جای کفش پیچیدن… :(

    تا قبل از حرکت داعش به سمت روستاهای اینها، فکر میکردم بزرگ‌ترین جرم در به اصطلاح خلافت! داعش، شیعه بودنه ولی بلایی که سر مردم ایزدی اومد، واقعا ناراحت کننده تر بود…

    تصاویر مردانی که عکس همسر یا دخترشون رو نشون میدن، و تو میدونی که اون دختر امروز توی سوریه مثل فیلمهایی تخیلی هالیوود روی یه سکو برده شده تا همه ببینن و بخرنش قلب ادم رو به درد میاره…

    میشه گفت خوندن این خبرها و غم ها و دیدن فیلم اخر الزمان مل گیبسون بدترین ترکیبی هست که میشه ایجاد کرد… خیلی شبیه به هم… مردمی که در منطقه به سختی داشتن زندگی میکردن و یه عده با یه سری ادعای واهی، بدترین نوع بدبختی رو بر سر مردم اوردن….

    داعشی‌ها، همون زامبی هایی هستن که تو هالیوود می‌بینیم هر روز… غیر از این، امکان نداره یه ادم بتونه چنین کارهایی بکنه…

  19. ما مردم درد کشیده ای هستیم خانم مجیدی
    از کجا میگین که ما نمی تونیم درک کنیم شدت مصیبت وارد شده به این پدر رو؟!

  20. بیش از 15-16 و یا 17 ساله که خواننده پست های یک پزشکم و این مطلب رو هم همان موقع خوانده بودم. اکنون در خوانش دوباره آن نتوانستم که اثر آن بر خودم رو اظهار نکنم. پستی متفاوت و انسانی . بدان معنا که انسان بودن چه سخت است و درک ، نوشتن و تجسم انسان بودن هم در چنین محتوایی نمایانگر می شود . شرح انتخاب هایی چنین . خود به شخصه شنونده همچنین انتخابی بوده ام از سوی پدری که در نسل کشی حلبچه مجبود به چنین انتخاب دهشتناکی شده بود و رنجی که با خود حمل می کرد . شرح داستان و چهره مرد بر من کودک چنان تاثیری داشت که هم اکنون نیز پس از 20 سال رنج و تاثیر رنج اش بر ضمیرم حک شده است.
    سپاس خانم مجیدی .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]