«حاج کاظم» و گلستان پاره پاره – زورت ار پیش میرود با ما، با خداوند غیبدان نرود
این پست در واقع باید در آذر ماه سال 1382 نوشته میشد، اما من آن زمان شوربختانه به خاطر اینکه در خدمت سربازی بودم، هیچ دسترسی به اینترنت نداشتم و نمیتوانستم پست مورد نظرم را منتشر کنم. چند روز پیش هم هم فرصتی دیگر برای نوشتن این پست وجود داشت که متأسفانه از دست رفت. به همین خاطر ترجیح دادم تا این سوژه از یادم نرفته، در اینجا منتشرش کنم.
یادم میآید که آن زمان دفترچهای برای خودم دست و پا کرده بودم و سوژههای مورد نظرم را در آن یادداشت میکردم و آدرسهای اینترنتی که باید به هنگام دسترسی محدود به اینترنت، به آنها سر میزدم، در دفترچه یاداشت میکردم.
هر یک یا دو هفته، فرصتی پیش میآمد و من با چند دیسکت، به کافی نتی در شهر مجاور سر میزدم، با عجله دیسکتها را پر از متن و عکس میکردم، تا به هنگام بازگشت به محل خدمتم که یک مرکز بهداشتی درمانی روستایی دورافتاده بود، بتوانم مطالب را بخوانم.
علیرغم سختیهای زیاد، آن دوران برای خود شیرینیهایی هم داشت. در شرایطی که روزها و شبهای زیادی را در تنهایی مطلق سپری میکردم، ماههای زیادی حتی تلفنی برای تماس با خانه نداشتم. تنهاییهایم با خواندن کتاب و تفکر سپری میشد و به خوبی خودم را وفق داده بودم، هر چند که گاهی با قطع شدن آب و برق، عرصه بیشتر بر من تنگ میشد و کاسه صبرم پر میشد!
باید اعتراف کنم که با وجود نقصهای متعدد، سر سوزن ذوق و استعدادهایی مثل در سوژهیابی دارم، مثلا یکی از عادتهای من برداشتن شاتهای ذهنی است. آن زمانی که خبر ساخته شدن گوگل گلس را شنیدم، با خودم فکر میکردم، که شاید روزی بتوانم با گوگل گلس این شاتها را از حالت ذهنی به درآورم، اما خب، گویا فعلا در آینده نزدیک، این آرزو به دلایل مختلف غیرعملی است.
یکی از علایق پنهان و مخفی من، نوشتن داستانهای کوتاه است، این داستانهای البته هرگز روی کاغذ نمیآیند، فقط در ذهنم نوشته میشوند، برای مثال بارها پیش آمده که هنگام دیدن مردم در کوچه و خیابان یا هنگام ویزیتهای پزشکی، سعی کردهام، خودم را جای آنها بگذارم و مثلا تصور کنم آدمی که هماینک از جلویم رد میشود، چه شخصیتی داشته، چطور در خانه لباس میپوشد و چطور با افراد خانواده معاشرت میکند و چه چالشهایی با دیگران داشته است.
گاهی چند ثانیه دیدن چهره و گوش کردن سخن یک فرد کافی است که چنین طرحهای داستانی در سرم شکل بگیرند.
یکی از سوژههای غیرمترقبه را در اوایل سال 1382 دیدم. شاید هر کس دیگری جای من بود، نسخهای مینوشت و فراموش میکرد.
اما من هنوز آن بیمار با هیئتی شبیه «حاج کاظم» آژانس شیشهای را فراموش نمیکنم. نمیدانم این حاج کاظم از کجا آمده بود، شاید مسافر بود، به نظر نمیآمد که یک آدم محلی باشد. پسر یا دامادش، او را پوزشخواه به درمانگاه آورده بودند، درمانگاهی که من موظف بود، دو سه روزی در هفته، به علت نداشتن پزشک مقیم، پوششاش بدهم.
مرد، به هم ریخته بود، چشمانش را بسته بود، دستمالی را خیس کرده بودند و روی پیشانیاش قرار داده بودند، یکی دو نفر را صدا میکرد که وجود خارجی نداشتند، ناگهان چشم باز کرد و دشنام داد.
آن موقع مسلما مهارت لازم برای برخورد با بیماران پرخاشگر را نداشتم. اما خب داروی آرامبخش تجویز شد و بیمار خوشبختانه زودتر از آن چیزی که تصور میشد، کاملا آرام شد.
مشغول ویزیت چند بیمار شدم. تا اینکه کسی به آرامی روی در اتاق ضربه زد. خودش بود، برای پوزشخواهی آمده بود.
بیشتر از سه چهار دقیقه نماند. گفت که نمیداند چه دشنامهایی داده است، دست خودش نیست، دوران سختی را در زمان اسارات چند ساله سپری کرده است.
بیمار در واقع یک بیماری PTSD یا استرس بعد از سانحه را داشت. این بیماران هر از چند گاه، به صورت بیمقدمه خاطرات دوران دشوار و مصیبت را به صورت فلشبکهایی به یاد میآورند و دچار اضطراب و طپش قلب میشوند و حتی ممکن است کارهای خشونتآمیز بکنند. همه ما چنین بیمارانی را دیدهایم.
اما در ادامه، بیمار تنها با چند جمله پیرنگ یک داستان دراماتیک را بنا کرد، با چنین مضمونی و با جملاتی مثل این به صورت جویده جویده پی افکند:
تقصیر من نیست، دو هفتهای که من را در چاله انداخته بودند، هیچ جا را نمیدیدم، همهاش توی سرم با خودم یک کتاب گلستان سعدی پاره پوره که قبل از اسارت داشتم، مرور میکردم. از نوجوانی داشتماش. همه حکایاتش را خوانده بودم، حتی در عشق و جوانیاش را. میخواستم دبیر ادبیات بشوم.
مرتب میرسیدم به بخشی که این مصرع در آن بود، اما هر چه سعی میکردم، نمیتوانستم حمایت کامل را به یاد بیاورم. فقط چنین چیزی یادم بود: زورت ار پیش میرود با ما! آخرش هم در چاله، یادم نیامد که نیامد.
پسر یا داماد یا هماره آقای بیمار، نگذاشت «حاج کاظم» بدهد. شاید فکر میکرد دارد پرت و پلا میگوید، دستاش را گرفت و خداحافظی کردند و رفتند.
حکایت کامل این بود:
ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی به حیف و توانگران را دادی به طرح. صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت:
ماری تو که هر که بینی بزنی
یا بوم که هرکجا نشینی بکنی
زورت ار پیش میرود با ما
با خداوند غیبدان نرود
زورمندی مکن بر اهل زمین
تا دعایی به آسمان نرود
حاکم از گفتن او برنجید و روی از نصیحت او در هم کشید و بر او التفات نکرد تا شبی آتش مطبخ در انبار هیزمش افتاد و سایر املاکش بسوخت و از بستر نرمش به خاکستر گرم نشاند. اتفاقاً همان شخص بر وی بگذشت و دیدش که با یاران همی گفت ندانم این آتش از کجا در سرای من افتاد. گفت: از دود دل درویشان.
حذر کن ز دود درونهای ریش
که ریش درون عاقبت سر کند
بهم بر مکن تا توانی دلی
که آهی جهانی به هم بر کند
چند ماه بعد در 23 آذر سال 1382، حاکم موقت آمریکایی عراق در کنفرانسی مطبوعاتی در بغداد خبر دستگیری صدام را این چنین اعلام کرد: «خانمها و آقایان، او را گرفتیم.» او را در ساعت ۸:۳۰ به وقت محلی روز ۲۲ آذر (۱۳ دسامبر) در عملیاتی به نام سپیدهدم سرخ و در یک «چاله» در خانهای در روستای الدور در نزدیکی تکریت دستگیر کرده بودند. برمر در آن کنفرانس مطبوعاتی تصاویر ویدئویی صدام پس از دستگیری را پخش کرد.
البته خبرگزاری ایرنا، با خبری موثقی که از جلال طالبانی به دستاش رسیده بود، خبر را زودتر پوشش داده بود.
هنوز هم وقتی این تکه ویدئو را میبینم، به هیجان میآیم.
کاش داعشی ها درس می گرفتند.
شما دعا کنید هرشب.اینهاهم به یاری خدا کلکشان کنده میشود.من که هنوز نفهمیدم اینها چی میخوان.از دم همه را میکشند.
آه مظلوم تیر دلـدوزیســــت که زشست قضــــا رها گردد
گر رسد برنشان عجب نبود تیرازآن شست کی رها گردد
–
جالب بود ممنونم
جالب بود…
پیشنهاد میکنم در آینده، مطالب این سایت رو در صورت وجود وقت و حوصله به صورت هفتگی یا ماهانه یا حتی سالانه در قالب مجله الکترونیکی دربیارید.
چه اهدافی که نداشت این مرد و چه ها که نکرد و در نهایت به چه رسید؟!
سلام دکترجان
1-گیفت کارد آمازون با آمازون کیندل فرق دارد؟
2-بهترین راه برای خرید مجلات خارجی در ایران ( نسخه کاغذی یا الکترونیکی) چیست؟ مثلا برای خرید نیویورکر شما چه می کنید
می تونید از تورنت به راحتی و حتی بعضی از وقتا زودتر ار انتشار رسمی مجله اونو دانلود کنید.البته این روش چندان درست نیست اگه می تونید بخر!
بسیار خوب بود. یک مقدار ایرادات نگارشی داشت
جالب بود.
واقعا استرس مزمن چیز بدیه. زندگی رو تلخ می کنه.
البته فکر نکنم خودش بوده باشه با این همه بدلی که داشت ….!!!؟
واقعا همه در زندگی مواردی اینچنینی دیدم که عاقبت ، بدی کردن و آزار نتیجه اش به شخص بر می گرده اما بعضی وقتها واقعا این زمان بازگشت طولانی می شه!
خاطره ی جالبی بود علیرضاجان.من که در درمانگاه صابرین که وابسته به بنیاد جانبازان و شهداست کارمیکنم در این١٢ سال گذشته بسیار با بیماران اعصاب و روان و خانواده شهدابرخوردداشته ام.واقعا جای تاسف است که بعد ا ز اینهمه سال هنوزخانواده های بسیاری با عواقب جنگ دست به گریبانند.فقط یک خاطره ی کوچک:روزی یک بیمار اعصاب و روان که وقت دندانپزشکی داشت و کمی از وقتش گذشته بود ،آشفته و درحالی که سروصورتش راآب زده بود نزد همکارم آمدودرحالی که خیلی سعی درکنترل خودش داشت گفت:ممکن است کارمن رازودترانجام دهید؟حالم خوب نیست.دیشب نزدیک بودخانه و زن و بچه ام را آتش بزنم.وقتی حالم دارد بد میشود خودم میفهمم…میتوانید تصور کنید که جواب همکارم چه بود و باچه سرعتی کارش رابه انجام رساند!ازاین خاطرات بسیار دارم.گاهی خنده دار به نظر میرسد ،اما بسیار بسیار تاسف باراست وقتی خودتان را جای آنها و خانواده شان بگذارید.
دیدم تیتر نوشتید گلستان … و عکس صدام حسین، فکر کردم منظور “کاوه گلستان” است که در عراق کشته شد.
بهر حال ممنون
همه اینها یک طرف، اربعین امسال (همین دو سه هفته پیش) شنیده شده که عده از ایرانی ها فقط با کارت ملی از مرز رد می شدن و وارد عراق می شدن. صدام توی خوابش هم همچین چیزی رو نمی تونست ببینه.
خیلی دلگرمکننده بود! این روزها صدامهای زیادی هستن که در بیرون چالهها ارصه رو به مردم تنگ کردند. به امید نابودی همهشون
اما من آن زمان شوربختانه به خاطر اینکه در خدمت سربازی بودم…برات متاسفم بچه مایه دار!!!
عجب پُستی دکتر جان.
بهم بر مکن تا توانی دلی
که آهی جهانی به هم بر کند … با خوندن این بیت اشک توی چشمام جمع شد ..
حکایت رو پینت گرفتم و به دیوار اتاقم زدم
ممنون دکتر
کاش از تاریخ درس بگیریم !