داستانهای واقعی که نتیجه ندارند!

وقتی کودک بودیم با شنیدن داستانهای مختلف عادت کرده بودیم که هر داستان بایستی آغاز و قسمت میانی و نتیجهای داشته باشد. بنابراین وقتی بزرگ شدیم، همیشه به دنبال نتیجه زندگی گشتیم. ما همیشه سرگشته بودیم که به مانند داستانها به همین قسمت نتیجه برسیم، درست به همین خاطر بود که هنگام تحصیل، هنگام شیفتهای کاری، هنگام بزرگ شدن فرزندانمان، یا هنگام سفر در جاده، همهاش برای پایان بازه زمانی که در آن سر میکردیم، لحظهشماری میکردیم.
اما زمانی که دریافتیم، با عبور از هر مرحلهای و رسیدن به هر نتیجهای، دوباره پایانها و اهداف دیگر، در افق پدیدار میشوند، یعنی آنگاه که متوجه گریزان بودن نتایج شدیم، دریافتیم که زندگی به مانند یک فیلم نیست.
زندگی یک سفر است، نه یک مقصد!
شما باید دم را دریابید و از آن لذت ببرید، شما در هر لحظه امکان بردن یا باختن را دارید، اما آن زمانی به معنی واقعی کلمه شروع به زندگی کردن میکنید که بیهوده، منتظر رسیدن به نتایج پایانی نباشید و گذشت حال را آرزو نکنید.
زمانی که من شخصا در دبستان بودم و آموزگاران از من میخواستند که بعد از خواندن یک داستان، از آن نتیجهگیری کنم، از این حرفشان شگفتزده میشدم و به نظرم نتیجهگیری از یک داستان، کار خردمندانهای محسوب نمیشد. سالها بعد دریافتم که استادان قصهگو، آنهایی هستند که پایان داستانها را باز میگذارند تا خوانندگان خود در ذهنشان تکمیل کنند.
به مانند داستانها، زندگی هم اگر نیک بنگرید، قسمت نتیجهگیری ندارد.
این مطلب را در وبلاگ یک پزشک متخصص رادیولوژی هندی به نام آقای Sumer Sethi و البته مطابق شیوه نگارش و ادبیات خودم تغییر دادم.
شما در دبستان چه کودک خردمندی بودید!
من هم همیشه با مقدمه و نتیجهگیری به اون معنایی که ازما انتظار داشتند مشکل داشتم.
یه چیز رو چند وقته میخوام بگم. یکی این که بر خلاف بعضی دیگر از دوستان من معتقدم که کیفیت مطالب یکپزشک رشد داشته. از اخبار [به عقیده من] سطحی دنیای گجتها توش کمتر دیده میشه و مطالب متنوعی که بعضی عمیقتر هستند و شاید زمانهایی دغدغه خود من هم باشند بیشتر. گاه هم چیزهای کوچکی که خیلی بنیادی نیستند، اما به عنوان ادویه میتونند به زندگی روزمره طعم دیگهای بدند. راستش از اول وبگرد مبتلا رو دوست داشتم و معمولا مطالبش بزام جذابه.
از این که به عنوان دنبالکننده فبد حضورم کمتر احساس میشه و در جمع خوانندگان بی مشارکت قرار میگیرم متاسفم، اما اگر همین فید نباشه مشغلههای روزمره به تدربج همین فرصت خوندن مطالب شما رو هم از بین میبره.
با سپاس
اگه درست فهمیده باشم ، برای اینکه زندگی قسمت نتیجه گیری و سرانجام نداشته باشه مرگ نباید پایان حیات محسوب بشه که بعدش همه چی تموم شه. میشه گفت در واقع مرگ باید گذرگاه عبور از یه مرحله به مرحله دیگه محسوب شه ، مثل عبور از کودکی به نوجوانی .جوانی به میانسالی و امثالهم. حالا اگر بنابه هر دلیلی انسان تو هر مرحله فکر و روحش اونجا درجا بزنه در حالیکه جسمش به طور طبیعی وارد مراحل بعد میشه ، به مشکلات زیادی بر می خوره و لذت و خوشبختی زندگی رو از دست می ده. با داشتن نگرش صحیح به زندگی و شناخت صحیح فلسفه حیات دیگه مرگ رو ترسناک نمی بینیم.
دکتر علیرضای عزیز،
بعد از سالها خوندن مداوم وبلاگت، تازگی ها کمتر تمایل داشته ام بهت سر بزنم (بدلیل تغییر شیوه کارتون، یعنی تبدیل شدن یک وبلاگ وزین به یک مجله اینترنتی، اونهم ترجمه های آبکی – واقعا منو ببخش از این صراحت کلام).
امروز اتفاقی اومدم و این مطلب بسیار عالی رو دیدم… حیفم اومد ازت تشکر نکنم و باهات نظرم رو در میون نذارم. مرسی.
زندگی یک سفر است، نه یک مقصد!
لهمون کردی علیرضااااا با این جملهه
من یاد داستان آن جوی آب افتادم که سالها درپی پیوستن به دریا جهد میکرد ولی وقتی به آن پیوست دید لذتی برایش ندارد
وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی
حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی
حافظ
پیشنهاد میکنم این فیلم کوتاه که جوایز زیادی برده رو ببینید:
aparat.com/v/VydlE
با سلام
خدا قوت به تمام تلاشهای شما و دیگر نویسندگان عزیزتون
منم یه نظر بدم راجب کارهای ترجمه ای .به نظر باید دست نویسنده تو ترجمه کردن باز باشه و نظرات یا برداشت خودشو از اون مطلب بکنه نه اینکه جمله جمله ترجمه کنه.ادم اینجوری با مطلب ارتباط برقرار نمیکنه.احساس نویسنده در اون نیست انگار یه مترجم انلاینه.به نظر مطالب کمتر باشن و ولی مطالب پر بار تر باشن بهتره.
اینو به شخصه میگم قبلنا وقتی مطالب این سایتو میخوندم همزمان باهاش فکر میکردم و احساسش میکردم.ولی الان اینطوری نیستم
مطالبتون خیلی خوبن ولی حس مطالبتون کم شده
بسیار مطلب خوبی بود. تشکر