به چه کسی میتوانیم لقب خودشیفته بدهیم؟

خودشیفتگی یک اختلال روانشناختی محسوب مـیشود. اخـتلالی کـه در دوران کودکی در همه افراد وجود دارد. اما انتظار میرود کودکان به تدریج به بلوغ اجتماعی، عاطفی و فـکری برسند و به عنوان انسانهایی مستقل و صاحب اندیشه بااراده و باقدرت تصمیمگیری، ارتباط عمیق عـاطفی- انسانی با دیگران بـرمبنای عـشق و اعتماد ایجاد کنند. و همچنین با تحمل تفاوتهای دیگر انسانها و پذیرش حقوق آنان، در ساختن جامعهای خلاق و پویا سهیم باشند. اما اگر چنین اتفاقی رخ ندهد وفرد در همان مرحله خودشیفتگی کودکیاش بماند عواقب بـدی را چه برای فرد و چه برای جامعه به دنبال خواهد داشت.
خودشیفتگی میتواند یک صفت شخصیتی باشد، یک صفت نرمال یا یک صفت بیمارگونه. در تعاریفی که از رفتار سالم یا شخصیت سالم وجـود دارد، حتماً مقادیری از خودشیفتگی هم وجود دارد.
رابطه بین خودشیفتگی و شدت آسیبهای روانی، یک منحنی U شکل است. بدین معنا که اگر میزان خودشیفتگی خیلی کم باشد، آسیبهای روانی کاهش مییابد و اگر خودشیفتگی بـه یـک حد متوسط برسد، شخصیت فرد نرمال است. از طرف دیگر با زیاد شدن میزان خودشیفتگی در فرد، آسیبها نیز افزایش مییابند.
در واقع میزان متعادل خودشیفتگی برای یک شخصیت سالم، یعنی افـرادی کـه خودشیفتگی یا اعتمادبهنفس کمی دارند، طبعاً تأثیرات زیادی بر روی جامعه نمیگذارند.
زیرا آنها اعتمادبهنفس پایین داشته و وارد عرضه اجتماعی نمیشوند. مشکلات این افراد در سطح خانوادگی اثرگذار است. ولی کسانی کـه خـودشیفتگی زیـادی دارند، کسانی هستند که وارد اجـتماع شـده و بـه عبارتی در سطوح مدیریتی یا سطوح بالا، در جامعه تأثیرگذارند و بهطور طبیعی ضرررسانی آنها هم بیشتر است.
افراد خودشیفته دنبال چنین موقعیتهایی در جـامعه هـستند و احـتمال این که آن را به دست بیاورند هم زیاد اسـت.
حـال خودشیفتگی چیست و این واژه برای اولین بار چه زمانی مطرح شد؟ نارسیسم یک لغت فرویدی است و از اسطوره یونانی که نارسیسوس بـود گـرفته شـده است. نارسیسوس جوان خوشمنظری بود. او در کنار آب مینشست و تصویر خـودش را در آب مینگریست و با کسی رابطهای نداشت. حتی نمیتوانست با زنانی که به شدت به او دل میبستند رابطه برقرار کـند. بـرای ایـن که شیفته خودش بود. حتی وقتی که اکو، یکی از پریان اسـطورهای، عـاشق او شده بود و با اندوه و گریه عشق خودش را ابراز میکرد، چون از نارسیسوس پاسخی دریافت نکرد، خودش را کـشت. سـرنوشت نـارسیسوس هم جز این نبود. او در نهایت خودکشی کرد. روایت دیگر این است کـه نـارسیسوس جـوانی زیبا بوده و ارتباط عاطفی با کسی نداشت.
او هر روز تصویر خودش را در آب میدیده و غافل از آنکه تـصویر خـودش اسـت به آن تصویر عشق میورزید تا این که روزی از شدت عشق و فراق معشوق آنقدر به آب نـزدیک مـیشود که درون آب افتاده و میمیرد. یعنی عشق به خودش موجب از بین رفتنش میشود. گل نـرگس را نـیز چـون سرش پایین است وبه آب نگاه میکند، به او تشبیه میکنند.
به خاطر همین فـروید، روانـکاو، در تحلیلهایش دربارهٔ خودشیفتگی، اختلالات همجنس خواهی را با رویکردهای نارسیستی بررسی میکند. یعنی مـعتقد اسـت هـمجنس خواه به کسی عشق میورزد که شبیه خودش باشد و همجنس خواهان از ارتباط با خودشان در مـقایسه بـا ارتباط با دیگران، بیشتر لذت میبرند. خودشیفتهها هم همین گونهاند. این افراد آنـقدر بـا خـودشان درگیرند که تنها قادر به درک واقعیاتی هستند که نسبت به نیازها و محدودیتهایشان احساس مـیکنند و هـمواره بـه دنبال ارضای نیازهای خودشان میگردند.
«با یک نگاه در خود گم شد؛» کـشف بـزرگی کرده بود: شور و هیجانش، خدایش، عشق واقعیاش و همه چیزش تصویر خود او بود. با خود میاندیشید: مـن کـمال مطلقم، آغاز و پایان جهان من هستم و چیزهای دیگر در جهان همه خیالی، زودگـذر و بـیمعنیاند. آنها کمارزشند و دیری نمیپایند درحالیکه من جـاودانه هـستم.
مـتأسفانه این عشق بازی منحصر به آینه و دریـاچه نـبود، بلکه از روزی که نارسیسوس اولین انعکاس خود را دید اینطور تصور میکرد که همه چـیز بـه تصویرش وابسته است و جهان را آیـنه نـگاه خود مـیدانست.
او مـیل افـراطی و سیری ناپذیری نسبت به «خود» داشـت و اثـری که از او بر جای ماند همچون تب به مردمی که او را میدیدند سرایت کـرد. حـتی یک قبیله آفریقایی که با او بـرخورد داشتند شعار او را یاد گـرفتند؛ شـعار این بود: «به چشمهای دیـگری نـگاه کن و انعکاس خودت را در چشمهایش ببین» بدبختانه حقیقت همین بود. نارسیسوس درست میگفت. وقـتی کـه او به عکس خودش نگاه مـیکرد آنـچه مـیدید کمال بشریت بـود.
امـا اشتباه او این بود کـه او تـکامل را در خودش میدید درحالیکه تکامل به هیچکس تعلق نداشت. آنچه میدید خرقهای بود بر تـن روح، بـاشکوهی از گوشت و استخوان، از تفکرات، خاطرات از رنجی زیـبا و تـراژیک در کنار امـیدی بـیپایان. ایـن خرقهها عاریتی هستند و زمـانی که این منزلگاه موقتی جان را رها میکنیم و به خانه باز میگردیم، آن را در آستانه در بر جای مـیگذاریم.
بـه گفته ژان پل سارتر: خودشیفتگی نوعی مشاهده خـود اسـت، نـوعی دوسـت داشـتن خود و شیوهای اسـت کـه آدمی میخواهد خود را چنان بیابد که میپندارد.
وقتی خودشیفتگی با تواناییهای دیگر انسان میآمیزد، مانند تـوانایی اسـتدلال و تـنازع برای بقا ما به خصوصیتهای استراتژیکی تـئوری اقـتصادی مـیرسیم.
رفـتارهای دیـگر نـیز از همین قالب ناشی میشود. برای مثال وقتی احساس میکنیم که کوچک شمرده شدهایم یا به حقمان تجاوز شده است. خود به خود دوست داریم که از گروه مـتجاوز که ادعای حق و حقوق میکنند انتقام بگیریم و احترام از دست رفته را به دست آوریم.
در زمانی که تحقیر میشویم ناخودآگاه دوست داریم که بر دیگری مسلط شده (حکومت کنیم) و بر زخم خـودشیفتگی خـود مرهم گذاریم.
چنین عکس العملهایی خودبهخود و ناخودآگاه است. و از همان حس علاقه به خود ناشی میشود. اما به عنوان موجودات خودشیفته باید خود را ملزم به زندگی اجتماعی کرده و تصوری غـیر از ایـن نداشته باشیم. در گروهها ائتلاف کرده و نسلهای جدید به وجود آوریم و خودمان را نشان دهیم. باید با یکدیگر متحد شویم و حس خودشیفتگی را در جهت مـثبت بـه کار گیریم.
مثل همه افـراد بـشر، همه ما موجوداتی مصرفی، قدرتطلب، فرهنگ آفرین، مهاجم، جاودانهطلب، دارای تمایل جنسی، لذتطلبی و امنیت طلب هستیم. همچنین ما به طرزی وراثتی موجوداتی خودشیفتهایم که بـه طـور بالقوه، بالاجبار و بنابر مـیل بـاطنی دوست داریم در گروه و اجتماع باشیم. و جامعه نیز چیزی جز تأثیر متقابل بین خودشیفتگی و معاشرت اجتماعی نیست.
ما در لذتها، دردها و طرز فکر خودمان فرورفتهایم. برطبق روانکاوی نسبی ما همچون «نارسیسوس» خـود را مـثل شیء مورد علاقه خود پذیرفتهایم.
چیزهایی که با آن روبرو میشویم را براساس تأثیرشان روی خودمان ارزیابی میکنیم. و موجوداتی لذتطلب هستیم که از درد و رنج میگریزیم. این جزیی از غریزه و وراثت فیزیکی است. ایـن بـرداشت از مفهوم خـودشیفتگی بسی فراتر و اساسیتر از مفهوم علاقه به خود (خودخواهی) که در تئوری اقتصادی مورد استفاده قرار میگیرد و عموماً مـردم را به عنوان موجوداتی که همواره به دنبال چیزهای مورد علاقهشان هـستند و از مـسایلی کـه در این حیطه قرار نمیگیرند پرهیز میکنند، توصیف میکند.
فردی که از نقص خودشیفتگی رنج میبرد حد اقل دارای ۵ مـورد از ویژگیهای زیر است:
۱-فرد خودشیفته دارای یک حس بزرگبینی و خودنفوذی است مثلاً در مورد اسـتعدادها و یـافتههای خـود مبالغه میکند و انتظار دارد که به عنوان یک شخص برتر با او برخورد شود بدون این کـه کار قابل توجهی انجام داده باشد.
۲-او دائم با خیالات نامحدودی از موفقیت، قدرت، تـرقی، زیبایی یا عشق ایـدهآل، خـود را مشغول میکند.
۳-بر این عقیده است که یک موجود یکتا و بینظیر میباشد و فقط افراد خاص که از طبقات و شأن اجتماعی خاصی برخوردارند او را درک میکنند و یا باید با او مراوده داشته باشند.
۴-عشق تحسین و تـمجید افراطی است.
۵-خود را همیشه حق به جانب میداند و انتظار دارد دیگران بدون هیچ دلیل و بهطور اتوماتیک انتظارات او را تأیید کنند یا رفتار خوشایند و دلخواهی نسبت به او داشته باشند.
۶-او از لحاظ درونی شخصی سوء اسـتفادهگری اسـت. یعنی از دیگران برای دستیابی به اهداف خود استفاده میکند.
۷-هیچگونه حس همدردی و همدلی نسبت به دیگران ندارد. یعنی هیچگونه تلاشی برای درک احساسات و نیازهای دیگران ندارد.
۸-نسبت به دیگران حسادت مـیکند و هـمواره میپندارد که دیگران نیز به او احساسات میکنند
۹-رفتارها و نظریات او متکبرانه و خودخواهانه هستند.