معرفی کتاب: «علف شبانه» نوشته «پاتریک مودیانو»
پاتریک مودیانو (متولد ۱۹۴۵، پاریس)، میانِ نویسندگان قرن بیستم فرانسه جایگاه ویژهای دارد. این جایگاه نه به نوبل ادبیای که در ۹ اکتبر ۲۰۱۴ نصیب او شد، که به ویژگیهای ساختاری و محتواییِ آثار او برمیگردد. در جهانِ روایی مودیانو، که اغلب به سادهترین و دقیقترین شکل روایت میشود، گذشته در تاریکروشنا است. خاطرات، مبهم و هویت فردی، موردتردید است. پاریس یا در اشغال است یا دگرگون شده. شخصیتهای داستانهای مودیانو، از اولین رمان او، میدان اتوآل (۱۹۶۸) تا امروز، همواره در تنهاییها و پرسهزنیهای شبانهشان، دنبال پاسخ معمایی در گذشته هستند. گذشتهای که از بین نرفته است ــ یا در حقیقت، گذشتهای که نگذشته است. هر اتفاق، جغرافیای مشخصی دارد که راوی با گذری دوباره از آن در زمان حال، بیآنکه به پاسخ مشخصی برسد، به واکاویِ وسواسگونهاش میپردازد. و هربار در پایانِ آثارش این نکته را درمییابیم که در تمام آن خاطرهبازیها و شبگردیها، رفتن، هدف اصلی بوده است، نه رسیدن. این سؤال است که مسیر زندگی را مشخص میکند، نه پاسخ آن.
در رمان علفِ شبانه که سال ۲۰۱۲ در فرانسه منتشر شد، همچون دیگر آثار مودیانو، با دنیایی پُر از تردید و ترس روبهرو میشویم؛ تردید دربارهٔ ماهیت هر آنچه در گذشته اتفاق افتاده و ترس از ناپدید یا نابود شدن. خاطرات نه میمیرند، نه از بین میروند. در گوشهای از ذهن انسان میخوابند و روزی بهناگاه برمیخیزند. اما خاطرات راویِ داستان علف شبانه، خلاف خاطرات اکثر مردم، واضح و سرراست نیستند. با رؤیا، واقعیت و خوابهایش درآمیختهاند، در گذرِ زمان کمنور و گاهی بیرنگ شدهاند، و به همین سبب بهسادگی نمیشود آنها را رمزگشایی کرد…
بااینحال من خواب ندیدهام. هر چند وقت یکبار در خیابان، انگار صدای کس دیگری را بشنوم، خودم را در حال گفتن این جمله مییابم. صدایی بیرمق. نامهایی به ذهنم میآیند، بعضی چهرهها، بعضی جزئیات. دیگر کسی نیست که با او در موردش حرف بزنم. هنوز باید دو یا سه شاهدِ زندهای باشند. اما بدون شک آنها هم همهچیز را فراموش کردهاند. آخرش از خودم میپرسم که آیا واقعاً شاهدانی وجود داشتهاند؟
نه، من خواب ندیدهام. سندش هم دفترچهیادداشت سیاهرنگی پُر از حاشیهنویسی است که برایم مانده. در این ابهام، من به واژههایی روشن نیاز دارم و سری به فرهنگ لغات میزنم. یادداشت: هر علامت و نشانهٔ کوچکی که برای به یاد آوردن چیزی مینویسند. در صفحات دفترچهیادداشت، اسامی، شمارهتلفنها و تاریخهای قرارملاقاتها پشتِ هم آمدهاند، و همچنین یادداشتهای کوتاهی که شاید ربطی به ادبیات داشته باشند. اما آنها را با چه اسمی طبقهبندی کنم؟ دفترخاطرات روزانه؟ تکهپارههای حافظه؟ و همچنین صدها آگهی کوچک مطبوعاتی که ازشان رونویسی شده. سگهای گمشده، آپارتمانهای مبله، آگهیهای درخواست و پیشنهاد کار، غیبگوها.
میان اینهمه یادداشت، بعضیشان طنین قویتری نسبت به بقیه دارند. بهخصوص حالا که هیچچیزی سکوت را بههم نمیزند. دیگر مدتهاست صدای زنگ تلفنی نمیآید و کسی به در نمیکوبد. باید به این باور رسیده باشند که من مُردهام. تنهایید و انگار میخواهید سیگنالهای مُرس (۱) را که از سوی شخصی ناشناس و از راه دور به شما میرسند، با دقت ضبط کنید. قطعاً بسیاری از سیگنالها بههمریخته و مغشوشاند و شما بیهوده گوش تیز میکنید، آنها برای همیشه ناپدید میشوند. اما بعضی نامها در سکوت، آشکارا از روی صفحهٔ سفید جدا میشوند…
دَنی (۲)، پُل شاستانیه (۳)، آگاموری (۴)، دووِلز (۵)، ژرار مارسیانو (۶)، ژُرژ (۷)، هتل یونیک (۸)، خیابان مونپارناس (۹)… اگر درست به خاطر بیاورم، در آن محله همیشه گوشبهزنگِ خطر بودم. یکی از همین روزها برحسب اتفاق از آنجا رد شدم. احساس عجیبی را تجربه کردم. نه اینکه زمان گذشته بود، اینکه منِ دیگری، یک جفت، آن دوروبرها بوده و بیآنکه پیر شده باشد، به زندگی در کوچکترین جزئیات ادامه داده، همانی که من در مدتزمان کوتاهی زندگیاش کرده بودم.
علت این پریشانی که پیش از این حسش کرده بودم، چه بود؟ به خاطرِ این چند خیابانِ در سایهٔ یک ایستگاه راهآهن و یک قبرستان بود؟ یکآن بهنظرم بیاهمیت آمدند. ظاهرشان رنگ عوض کرده بود. بسیار روشنتر. بیهیچچیز خاصی. محلهای بیطرف. آیا واقعاً امکان داشت جفتی که من آنجا رهایش کرده بودم، تمام حرکتهای گذشتهام را تکرار کند و دنبال کردن خط سیرِ قدیمیام را تا ابد ادامه بدهد؟ نه، هیچچیزی از ما در آنجا نماند. زمان همهچیز را کناری گذاشته بود. محله نو بود و تمیز، انگار به جای یک زاغه از نو بنا شده باشد. و با اینکه بیشترِ ساختمانها همان قبلیها بودند، اما این احساس به شما دست میداد که مقابل سگی پُرشده از کاه باشید، سگی که زمانی مال شما بوده و در زمانِ حیاتش دوستش میداشتید.
در طول پیادهرَویام در بعدازظهر آن یکشنبه، سعی کردم آنچه در دفترچهیادداشت سیاهرنگ بود و افسوس نداشتنش را میخوردم، به یاد بیاورم. ساعت قرارملاقاتها با دَنی، شمارهتلفن هتل یونیک. اسامی کسانی که آنجا ملاقاتشان میکردم. شاستانیه، دووِلز، ژرار مارسیانو. شمارهتلفن آگاموری در بخش مراکشیِ خوابگاه دانشجویی (۱۰). توضیح مختصری از بخشهایی از محله که آنها را با نام «پشتِ مونپارناس» نشان میدادم، اما باید سی سال بعد پی میبردم که این عنوان را قبلاً کسی به نام اُزِر وارزافسکی (۱۱) به کار برده بود.
اواخر بعدازظهر یکشنبهای در ماه اکتبر، قدمهایم مرا به این منطقه که در روزهای دیگر هفته از آنجا حذر میکردم، رسانده بود. نه، واقعاً هیچ ربطی به کلیسا رفتن نداشت. اما یکشنبهها، بهخصوص وقتی اواخر بعدازظهر باشد و شما هم تنها باشید، روزنهای در زمان باز میشود. کافی است در آن بخزید. سگی پُرشده از کاه که در زمان حیاتش دوستش میداشتید. یک لحظه وقتی از مقابل ساختمان مشکی و کرمرنگِ کثیفِ شمارهٔ ۱۱، خیابان اُدسا (۱۲) گذشتم ــ در پیادهروِ روبهرویی راه میرفتم و ساختمان سمت راستم بود ــ ضربهای محکم و ناگهانی را احساس کردم. سرگیجهٔ سبکی که دقیقاً وقتی روزنهای در زمان باز شده باشد، سراغتان میآید. بیحرکت ماندم تا به نمای بیرونیِ ساختمان که حیاط کوچک را احاطه کرده بود، خیره شوم. همان جایی که پُل شاستانیه همیشه اتومبیلش را پارک میکرد، حتا وقتی که در اتاقی در هتل یونیک در مونپارناس سکونت داشت. یک شب از او پرسیده بودم چرا ماشینش را جلو هتل نمیگذارد، با خجالت لبخندی زده و پاسخم را درحالیکه شانههایش را بالا میانداخت، داده بود «از روی احتیاط…»
یک لانسیا (۱۳) ی قرمز. امکان داشت جلبتوجه کند. ولی، اگر میخواست نامرئی باشد، چه ایدهٔ مضحکی که این مارک و رنگ را انتخاب کرده بود. بعدها برایم توضیح داده بود که یکی از دوستانش در ساختمان خیابان اُدسا زندگی میکند و او گاهی اتومبیلش را به او قرض میدهد. بله، به این دلیل بود که آنجا پارک شده بود.
گفت «از روی احتیاط.» بهسرعت فهمیده بودم که این مردِ چهلساله، گندمگون، همیشه آراسته در کتوشلوار خاکستری و بارانی سُرمهای، کار مشخصی ندارد. شنیدم که با هتل یونیک تماس گرفت اما برای آنکه مکالمه را دنبال کنم دیوار زیادی ضخیم بود. فقط صدای بم و بعضی اوقات آمرانهای میشنیدم. با سکوتهای طولانی. با این شاستانیه در هتل یونیک آشنا شده بودم. همزمان با چند نفری که همان جا با آنها برخورد کرده بودم: ژرار مارسیانو، دووِلز، که اسم کوچکش را فراموش کردهام… با گذشت زمان چهرههاشان مبهم شده و صدایشان نامفهوم. پُل شاستانیه به خاطر رنگها با وضوح بیشتری خودش را نشان میدهد: موهایی کاملاً مشکی، بارانی سُرمهای، اتومبیل قرمز، گمان میکنم چند سالی را در زندان سپری کرده بود. مثل دووِلز، مثل مارسیانو. او از همه مُسنتر بود و به طور قطع باید تابهحال مُرده باشد. دیر از خواب بیدار میشد و قرارملاقاتهایش را خیلی دور میگذاشت. سمتِ جنوب، طرفهای زمین پشتِ ساحل، اطراف میدان قدیم ترهبار، اینطوری با مکانهای خارج شهر هم آشنا شدم. فالگییِر (۱۴)، آلِرِی (۱۵) و همچنین کمی دورتر تا خیابان فاوُریت (۱۶)… کافههای خلوتی که چندینبار مرا با خودش به آنجا میبرد و فکر میکرد هیچکس نمیتواند او را آنجا پیدا کند. هیچوقت جرئت نکرده بودم از او بپرسم که نکند آنجا توقفممنوع است، اگرچه این ایده اغلب از ذهنم میگذشت. اما خب چرا اتومبیل قرمز را جلو این کافهها پارک میکرد؟ عاقلانهتر نبود که در نهایت احتیاط، پیاده به آنجا برود؟ در آن دوران، خودِ من همیشه از آن محله که شروع کرده بودند به خراب کردنش، پیاده رد میشدم؛ از کنارِ زمینهای بایر، آپارتمانهای کوچک با پنجرههای محصور، تکههایی از خیابان بین تلهایی از آوار، انگار بعدِ بمباران بود. و این اتومبیل قرمز پارکشده در آنجا، بوی چرمش، این نقطهٔ روشن که به برکتِ آن، خاطرات بازمیگردند. خاطرات؟ نه. در آن یکشنبهشب، دستآخر متقاعد شدم که زمان بیحرکت است و اگر من واقعاً داخل آن روزنه سُر بخورم، همهچیز را دستنخورده بازخواهم یافت. اول از همه اتومبیل قرمز. تصمیم گرفتم تا خیابان واندم (۱۷) پیاده بروم. کافهای بود که پُل شاستانیه قبلاً مرا آنجا برده و داخلش گفتوگوها حسوحال شخصیتری به خود گرفته بود. من حتا احساس کرده بودم که او در آستانهٔ فاش کردن رازی بود. سربسته به من پیشنهاد داده بود برایش کار کنم. طفره رفته بودم و او هم اصرار نکرده بود. خیلی جوان بودم اما بدگمان. بعدها باز هم به آن کافه رفتم، با دَنی. آن یکشنبه، تقریباً شب شده بود که به خیابان بزرگ مِن (۱۸) رسیدم و در امتداد ساختمانهای جدید و بزرگ حرکت کردم. از سمت پلاکهای زوج. نمایی مسطح ساخته بودند. حتا یک پنجره هم روشن نبود. نه، خواب ندیده بودم. خیابان واندم تقریباً در همان قسمت به خیابانِ بزرگ راه داشت، اما آن شب، نماها صاف بودند، متراکم، بدون کوچکترین فاصلهای. بهتر بود تسلیم واقعیتها بشوم: خیابان واندم دیگر وجود نداشت.
از درِ شیشهایِ یکی از ساختمانها عبور کردم، جای تقریبیای که از آنجا وارد خیابان واندم میشدیم. یک چراغ نئون. یک راهروِ بزرگ و طویلِ قسمتبندیشده با دیوارهای شیشهای که پشتشان میزهایی کنارِ هم قرار گرفته بود. احتمالاً هنوز قسمتی از خیابان واندم، محصور میان انبوه ساختمانها، به حیاتش ادامه میداد. این فکر باعث شد خندهٔ عصبی سراغم بیاید. راهرو را تا درهای شیشهای دنبال کردم. آخرش را نمیدیدم و به خاطر نور نئون، چشمهایم را روی هم فشار میدادم. فکر کردم راهرو بیبروبرگرد از مسیر خیابان واندم پایین میرفت. چشمانم را بستم. کافه در انتهای خیابان بود، مسیر تا خیابانی بنبست ادامه مییافت که دیواربهدیوار کارگاههای راهآهن بود. پُل شاستانیه اتومبیل قرمزش را داخل بنبست پارک میکرد، جلو دیوار سیاهرنگ. هتلی بالای کافه بود، هتل پِرسُوال (۱۹)، به خاطر خیابانی به همین نام که آن هم مقابل ساختمانهای جدید، بیجلوه و فرسوده بود. همه را داخل دفترچهیادداشت سیاهرنگ نوشته بودم.
آن اواخر، دَنی در یونیک احساس راحتی نمیکرد ــ آنجور که شاستانیه میگفت ــ و اتاقی در همین هتل پرسوال گرفته بود. از آن به بعد میخواست از بقیه دوری کند، بیآنکه بدانم دقیقاً از چه کسی: شاستانیه؟ دووِلز؟ ژرار مارسیانو؟ الان هر چه بیشتر فکر میکنم بیشتر بهنظرم میآید که دَنی بعد آن روز که من متوجه حضور مردی در لابی هتل پشت پیشخان پذیرش شدم، مضطرب بهنظر میآمد. مردی که شاستانیه دربارهاش گفته بود مدیر هتل است و نامش در دفترچهیادداشت من آمده: لاخدار (۲۰)، بعدِ نام دیگری: داوین (۲۱)، که این یکی داخل پرانتز بود.
در کافهتریای خوابگاه دانشجویی، که اغلب به آنجا پناه میبردم، با او آشنا شده بودم. اتاقی در بخش امریکایی گرفته بود، و از خودم میپرسیدم با چه عنوانی، چون او نه دانشجو بود نه امریکایی. از وقتی باهم آشنا شده بودیم خیلی آنجا نماند. نهایتاً ده روز. علاقهای به نوشتن کامل نامخانوادگیاش ندارم، نامی که در اولین ملاقاتمان در دفترچهیادداشت سیاهرنگ نوشته بودم: دَنی. ر.، بخش امریکایی، شمارهٔ ۱۵، بلوار جوردان (۲۲). شاید امروز هم به همین نام خوانده شود ــ بعدِ همهٔ نامهای دیگر ــ و نمیخواهم توجهی را به او جلب کنم، شاید هنوز جایی زنده باشد. با وجود این اگر نام چاپشدهاش را بخواند شاید یادش بیاید که زمانی به آن نام خوانده میشده و بتوانم از او خبری بگیرم. اما نه، آنقدرها هم خودم را گول نمیزنم.
روز دیدارمان، در دفترچهیادداشت نوشته بودم «دانی». و او خودش با خودنویس من دوباره املای دقیق نامش را نوشته بود «دَنی». بعدها فهمیدم نامش، دَنی، عنوان شعری از نویسندهای بود که در آن وقتها ستایشش میکردم و بعضی اوقات او را در حال خارج شدن از هتل تاران (۲۳) در بلوار سن ـ ژرمن (۲۴) میدیدم. گاهی وقتها تصادفهای عجیبی رخ میدهد.
یکشنبهشبی که بخش امریکایی را ترک کرده بود، از من خواسته بود بروم خوابگاه دانشجویی دنبالش. جلوِ ورودی با دو کیفدستی مسافرتی منتظرم بود. به من گفت که یک اتاق در هتلی در مونپارناس پیدا کرده. ازش خواستم پیاده برویم. دو کیفدستی، وزنی نداشتند.
از خیابان بزرگِ مِن رفتیم. خلوت بود، مثل آن شب، که یکشنبه بود و همان ساعت. دوستی مراکشی از خوابگاه دانشجویی، هتل را به او نشان داده بود، همان کسی که در نخستین دیدارمان در کافهتریا به من معرفی کرده بود، کسی به نام آگاموری.
روی نیمکتی بالای خیابانی در امتداد قبرستان نشستیم. داخل کیفدستیهای مسافرتیاش را گشت تا مطمئن شود چیزی جا نگذاشته. بعد به راهمان ادامه دادیم. برایم توضیح داد که آگاموری چون یکی از صاحبان هتل مراکشی است، اتاقی در آن هتل دارد، اما خب پس چرا او هم در خوابگاه دانشجویی اقامت داشت؟ چون دانشجو بود. او علاوهبراین خانهٔ دیگری هم در پاریس داشت. آیا دَنی هم دانشجو بود؟ آگاموری به او کمک کرد تا در دانشکدهٔ سانسیه (۲۵) ثبتنام کند. زیاد متقاعد بهنظر نمیرسید و این جملهٔ آخر را با بیمیلی به زبان آورده بود. با وجود این، یادم میآید شبی با مترو تا دانشکدهٔ سانسیه همراهیاش کردم، با یک خط مستقیم از دورُک (۲۶) تا مونژ (۲۷). باران نرم و ریزی میبارید اما آزارمان نمیداد. آگاموری به او گفته بود که باید از خیابان مونژ بیاید، و دستآخر به مقصدمان رسیدیم: یکجور تفریحگاه ساحلی یا بیشتر یک زمین بایر که با خانههایی کوتاه و نیمهویران احاطه شده بود. زمین گلآلود بود و ما باید در تاریکروشنا حواسمان به گودالهای آب میبود. آخرش به بنای نوسازی رسیدیم که به طور قطع تازه ساختنش را تمام کرده بودند چون هنوز داربست داشت… آگاموری جلوِ ورودی منتظرمان بود و نور لابی طرح کلی اندامش را روشن کرده بود. بهنظرم رسید نگاهش کمتر از معمول نگران بود، انگار از ایستادن جلو دانشکدهٔ سانسیه، با وجود زمینِ بایر و باران، احساس امنیت میکرد. تمام این جزئیات با شلختگی به خاطرم میآیند، نامنظم، و بیشتر اوقات نورشان محو میشود. آنها با یادداشتهای دقیقی که در دفترچهیادداشت است، همخوانی ندارند. این نوشتهها برای منسجم کردن تصویرها به کارم میآیند، تصویرهایی که میپَرَند آنقدر که ممکن است فیلم را پاره کنند. به طرز عجیبوغریبی یادداشتهای دیگری مربوط به تحقیقاتی که همان زمان انجام میدادم، با موضوع رویدادهایی که آنها را تجربه نکرده بودم ــ مال قرن ۱۹ و حتا قرن ۱۸ میشدند ــ برایم واضحتر آشکار میشوند. همینطور نامهایی که با این رویدادهای دور و دیرین درهم آمیختهاند: بارون (۲۸) بلانش (۲۹)، تریستان کُربییِر (۳۰)، ژان دووال (۳۱)، در میان سایرین و همچنین ماری ـ آن لِروی (۳۲)، اعدامشده با گیوتین در ۲۶ ژوئیهٔ ۱۷۹۴ در سن بیست و یکسالگی، این نامها در گوشم طنینی نزدیکتر و آشناتر دارند تا نامهای همدورههایم.
آن یکشنبهشب در لحظهٔ رسیدنمان به هتل یونیک، آگاموری نشسته در لابی هتل، همراه دووِلز و ژرار مارسیانو، منتظر دنی بود. آن شب این دو نفر آخری را ملاقات کردم. خواسته بودند باغ پشتی هتل را که در آن دو آلاچیق روبهراه شده بود، ببینیم. آگاموری گفت «پنجرهٔ اتاقت به این سمت باز میشه.» اما دنی نسبت به این اطلاعات بیتفاوت بهنظر میرسید. دووِلز. مارسیانو. سعی میکنم ذهنم را متمرکز کنم تا آنها را با شمایلِ ظاهری واقعیت مطابقت بدهم، دنبال چیزی میگردم که اینجا، مقابل دیدگانم، بهشان جانی دوباره ببخشد و دریابم به لطف چهچیزی بعدِ اینهمه وقت میتوانم حضورشان را حس کنم. نمیدانم، یک عطر…
دوولز همیشه ظاهری آراسته داشت: سبیل طلاییرنگ، کراوات، کتوشلوار خاکستری، و بوی ادوکلنی میداد که سالها بعد، آن هم به خاطر شیشهٔ عطری که در اتاق هتل جا مانده بود، نامش را فهمیدم: پینو سیلوستر (۳۳). در طول چند ثانیه بوی پینو سیلوستر پرهیب مردی را از پشتسر به خاطرم آورد که از خیابان مونپارناس پایین میرفت. مردی بلوند با گامهایی نسبتاً کُند: دووِلز. بعد دیگر هیچ، مثل خواب که از آن در بیداری چیزی جز انعکاسی مبهم باقی نمیماند که آن هم در طول روز ناپدید میشود.
ژرار مارسیانو هم مومشکی بود، با پوستی روشن، تقریباً کوتاهقامت، نگاهش همیشه رویتان خیره بود، اما شما را نمیدید. با آگاموری بیشتر آشنا بودم. چند شب در کافهٔ میدان مونژ، بعدِ کلاسهایش در سانسیه، میدیدمش. هربار حس میکردم میخواهد محرمانه چیزی به من بگوید، وگرنه از من نمیخواست اینجا به او ملحق شوم، دوتایی، دور از بقیه. در آخرِ شبهای زمستان، کافه آرام بود، و ما تنها در انتهای سالن در امان بودیم. تولهسگ سیاهی چانهاش را به صندلی تکیه داده بود و با بازوبسته کردن چشمانش ما را زیرنظر داشت. حینِ یادآوری خاطرهٔ بعضی لحظههای زندگیام، شعرهایی در حافظهام جان میگیرند و اغلب دنبال نام نویسندهشان میگردم. برایم کافهٔ میدان مونژ در شب، با این شعر پیوند خورده است: پنجههای تیز تولهسگی، به سنگفرشهای شب ضربه میزند…
قدمزنان تا مونپارناس رفتیم. در طول مسیر، آگاموری جزئیات نامعمولی دربارهٔ رابطهمان به من گفت. بهتازگی از اتاقش در بخشِ مراکشی خوابگاه دانشجویی بیرونش کرده بودند، اما من هیچوقت نفهمیدم که این به دلایل سیاسی بود یا علت دیگری داشت. در آپارتمان کوچکی که در منطقهٔ شانزدهم نزدیک خانهٔ رادیو اجاره کرده بود، زندگی میکرد. اما اتاقش را در هتل یونیک ترجیح میداد. اتاقی که به برکتِ مدیر هتل، «یک دوست مراکشی»، گیر آورده بود. پس برای چه آپارتمان منطقهٔ شانزدهم را نگه داشته بود؟ «همسرم اونجا زندگی میکنه. بله، من متأهلم.» و من احساس کردم که بیشتر از این چیزی به من نخواهد گفت. از طرفی دیگر، او هیچوقت به سؤالها پاسخ نمیداد. رازهایش را ــ آیا اصلاً میتوان از رازی حرف زد؟ ــ در مسیر میدان مونژ تا مونپارناس برایم تعریف میکرد، میان سکوتهای طولانی، انگار پیادهرَوی، او را به حرف زدن ترغیب کرده بود. یک چیز برای من جالب بود؛ آیا واقعاً دانشجو بود؟ وقتی از او سنش را پرسیده بودم، جواب داده بود: سی سال. بعدش بهنظر از گفتن این حرف پشیمان شده بود. آیا میشود آدم در سیسالگی هنوز دانشجو باشد؟ از ترس اینکه نرنجانمش، جرئت نکردم این را از او بپرسم. و دنی؟ چرا او هم میخواست دانشجو باشد؟ ثبتنام یکشبه در دانشگاه سانسیه اینقدر آسان بود؟ وقتی در هتل یونیک دنی و آگاموری را زیرنظر میگرفتم، بهنظر نمیرسید دانشجو باشند، و آنجا دوروبر مونژ، ناگهان بهنظرم رسید ساختمان نیمهساز دانشکده در انتهای زمین بایر، متعلق به شهری دیگر است، به کشوری دیگر، زندگیای دیگر. این به خاطر پُل شاستانیه، دووِلز، ژرار مارسیانو و آنهایی بود که در دفتر پذیرش هتل دیدم؟ اما من هیچوقت در مونپارناس راحت نبودم. نه، این خیابانها واقعاً خیلی دلمُردهاند. در خاطرهام اغلب آنجا باران میبارد، اما وقتی محلههای دیگر پاریس را خواب میبینم، همیشه تابستان است. بر این باورم که مونپارناس بعد از جنگ از بین رفته بود. پایینتر، در بلوار، رستورانهای کوپُل (۳۴) و سِلِکت (۳۵) هنوز میدرخشیدند، اما آن محله روحش را از دست داده بود. دیگر استعداد و علاقهای درش وجود نداشت.
کتاب: «علف شبانه» نوشته «پاتریک مودیانو»
مترجم : شبنم درویش
نشر چشمه
128 صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید