چگونه «مارا» -مرد قدرتمند انـقلاب کـبیر فرانسه- به دست دختری کشته شد
روز سهشنبه 9 ژویه 1793، دلیجانی در جادهٔ بین کائن 2 و لیزیئو 3 در حرکت بود. عـلیرغم هوای گرم طاقتفرسا، مسافران بگفتگوی با یکدیگر مشغول بودند. در میان آنان فقط دخـتر جوانی سکوت اختیار کـرده بـود و با آنکه مسافران میکوشیدند با او بگفتگو بپردازند از دادن پاسخ اجتناب میورزید. این مسافر انزواجو دوشیزه شارلوت کوردی 4 بود که به پاریس میرفت و در این لحظه به برنامهایکه باید در پایتخت فرانسه به مورد اجـرا بگذارد، میاندیشید و ضمنا به روزهائیکه اخیرا در نور ماندی، زادگاه خود، گذرانیده بود فکر میکرد.
مردان خشمگین
یکماه قبل از آن تاریخ، عدهای از ژیروندنها 5(انقلابیون معتدل انقلاب کبیر فرانسه) که بعلت اختلافاتشان با مـونتارنیارها 6(انـقلابیون افراطی) از مجلس کنوانسیون رانده شده بودند، به شهر کائن پناهنده گردیده بودند. اهالی نورماندی که از مخالفان مونتانیارها بودند این پناهندگان را با شـور و شـعف پذیرفتند و ساختمان اداره تدارکات محل را برای سکونت آنان اختصاص دادند. در میان این پناهندگان، افراد سرشناسی از قبیل پتیون 7 شهردار سابق پاریس و لووه 8 یکی از نویسندگان و گوره 9 یکی از وکلای دادگستری بردوو باربارو 10 جـوان خـوش قیافهایکه مرد جذاب ژیروندنها لقب یافته بود و چند تن دیگر دیده میشدند. شارلوت که به سیاست علاقهای وافر داشت، برای اطلاع یافتن از عقاید و وضع این پناهندگان بدیدنشان رفته بـود. بـاربارو کـه از ابراز علاقهٔ دختر جوان نـسبت بـوضع پنـاهندگان خشنود شده بود برای او توضیح داده بود که چگونه او و دوستانش بناچار تسلیم زور شدند. وی سران انقلاب منجمله روبسپیر 11 و دانتون 12 و بخصوص مارا 13 را مورد نـکوهش قـرار داده و از ایـن انقلابی اخیر الذکر بعنوان افعی خونخوار یاد کـرده بـود که قصد داشت فرانسه را ببلعد، شارلوت کوردی با دقت به گفتههای او گوش داده بود. این دختر جوان با اینکه جـمهوریخواه بـود، پس از کـشتارههای فجیع ماه سپتامبر، نسبت به انقلابیون آشوب طلب پاریس احـساس نفرت می- کرد. وی به ژیروندنها علاقمند بود ولی شک داشت که این ناطقان زبردست ولی محتاط بتوانند مبارزهٔ خـود را عـلیه مـونتانیارها تا حصول نتیجهٔ قطعی ادامه دهند.
روز 7 ژویه 1793 ژنرال ویمسفن 14 فرماندهٔ ارتـش کـوچک غرب فرانسه، به امید اینکه شاید بتواند داوطلبانی را برای حمله به پاریس جلب کند، از افراد تـحت فـرماندهی خـود، سان دید و شارلوت در این مراسم حضور یافت و به سخنرانیهای آتشینیکه برای تـشویق مـردم بـه مبارزه در راه نجات میهن ایراد میگردید، گوش داده بود. موقعیکه ژنرال مزبور از افراد تحت فرماندهی خـود خـواست چـنانچه داوطلب شرکت در این مبارزه هستند خود را معرفی کنند، فقط 17 نفر بعنوان داوطلب از صف بـه پیـش آمدند. آیا با این عدهٔ قلیل جنگیدن با افعی پاریس امکان پذیر بود؟
ایـن جـریان دوشـیزه کوردی را نومید ساخت و وقتیکه پتیون از او پرسید: آیا فقدان داوطلب کافی برای مبارزه علیه پاریـس شـما را ناراحت ساخته است؟ دوشیزهٔ جوان پاسخ داد: شما مرا نمیشناسید. ولی روزی خواهید فهمید که کیستم. روز بـعد شـارلوت نـامهای کوتاه به باربارو نوشت باین مضمون: «خداحافظ نماینده عزیز. فردا من بپاریس میروم زیرا مـیخوام سـتمگران را بچشم ببینم.» بدیهی است باربارو بمسافرت این دختر شهرستانی اهمیتی چندان نـداده بـود.
سـاعات التهاب
روز پنجشنبه، شارلوت، پس از آنکه دو شب را در میان راه گذراند، بپاریس وارد شد و اثاث خود را به مهمانخانه پرویدانس 15 واقـع در کـوچهٔ ویـو او گوستن 16 برد. بعد بنا به توصیهایکه باربارو به او کرده بود بکوچه سـن تـوما دولور 17 محل سکونت لوزه دوپره 18 نمایندهٔ مجلس کنوانسیون و همکار باربارو رفت تا از او سفارشی برای یک دوست مشترک بـگیرد. ولیـ در حقیقت قصد دیگری داشت. او که اطمینان یافته بود ژیروندنها قادر نیستند عـلیه مـونتانیارها عملی مثبت انجام دهند، تصمیم گرفت خـود شـخصا فـرانسه را از دست منفورترین ستمگران یعنی مارا نجات دهـد. دوشـیزهٔ جوان در ماههای اخیر قسمتی از وقت خود را بخواندن جرائد و بخصوص روزنامهٔ «دوست مردم» و نـشریهٔ «اخـبار انقلاب فرانسه» صرف کرده بـود. مـطالب این روزنـامه نـشان مـیداد ما را در صدد برقراری رژیم دیکتاتوری اسـت و پیـوسته مردم را به کشتن و دار زدن «خائنان» تحریک میکند. بنابراین مسئولیت او در کشتارهای ماه سـپتامبر آشـکار است بنابراین شارلوت تصمیم گرفت کـه شخصا این موجود «دیـو سـیرت» را در جلسهٔ مجلس کنوانسیون بهنگامیکه پشـت کـرسی خطابه جای میگیرد، به قتل رساند وی برای اجرای این نقشه به کارت اجـازهٔ ورود بـه جلسهٔ مجلس کنواسیون احتیاج داشـت و امـیدوار بـود بتواند چنین کـارتی را از لوزدوپره دریـافت دارد. اما موقعیکه در منزل لوز را کـوبید مـتاسفانه وی در خانه نبود. شارلوت نومیدانه، برای گذراندن وقت مدتی در خیابانهای پاریس که برایش تازگی داشـت، بـه گردش پرداخت و نزدیک غروب مجددا بـه مـنزل لوزدوپره بازگشت. لوز اتـفاقا در مـنزل بـود و دختر جوان را با خـوشروئی پذیرفت و حتی حاضر شد ترتیب ملاقات او را باگارا 19 وزیر داخلهٔ فرانسه بدهد. اما روز بعد موقعیکه شـارلوت بـدیدن لوز رفت به او گفت: «متأسفانه نمیتواند بـاو کـمک کـند زیـرا مـونتانیارها بمن مظنون شـدهاند». او حـق داشت محتاط باشد زیرا خانهاش را تفتیش و اسنادش را مهر و موم کرده بودند. شارلوت از شنیدن این خبر مـتوحش شـد و پی بـرد که ملاقات او با لوز، این دوست جدیدش را در مـعرض خـطر قـرار داده اسـت و لذا بـوی گـفت: «بهتر است هر چه زودتر به نورماندی فرار کنید و به باربارو و دوستانش ملحق شوید و گرنه شما را بازداشت خواهند کرد. «اما لوز که ظاهرا بخطریکه او را تهدید میکرد متوجه نـبود، گفت: «من نمیتوانم فرار کنم. وظائفم ایجاب میکند که همین جا بمانم». آیا این پیش آمد دختر جوان را از تصمیمی که داشت منصرف ساخت؟ نی بهیچوجه. وی فقط بر آن شد که نقشهٔ خود را عـوض کـند. او میدانست که مارا بسختی بیمار است و از اطاق خود کمتر خارج میشود. ما را بیک بیماری خطرناک پوستی مبتلاء بود، بنابر این شارلوت کوردی تصمیم گرفت که برای کشتن او به مـنزلش بـرود ولی میخواست قبلا کار دیگری را انجام دهد، لذا به مهمانخانهٔ محل اقامت خود بازگشت و در آنجا بیانیهای که در حقیقت وصیت نامهٔ سیاسی او محسوب میگردید خـطاب بـه مردم فرانسه تنظیم کرد و در ایـن عـلت تصمیم خود را مبنی بر کشتن «حیوان درندهای که از نوشیدن خون فرانسویان فربه شده است.» تشریح کرد. پس از نوشتن این بیانیه به بستر رفت و با خـیال راحـت خوابید. صبح روز بعد پیـراهن راه راهـی را پوشید و کلاهی را که با روبانهای سبز رنگ تزیین یافته بود، بسر گذاشت و از مهمانخانه خارج شد و ضمن گردش در اطراف پاله روایال 20 کارد کوچکی با دستهٔ چوبی، خرید و آنگاه با یک درشکهٔ کـرایهای بـسوی منزل مارا واقع در کوچه کوردلیه 21 بشماره 25 رفت در جلوی پلکان منزل، با مادام پن 22 سرایدار مواجه شد که از ورود او به خانه ممانعت کرد و گفت: «ملاقات با همشهری ما را ممنوع است.»
رفت و آمـد مـکرر
شارلوت از ایـنکه کمینگاه این «حیوان وحشی» تحت مراقبت قرار گرفته بود، تعجب نکرد و بناچار از آن جا دور شد. اما اندکی بـعد به محل سکونت مارا بازگشت و چون در آن موقع مادام پن، سرایدار در آشـپزخانهٔ خـود بـه تهیهٔ غذا سرگرم بود، فرصت را مغتنم شمرد و با چابکی پلکان را پیمود و به طبقهٔ اول ساختمان رسید و در آپارتمان مـارا را کـوبید، چه کسی در را خواهد گشود؟ البته خود مارا این کار را نخواهد کرد. ممکن است معشوقهاش سـیمون اورار 23 یـا کـاترین 24 خواهر این زن، در را بگشاید.
اتفاقا کاترین به پشت در آمد و همینکه آن را نیمه باز کرد و چشمش به دخـتر ناشناس افتاد، او را با سوعظن ورانداز کرد و وقتیکه پی برد شارلوت قصد ملاقات بـا مارا را دارد از ورود او جلو گرفت و گـفت: «هـیچکس حق ندارد مزاحم بیمار گردد» شارلوت بناچار بار دیگر از خانهٔ مارا دور شد و به مهمانخانهٔ خود بازگشت و در آنجا فکری بخاطرش رسید و آن این بود که نامهای کوتاه به مارا بنویسد و در آن از او تقاضای مـلاقات کند لذا نامهای به این شرح بوی نوشت: من از کائن میایم و یقین دارم با علاقهایکه به میهن دارید مایلید از توطئههاایکه در آنجا علیه کشور طرحریزی میشود اطلاع یابید. منتظر پاسخ شما هستم.»
دختر جـوان مـیدانست مارا علاقهای مفرط به شنیدن اسرار پشت پرده دارد. اما برای اینکه کاملا اطمینان حاصل کند که او را به حضور خواهد پذیرفت، تصمیم گرفت از از حس ترحم این مرد که پاریسیها او را «دوست مردم» مـیخواندند بـهره برگیرد. بنابراین نامهای دیگر به این مضمون به وی نوشت. «من امروز صبح نامهای برای شما فرستادم. آیا آن را دریافت داشتهاید؟ آیا میتوانم لحظهای با شما ملاقات کنم؟ امیدوارم چنانچه نامهٔ مرا دریافت داشتهاید، بـا تـوجه به اهمیت موضوع از پذیرفتن من بحضور خود دریغ نورزید. من خیلی نگران هستم و به حمایت شما احتیاج دارم.»
باری شارلوت پیراهن زیبائی پوشید و برای آرایش موی خود نزد آرایشگر رفـت زیـرا مـیخواست در موقع رویا روئی با مـرگ زیـبا بـاشد. سپس بسوی کوچهٔ کوردلیه محل سکونت ما را روان شد ولی این بار با سیمون او رار معشوقهٔ ما را روبرو گردید. این زن که شیفتهٔ مـا را بـود، و مـانند سگی وفادار از او حفاظت میکرد و زندگی خود را وقف او کـرده بـود، از دیدن دختری ناشناس نگران شد و از ورود او به اطاق ما را جلو گرفت. ولی شارلوت با صدای بلند و لحنی اعتراضآمیز گفت: «چرا مـانع ورود مـن میشوید؟ ایـن رفتار شما غیر قابل تحمل است» مارا که بعلت ابـتلای به بیماری جلدی هر روز ساعاتی را در وان حمام میگذرانید، در این موقع نیز در اطاق مجاور باستحمام مشغول بود و همینکه آواز مشاجرهٔ دوشـیزهٔ جـوان را شـنید، علت آن را جویا شد و پس از آنکه از ماجرا اطلاع یافت، شارلوت را بحضور پذیرفت.
رویـاروی حـیوان درنده
دختر انتقامجو بلاخره از این راه با قربانی آینده خود روبرو گردید. مارا تا گردن در خزانهٔ حـمام فـرو رفـته و فقط سرش از آن بیرون بود که آنها را با پارچهای آلوده به سرکه بـسته داشـت و از مـیان این پارچه قسمتی از موهای چربش بیرون افتاده بود، رنگ پریده، چشمان خاکستری متمایل بـزرد و لبـان نـازک و بینی پهن، بکراهت سیمایش میافزود. در این وضع و حال، غول مورد نفرت شارلوت، یک مـوجود ضـعیف و بیدفاع به نظر میرسید.
مارا بیدرنگ به گفتگو پرداخت و از شارلوت دربارهٔ فعالیتهای تـوطئهگران کـائن پرسـید. دوشیزهٔ جوان بدون آنکه خود را ببازد جریان ورود تبعیدیان به کائن را شرح داد. مارا از نامشان پرسـید و شـارلوت اسامی آنانرا ذکر کرد. مارا در این هنگام مدادی بدست گرفت و نام توطئهگران را بـر ورقـهای نـوشت و گفت: «بسیار خوب؛ تا چند روز دیگر تمام آنان را با گیوتین اعدام خواهند شد.»
وی با ایـن بـیان در حقیقت حکم قتل خود را صادر کرد، زیرا شارلوت بیدرنگ کاردی را که زیـر جـامه پنـهان داشت، بیرون کشید و آن را در سینهٔ مارا بین دندههایش، فرو کرد. مضروب نعرهای کشید و بر اثر آن زنـان خـانه (سـیمون و کاترین) به کمک او شتافتند و همینکه چشمشان به صحنهٔ خونین افتاد، فریاد کـشیدند. آب وان از خـون سرخ فام شده و مجروح بحال نزع افتاده بود. در خلال این احوال همسایگان فرا آمدند و هیاهو بـاوج شـدت رسید. شارلوت با خونسردی بیکی از اطاقهای مجاور در آمد و با «لوران با»25 یکی از دوسـتان خـانواده روبرو شد. این مرد به تصور ایـنکه دخـتر جـوان قصد فرار دارد صندلی را برداشته و بسر او کوبید. شـارلوت بـر اثر این ضربه بزمین افتاد. عدهای او را گرفته و به تالار ساختمان بردند و دستهایش را بـه پشـت برده بستند. افراد خیرخواهی مـیکوشیدند او را از حـملات مردمی خـشمگین کـه مـیخواستند از پا درآورندش حفظ کنند. شارلوت که لبـاسهایش پاره و مـوهایش پریشان شده بود، در مقابل حملهها و تهدیدها خود را بیاعتناء نشان میداد ولی مـحتملا بـا احساس تأثر شیون سیمون اورار معشوقهٔ مـارا را میشنید که در جلوی وانـ خـونآلود افتاده و ناله میکرد.
(1) BernardBoringe
(2) Caen
(3) Lisieux
(4) CharlottyCorday
(5) Girodins
(6) Montagnards
(7) Petion
(8) Louvet
(9) Gaudel
(10) Barbaroux
(11) Robespierre
(12) Danton
(13) Marat
(14) Wimpffen
(15) Providence
(16) Vieux-Augustine
(17) Saint-Thomasdulovre
(18) LauzedePerret
(19) Garat
(20) Palais-Soval
(21) Cordeliers
(22) Pain
(23) SimoneEvrard
(24) Catherine
(25) LaurentBas
ابراز انزجار
در حدود ساعت هـشت بعد از ظهر ما را جان سپرد. کلانتری مجاور را از وقوع قتل مطلع ساختند. قاتل را بـرای بازجوئی نزد گلا 26 رئیـس کـلانتری بردند. این باز- جوئی در حضور چهارتن از اعضای مجلس کنوانسیون منجمله شابو 27 یکی از کشیشان سابق صورت گرفت که بعد بیک انقلابی متعصب تبدیل گردیده بود، شارلوت با خونسردی نام و نشان و انگیزهٔ عـمل خود را بیان کرد. پاسخهای متهم نشان میداد که از سلامت روانی کامل برخودار است. از او سئوال شد: «چگونه توانستید کارد را درست به قلب ما را فروبرید «وی بالحنی آرام پاسخ داد:»«خشمیکه قلب مرا میفرشد، راه قلب او را بـمن نـشان داد.
وی به شابو کشیش که ساعت طلای او را تصاحب کرده بود گفت: «آیا فراموش کردهاید که کشیشان فقر را برگزیدهاند.» کشیش سابق برای اینکه انتقام خود را گرفته باشد، گفت: «بدبخت سرت را بباد خواهی داد.» دوشیزهٔ جوان با آهنگی آهسته گفت: «خود من هم اینرا میدانم.» پس از آنکه شارلوت اوراق بازجوئی را امضاء کرد، او را به محلی که جسد ما را قـرار داشـت هدایت نکردند و همینکه چشمش به جسد افتاد، گفت: «آری من او را کشتم.» آنگاه قاتل را بریک درشکهٔ کرایهای سوار کرده و بزندان «ابی»28 بردند. در تمام طول راه، هیاهوی جمعیت که باو دشمنام و نـاسزا مـیگفتند، بـگوش میرسید. هنگامیکه بالاخره او را وارد یکی از سـلولهای زنـدان کـردند، ساعت دو بعد از نصف شب بود.
نیایش از مارا
روزنامه «پردوشن»29 شارلوت را چنین توصیف کرد: «او ماننده گربهای زیبا است که ناخنان پنجههای خـود را فـروچیده و پنـهان میکند تا بتواند بهتر چنگ بزند. او بهیچوجه پشـیمان بـنظر نمیرسید و چنان رفتار میکرد که گوئی بهترین عمل را انجام داده است و هنگامیکه بسوی زندان میرفت چنان مینمود که ببزم رقـصی رهـسپار اسـت.» آیا زندانی توانسته بود شب را بر توشک کاهی خشن زنـدان بخوابد؟ روز بعد «دورئه»30 در مجلس کنوانسیون گفت شارلوت شب را بیدار مانده و بگفتگو گذرانده بود اما بگفته «کوئه دورژیر و نویل»31 یـکی دیـگر از نـمایندگان مجلس کنوانسیون، زندانی شب را به آسودگی خفته بود. روز بعد که یـکشنبه و چـهاردهم ژوئیه بود، شارلوت از زندانبان پرسید هوا چطور است. وی پاسخ داد که هوا صافی است و ابری بـچشم نـمیخورد. شـارلوت گفت: «روح من نیز بهمین گونه صافی است. خدمتی که من برای فـرانسه انـجام دادهـام همانند ازپای درآوردن ببری خودنخوار است که برای دریدن مردم از جنگل گریخته باشد.»
آیا شـارلوت دربـارهٔ انـدوهیکه بمردم پاریس در نتیجه اطلاع یافتن از قتل مارا، دست داده بود چگونه میاندیشید آیا او میدانست کـه قـصد دارند مارا بعنوان قهرمان جمهوری بخاک بسپارند و جسد او را در «پانتئن»32 آرامگاه برگزیدگان دفن کنند؟ درحـقیقت عـمل شـارلوت یان «ستمگر وحشتناک» را به یک «شیهد راه انقلاب» تبدیل ساخته بود. حتی ژیروندنها از ایـن قـتل بحیرت دچار شده بودند. آنان ضمن اینکه شهامت شارلوت را میستودند، افسوس میخوردند چـرا وی بـجای مـارا روبسپر را ازبین نبرده است لووه بعدها نوشت: «اگر او با ما مشورت کرده بود، آیا مـا ضـربات کارد او را بسوی قلب ما را هدایت میکردیم؟ ما میدانستیم که ما را به بیماری خطرناکی دچـار اسـت کـه بزودی او را ازبین خواهد برد.»
ورنیپو 33 رهبر ژیروندن ها که در پارسی در زندان بسر میبرد هنگامیکه از قـتل مـا را بـدست شارلوت اطلاع یافت گفت: «این دختر ما را بکشن میدهد ولی درعینحال به مـا مـیآموزد که چگونه باید بمیریم.»
دوشیزه کوردی، اگر عقایدی را که دوستانش دربارهٔ او اظهار میداشتند میشنید قطعا دچـار تـعجب میگردید. اما آنچه در آن موقع او را رنج میداد، خبر بازداشت لوز دوپره بود. این عـضو مـجلس کنوانسیون، بعلت اینکه نامهای خطاب به او در اطـاق شـارلوت کـشف شده بود بازداشت گردیده بود. معذالک شـارلوت بـطوریکه از نامهایکه به او اجازه داده شده بود به باربار و بنویسد، برمیآید خونسردی خود را هـمچنان حـفظ کرده بود.
وی نامهٔ خود بـه بـاربارو را با لحـن طـنزآمیزی شـروع کرد اما بمروریکه قلمش روی کـاغذ حـرکت میکرد احساسات بر او چیره میشد بطوریکه در قسمتی از نامهٔ خود چنین نوشت: «مـن فـقط از یک نفر نفرت داشتم و شدت ایـن نفرت را با عمل خـود نـشان دادم» ولی قبل از آنکه نامهاش را بـه پایـان برساند او را برای بازجوئی مجدد بدفتر زندان احضار کردند اما وی در این بازجوئی هم مـانند قـبل نه منکر ارتکاب قتل گـردید و نـه مـنکر داشتن نقشهٔ قـبلی. مـعذلک تأکید کرد که هـیچکس از نـقشهٔ او اطلاع نداشته است. وی از اینکه فرانسه را از دست یک ستمگر نجات داده بود بخود میبالید. او خود را قـاتل نـمیدانست بلکه مجری عدالت میپنداشت.
در مقابل قـضات
اورا بـه زندان بـازگرداندند و وی در آنـجا نـامهٔ خطاب به باربارو را کـه ناتمام مانده بود بپایان رسانید و نامهٔ دیگری به پدرش نوشت و از او بسبب ناراحتیایکه برایش ایجاد کرده بـود پوزش خـواست و ازجمله چنین نوشت:
«پدر عزیز از اینکه بـدون اجـازهٔ شـما زنـدگی خـود را فدا میکنم از شـما تـقاضای بخشش دارم.! آنگاه در نامهٔ خود بیتی از توما کرنی 34 برادر پیر کرنی 35 شاعر مشهور فرانسوی را به این مـضمون نـقل کـرد.
در ره حق جان سپردن نیست عار نیستم از کـردهٔ خـود شـرمسار
آری او دربـارهٔ سـرنوشتی غـمانگیز که در انتظارش بود شک نداشت. در نامهٔ خود خطاب به باربارو چنین نوشت: «ساعت 8 صبح فردا مرا محاکمه خواهند کرد.
روز چهارشنبه 17 ژویه 1793، شارلوت را برای محاکمه به کاخ دادگـستری بردند: دادرسی در تالار «اگالیته»36(برابری) صورت میگرفت. مونانه 37 رئیس دادگاه به اتفاق همکارانش در پشت کرسی دادگاه قرار گرفته بودند. فوکیه تین ویل 38 دادستان در پشت کرسی مخصوص خود نشسته بود و در کـنار او، هـیأت منصفهٔ 12 نفری قرار گرفته بودند و در مقابل آنان، متهمه بر سه پایهای در کنار شوولاگارد 39 وکیل مدافع تسخیری خود جای داشت. علیرغم گرمای طاقتفرسا تعدادی زیاد تماشاگر در جلسهٔ دادگاه حضور داشـتند. پس از قـرائت کیفرخواست، تحقیق از گواهان آغاز گردید. سیمون اورا معشوقهٔ مقتول که آثار اندوه از چهرهاش نمایان بود، ماجرای مارا را شرح داد. ولی شارلوت سخن او را قطع کرد و گـفت: «آری مـن او را کشتهام.» از او سئوال شد. «چه چـیز شـما رابه این عمل واداشت؟» جواب داد: جنایات او. پرسیدند منظورتان از جنایات او چیست؟ گفت: منظورم بدبختیهائی است که از آغاز انقلاب فرانسه، برای مردم بوجود آورده است. آواز متهم نمیلرزید او که دست از جـان شـسته بود عقاید خود را بـاصراحت دربـارهٔ مقتول بیان و عمل خود را چنین توجه کرد: «من میدانستم که مارا فرانسه را (به تصویر صفحه مراجعه شود) تصویر شارلوت کوردی اثر هوئر نقاش آلمانی به تباهی میکشاند. من یک نـفر را بـرای نجات صدهزار نفر کشتم. فقط در پاریس است که مردم مجذوب مارا شدهاند. اهالی شهرستانها او را یک موجود دیوسیرت میدانند.» رئیس دادگاه با لحنی اعتراضآمیز گفت: «چگونه شخصی را که بخاطر انسانیت و بـعلت ایـنکه از او کتبا تـقاضای حمایت کرده بودید و شما را بحضور پذیرفه بود موجود دیو سیرت مینامید؟» شارلوت پاسخ داد: «او ممکن اسن نسبت به مـن انسانیت نشان داده باشد ولی برای دیگران موجودی دیومنش بود.»
خونسردی کـامل
دوشـیزهٔ جـوان با آرامشخاطر سخن میگفت. آیا او نمیدانست که هر قتلی، قتل های دیگری را موجب میگردد و هر انتقامی، انـتقامهای دیـگری را درپی دارد؟ معذالک هنگامیکه کاردی کوچک را که با آن مرتکب قتل شده بود، به او نشان دادند، بـخود لرزیـد و گـفت: «آری، این همان کارد است. من آن را خوب میشناسم.» ولی اضطراب او زودگذر بود. لحظهای بعد آرامشخاطر خود را بـازیافت و تا پایان جلسه دادگاه خونسرد ماند. وی با بیان چند جملهٔ کوتاه آشکار سـاخت که برا ژیروندنهائیکه بـه کـائن پناهنده شده بودند، احترامی زیاد قائل نیست و موقعیکه دربارهٔ فعالیتهائیکه این افراد در نورماندی انجام میدادند، از او سئوال شد پاسخ داد: «آنان فعلا کاری انجام نمیدهند و منتظرند هرجومرج کنونی پایان یابد تا بتوانند بـه مشاغل سابق خود بازگردند.» از او پرسیده شد: «این افراد وقتشان را چگونه میگذرانند؟» شارلوت با لحنی تحقیرآمیز گفت: «آنان تصنیف میسازند و برای تشویق مردم به اتحاد، به ایراد سخنرانی اکتفا میکنند.» این خونسردی فـوقالعاده مـتهم، موجب حیرت قضات گردیده بود. دختر جوان در یکی از لحظات جلسهٔ دادرسی، متوجه شد که یکی از تماشاگران بنقاشی تصویر او مشغول است. او «هوئر»40 نقاش آلمانی بود، شارلوت اندکی چهره خود را برگرداند تـا کـار نقاش را سهلتر کند. حتی هنگامیکه دادستان از کیفرخواست خود دفاع میکرد، متهم خونسرد نشسته بود. شولاگارد وکیلمدافع شارلوت در مقابل اعترافات صریح او، چه میتوانست بگوید؟ وی لحظهای با خود اندیشید که موکل خـود را مـجنون قلمداد کند. دراینصورت احتمال داشت مونتانه رئیس دادگاه که شخصی نسبتا معتدل بود، شارلوت را به اقامات دائمی در تیمارستان محکوم سازد. ولی اعترافات صریح متهم و استدلالهای منطقی او این امید را ازبـین مـیبرد. لذا وکـیلمدافع فقی به این اکتفا کـرد کـه بـگوید: «مسئول واقعی این جرم، متهم نیست بلکه آن تعصبات سیاسی میباشد که کارد را در دست او نهاده است.»
در خاتمه وکیلمدافع به هیأت منصفه خـطاب کـرد و گـفت: «اکنون این با شما است که تشخیص دهـید تـا چه حد میتواند ملاحظات اخلاقی را در قضای خود دخالت دهید و احتیاط را رعایت کنید.» متأسفانه در نظر هیأتهای منصفهٔ دادگاههای انقلابی سـال 1793 «مـلاحظات اخـلاقی» قدری و منزلتی نداشت اما لزوم رعایت احتیاط که در مدافعات اشاره شـده بود، ایجاب میکرد هیأت منصفه نظری بدهد که برخلاف انتظار وکیلمدافع بود. بنابراین موقعیکه هیأت منصفه، پس از یک سـاعتونیم شـور، اعـلام داشت که متهم با نیت قبلی مرتکب قتل شده است، هـیچکس تـعجب نکرد. نتیجتا دادگاه به استناد اظهارنظر هیأت منصفه، دوشیزه شارلوت کوردی را به اعدام محکوم کرد و مـقرر داشـت قـبل از بردن او به محل اعدام، پیراهن سرخی که علامت جنایتکاران درجه اول است بـر او بـپوشانند.
سـاعت پنج بعد ازظهر
شارلوت، بدون آنکه اضطرابی از خود نشان دهد به رأی دادگاه گوش دادهـ بـود. در ایـن موقع یک ساعتونیم از ظهر میگذشت و مقرر گردید حکم اعدام در ساعت پنج بعد- ازظهر هـمانروز بـمورد اجراء گذاشته شود.
محکوم که باطاق خود در زندان بازگشته بود، تصمیم گرفت در ایـن چـندلحظه کـه از عمرش باقیمانده است کارهای خود را مرتب کند. وی از ملاقات با کشیش و انجام مراسم مذهبی عـذرخواست. بـنا به تقاضای محکوم مستحفظان زندان موافقت کرده بود «هوئر» نقاش تصویر دختر جـوان را کـه در کـاخ دادگستری آغاز کرده بود، به پایان رساند بدینترتیب نقاش وارد اطاق شارلوت گردید و محکوم آخرین لحـظات زنـدگی خود را در مصاحبت او گذرانید. شارلوت گاهبگاه به اثر نقاش مینگریست و از او میخواست اصلاحاتی جـزئی در ان بـعمل آورد و نـیز از او تقاضا کرد یک نسخه از این تصویر را برای خانوادهاش بفرستد. در این موقع در اطاق زندان را کوبیدند و «سـانسون»41 جـلاد بـه اتفاق مأموران اجرای حکم وارد شدند، سانسون یک قیچی و پیراهن سرخ مخصوص مـحکومان بـه مرگ را در دست داشت. شارلوت از دیدن این منظره دچار وحشت شد و فریاد زد «به این شتابأ» ولی این لحـظهٔ اضـطراب زودگذر بود و محکوم که آرامش خود را بازیافته بود، به نقاش روکرده و گـفت: «نـمیدانم از محبتی که به من نشان دادهاید چـگونه از شـما تـشکر کنم؟«آنگاه قیچی را از دست سانسون گرفت و مشتی از مـوهای خـود را بریده و آن را به نقاش داد و گفت: «جز این چیزی ندارم که به شما تـقدیم کـنم. خواهشمندم آن را بعنوان یادگار از من بـپذیرد.» سـپس به سـانسون خـطاب کـرد و گفت: «بقیهٔ موهایم از آن شما است.» مـوهای سـر محکوم راقیچی کردند. آنگاه وی، بدون کمک دیگران، پیراهن سرخ مخصوص محکومان را پوشـید و دسـتهای خود رابطرف سانسون دراز کرد تا آنـها را ببندد. سپس محکوم بـه اتـفاق جلاد بر ارابهٔ مخصوص مـحکومان سـوار شد. از او خواستند که روی نیمکت چوبی ارابه بنشیند ولی نپذیرفت و در تمام طول راه مانند مـجسمه ای در درون ارابـه ایستاده بود. در مسیر بین زنـدان «کـنسیرژری 42» و «مـیدان انقلاب»(محل اعـدام) جـمعیتی خشمگین و تهدیدکننده ازدحام کـرده بـودند و اگر ژاندارمها مانع نمیشدند، محکوم را بهلاکت میرسانیدند. شارلوت علیرغم فریادهای توهینآمیز مردم آرامش خـود را از دسـت نداده بود. از پنجرهٔ اطاقی مشرب بـه کـوچه «سن اونـوره 43 روبـسپیر و دانـتون محکوم را که بسوی مـحل اعدام برده میشد، نظاره میکردند. وی همچنان آرام و خونسرد ولی ناگهان آهی کشید. سانسون از او پرسید: «آیا ایـن راه بـنظرتان طولانی «میآید؟.» شارلوت با لحنی طنزآمیز پاسـخ داد: «چـه اهـمیتی دارد؟ رسیدن مـا بـه مقصد حتم اسـت.» در مـیدان انقلاب، ارابه سرعت خود را کم کرد. سانسون حتیالمقدر و میکوشید مانع شود که چشم دختر جوان بـه گـیوتین بـیافتد. ولی شارلوت سر خود را خم کرد و نـظری بـه مـاشین اعـدام افـکند و گـفت: «من تاکنون چنین ماشینی را ندیدهام و بنابراین حق دارم کنجکاو باشم.» شارلوت پس از پیادهشدن از ارابه بسرعت از پلکان سکوی اعدام بالا رفت. در این هنگام «فریمن»44 دستیار سانسون روی سری محکوم را از سرش بـازکرد. شارلوت بدون کمک دیگران، روی تختهٔ گیوتین دراز کشید و سر خود را زیر تیغهٔ آن قرار داد. لحظهای بع دتیغه فرودآمد و سر محکوم را از بدنش جدا کرد.
ولی مجازات او پایان نیافته بود زیرا در این هنگام نجاری کـه بـه نصب سکوی اعدام کمک کرده بود، با شتاب بطرف گیوتین دوید و سر بریده را که چشمان آن هنوز باز بودند برداشته و دو سیلی محکم بهگونههای آن نواخت. شایع است که براثر ضربهٔ ایـن سـیلیها گونههای سر بریدهٔ شارلوت گلگون شده بود.
(26)- guellard
(27)- chabot
(28)- abbaye
(29)- pe?re duchesne
(30)- drouet
(31)- couet de gironville
(32)- panthe?on
(33)- vergniaud
(34)- thomas corneille
(35)- pirre cornelle
(36)- egalite?
(37)- montane?
(38)- fouquier-tinville
(39)- chauveau lagarde
(40)- hauer
(41)- sanson
(42)- conciergerie
(43)- saint-honore?
(44)- firmin
از مجلهٔ هیستوریا چاپ پاریس بقلم برنار بورینژ
ترجمه دکتر هادی خراسانی
منبع: مجله گوهر – خرداد 1356