معرفی کتاب: خردکشی: روشنفکران و انقلاب اکتبر

نویسنده : خسرو ناقد


پیش‌گفتار

«روشنفکری» مفهومی است برآمده از جوامع مدرن که گرچه نسبتی با اندیشه‌ورزی و روشنگری و گاه نخبگی و تحصیل‌کردگی دارد، ولی برابرنهاده و جایگزین آن‌ها نیست. بااین‌همه، اگر عصر روشنگری را آغاز پی‌ریزی دوران مدرن در نظر بگیریم که در آن جهان‌نگری و نظام ارزشی و شیوهٔ تفکر اروپائیان یکسره از نو شکل گرفت، شاید بتوان مفهوم «روشنفکری» را زائیدهٔ روح جنبش روشنگری دانست. اما از پیدایش مفهوم «روشنفکری»، به تعبیر امروزی، یک سده و اندی سال بیش نمی‌گذرد و کم نیستند جوامعی که در آن‌ها روشنفکران از همان آغاز در معرض حمله‌های سیاسی صاحبان قدرت و برخوردهای نظریِ منتقدان بوده‌اند. در بسیاری از جوامع، بازده تلاش‌های روشنفکران از جانب مردم عادی بسیار کمتر از فعالیت‌های کارگزاران و کنشگران سیاسی به رسمیت شناخته می‌شود. شاید این امر به طرز نگاه روشنفکران به مسائل مختلف جامعه و به‌خصوص زبان نوشتاری و شیوهٔ بیان آنان برمی‌گردد که در بسیاری از موارد دشوار، پیچیده و تا حدی ناروشن است. البته امتیاز کاربُرد چنین زبانی آن است که، برخلاف زبان بسیاری از سیاستمداران، کلیشه‌ای و عوام‌فریبانه نیست، ولی این امتیاز زمانی رنگ می‌بازد و به ضد خود بدل می‌شود که روشنفکران همچنان بر کاربُرد زبانِ یأجوج و مأجوج خود پافشاری کنند و کماکان در برج عاج نظریه‌پردازی‌های انتزاعی جا خوش کنند و کنش و واکنش‌هایشان به‌دور از واقعیت‌های اجتماعی باشد.

حال، گذشته از نقد زبان نوشتاری و شیوهٔ بیان روشنفکران، این پرسش پیش می‌آید که آیا منش و کنش اجتماعیِ نه‌چندان موفقیت‌آمیز و کمتر افتخارآفرین روشنفکران در گذشته‌های دور و نزدیک، موجب چنین داوری‌هایی دربارهٔ آنان شده است. آیا وابستگی‌های ایدئولوژیک روشنفکران که برای مدت‌زمانی نسبتاً طولانی جایگزین آزاداندیشی و رهایی از قید و بندهای مسلکی و مذهبی شده بود، و هنوز هم رسوبات آن کم‌وبیش به چشم می‌خورد، باعث شده که نه‌تنها از توجه مردم محروم، بلکه خود نیز دچار سرخوردگی و گوشه‌نشینی شوند؟ زمانی پایبندی و پافشاری روشنفکران بر ارزش‌هایی اساسی چون آزادی، عدالت، حقیقت و عقلانیت، شکل‌دهندهٔ هویت و رسالت آنان بود؛ پیش از آن‌که با فرونهادن این هویت و رسالت، نقد قدرت را رها کنند و روانهٔ محل وقوع سیاست شوند و خود را در خدمت شکست یا پیروزیِ مرام و مسلک و مذهبی خاص یا طبقه و نژاد و دولتی مشخص قرار دهند. بااین‌همه، آیا می‌توان بر سر این تعریف به توافق رسید که «روشنفکر کسی است که با حضور فعال خود در عرصهٔ عمومی و مشارکت در گفت‌وگوهایی که در جامعه جریان دارد، می‌کوشد تا به سهم خود در فرایند دگرگونی‌های فرهنگی و اجتماعی و سیاسی جامعه تأثیرگذار باشد»؟ البته پیداست که تأثیرگذاری بر افکار عمومی را نباید با پیوستگی و وابستگی به تشکیلات سیاسی خاصی و یا مشارکت در دستگاه‌های حکومتی و مبارزه برای کسب قدرتِ سیاسی یکی پنداشت.

اما جدا از آن‌که روشنفکران را با چه هویت و رسالتی می‌شناسیم و گذشته از بحث در این باره که مفاهیم «روشنفکری» و «روشنفکران» نخستین‌بار چه زمانی و در کجا و دربارهٔ چه کسانی و به چه مناسبتی به کار گرفته شدند، به‌جرئت می‌توان گفت که از آن زمان تاکنون هر که بخواهد به موضوع روشنفکری و به کارکرد تاریخی آن و به ویژگی‌های روشنفکران بپردازد و یا دربارهٔ معنا و مضمون این مفاهیم بحث و گفت‌وگو کند، بلافاصله درگیر مشاجره با مخاطبان خود می‌شود؛ فرقی هم نمی‌کند که بخواهد صرفاً تعریفی از این مفاهیم به دست دهد، یا دربارهٔ طبقه‌بندی تاریخی آن‌ها بحث کند، یا در مورد جایگاه اجتماعی روشنفکران نظر بدهد و یا به تفاوت‌های ملی آن‌ها اشاره کند. در همه حال، از چپ و راست، با واکنش شدید موافقان و مخالفانی روبه‌رو می‌شود که در ستایش یا در نکوهش رفتار روشنفکران داد سخن می‌دهند و می‌کوشند تا «تعریفی تازه» از روشنفکری و نقش روشنفکران به دست دهند. این مخالفت‌ها و موافقت‌ها از همان آغاز که مفهوم روشنفکری در سرزمین‌های اروپایی پا به عرصهٔ اندیشه و مباحث اجتماعی گذاشت وجود داشته و تا کنون نیز جدل و جدال بر سر آن‌ها کماکان به قوت خود باقی است.

پیداست که گفتمان روشنفکری در ایران نیز از این قاعده مستثنا نبوده است و صد البته که مطالب و مباحث و محتوای آثاری که در این باره منتشر می‌شوند با عکس‌العمل و نقد و نظر موافقان و مخالفان روبه‌رو خواهد شد؛ از جمله مباحث خاص کتابِ پیش رو که به نگرش و واکنش شماری از روشنفکران به موضوع و مسئله‌ای خاص، یعنی انقلاب اکتبر و پیامدهای آن می‌پردازد. اما چه باک؛ تا زمانی که این مباحث در گسترهٔ نقد و نظر و گفت‌وگو در جهت شناخت و شناساندن مفهوم «روشنفکری» و تلاش برای روشنگری در باب نقش و جایگاه روشنفکران باقی بماند، خالی از خلل است و اگر سودی بر آن مترتب نباشد، زیانی نیز نخواهد داشت. ولی اگر کار به ستیز و ناسزاگویی بکشد و سخن ناسنجیده از «خدمت و خیانت روشنفکران» به میان بیاید و شعار جای شعور و تعصب جای تسامح را بگیرد و زبان عقل بُریده و دهان دشنام باز شود، آن‌گاه همان بهتر که در واکنش به این همه، لب به سخن گشوده نشود تا کار به جدالِ بی‌فرجام با مدعی کشیده نشود؛ چراکه هدف از آنچه در این کتاب گرد آمده است، روشنگری است و نه دامن زدن به ستیزهای ساختگی روشنفکرمآبانه.

***

گردآوری منابع متفاوت برای تألیف این کتاب را دو سال پیش از فرارسیدن صدمین سالگرد انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ آغاز کردم و کوشیدم تا کار را هم‌زمان با مراسمی که به این مناسبت در گوشه و کنار جهان برگزار می‌شود و همراه با گفت‌وگوهایی که در این باره صورت می‌گیرد به پایان ببرم و آمادهٔ انتشار کنم؛ گرچه گُمان دارم که موضوع و مضمون کتاب، جدا از این مناسبت نیز، درخور درنگ و دراندیشیدن است. در این کتاب کوشش شده است تا براساس گفته‌ها و نوشته‌های تنی چند از روشنفکران سرشناس غربی، به‌ویژه کسانی که در دوران انقلاب اکتبر و سال‌های پس از آن به روسیه سفر کردند، به بررسی نگاه و نگرش آنان به انقلاب اکتبر و واکاوی نقد و نظر و نظریه‌ها و همچنین پیامدهای کنش و واکنش آنان پرداخته شود. افزون بر این‌ها، هم از چرایی گرایش گروهی پُرشمار از روشنفکران در گوشه و کنار جهان به ایدئولوژی کمونیستی و هواداری آنان از انقلاب اکتبر و طرفداری‌شان از اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی سخن به میان خواهد آمد و هم از دلایلِ رویگردانی شمارِ کمی از روشنفکران از ایدئولوژی‌ها و نظام‌های تمامیت‌خواه. و سرانجام آن‌که با اشاراتی می‌کوشیم پاسخی برای این پرسش بیابیم که «آیا کمونیسم جایگزین ایمان مذهبی روشنفکران شده و به دینی جدید تبدیل شده است؟».

***

این پیش­گفتار کوتاه بی­تردید چیزی کم می­داشت اگر من در سطور پایانی آن سپاسگزاری­ام را از تلاش­های مدیر «نشر نی»، آقای جعفر همایی، و همکارانشان برای انتشار این کتاب در کوتاه­ترین زمان ممکن ابراز نمی­کردم؛ به­ویژه از آقای فرشاد مزدرانی قدردانی می­کنم که نه­تنها ویراستاری حرفه­ای کتاب را عهده­دار بودند، بلکه در طول آماده­سازی کتاب با گفت­وگو و با پیشنهادهای خود در رسا و گویاتر شدن متن کتاب کوشش بسیار کردند.

خسرو ناقد

اکتبر ۲۰۱۷


روشنفکران روس و انقلاب اکتبر

از «اصحاب راه‌نما» تا «جنبش فرهنگ پرولتاریایی»

در اکتبر سال ۱۹۱۷ میلادی، اولین نظام تمامیت‌خواه عصر جدید در روسیه سربرآورد و رؤیای باورنکردنیِ بسیاری از مارکسیست‌ها به واقعیت پیوست. ناکجاآبادی در نقشهٔ جغرافیایِ جهان جایی برای خود باز کرد و به سرزمینی قدرتمند تبدیل شد. حال این آرمان‌شهر نه‌تنها می‌بایست نشانه‌هایی از آرمان‌شهر تامس مور و آفتاب‌شهر تومازو کامپانلا و آتلانتیس جدید فرانسیس بیکن را در خود داشته باشد، بلکه همچنین می‌بایست مظهر عینی مانیفست حزب کمونیست کارل مارکس و فریدریش انگلس و مدینهٔ فاضلهٔ روشنفکران آرمانخواه هم بشود.

رخداد انقلاب اکتبر در میان متفکران و روشنفکران روس و دیگر روشنفکران جهان، اعم از اندیشه‌ورزان و نویسندگان و هنرمندان، واکنش‌های گوناگونی برانگیخت. پرداختن به همهٔ این گرایش‌ها از حوصله و حجم کتاب پیش رو بیرون است؛ خاصه آن‌که هدف از تألیف این کتاب واکاوی نظر و نظریه‌های برخی از روشنفکران غربی درباره انقلاب اکتبر و بازتاب امید و انتظار و سپس سرخوردگی شماری از آنان از نظام کمونیستی تازه تأسیس‌شدهٔ اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی است. در این بخش در نظر نداریم به روشنفکرانِ منتقد و معترضی که ناگزیر در لاک خود رفتند و گوشه‌نشینی و، به بیانی، «درون‌کوچی»(۱) اختیار کردند بپردازیم، بلکه قصد داریم، نخست و بسیار کوتاه، صرفاً دیدگاه‌ها و واکنش‌های دو گروه از متفکران و روشنفکران روسی را بررسی کنیم که در دو دههٔ نخست قرن بیستم میلادی به‌گونه‌ای در فرایند انقلاب قرار داشتند و کوشیدند تا با نقادی و بیان دیدگاه‌هایشان و با اعلام مخالفت یا موافقت خود با جریان انقلاب، در تحولات و شکل‌گیری آیندهٔ این سرزمین تأثیر بگذارند.

اصحاب راه‌نما

چند سال پیش از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ تنی چند از متفکران و روشنفکران روسی، در مجموعه‌مقالاتی که در سال ۱۹۰۹ در کتابی با عنوان راه‌نما(۲) منتشر کردند، وقوع چنین رخدادی را پیش‌بینی کرده و همواره درباره پیامدهای فاجعه‌بار تلاش‌های آرمان‌پرستانه‌ای هشدار داده بودند که در حال شکل‌گیری بود. این مقاله‌ها تحولات فکری سیمون فرانک(۳)، نیکالای بِردیایف(۴)، پِتر استرووه(۵)، سرگِی بولگاکف(۶)، و چند تن دیگر از اندیشه‌ورزان روسی را نشان می‌داد که در خلال انقلاب ۱۹۰۵ روسیه، تحت تأثیر اندیشه‌های نوکانتی و دلبستگی به آزادی‌های فردی و پایبندی به اصول اخلاقی، از موضع انقلابی و مارکسیستی پیشین خود فاصله گرفته و موضعی لیبرالی اختیار کرده بودند. مواجهه و موضع اصحاب راه‌نما در قبال پدیدهٔ انقلاب و نقد و نظرشان دربارهٔ نقش و جایگاه روشنفکران، برخلاف نظریه‌ها و نوشته‌های رهبران انقلاب و روشنفکران طرفدارشان، در تاریخ اندیشهٔ قرن بیستم کمتر شناخته شده و به‌ندرت به آن اعتنا یا استناد شده است. آنان در نوشته‌های خود، قاطعانه و بی‌امان، ناشکیباییِ انقلابی بخشی از روشنفکران روسی را به نقد می‌کشیدند و با مردود شمردن خشونت انقلابی و گسترش هرج و مرج و «آشفتگی اخلاقی»، با نقد احزاب تندرو و جامعهٔ روشنفکری روسیه، آنان را به جزم‌گرایی، نیست‌انگاری، خودسانسوری و ستایش قدرت متهم می‌کردند. نویسندگان مجموعه‌مقالات راه‌نما، به روشنفکران هشدار می‌دادند که از این توهم و تصور باطل دست بردارند که با از میان برداشتن «شَرّ مطلق»، که روشنفکران تجسم واقعی آن را در حکومت تزارها می‌دیدند، خودبه‌خود سازوکار گسترده‌ای به حرکت درمی‌آید و یک‌شبه می‌توان بر روی زمین، جامعه‌ای بهشت‌گونه برپا ساخت.

برای نویسندگانِ اندیشه‌ورز کتاب راه‌نما، شناخت و دریافت نشانه‌های نزدیک شدن فاجعه، آسان‌تر از بسیاری از روشنفکران معاصرشان بود؛ زیرا برخی از این نویسندگان، خود دیرزمانی بر این باور بودند که تنها با نابودی کامل دنیایِ کهنهٔ مملو از زشتی و شرارت می‌توان جهان آرمانی جدیدی ایجاد کرد. آنان پادتنِ ویروس آرمان‌گراییِ سازش‌ناپذیر را در خود داشتند و، ازاین‌رو، می‌توانستند ماهیت این هیجان‌زدگی بیمارگونه را که بر جان بسیاری از روشنفکران افتاده بود بهتر بشناسند؛ به‌ویژه روشنفکرانی مثل سیمون فرانک، نیکالای بِردیایف، پِتر استرووه و سرگِی بولگاکف که خود در دوران جوانی از طرفداران پُرشور مارکسیسم بودند و حتی در شمار نظریه‌پردازان اولیهٔ آن به شمار می‌آمدند. اینان اما جنبش مارکسیستی را پس از چند سال رها کردند و همواره روشنفکران را از وسوسهٔ انقلابی‌گری و توهم برپایی بهشتی ملکوتی بر روی زمین برحذر داشتند. این متفکران از پنداشت ماتریالیستی و خداناباورانه‌ای که تا آن زمان از آن دفاع می‌کردند دست شستند و از آغازگران نهضت تجدید حیاتِ اندیشه‌های فلسفی ـ دینی‌ای شدند که بخشی از روشنفکران روسی در یک ـ دو دههٔ نخستِ قرن بیستم به آن روی آورده بودند.

اصحاب راه‌نما خواستار بازاندیشی در پروژهٔ فرهنگ‌پذیری روشنگری بودند و جست‌وجو در ژرفای خویشتن را جایگزینی برای طرح‌های توده‌گرایانه و نیست‌انگارانه توصیه می‌کردند. پِتر استرووه معتقد بود که جامعهٔ روشنفکری هویت خود را با فاصله گرفتن از قدرت و نقد حکومت به دست آورده است و ازاین‌رو، با تقلا برای دستیابی به قدرت حکومتی و یا مشایعت و مشارکت در آن، ناگزیر از هویت و رسالت خود وامی‌ماند. سرگِی بولگاکف می‌گفت که روشنفکران انقلابی در راه برپایی سوسیالیسم و تلاش برای پیشرفت جامعه، قهرمانانه مبارزه کردند، اما کوشش‌های اصلاح‌طلبانهٔ اروپائیان را در راه دستیابی به حقوق و آزادی‌های فردی نادیده گرفتند. نیکالای بِردیایف با در نظر گرفتن موضع فلسفی روشنفکران بر این باور بود که ارزش‌های فایده‌گرایانه هرگونه علاقه به پیگیری حقیقت را واپس می‌زند. این اندیشه‌ها و دیدگاه‌های انتقادی را، بیش از همه، کسانی چون لنین و به‌طور کلی روشنفکران مارکسیست برنمی‌تابیدند و به‌شدت محکوم می‌کردند و موضع‌گیری این متفکران را خیانت به آرمان‌های کمونیستی می‌دانستند. به‌هرحال، بعدها آلکساندر سالژنیتسین این مجموعه‌مقالات را اثری آینده‌نگرانه خواند که بسیاری از روشنفکران جهان آن را نادیده گرفته و یا پس رانده‌اند.

سیمون فرانک از نویسندگان اصلی حلقهٔ راه‌نما که برخی از او با عنوان «برجسته‌ترین فیلسوف قرن بیستم روسیه» یاد می‌کنند، بر این باور بود که فروپاشی روسیه و سربرآوردن نظام کمونیستی، نخست در ذهن و تخیل نخبگان روشنفکر رخ داد. روشنفکران به‌جای آن‌که مردم را به مسیر تازه‌ای هدایت کنند، آنان را به تباهی کشاندند. برای فرانک آه و ناله‌های تحصیلکردگان روسی در خصوص «رفتار نامعقول و خشم مخرب توده‌های بی‌فرهنگ» قابل درک نبود؛ چراکه مسئولیت سرنوشت مردمان سرزمین روسیه را در درجهٔ اول متوجه نخبگان سیاسی می‌دانست و نه لایه‌های پائین جامعه. در هیچ نظم و در هیچ وضعیت اجتماعی، لایه‌های گستردهٔ مردم، مبتکر و شکل‌دهندهٔ حیات سیاسی نیستند. حتی در دمکرات‌ترین کشورها مردم همواره ابزاری در دست اقلیتی تعیین‌کننده و تصمیم‌گیرنده‌اند؛ خاصه در نظام‌های اقتدارگرا که تودهٔ بی‌شکل و بدون نظم نقشی و سهمی در پیشبرد امور به عهده ندارد، بلکه این سامان و نظام حکومتی است که کارفرمایی می‌کند و لذا باید مسئولیت تصمیم‌گیری‌های خود را به عهده بگیرد؛ چراکه اساس چنین نظام و دولتی بر پایهٔ فرمانبرداری و پیروی اکثریت از اقلیت تصمیم‌گیرنده و هدایت‌کننده قرار دارد.

فرانک پس از این اشارات، به بررسی و تحلیل افکار نخبگان روسی می‌پردازد که از نگاه او مسئولیت اصلی «خودکشی ملت روس» را به عهده دارند. انتقاد شدید او پیش و بیش از همه متوجه گروه‌هایی با مرام و موضع سوسیالیستی است. او آنان را متهم می‌کند که روسیه را به عرصهٔ آزمایش طرح‌های مخاطره‌انگیز و برنامه‌های مخرب خود تبدیل کرده‌اند. او می‌پرسد، چرا سوسیالیسم که در کشورهای غربی به‌تدریج شکل جنبش اقتصادی و سیاسی مسالمت‌جویانه‌ای به خود گرفت و در خدمت بهبود زندگی طبقهٔ کارگر درآمد، در روسیه به فروپاشی کشور و نابودی همبستگی و پیوندهای اجتماعی و تباهی توانایی‌های فرهنگی منجر شد؛ همبستگی و پیوندها و توانایی‌هایی که قدرت دولت و تنوارهٔ سیاسی بر آن‌ها استوار است. فرانک می‌گوید در غرب گروه‌های محافظه‌کار و لیبرال به اندازهٔ کافی قوی بودند تا بتوانند از شدت انقلابیگری و حدّت جنبش سوسیالیستی بکاهند و آن را به مسیری مسالمت‌آمیز و اصلاح‌طلبانه هدایت کنند. درحالی‌که در روسیه چنین نیروهای میانه‌رو و معتدل بسیار ضعیف بودند. لیبرال‌های روسی در واقع دارای جهان‌نگری فلسفی یک‌پارچه و توانایی ارائهٔ طرح‌ها و ایده‌هایی تازه نبودند؛ ازاین‌رو، در موقعیتی قرار نداشتند که بتوانند آن شور و هیجان سیاسی را برانگیزانند که موجد جذابیت هر حزب بزرگ سیاسی می‌شود. آنان در اصل سوسیالیست‌هایی معتدل و بی‌علاقه به قدرت بودند که توان مقابلهٔ مؤثر با شور انقلابی سوسیالیست‌های متعصب و قدرت ایستادگی در برابر شرارت‌های بلشویک‌ها را نداشتند. در مورد محافظه‌کاران روسی می‌توان گفت آنان جریانی بودند که در آشفتگی فکری به سر می‌بردند و امکان هرگونه دستیابی به سرچشمه‌های اصیل مذهبی خود را از دست داده بودند. محافظه‌کاران و زعمای مذهبی و اربابان ارتجاعی آنان در امپراتوری تزاری، لایه‌های دیوان‌سالارِ دون‌مایه‌ای بودند با افکاری منسوخ‌شده که در مقابله با خطر وقوع انقلاب، نه با ایده‌های اصیل و اصلاحات عمیق، بلکه صرفاً با استفاده از خشونت و ابزارهای سرکوب واکنش نشان می‌دادند. اقدامات آنان نه‌تنها از بروز انقلاب جلوگیری نکرد، بلکه به آن شتاب بیشتری بخشید.(۷)

واکاوی و تحلیل باریک‌بینانهٔ فرانک ویژگی خاص فاجعه‌ای را نشان داد که در روسیه اتفاق افتاده بود و همچنین تأییدی بود بر نظریهٔ وجود شکاف عمیق میان روسیه و کشورهای غربی؛ نظریه‌ای که در غرب و شرق بسیار رواج داشت. برای مثال آلفرد وِبر، محقق جامعه‌شناسی فرهنگ در سال ۱۹۲۵ نوشت: «حاکمیت بلشویکی موجب آسیایی شدن دوبارهٔ روسیه شد. روسیه فقط به‌طور موقت و به‌اشتباه عضوی از جامعهٔ کشورهای اروپایی شناخته می‌شد؛ و اینک با خروج دوباره از اروپا، بار دیگر به خویشتن خویش بازگشته است».(۸)

بحران عمیق لیبرالیسم و باورهای محافظه‌کارانه در روسیه یکی از عوامل مهم و پیش‌نیازِ پیشروی پیروزمندانهٔ حزبی تمامیت‌خواه به رهبری لنین بود. چندی نگذشت که در اروپای غربی نیز ناتوانی نیروهای دمکرات و لیبرال و تشدید بحران اقتصادی، زمینهٔ قدرت‌یابی احزاب تمامیت‌خواه فاشیست در ایتالیا و نازیسم را در آلمان فراهم آورد که فاجعهٔ جنگ جهانی دوم و رخداد هولناک هولوکاست را در پی داشت. فرانک اندکی پس از اخراج از روسیه توانست نخستین نشانه‌های تحولات آتی در اروپا را تشخیص دهد. او در سال ۱۹۲۴ در مقالهٔ «غروب خدایان» می‌نویسد: «در اروپا نیز جرقه‌ها و دود خفه‌کنندهٔ ناشی از آتشی را می‌توان دید که در زیر خاکستر پنهان است و کسی توان خاموش کردن آن را ندارد». او در جایی دیگر می‌نویسد:

حیات سیاسی در حال فروپاشی است. همه‌جا بی‌ثباتی و ناامنی حکم‌فرماست. همه در جست‌وجو برای یافتن سبک تازه‌ای از زندگی‌اند. هرج‌ومرج و آشوب ناشی از حاکمیت بلشویک‌ها در روسیه صرفاً خیره‌کننده‌ترین نشانهٔ این بی‌ثباتی عمومی است و به معنایی، نمودار وضعیت اسفناک جهان است و یادآور مرگ.(۹)

با درنظرگرفتن هشدارهای روشنگرانهٔ این متفکران، دیگر نمی‌توان سخنان و موضع‌گیری‌های روشنفکران چپگرایی را درک کرد که نه‌تنها در سال‌های نخست انقلاب و دوران زمامداری لنین، بلکه در تمام سال‌های حکومت ترور و وحشت‌آفرینی‌های استالین، و حتی برخی از آنان تا واپسین روزهای فروپاشی اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی، بر حقیقت راه انقلاب اکتبر و نظام برخاسته از آن پافشاری و از آن دفاع می‌کردند.

مسافران «کشتی فیلسوفان» و دیگر مهاجران روسی، بعد از فاجعه‌ای که در زادگاهشان از سر گذرانده بودند، مانند کشتی‌شکستگان به ساحلِ هنوز آرام اروپا رسیدند و از روشنفکران اروپای غربی، این «آموزگاران دمکراسی»، انتظارِ تسلا و امیدِ همراهی داشتند، اما دیدار روشنفکران این «دو جهان» به سرخوردگی و رنج‌های متفکران و روشنگران روسی افزود. فرانک می‌نویسد:

ما خود را در میان اروپائیان، همچون سقراط در میان همشهری‌هایش می‌یافتیم که می‌خواست از آنان چیزی بیاموزد، اما بعد دریافت که خود داناتر از آنان است؛ چراکه سقراط می‌دانست هیچ نمی‌داند و حداقل از نادانی خود آگاه بود، درحالی‌که دیگران که چیزی نمی‌دانستند، حتی از فقر فکری خود نیز آگاه نبودند.(۱۰)

به‌هرحال، تا این‌جا با نقد و نظر و نظریه‌های برخی از اندیشه‌ورزان و روشنفکران روسی آشنا شدیم که به‌رغم داشتن پیشینهٔ گرایش‌های مارکسیستی، با دیدن نشانه‌های بروز انقلاب، در خصوص پیامدهای آن هشدار دادند. در ادامه با بررسیِ کوتاه دیدگاه‌های طیف دیگری از نخبگان روسیه، به طرح‌های انقلابی و همچنین به گرایش‌های ضد روشنفکری آنان اشاره خواهیم کرد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]