معرفی کتاب «پروژه شادی»، نوشته گریچن رابین

سخنی با خوانندگان

«پروژه شادی»، شیوه‌ای برای ایجاد تغییر در زندگی شماست. اولین گام آمادگی است. یعنی زمانی که شما متوجه می‌شوید چه چیز برای شما خوشحالی، رضایت و تعهد به بار می‌آورد و چه چیز برایتان گناه، خشم، کسالت و ندامت به همراه دارد. دومین گام آن است که وقتی متوجه شدید چه اقداماتی واقعا شادی شما را افزایش می‌دهند، برای انجام دادن آن‌ها تصمیم‌های قاطع بگیرید. پس از آن نوبت به بخش جالب پروژه می‌رسد، یعنی به اجرا درآوردن تصمیم‌ها.

این کتاب، شرح پروژه شادی من است، یعنی همه تلاش‌هایی که برای شادتر شدن انجام دادم و چیزهایی که در این مورد آموختم. ممکن است پروژه شما با پروژه من متفاوت باشد، اما کمتر کسی است که از یک پروژه شادی سود نبرد. من برای آن که به شما کمک کنم در مورد پروژه شادی‌تان بیشتر فکر کنید، به طور منظم در وب‌لاگم پیشنهادهای تکمیلی ارائه می‌دهم، یک پایگاه اینترنتی هم «به نام جعبه ابزار پروژه شادی» ایجاد کرده‌ام که برای کمک به آغاز و دنبال کردن پروژه شادی ابزاری در اختیارتان می‌گذارد.

اما امیدوارم مهم‌ترین ایده برای پروژه شادی‌تان کتابی باشد که در دست دارید. البته، چون این کتاب شرح پروژه شادی من است، براساس شرایط، ارزش‌ها و علایق خاص من پایه‌گذاری شده است. ممکن است فکر کنید: «اگر پروژه شادی هر کسی منحصر به فرد است، چرا باید زحمت خواندن کتابی در مورد پروژه او را به خود بدهم؟» وقتی در مورد شادی مطالعه می‌کردم، متوجه چیزی شدم که مرا به حیرت واداشت: من اغلب از تجارب کاملاً شخصی یک فرد، چیزهای بیشتری یاد می‌گیرم تا از منابعی که حاوی اصول جهانی مشروح یا مطالعات به روز است. از نظر من آنچه که شخص خاصی در مورد تجربیاتش و آنچه برای او کارساز بوده است می‌گوید، حتی زمانی که فکر می‌کنیم هیچ‌وجه اشتراکی بین ما وجود ندارد، از هر گفتگوی دیگری با ارزش‌تر است. مثلاً من هرگز فکر نمی‌کردم که یک فرهنگ نویس بذله‌گو با سندروم تورت(۱)، یک قدیس مسلول بیست و چند ساله، یک رمان نویس ریاکار روسی و یک پدر روحانی، مؤثرترین راهنماهای من باشند، اما این اتفاق افتاد. امیدوارم که خواندن پروژه شادی من شما را تشویق کند که نوشتن پروژه شادی خود را آغاز کنید. این کتاب را در هر زمان و هر مکانی که می‌خوانید، بدانید که زمان و مکان مناسبی برای آغاز است.


آغاز پروژه

من همیشه به طور نه چندان آشکار خواسته ام از محدودیت هایم فراتر بروم. همیشه فکر می کردم اگر یک روز این اتفاق بیفتد، دیگر موهایم را نمی بافم، تمام مدت کفش های ورزشی پایم نمی کنم و همان غذاهای هر روزی را نمی خورم. آن موقع، تولد دوستانم را به یاد خواهم داشت، فوتوشاپ یاد می گیرم و نمی گذارم دخترم موقع صبحانه خوردن تلویزیون تماشا کند، شکسپیر می خوانم، وقت بیشتری را به خنده و تفریح می گذرانم، ادب را بیشتر رعایت می کنم، بیشتر از موزه ها دیدن می کنم و دیگر از رانندگی نمی ترسم.

صبح یکی از روزهای آوریل که هیچ تفاوتی با روزهای دیگر نداشت ناگهان به چیزی پی بردم: من با ریسک هدر دادن زندگی ام روبرو بودم. در حالی که به قطره های باران که روی شیشه اتوبوس می ریخت، خیره شده بودم، متوجه شدم که روزها یکی پس از دیگری می گذرد. از خودم پرسیدم: «اما من از زندگی چه می خواهم؟ خب، می خواهم شاد باشم.» اما هرگز به این که چه چیز مرا خوشحال می کرد یا این که چطور می توانستم خوشحال باشم، فکر نکرده بودم.

من بهانه های زیادی برای شادی داشتم. با عشق زندگی ام، «جمی» بلند قد، سبزه رو و خوش تیپ ازدواج کرده بودم. ما دو دختر کوچولوی قشنگ داشتیم، الیزای هفت ساله و الینور یک ساله. کارم را با وکالت شروع کرده بودم و حالا نویسنده بودم. در شهر مورد علاقه ام، نیویورک زندگی می کردم و با والدینم، خواهرهایم و خانواده همسرم رابطه خوبی داشتم. دوستانی داشتم. سلامت بودم. ناچار نبودم موهایم را رنگ کنم. اما خیلی وقت ها به همسرم یا متصدی امور مشترکین اینترنت می توپیدم. با یک مشکل کاری هر چند کوچک ناامید می شدم. ارتباطم با دوستان قدیمی ام قطع شده بود، زود کنترلم را از دست می دادم و از حملات افسردگی، احساس ناامنی، بی حوصلگی و احساس گناه گاه و بی گاه رنج می بردم.

همینطور که از پشت شیشه تار اتوبوس بیرون را نگاه می کردم، دو نفر را دیدم که از خیابان رد می شوند، زنی تقریبا هم سن و سال من در حالی که سعی می کرد چترش را روی سرش نگه دارد، به تلفن همراهش نگاه می کرد و کالسکه ای را که در آن یک کودک با بارانی زرد رنگ دیده می شد، هل می داد. ناگهان این منظره به نظرم آشنا آمد: فکر کردم این من هستم، خود من. من هم یک کالسکه، تلفن همراه، ساعت زنگ دار، آپارتمان و همسایه دارم. الان در همان اتوبوسی هستم که همیشه جلوی پارک سوار می شوم و با آن می روم و برمی گردم. زندگی ام هم شبیه به همین است، اما هرگز در مورد آن فکر نمی کنم.

من افسرده و دچار یکی از بحران های میانسالی نبودم، اما از دل مردگی رنج می بردم. حس تکراری نارضایتی و تا حدی بی اعتقادی. در حالی که روزنامه های صبح را برمی داشتم یا می نشستم که نامه های پست الکترونیکی ام را بخوانم، از خودم می پرسیدم: «آیا این من هستم؟» همیشه با دوستانم در مورد احساس «خانه زیبا» شوخی می کردیم، همان بیتی که در آواز «یک بار در تمام زندگی» «دیوید برن» وجود داشت، به این مضمون که ما به طور مکرّر تفکر «این خانه زیبای من نیست» را تجربه می کنیم. با تعجب از خودم می پرسیدم: «واقعا چنین احساسی دارم؟» و جواب می دادم: «بله، دارم.»

اما گرچه گاهی از فقدان چیزی احساس نارضایتی می کردم، هرگز فراموش نمی کردم که چقدر خوشبختم. هر بار که نیمه شب بیدار می شدم، که اغلب هم این اتفاق می افتاد، از اتاقی به اتاق دیگر می رفتم و همسرم را می دیدم که ملحفه را به خود پیچیده و به خواب رفته است و دخترانم را نگاه می کردم که دور تا دورشان پر از عروسک های پارچه ای است. همه شان سلامت بودند. من هر چیزی را که ممکن بود بخواهم، داشتم، اما نمی توانستم قدر آن ها را بدانم. من گرفتار شکایت های پیش پا افتاده و بحران های گذرا و خسته از نبرد با ذات خود، اغلب قادر نبودم شکوه آنچه را که داشتم درک کنم. نمی خواستم داشتن چنین روزهایی را بدیهی فرض کنم. سال ها بود که این جملات «کالت» نگرانم می کرد: «تاکنون چه زندگی فوق العاده ای داشته ام! فقط آرزو می کنم که ای کاش زودتر این را فهمیده بودم.» نمی خواهم در پایان زندگی ام یا پس از یک فاجعه بزرگ به عقب نگاه کنم و بگویم: آن وقت ها چقدر شاد بودم، کاش زودتر این را می فهمیدم. باید در این مورد فکر می کردم. چطور می توانستم خودم را طوری عادت بدهم که قدر زندگی عادی ام را بدانم. چطور می توانستم برای خودم به عنوان یک همسر، مادر، نویسنده و یک دوست، معیارهای بالاتری ایجاد کنم؟ چطور می توانستم ناراحتی های روزمره را رها کنم و دیدی وسیع تر و متعالی تر در خود ایجاد کنم؟ من به سختی می توانستم به یاد بیاورم که حتی جلوی داروخانه توقف کرده و از آنجا خمیردندان خریده باشم، پس این که چنین اهداف بزرگی را در زندگی روزمره ام بگنجانم، غیر واقع بینانه به نظر می رسید.

اتوبوس به کندی حرکت می کرد و من هم به سختی می توانستم پا به پای افکارم پیش بروم. به خودم گفتم: «باید به محض این که وقت آزاد پیدا کردم، به این موضوع بپردازم. باید برای خودم یک پروژه شادی ایجاد کنم.» اما اصلاً وقت آزاد نداشتم. وقتی زندگی در جریان عادی اش پیش می رفت، فکر کردن به این که واقعا چه چیزی اهمیت دارد، دشوار می نمود. اگر می خواستم یک پروژه شادی داشته باشم، باید برای آن وقت می گذاشتم. من خود دیگری داشتم که فقط در این خلاصه می شد که یک ماه در جزیره ای زیبا و بادگیر زندگی کند، هر روز صدف جمع کند، ارسطو بخواند و در یک دفتر خاطرات زیبا از جنس پوست مطلب بنویسد. نه، اعتراف می کردم که این عملی نیست. باید به راهی فکر می کردم که اینجا و اکنون قابل اجرا باشد. باید لنزی را که به چشم داشتم و موجب می شد همه چیز برایم آشنا به نظر بیاید، عوض می کردم.

همه این افکار به مغزم هجوم آورده بود و همانطور که در آن اتوبوس شلوغ نشسته بودم، به دو نتیجه رسیدم: یکی این که می توانستم شادتر از این که هستم باشم و دیگر این که زندگی ام تغییر نمی کرد، مگر این که خودم تغییرش دهم. پس از این نتیجه گیری، در همان لحظه تصمیم گرفتم یک سال کامل را به تلاش برای شاد بودن اختصاص دهم.

صبح یک روز سه شنبه تصمیم خود را گرفتم. تا بعد از ظهر چهارشنبه کوهی از کتاب های کتابخانه روی میزم جمع شده بود که با تلنگری به زمین می ریخت. به سختی می توانستم برای آن ها جایی پیدا کنم. دفتر کوچکم که بالای آپارتمانمان قرار داشت، پر بود از منابع مرجع برای بیوگرافی ای که داشتم در مورد «کندی» می نوشتم و اطلاعیه های معلم کلاس اول دخترم الیزا در مورد اردوهای کلاسی، گلودرد چرکی و غذا خوردن در خارج مدرسه. نمی توانستم بلافاصله پروژه شادی را شروع کنم. باید پیش از آن که برای شروع سالی که در نظر گرفته بودم، آماده شوم، چیزهای زیادی یاد می گرفتم. پس از چند هفته مطالعه فشرده، در حالی که برای پایه گذاری تجربیاتم، نظرات مختلف را مورد بررسی قرار می دادم، به الیزابت، خواهر کوچکم تلفن کردم.

خواهرم پس از بیست دقیقه گوش کردن به شرح مبسوطی از تفکرات اولیه من در مورد شادی گفت: «فکر نمی کنم خودت بدانی چقدر غیر عادی هستی، اما…» بعد عجولانه اضافه کرد: «اما غیر عادی خوب. همه غیر عادی اند، برای همین پروژه شادی هر کسی با دیگری متفاوت است. همه ما منحصر به فردیم.»

«ممکن است. اما فکر نمی کنم اصلاً بدانی چقدر خنده دار است که آدم ببیند تو در مورد این چیزها صحبت می کنی.»

«چرا خنده دار است؟»

«چون تو خیلی سرسختانه و برنامه ریزی شده به مسئله شادی نگاه می کنی.»

متوجه منظورش نشدم. «منظورت روشی است که برای عملی کردن اهدافی مانند: «تأمل کردن در مورد مرگ» یا «ماندن در لحظه حال» انتخاب می کنم؟»

پاسخ داد: «دقیقا. من حتی نمی دانم منظورت از عملی کردن چیست؟»

«حالا، هر چه که هست، همه حرف من این است که پروژه شادی تو خیلی بیش از آنچه که فکرش را می کنی، هویت تو را نمایان می سازد.»

البته او درست می گفت. می گویند مردم آنچه را که خود نیاز دارند بیاموزند، به دیگران یاد می دهند. من با بازی کردن نقش مربی شادی حتی برای خودم هم که شده، سعی می کردم راهی برای فائق آمدن بر اشتباهات و محدودیت های خاص خودم بیابم.

وقت آن رسیده بود که از خودم بیشتر انتظار داشته باشم. اما وقتی در مورد شادی فکر می کردم، با تناقض روبرو می شدم. می خواستم در عین حال که خودم را تغییر می دهم، خودم را بپذیرم. هم می خواستم خودم را کمتر جدی بگیرم و هم بیشتر. می خواستم از وقتم خوب استفاده کنم، اما دوست داشتم بگردم، بازی کنم و برای دلم مطالعه کنم. می خواستم در مورد خودم فکر کنم تا بتوانم خودم را فراموش کنم. همیشه در مرز نگرانی قرار داشتم. می خواستم از غبطه خوردن و اضطراب در مورد آینده رها شوم، اما انرژی و رؤیاهایم را نگه دارم. نظرات الیزابت مرا در مورد انگیزه هایم دچار سردرگمی کرد. آیا در جستجوی رشد معنوی و نوعی زندگی بودم که در چار چوب اصول متعالی تری قرار داشته باشد یا این که پروژه شادی ام فقط تلاشی برای تقویت روش های برانگیزاننده و کمال گرا در همه جنبه های زندگیم بود؟

پروژه شادی ام هر دو را شامل می شد، می خواستم شخصیتم را کامل کنم، اما با ماهیتی که داشتم این کار با نقشه، نامه، فهرست کارهای روزانه، لغات و اصطلاحات جدید و عدم مقاومت در مقابل یادداشت برداشتن همراه می شد.

بسیاری از مغزهای متفکر به موضوع شادی پرداخته اند. من در حین تحقیقاتم به نظرات افلاطون، بوئتیوس، مونتنی، برتراند راسل، تورو و شوپنهاور برخورد کردم.

بزرگترین ادیان جهان نیز ماهیت شادی را توصیف کرده اند. من به سنت های بی شماری برخوردم که بعضی از آن ها شناخته شده و بعضی دیگر اختصاصی تر بودند. در چند دهه اخیر گرایش علمی به روانشناسی مثبت اندیشی افزایش پیدا کرده است. مارتین سلیگمن، دانیل کانمن، دانیل گیلبرت، بری شوارتس، اِددینر، میهالی چیکسنتمیهالی و سونجا لیوبومیرسکی از جمله افرادی هستند که در جریان تحقیقم آثار آن ها را بررسی کردم. در فرهنگ عامه نیز تعداد بی شماری کارشناس شادی وجود دارد که من نظر بیشتر آن ها را از «اپرا» گرفته تا «جولی مورگنسترن» و «دیوید آلن» جویا شده ام. تعدادی از جالب ترین دیدگاه ها در مورد شادی متعلق به رمان نویس های محبوب من، یعنی لئوتولستوی، وریجینیا ولف و مارلین رابینسون است. در واقع به نظر می رسد رمان هایی مانند «فرود در خورشید» مایکل فِرین، «بِل کانتو» آن پچیت و «شنبه» ایان مک ایوان آثار حساب شده ای براساس نظریه شادی باشند. در جریان مطالعاتم یک دقیقه فلسفه و بیوگرافی می خواندم و لحظه ای دیگر «روانشناسی امروز». از جمله کتابهایی که در میان انبوه کتاب هایی که کنار تختخوابم گذاشته بودم، «پلک زدن» ملکم گلدوِل، «نظریه احساسات اخلاقی» آدام اسمیت، «الیزابت و باغ آلمانی اش»، اثر الیزابت وان آرنیم، «هنرشادی» دالایی لاما و «غرق در تأمل» مارلا تسیلی (فلای لیدی) بود و یک روز سر میز شام با دوستانم، خرد را در یک بیسکوئیت شانسی پیدا کردم: «زیر سقف خانه خودت به دنبال شادی بگرد.» مطالعاتم به من نشان داد پیش از آن که جلوتر بروم باید به دو سؤال مهم پاسخ دهم. اول این که: آیا من بر این باور هستم که می توانم شادتر باشم؟ زیرا طبق «نظریه نقطه تعیین» سطح پایه شادی هر فرد فقط به میزان جزئی نوسان دارد. نتیجه این بود که: بله، این امکان وجود دارد.

تحقیقات اخیر نشان می دهد که در تعیین سطح شادی هر فرد، ژنتیک ۵۰ درصد نقش دارد، شرایط زندگی مانند سن، جنسیت، قومیت، وضعیت تأهل میزان درآمد، سلامتی، شغل و تعلقات مذهبی ۱۰ تا ۲۰ درصد در ایجاد شادی مؤثر است و نحوه تفکر و عملکرد افراد سهم باقیمانده را در ایجاد شادی دارد. به گفته دیگر، انسان ها دارای نوعی خلق و خوی ذاتی هستند که چارچوب مشخصی دارد، اما می توانند با نوع عملکرد خود، به بالاترین یا پایین ترین سطح شادی خود دست پیدا کنند. نتیجه این تحقیقات، مشاهدات مرا تأیید می کرد. روشن است که عده ای از افراد ذاتا شادتر یا غمگین تر از دیگران هستند. علاوه بر آن، تصمیم هایی که هر فرد در مورد نحوه زندگی خود می گیرد، بر میزان شادی او تأثیر می گذارد.

دومین پرسش این است که: «شادی» چیست؟

ما در دانشکده حقوق یک ترم کامل را به بررسی مفهوم «قرار داد» می پرداختیم و همینطور که در مطالعاتم در مورد شادی پیش می رفتم، این آموخته ها به کار می آمد. در تحصیلات آکادمیک توضیح دقیق اصطلاحات ضروری است، به طوری که تنها در یک بررسی روانشناسی مثبت اندیشی، پانزده توضیح مختلف علمی در مورد شادی آمده است. اما در پروژه من، تلاش برای درک تمایز میان «تأثیر مثبت»، «شادی درونی»، «حال و هوای لذت گرایانه» و اصطلاحات بی شمار دیگر ضروری به نظر نمی رسید. نمی خواستم خود را گرفتار پرسشی کنم که هیچ علاقه ای به یافتن پاسخ آن ندارم.

به جای این کار تصمیم گرفتم سنتی را که «پاتراستوارت»، قاضی دادگاه عالی ایجاد کرده بود، دنبال کنم که در مورد مفهوم «ابتذال» گفته بود: «وقتی با آن روبرو شوم، آن را خواهم شناخت» و از «لوئیس آرمسترانگ» تأسی کنم که گفته بود: «با پرسیدن سؤالی مانند جاز چیست، هرگز اطلاعاتی در مورد این شی ء به دست نمی آورید.» و «اِی. ای هاوسمن» که نوشته است: «هر چقدر که یک سگ شکاری تِریر می تواند یک موش را توصیف کند، ما هم می توانیم شعر را تعریف کنیم.» اما او معتقد بود که اشیا را می توانیم با نشانه هایی که از خود بروز می دهند، شناسایی کنیم.

ارسطو شادی را به اوج بالاترین خوبی ها تعبیر می کرد. انسان ها به این علت در پی قدرت، ثروت یا کم کردن مثلاً چهار، پنج کیلو اضافه وزن هستند که فکر می کنند قرار گرفتن در این شرایط آن ها را شاد می کند و در حقیقت، هدف اصلی آن ها به دست آوردن شادی است.

بلز پاسکال می گوید: «همه انسان ها در پی به دست آوردن شادی هستند. در این مورد استثنا وجود ندارد. انسان ها هر ابزاری را که به خدمت می گیرند، هدف نهایی آن ها شادی است.» نتیجه یک بررسی نشان می دهد که وقتی از مردم سراسر دنیا می پرسند از زندگی چه چیزی را بیشتر می خواهند و برای فرزندانشان چه می خواهند، پاسخ می دهند: «شادی». حتی افرادی که در مفهوم «شادی» با دیگران اختلاف نظر دارند، با این نکته موافقند که انسان ها می توانند براساس تعریف خاص خود از شادی، «شادتر» باشند. این که وقتی شاد هستیم آن را می دانیم، دلیل خوبی برای صحت گفته های من است.

من در توصیف شادی به نتیجه مهم دیگری رسیدم: این که متضاد شادی، غم است نه افسردگی. افسردگی، وضعیت بسیار ناگواری است که نیازمند توجه فوری است و در مقوله ای جدا از شادی و غم جای داده می شود و صحبت کردن در مورد علل و درمان آن کاملاً خارج از چارچوب پروژه شادی من است. اما گرچه من افسرده نبودم و نمی خواستم در بررسی هایم به افسردگی بپردازم، مطالب زیادی را باید مطالعه می کردم، زیرا افسرده نبودن من به این معنی نبود که نمی توانستم از تلاش برای شاد بودن بهره مند شوم.

حالا که به این نتیجه رسیده بودم که می توانم شادی خود را بیشتر کنم و می دانستم که «شاد» بودن به چه معناست، باید می فهمیدم که دقیقا چطور می توانم خودم را شادتر کنم. آیا ممکن بود راز جدید شگفت انگیزی در مورد شادی کشف کنم؟ احتمالاً نه، انسان ها هزاران سال است که به شادی فکر می کنند و در تمام طول تاریخ، مغزهای متفکر، حقایق بزرگ در مورد شادی را شرح داده اند. تمام موارد مهم قبلاً گفته شده است. (حتی همین جمله من! «آلفرد نورت وایتهد» بود که گفت: «تمام چیزهای مهم پیش از این گفته شده اند.») قوانین شادی به اندازه قوانین شیمی، اثبات شده است.

اما با وجود آن که لازم نبود من این قوانین را تدوین کنم، باید برای فهم خودم کمی به آن ها کلنجار می رفتم.این کار مثل رژیم گرفتن است، همه ما راز رژیم گرفتن را می دانیم (خوب خوردن، کمتر خوردن، بیشتر ورزش کردن)، اما به کارگیری این اصول، چالش برانگیز است. من باید طرحی پیاده می کردم که بتوانم نظریات مربوط به شادی را در زندگی ام به عمل درآورم.

«بنجامین فرانکلین» یکی از قدیسان حامی خودشناسی است. او در زندگی نامه شخصی خویش توضیح می دهد که چطور به عنوان بخشی از یک «پروژه جسورانه و دشوار برای رسیدن به تکامل اخلاقی» یک جدول فضایل اخلاقی تهیه کرده بود. او سیزده فضیلت اخلاقی را که می خواست در وجود خود پرورش دهد (میانه روی، سکوت، نظم، اراده مصمم، قناعت، سخت کوشی، صداقت، عدالت، میانه روی، پاکیزگی، آرامش، پاکدامنی و فروتنی)، شناسایی و جدولی تنظیم کرده بود که در آن میزان دستیابی به این فضایل در همه روزهای هفته مشخص می شد. فرانکلین هر روز برای تمرین این سیزده فضیلت به خود نمره می داد.

اما در مطالعات اخیر، روش خردمندانه او در تنظیم چنین جدولی دست کم گرفته می شود، زیرا معمولاً مردم دوست دارند در اهدافی پیشرفت کنند که بتوان آن ها را به اقدامات عملی و قابل اندازه گیری تجزیه کرد و بتوان در آن ها نوعی مسئولیت پذیری نظام مند و تقویت مثبت یافت. همچنین، براساس جدیدترین نظریه مربوط به مغز، ذهن ناخودآگاه در شکل گیری قضاوت ها، انگیزه و احساسات نقش عمده دارد که خارج از آگاهی و کنترل خود آگاه ماست و یکی از عواملی که بر این عملکرد ناخودآگاه تأثیر می گذارد، «قابلیت دسترسی» اطلاعات یا میزان سهولت مخابره آن ها به ذهن است.

اطلاعاتی که به تازگی استفاده شده باشد یا این که در گذشته زیاد مورد استفاده قرار گرفته باشد، آسان تر بازیابی و در نتیجه فعال می شود. مفهوم «قابلیت دسترسی»به من نشان داد که اگر به طور مداوم اهداف و دیدگاه های خاصی را به خود یادآوری کنم، می توانم آن ها را در ذهنم فعال تر نگه دارم.

بنابراین، با الهام گرفتن از علوم جدید و روش بن فرانکلین جدول امتیازدهی مخصوص به خود را طرح ریزی کردم. این جدول شبیه تقویمی بود که می توانستم در آن تصمیمات خود را ثبت کنم و برای هر تصمیم، روزانه به خود امتیاز (خوب) یا (بد) بدهم. گرچه، پس از آن که جدول خالی ام را طراحی کردم مدت زیادی طول کشید که به نتیجه برسم خانه ها را با چه تصمیم هایی پر کنم. سیزده فضیلت فرانکلین با تغییراتی که من می خواستم در خود ایجاد کنم، همخوانی نداشت. «پاکیزگی» دغدغه خاص من نبود (گرچه اگر این ویژگی را در خودم تقویت می کردم، لااقل موجب می شد بیشتر از نخ دندان استفاده کنم). من برای آن که شادتر شوم، چه باید می کردم؟ ابتدا باید مواردی را که می خواستم روی آن ها کار کنم، مشخص می کردم و سپس تصمیم های عملی و قابل اندازه گیری اتخاذ می کردم. مثلاً همه صاحب نظران، از «سنیکا» گرفته تا «مارتین سلیگمن» بر این باورند که دوستی، کلید شادی است و مطمئنا من هم می خواستم دوستی هایم را مستحکم تر کنم. نکته در اینجا بود که بفهمم دقیقا چطور می توانم تغییراتی را که در پی آن هستم، ایجاد کنم.

وقتی دوباره روی تصمیم های ممکن فکر کردم، این که چقدر پروژه شادی من می تواند با فرد دیگری متفاوت باشد، دوباره مرا به حیرت واداشت. اولین اولویت های فرانکلین عبارت بود از «میانه روی» (خوردن تا حدی که ایجاد سنگینی نکند) و «سکوت» (خودداری از پر حرفی، بازی با الفاظ و شوخی). افراد دیگری ممکن است تصمیم بگیرند به کلاس ورزش بروند، سیگار را ترک کنند، زندگی جنسی شان را بهتر کنند، شنا یاد بگیرند یا این که در فعالیت های داوطلبانه شرکت کنند. اما من به این تصمیم های خاص نیاز نداشتم. من اولویت های منحصر به فرد خودم را داشتم و موارد زیادی در فهرستم وجود داشت که ممکن بود دیگران آن ها را حذف کنند و من موارد زیادی را از فهرستم حذف کردم که ممکن بود دیگران آن ها را در فهرست خود بگنجانند.

مثلاً، یکی از دوستانم پرسید: «نمی خواهی روان درمانی را شروع کنی؟»

با تعجب گفتم: «نه، چرا فکر می کنی می خواهم این کار را بکنم؟»
پاسخ داد: «این کاملاً ضروری است. اگر می خواهی ریشه رفتارهایت را بدانی باید بروی روان درمانی. نمی خواهی بدانی چرا اینطور هستی و چرا می خواهی زندگی ات تغییر کند؟»

من مدتی در مورد این پرسش ها فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که نه، اصلاً.

آیا این به آن معنی بود که من انسانی سطحی هستم؟ افراد زیادی را می شناختم که روان درمانی برای آن ها بسیار با ارزش بود، اما موضوعاتی را که من می خواستم به آن ها بپردازم، کاملاً در دسترسم بودند و فقط می خواستم بفهمم که چه روش هایی را باید انتخاب کنم.

می خواستم هر ماه بر یک موضوع مشخص تمرکز کنم و برای دوازده ماه سال، دوازده جدول خالی وجود داشت که باید آن ها را پر می کردم. تحقیقاتم نشان می داد که مهم ترین عامل شادی، پیوندهای اجتماعی است. برای همین، تصمیم گرفتم موضوعات «ازدواج»، «فرزندپروری» و «دوستی» را مد نظر قرار دهم. متوجه شده بودم که شادی تا حد زیادی به نگرش خود من بستگی دارد. بنابراین، «معنویت» و «نوع نگرش» را نیز به فهرستم اضافه کردم.

کار، در شادی من نقش حیاتی داشت، فراغت هم همینطور، بنابراین عناوین «کار»، «تفریح» و «هیجان» را هم در فهرستم گنجاندم. دیگر چه مواردی را می خواستم مطرح کنم؟ به نظر می رسید «انرژی» اولین عامل موفقیت کل پروژه است. «پول» هم موضوع دیگری بود که می دانستم دوست دارم به آن بپردازم. برای آن که بعضی از نقطه نظرهایی را که در طول تحقیقم به آن ها برخورد کردم، مورد بررسی قرار دهم، «هوشیاری ذهن» را هم در فهرست جای دادم. می خواستم در ماه دسامبر همه تصمیم هایم را به طور کامل بررسی کنم و طبقه بندی دوازده جزء شادی را انجام دهم.

اما چه موضوعی باید اول می آمد؟ مهم ترین جزءِ شادی چه بود؟ هنوز نمی دانستم، اما تصمیم گرفتم «انرژی» را در ابتدای فهرست بیاورم. انرژی زیاد می توانست عملی شدن تصمیم های دیگرم را آسان تر کند.

درست در اول ژانویه، سر همان موقعی که تصمیم گرفته بودم، پروژه ام را آغاز کنم، جدولم را با تصمیم هایی که می خواستم در سال آینده آن ها را عملی کنم، پر کردم، می خواستم در ماه اول، فقط به تصمیمات ژانویه بپردازم، در فوریه، مجموعه بعدی تصمیم ها را به مجموعه ژانویه اضافه کنم و در ماه دسامبر که ماه آخر بود، در مورد تصمیم های کل سال به خودم امتیاز بدهم.

همانطور که برای شناسایی تصمیماتم تلاش می کردم، به چند اصل فراگیر برخورد کردم. کم و زیاد کردن این اصول، بسیار دشوارتر از آن بود که انتظارش را داشتم، اما پس از اضافه و کم کردن های مکرر، دوازده فرمان خود را نوشتم:

دوازده فرمان

۱ ـ «گریچن» باشم.
۲ ـ رها کنم.
۳ ـ آن طوری که می خواهم احساس کنم، رفتار کنم.
۴ ـ همین حالا آن کار را انجام بدهم.
۵ ـ مؤدب و معقول باشم.
۶ ـ از مراحل انجام کارها لذت ببرم.
۷ ـ محبت و دارایی هایم را خرج کنم.
۸ ـ مشکل را شناسایی کنم.
۹ ـ اخمهایم را باز کنم.
۱۰ ـ کاری را که باید انجام شود، انجام دهم.
۱۱ ـ حساب و کتاب ممنوع.
۱۲ ـ فقط عشق وجود دارد.

پیش بینی می کردم این دوازده فرمان، مرا در عمل به تصمیماتم کمک کند.

من یک فهرست مضحک تر هم تهیه کردم: رازهای بزرگسالی ام. این فهرست شامل درس هایی بود که در سنین رشدم با دشواری فرا گرفته بودم. نمی دانم چرا سال ها طول کشید این واقعیت را بپذیرم که داروهایی که نیاز به نسخه پزشک ندارند، واقعا می توانند سر درد را درمان کنند، در حالی که آن ها واقعا این خاصیت را داشتند.

رازهای بزرگسالی

مردم آنقدرها که فکر می کنی متوجه اشتباهاتت نمی شوند.
اشکالی ندارد که کمک بخواهی.
بیشتر تصمیم گیری ها به تحقیقات گسترده نیاز ندارند.
خوب رفتار کن تا احساس خوبی داشته باشی.
مهم است که با همه مهربان باشی.
در سرما پلیور بپوش.
اگر هر روز کار کوچکی انجام دهی، می توانی کارهای زیادی را تمام کنی.
آب و صابون بیشتر لکه ها را بر طرف می کند.
زیاد روشن و خاموش کردن رایانه موجب ایجاد اشکال در آن می شود.
اگر نمی توانی جای چیزی را پیدا کنی، وسایلت را جمع وجور کن.
تو می توانی انتخاب کنی که چه کار کنی، اما نمی توانی انتخاب کنی که دوست داشته باشی چه کار کنی.
شادی، همیشه تو را شاد نمی کند.
کاری که هر روز انجام می دهی، مهم تر از کاری است که گاهی اوقات انجام می دهی.
لازم نیست در هر کاری ماهر باشی.
اگر شکست نمی خوری، معلوم است که به اندازه کافی تلاش نمی کنی.
داروهای بدون نسخه بسیار مؤثرند.
نگذار کمال، دشمن خوبی باشد.
چیزی که برای دیگران لذتبخش است، ممکن است برای تو لذتبخش نباشد و برعکس.
مردم اغلب ترجیح می دهند که هدیه ازدواجشان را پس از عقدشان به آن ها بدهی.
نمی توانی با نق زدن به فرزندانت یا با ثبت نام کردن آن ها در کلاس های مختلف، خصلت های آن ها را از بنیان تغییر دهی.
وقتی ودیعه ای نگذاشته باشی چیزی را به تو بر نمی گردانند.

تهیه فهرست دوازده فرمان و رازهای بزرگسالی، برایم سرگرم کننده بود. اما بخش اصلی پروژه شادی، همچنان فهرست تصمیماتم بود که تغییراتی را که می خواستم در زندگی ام ایجاد کنم، شامل می شد. گرچه، وقتی برای بازنگری تصمیماتم به عقب برگشتم، کوچکی آن ها توجهم را جلب کرد. مثلاً برای ماه ژانویه: «زودتر بخوابم» و «مشکل نق زدنم را حل کنم»، اصلاً هیجان انگیز، پرشور و به ویژه بلند پروازانه نبود.

 

پروژه شادی دیگران مانند «هنری دیوید تورو» که به «والدن پاند» نقل مکان کرد یا «الیزابت گیلبرت» که به ایتالیا، هند و اندونزی تغییر مکان داد، مرا به وجد می آورد. آغاز یک زندگی جدید، تعهد کامل و جهش این افراد به سوی ناشناخته سبب می شد که کاوش آن ها را نوعی روشنگری بدانم و به طور غیر مستقیم از این که آن ها از نگرانی های روزمره دست کشیده اند، احساس شور و شوق کنم.

اما پروژه من اینطور نبود. من فردی فاقد روحیه ماجراجویی بودم و نمی خواستم چنین تغییرات غیرعادی ای را متحمل شوم. البته شانس آورده بودم، چون حتی اگر هم می خواستم، قادر به انجام چنین کارهایی نبودم. من مسئول یک خانواده بودم و ترک کردن آن ها حتی برای یک هفته محال بود، چه برسد به یک سال.

مهم تر این که من نمی خواستم زندگی ام را تعطیل کنم. من می خواستم زندگی ام را تغییر دهم، بدون این که زندگی ام تغییر کند. می خواستم شادی را در آشپزخانه خانه ام پیدا کنم. می دانستم که من نمی توانم شادی را در نقطه ای دور یا شرایط غیر معمولی پیدا کنم. شادی همین جا بود، درست در همین لحظه. مانند نمایشنامه به یاد ماندنی «کبود مرغ» که در آن دو کودک یک سال تمام دنیا را به دنبال «کبود مرغ شادی» گشتند و وقتی سرانجام به خانه برگشتند، دیدند پرنده منتظر آن ها بوده است.

افراد زیادی در مورد پروژه شادی من اظهار نظر کردند. همسرم اولین کسی بود که این پروژه را دید.

«جمی» در حالی که روی زمین دراز کشیده بود تا نرمش های روزانه پشت و زانویش را انجام دهد، گفت: «واقعا درکش نمی کنم. تو که الان هم نسبتا شاد هستی مگر نه؟ اگر فرد غمگینی بودی، این فهرست، بیشتر معنا پیدا می کرد، اما نیستی.» سپس مکثی کرد و گفت: «تو که غمگین نیستی. هستی؟»

دوباره به او اطمینان دادم که «شاد هستم» و در حالی که از فرصتی که برای به رخ کشیدن تخصص جدیدم پیش آمده بود، خوشحال بودم، اضافه کردم: «واقعا شادم، پژوهش های سال ۲۰۰۶ نشان می دهد که هشتاد و چهار درصد امریکایی ها خود را «خیلی شاد» یا «نسبتا شاد» می دانند و پژوهش دیگری که در مورد چهل و پنج کشور انجام شده است نشان می دهد به طور متوسط، مردم در مقیاس ۱ تا ۱۰، خود را ۷ و در مقیاس ۱ تا ۱۰۰ خود را ۷۵ می دانند. من یک تست معتبر روانشناسی شادی زدم و در مقیاس ۱ تا ۵، ۹۲/ ۳ امتیاز گرفتم.

«پس اگر نسبتا شاد هستی،چرا می خواهی یک پروژه شادی اجرا کنی؟»

«من شاد هستم، اما نه آنقدر که باید و شاید. من زندگی به این خوبی دارم و دوست دارم بیشتر قدر آن را بدانم و بهتر بتوانم انتظارات آن را برآورده کنم.» به سختی توانستم اضافه کنم که: «من خیلی شکایت می کنم و بیش از حد عصبانی می شوم. باید شکرگزارتر باشم. فکر می کنم اگر بیشتر احساس شادی کنم، رفتارم هم بهتر می شود.»

در حالی که به نسخه تایپ شده اولین جدول خالی تصمیماتم اشاره می کرد، پرسید: «واقعا فکر می کنی هیچکدام از این ها اهمیت داشته باشد؟»

«خب، بالاخره می فهمم.»

با صدای تودماغی گفت: «آره، فکر می کنم بالاخره متوجه بشوی.»

خیلی زود، به تردید بیشتری دچار شدم. وقتی یک آشنای قدیمی در یک میهمانی، ایده پروژه شادی ام را به صراحت مورد تمسخر قرارداد، یک گفتگوی مؤدبانه معمولی به مکالمه ای تبدیل شد که بیشتر به دفاعیه رساله دکتری شبیه بود.

او پرسید: «پروژه ات این است که ببینی می توانی شادتر باشی، در حالی که حتی افسرده هم نیستی؟»

در حالی که تلاش می کردم فرد باهوشی به نظر بیایم، گفتم: «درست است».

«قصد توهین ندارم، اما فایده اش چیست؟ فکر نمی کنم تحقیق در مورد این که یک آدم عادی چطور می تواند شادتر بشود، زیاد جالب باشد.»

نمی دانستم چه پاسخی بدهم. می توانستم به او بگویم که یکی از رازهای بزرگسالی این است که حرفت را با عبارت «قصد توهین ندارم» شروع نکنی؟

او با تأکید ادامه دارد: «و به علاوه، تو یک فرد معمولی نیستی. تو تحصیل کرده ای، یک نویسنده تمام وقت هستی، در سواحل شرقی علیا زندگی می کنی. شوهرت شغل خوبی دارد. پس مردمی که در ناحیه شمال مرکزی زندگی می کنند، چه بگویند؟»

به آرامی گفتم: «من در ناحیه شمال مرکزی به دنیا آمده ام.»

او حرفم را نپذیرفت و گفت: «فکر نمی کنم بخواهی دیدگاه هایی داشته باشی که برای دیگران عجیب به نظر برسد.»

جواب دادم: «خوب، من به این نتیجه رسیده ام که مردم واقعا می توانند از همدیگر خیلی چیزها یاد بگیرند.»

«فکر می کنم بالاخره به این نتیجه برسی که تجربیاتت مورد سوء تعبیر واقع می شود.»

جواب دادم: «به هر حال، من نهایت تلاشم را می کنم» و بعد از کنار او رد شدم تا فرد دیگری را برای گفتگو پیدا کنم.

این مرد با این که آنقدر حرف های دلسردکننده زد، اما به نگرانی اصلی من در مورد پروژه شادی ام اشاره ای نکرد: «آیا این نهایت خودبینی بود که آنقدر برای شادی خودم تلاش کنم؟»

در مورد این سؤال خیلی فکر کردم. در نهایت، با فیلسوفان بزرگ و پژوهشگران معاصر هم عقیده شدم که می گویند تلاش برای شاد بودن، هدفی ارزشمند است. به عقیده ارسطو، «شادی، معنا و هدف زندگی و تنها هدف و نهایت وجود انسان است.» اپیکتتوس نوشته است: «ما باید خود را از هر چیزی که شادی به بار می آورد، بهره مند کنیم. زیرا اگر شادی باشد، ما همه چیز داریم و اگر شادی نباشد همه اعمال ما در جهت کسب آن خواهد بود.» پژوهش های اخیر نشان می دهد که افراد شاد، نوع دوست تر، فعال تر، دلسوزتر، خوش برخوردتر، خلاق تر، انعطاف پذیرتر، نسبت به دیگران مهربان تر، صمیمی تر و سالم ترند. افراد شاد، دوستان، همکاران و شهروندان بهتری هستند. من هم می خواستم یکی از این افراد باشم.

می دانستم که قطعا وقتی شاد هستم، خوب بودن برایم آسان تر است و در این مواقع، صبورتر، بخشنده تر، فعال تر، رقیق القلب تر و سخاوتمندترم. تلاش من برای شاد بودن، نه تنها خودم را شادتر می کرد، بلکه شادی اطرافیانم را نیز بیشتر می کرد.

البته، وقتی پروژه شادی ام را آغاز کردم، هنوز به این نتیجه نرسیده بودم. اما کارم را شروع کردم، چون می خواستم آماده شوم. من فرد بسیار خوش شانسی بودم اما ممکن بود ورق برگردد. مثلاً ممکن بود در یک شب تاریک، تلفن زنگ بزند و خبر بدی را به من بدهند. من باید برای چنین تلفنی از قبل آماده می شدم. یکی از اهداف من از آغاز پروژه شادی آماده شدن برای رویارویی با گرفتاری ها و ناملایمات بود، یعنی ایجاد انضباط و عادت ذهنی برای رویارویی با اتفاقات ناگوار، بهترین موقع برای آغاز ورزش، خاتمه دادن به شکایت ها و مرتب کردن عکس های دیجیتالی، زمانی است که اوضاع آرام است. بنابراین، نمی خواستم منتظر بمانم که یک بحران، زندگی ام را از نو بسازد.


پروژه شادی

پروژه شادی
نویسنده : گریچن رابین
مترجم : آرتمیس مسعودی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]