معرفی کتاب: کارنامه مصدق و حزب توده
نویسنده : ارسلان پوریا
بخش یکم: سیاست موازنه منفی
۱
روز سوم شهریورماه سال ۱۳۲۰ ارتشهای شوروی و انگلستان که در آن هنگام متفقین نامیده میشدند از مرزهای ایران گذشتند و از شمال و باختر و جنوب آتش خود را آغاز کردند. نبرد میان فاشیسم و جبهه ضدفاشیسم در سراسر جهان به اوج خود میرسید و آشکار بود که هر یک از دو اردو برای پیروزی خود به هر چیز و هر جا دست میافکندند. اروپاییان ناگزیر بودند پیش از هر کار به برافکندن نظم نوین هیتلر بپردازند. و در این راه صفهای گوناگون ملتها و طبقات همزبان و همدست میشدند.
ملتهای آسیایی نیز هر یک به گونهای با جنگ روبهرو شدند. در خاورمیانه کار پیچیدهتر بود. چهبسا میهنپرستان ناآگاه که میپنداشتند با یاری فاشیسم میتوان از چنگ استعمار چیره رها شد و آرزوهای ملی را به انجام رساند. عراقیها به همین امید دستبهکار شدند و چون رشیدعالی گیلانی در عراق سررشته فرمانروایی را به دست گرفت و آنگاه ارتش انگلیس به عراق پا گذاشت، مردم عراق از دانشآموز تا دهقان عشایری بهدلخواه به رشیدعالی پیوستند که با انگلیس میجنگید. شور یک نبرد ملی در ایشان فروزان شد و با دلیری بیش از چهل روز در برابر ارتش نیرومند و ناجوانمرد انگلیس جوانمردانه جنگیدند.
در ایران نیز مانند عراق مردم هنوز جبهه فاشیسم را نشناخته بودند و چهبسا به جهت کینه با استعمار انگلیس به پیروزیهای آلمان امید میبستند. دکتر تقی ارانی، دانشمند ایرانی، نخستین و برترین کسی بود که در شمارههای مجله دنیای خود چهره فاشیسم را به مردم نمایاند. مجله دنیا که در سالهای ۱۳۱۳ و ۱۳۱۴ به نویسندگی دکتر ارانی در تهران پراکنده میشد گنج بزرگی از دانش و فرهنگ و پرچم پیکار مردم ایران با دستگاه رضاخانی بود.
رضاخان و همدستانش در سالهای واپسین روزبهروز به آلمان نزدیکتر میشدند. متفقین پیش از حمله به ایران چند بار با او به گفتگو پرداختند. نخست درخواستشان این بود که همه آلمانیهای مانده در ایران بیرون شوند و راهآهن سرتاسری در برابر دریافت کرایهبها به ایشان سپارده شود تا از این راه اسلحه به شوروی فرستند.
رضاخان راستی را خود نمیدانست چه میخواهد. نه برای جنگ آماده میشد و نه راه آشتی برمیگزید. سوم شهریور که حمله آغاز شد، در یک دم آنچه استوار مینمود از هم فروریخت. در همان دو سه روز نخست بیشترِ فرماندهان ارتش گریختند و دیگرانی هم که ماندند چاپیدن اموال ارتش و فروش اسلحه ارزان را آغاز کردند. در این میان، تنها در یک چند جا ایستادگی مردانه هم شد. این ایستادگی بهویژه از سوی افسران جوان میبود. نیروی دریایی ایران در جنوب در برابر رزمناوهای پیمانشکن و ناجوانمرد انگلیس مردانه ایستادگی کرد و از دریادار فرمانده تا ناویان ساده یکایک به خون خود درخفتند. در مرز ایران و عراق نیز یک دسته ایرانی به ایستادگی پرداخت.
چرچیل در جلد پنجم خاطرات خود درباره حمله به ایران مینویسد:
نیروی ژنرال اسلیم سی میل در جاده کرمانشاه جلو رفت، لکن در آنجا مواجه با گردنه بزرگ پاتاق گردید که عدهای از قوای خصم از آن دفاع مینمودند و بنابراین به منزله مانعی بزرگ به شمار میرفت. برای رفع این مانع یک ستون اعزام گردید تا از جنوب آن را دور بزند.
ولیک این عده از قوای خصم که از پاتاق دفاع میکردند عبارت بودند از یک گردان پیاده با دو توپ ۳۷ میلیمتری ضدتانک که برای هر یک توپ ۲۵ گلوله داشتند. از عصر روز سوم شهریور نیز پیوند تلفنی آنها با ستاد لشکر بریده شده بود. با بیفشنگی و بیخوارباری به نیروی ایمان خود را نگه میداشتند. آنها چندین تانک انگلیسی را نابود کردند و جلوِ پیشرفت ارتش انگلیس را گرفتند و تا روز هفده شهریور بیآنکه از تسلیم رضاخان آگاهی داشته باشند نبردکنان به کرمانشاه پس نشستند. تا کرمانشاه دیگر همه گلولههای توپ را به کار برده بودند. این جنگ هرچند در برابر جنگهای امروزی جهان بیارزش باشد باز برای ما ایرانیان که هنوز جنگهای بزرگ ندیدهایم ارزشمند است.
سوم شهریور روز آزمایش دستگاه رضاخانی بود. بیگمان رضاخان در پادشاهی خود کارهایی به سود کشور انجام داد، لیک شیوه خودکامگی او ناگزیر چاپلوسپرور بود نه مردپرور.
مصدق که از آغاز زندگی خود همچون دشمن سرسخت خودکامگی شناخته شده بود، در سراسر دوره رضاخانی نیز در اندیشه خود پابرجا ایستاد. او برخلاف بسیاری از دیگر دشمنان رضاشاه هیچگاه با اصلاحات رضاخانی دشمنی نکرد، بلکه همهجا این اصلاحات را تأیید کرد، منتها از کاستیهای آن خرده گرفت و خود نقشههای بهتری برای اصلاحات پیشنهاد میکرد. چنین بود درباره به کار انداختن بودجه کشور، گسترش اقتصادیات، راهآهن، استخراج کانها و نیز برانداختن نفوذ سیاست خارجی.
لیک مصدق در انجام دادن اصلاحات دیدگاهی جز رضاخان داشت. زیرا مصدق میگفت اصلاحات باید از راه قانع کردن مردم و با همکاری ایشان و به دست ایشان انجام شود، نه از راه بهکار بردن زور بیچونوچرا و شرکت ندادن مردم در کارها. آشکار است که مصدق و رضاخان پرورده دو دبستان جداگانه بودند؛ نخستین از فرزندان جنبش مشروطه بود و دومین زاده قزاقخانه، و بدینسان داشتن دو شیوه گوناگون برای این دو مرد ناگزیر بود. رضاخان بهزور چادر از سر زنان برداشت و جامه مردان را دگرگون کرد. مصدق با اصل کار همداستان بود، لیک شیوه زور را نکوهیده میداشت و در این باره در مجلس چهاردهم چنین گفت:
در دوره رضاشاه معتقد بودم که شئون ملی ما باید به دست ملت ایران باشد نه به دست یک نفر و میگفتم یک نفر آدم نمیتواند در مسائل اجتماعی و در مسائل دیگر مملکت به طور اجبار مردم را مجبور کند. در موقعی که کلاه پهلوی قرار بود سر گذاشته شود، با اینکه من سالها در اروپا شاپو سر میگذاشتم، هشت ماه از منزل بیرون نیامدم. بعدا یک قانون وضع شد ــ اگرچه قانون هم صورت ظاهری بود ــ آنوقت بنده کلاه پهلوی گذاشتم و بیرون آمدم. خانمها به بنده اعتراض نکنند، زیرا قبل از اینکه بانوان محترم کشف حجاب کنند من در اروپا با خانواده خود کشف حجاب کردم و هیچکس با کشف حجاب مخالف نبود ولی من بودم. چون معتقد بودم که کشف حجاب باید به واسطه اِوِلسیون و به واسطه تکامل اهل مملکت باشد نه به واسطه یک کسی که زوری پیدا کرده که من اینجور میخواهم و باید بشود… هر کس باید در خطمشی خودش باپرنسیب باشد. دارای مسلک باشد. باید انسان شخصیت داشته باشد نه اینکه مطیع یک چوب و چماق باشد.
مصدق درباره دیکتاتوری نیز در همان مجلس چهاردهم چنین داوری کرد:
دیکتاتور شبیه پدری است که اولاد خود را از محیط عمل دور کند و پس از مرگ خود اولادی بیتجربه و بیعمل بگذارد. پس مدتی لازم است که اولاد او مجرب و مستعد کار شوند. یا باید گفت که در جامعه افراد در حکم هیچاند و باید آنها را یک نفر اداره کند. این همان سلطنت استبدادی است که بود. مجلس برای چه خواستند و قانون اساسی برای چه نوشتند؟ و یا باید گفت که حکومت ملی است و تمام مردم باید غمخوار جامعه [باشند] و در مقدرات آن شرکت نمایند. در این صورت منجی و پیشوا مورد ندارد. اگر ناخدا یکی است، هر وقت که ناخوش شود کشتی در خطر است و وقتی که مُرد کشتی به قعر دریا میرود. ولی اگر ناخدا متعدد شد، ناخوشی و مرگ یک نفر در مسیر کشتی مؤثر نیست.
به هر رو، با افکنده شدن دیکتاتوری رضاخانی ساختمان جامعه ایران که از فساد فئودالیسم و ستمگری رنج میبرد بر جای بماند. لیک چهره سیاسی کشور بهیکباره دگرگون شد. چنان ورق برگشت که گفتی این ورقِ تازه شناختنی نیست.
ارتشهای متفقین از شمال و نیمروز کشور را آکندند. آزادی نیمبند سیاسی جانشین دیکتاتوری متمرکز پیشین شد. هیئت حاکمه ایران سود خود را در آن دید که یکپارچه با سیاست انگلستان بیامیزد. در ایران ارتش انگلیس و شوروی هر دو بودند، لیک هیئت حاکمه یکسر وابسته به انگلستان بود. بدینسان جزئی کدورتی هم که میان دولت ایران در زمان رضاخان با استعمار انگلیس وجود داشت از میان رفت و منافع طبقه حاکمه و شرکت نفت انگلیس چنان به هم آمیخت که هرگز در پنجاه سال واپسین نمونه نداشت.
در دامن آزادی نیمبند، احزاب گوناگون پا به میدان گذاشتند. انگلیسیها سید ضیاءالدین طباطبایی عاملِ کودتای پیشینِ خود را به ایران آوردند تا با تشکیل حزب، طبقه حاکمه را سازمان دهد. از میان زندانیان سیاسی آزادشده نیز حزب توده ایران تشکیل شد که بهزودی به بزرگترین حزب سیاسی کشور تبدیل گردید. و دربار که دیگر مانند دوره رضاخان خداوند نیرو نبود به چهره چنان مینمود که در آزادی تازه از کارهای دولت کنار گرفته است. لیک بهراستی نه چنان بود. ارتش به دربار مینگریست.
در یک چنین روزگاری مصدق باید چهره تازه سیاست کشور را بشناسد و بشناساند.
۲
در واپسین روزهای شهریورماه سال ۱۳۲۰ زندانیان سیاسی همه آزاد شدند. فرمان آزادی مصدق هم در احمدآباد به او رسید. لیک پیرمرد گویی رغبتی به این آزادی نشان نمیداد. اینک خود در همان زندان میماند. نه اینکه به زندان خو گرفته باشد، بل از این رو که آن را خوار شمارد. بینیازی درونی یک درویش ایرانی گاه او را بر آن میدارد که به ارمغانی که سلطان به او میبخشد شادی نکند و به بندی که برایش میفرستد دلتنگ نشود و اینهمه آشوبهای بیرونی را با آرامش درونی خود پاسخ گوید. او از میان شکنجههایی که گرداگردش گستردهاند بیتفاوت میگذرد و بیآنکه سخنی گوید در برابر چشم دژخیمان رنج تازهای به رنجهای خود میافزاید؛ چنانکه گویی شکنجهها را بهدلخواه پذیرفته است. سلطان میخواهد او را با آزاد ساختن از زندان دلشاد کند. منتی بر گردن او نهد و در همان حال او را هشدار دهد که ارزش شیرین میوه آزادی را بدان و بدان که همیشه زندانی میتواند آن را از تو برباید. پس زنهار که دست از پا خطا نکنی. درویش ایران گویی به آنچه موجب هراس است نمیاندیشد. پس بیم و امید سلطان را به دور افکنده است. دیگر همه اسبابهای شکنجه بیاثر شدهاند و سلطان زبونی نیرنگهای خود را در برابر خاموشی او به چشم میبیند. و درویش ایرانی نهتنها در تیغ زدن به دشمن بلکه در یاری رساندن به دوستان نیز شتابی ندارد. (گاهی یکچند درنگ برای پخته شدن کارهای نارسیده شایسته است.) او آماده یاری دادن به مردم است، لیک اگر مردم معنای این یاری را درنیابند و سلطان بخواهد درنیافتن مردم را چون شکنجهای تازه بر پیکر او فرود آورد، باز درویش با درنگِ سنگینِ خود به همه این نیرنگها پاسخ میگوید. راستی این است که حقیقت از اینکه انبوهی آن را نپذیرفته باشند غمگین نیست و برای شناخته شدن شتابی ندارد.
و چون فرمان آزادی مصدق رسید او از تبعیدگاه خود بیرون نیامد و برای شرکت کردن در کارهای سیاسی شتابی نشان نداد. از تهران مردم و دستههای گوناگون پیامهای بسیار به او فرستادند که:
دوری از اوضاع صلاح نیست. اگر اهل تهران در هفت دوره اخیر نتوانستند به مصدق رأی دهند در عقیده خود باقی هستند و چون میگویند انتخابات دوره چهاردهم آزاد است میتوانند اعتماد خود را به او اظهار نمایند.
در انتخابات دوره چهاردهم با وجود دخالتهای دولت دستکم در تهران مردم از آزادی کمی برخوردار بودند و این مردم خودبهخود مصدق را نامزد نمایندگی کردند. بیشترین رأی به مصدق داده شد. بدینسان مصدق بیآنکه خود کوششی کرده باشد به نام نماینده نخستین تهران و یا به قول روزنامهها نماینده اول ایران به مجلس آمد. این رأی اعتماد مردم ایران به کسی بود که از انقلاب مشروطه تا آن زمان در راه آزادی گام برداشته بود. مصدق خود میگوید:
نخست تصمیم گرفتم که در احمدآباد بمانم و در سیاست مداخله ننمایم. درد این است که اگر امور اجتماعی خوب نباشد امور انفرادی هم بد میشود. پس لازم است که اول هر کس در اصلاح جامعه بکوشد و بعد امور انفرادی را اصلاح نماید.
نخستین پیکار مجلس بر سر تصویب اعتبارنامه نمایندگان آغاز شد. در این پیکار مصدق در مخالفت با اعتبارنامه سید ضیاءالدین، عامل کودتای انگلیسی که از یزد نماینده شده بود، به میدان آمد و نخستین سخنرانی خود را چنین آغاز کرد:
من بیست سال است که ملت ایران را ندیدهام. به ملت ایران تعظیم میکنم. من میخواهم در راه وطن شربت شهادت بچشم. من میخواهم در قبرستان شهدای آزادی دفن شوم. من تا آخر عمر برای دفاع از وطن حاضر میباشم.
آنگاه دلایل خود را در مخالفت با سید ضیاءالدین بازگفت. سخنرانی او روشنکننده بسیاری از حقایق تاریخی بود که ما در همین کتاب از آن نام بردهایم. مصدق پرده از سیاست استعماری انگلستان برداشت و وابستگی سید ضیاءالدین را به مانند نماینده هیئت حاکمه ایران به انگلستان استوار کرد. او ریشههای کودتای ۱۲۹۹ را نشان داد و آشکار کرد که بهوارونه ادعای سید ضیاءالدین این نه یک انقلاب ملی بلکه یک کودتای انگلیسی بوده است.
آیا میشود گفت که به کمک دسته قزاقی که تحت امر خارجی است انقلاب کنند و ملت را به راه درست دلالت نمایند؟… به اتکای قوای خارجی قیام نمودن و بر روی هموطنان تیغ کشیدن و آنان را توهین کردن و حبس نمودن کار وطنپرستان و آزادمردان نیست.
لیک ارزش بیشتر سخنرانی مصدق در آن بود که پایههای سیاست درست ایرانی را در روابط آن با نیروهای بیگانه روشن میکرد؛ سیاستی که به هر دو همسایه شمالی و جنوبی دوستانه و بیطرفانه بنگرد و در عین حال بر پایه سود مردم ایران به هیچیک از دولتها امتیازی ندهد. مصدق خواست توده را چنین بازگفت:
ملت ایران طالب استقلال است و آن را به هیچ قیمتی از دست نمیدهد. ملت میخواهد که خارجی از این مملکت برود و در امور ما مطلقا دخالت نکند. و انتظار دارد که لفظا و معنا استقلال او را محترم شمارند.
مصدق، که پیروزی دسته سید ضیاء را بازگشت دیکتاتوری و رنج ملت ایران میدانست، پس از گفتن همه دلایل خود خطاب به نمایندگان مجلس گفت:
آقایان نمایندگان بیایید دوره بدبختی را تکرار نکنید. بیایید جوانان روشنفکر مملکت را دچار شکنجه و عذاب ننمایید. بیایید علمداران آزادی را به دست میرغضبان ارتجاع نسپارید. بیایید ثابت کنید که این مجلس خواهان عظمت و بزرگی ایران است.
سخنرانی مصدق تکان بزرگی در جامعه ایران پدید آورد. نشان آنکه روزنامه رهبر، ارگان حزب توده ایران، در شماره ۱۷ اسفند ۱۳۲۲ خود تحت عنوان «جنگ مشروطیت و دیکتاتوری» چنین داوری کرد:
… سخنرانی دکتر مصدق با آن حالتی که بهخوبی جنایات دیکتاتوری را حتی درباره اینگونه رجال سیاسی پاکدامن و میهنپرست نشان میداد روح تازه در کالبد هر عنصر شریف و ملی میدمد و از سوی دیگر خطر بزرگی را برای محو ملت ایران گوشزد میکند. این مردِ مآلاندیش ِ بیغرض و باعقیده در آغاز سلطنت پهلوی هم با یک نطق دلاورانه و مهیج ملت را به آینده وخیمی که در پیش داشت متوجه کرد… دیروز هم این سیاستمدار دلسوز ملی همان خطر را به گوش ملت ایران رسانید. سید ضیاء این مرد وقیح با آنهمه عوامفریبی و سالوسی شرم نداشت که جلوِ وکلای مجلس دوره چهاردهم و نمایندگان مطبوعات وکیل اول ایران را عوامفریب خطاب کند… اما ملت ایران به وسیله مظهر اراده خود، دکتر مصدق، ندای مظلومانه خود را به گوش همه جهانیان میرساند… جلسه دیروز با حالت گریه دکتر مصدق از توهین سید ضیاء به رجال تاریخی ایران و زندهبادها و کف زدنهای تماشاچیان بر هم خورد و یک روز مهم را برای ما ثبت تاریخ کرد. در جلوِ مجلس دکتر مصدق را ملت حقشناس بر سر دستها بلند کردند و تا مسافتی بردند و صدای «مردهباد سید ضیاء» و شعارهایی که تقاضای رد اعتبارنامه سید ضیاء را نشان میداد همه از رشد سیاسی و میهنپرستی ملت ایران حکایت میکرد. چنین ملتی هرگز اسیر نمیشود.
این نوشته روزنامه رهبر نشان میدهد که حزب توده در آن روزگار چه ارزیابی درستی از مصدق داشت. در آن زمان حزب توده سازمانی بود که در آن هم کمونیستها و هم آزادیخواهانِ غیرکمونیست بودند. هدف رهبری حزب هم همین بود که در سراسر دوران جنگ ضدفاشیستی، حزب توده ایران را به گونه یک حزب آزادیخواه هواخواه رنجبران نگه دارد که آزادیخواهان با اندیشههای گوناگون بتوانند در آن بمانند؛ یعنی بیشتر جبههای از آزادیخواهان باشد تا یک حزب یکپارچه و روی همین اندیشه پایهگذاران حزب توده که بیشترشان از زندانیان سیاسی آزادشده و کمونیستهای پیشین بودند از روز نخست میکوشیدند که حتی با دکتر مصدق و مؤتمنالملک پیرنیا و دیگر آزادیخواهان در یک سازمان بمانند. لکن در کردار این اندیشه پیش نرفت. مصدق بدیشان نپیوست و جایگاه فوقحزبی خود را نگه داشت.