کتاب «سهره طلایی»، نوشته دانا تارت
بخش ۱
پوچی رهایی نمیآورد،
به حصار میانجامد.
آلبر کامو
فصل ۱ – پسری با یک جمجمه
۱
وقتی هنوز در آمستردام بودم، بعد از سالها خواب مادرم را دیدم. بیش از یک هفته بود که خودم را در هتل حبس کرده بودم. میترسیدم به کسی زنگ بزنم یا بیرون بروم. از کوچکترین صدا قلبم به تاپتاپ میافتاد و دستپاچه میشدم: زنگ آسانسور، تقتق چرخ مینیبار، حتی ساعت کلیسا که زمان را اعلام میکرد، کلیسای کریتبرخ(۱) در غرب با دینگدینگ آزاردهنده و دلگیرکنندهای که حس کاذب مرگ را همراه داشت. تمام روز روی تخت نشستم و تلاش کردم چیزی از اخبار تلویزیون هلند سر درآورم (که آن هم بینتیجه بود، چون یک کلمه هم هلندی بلد نبودم)، سرانجام وقتی که تسلیم شدم، با پالتوی شتریرنگام که روی لباس پوشیده بودم، لب پنجره نشستم و به آبراهه چشم دوختم. با عجله نیویورک را ترک کرده بودم، برای همین لباسهایی که با خودم آورده بودم به اندازهٔ کافی گرم نبودند؛ حتی برای فضای سرپوشیده.
بیرون، همهجا غرق در فعالیت و سرور بود. کریسمس بود، هنگام شب چراغها بر فراز پلهای آبراهه سوسو میزدند؛ زنان و مردان با صورتهای گل انداخته، درحالیکه باد سرد شالگردنشان را با خود میبرد و درخت کریسمس به پشت دوچرخهشان بسته بود، با سروصدا از سنگفرش خیابان میگذشتند. بعدازظهر، گروهی از نوازندگان غیرحرفهای سرود کریسمس نواخت که در آن هوای زمستانی گوشخراش و ضعیف از آب درآمد.
سرویس پذیرایی هتل چندان دلچسب نبود: سیگار به تعداد زیاد؛ ودکای ولرم معاف از مالیات. در طیّ آن روزهای بیقراری و زندگی پنهانی، احساس زندانیها را داشتم و وجب به وجب اتاق برایم حکم سلول پیدا کرده بود. اولین بار بود که به آمستردام سفر کرده بودم. تقریباً هیچ کجای شهر را با آن زیبایی ساده و هوای سرد و پربادش ندیده بودم و فقط در اتاق بودم. شهری که نمونهٔ کوچک هلند بود و حس پرشور حضور در شمال اروپا را به آدم میداد: دوغاب آهک، صداقت پروتستان آمیخته به تجملی تمامعیار که کشتیهای تجاری با خود از شرق میآوردند. مدتها نشستم و با دقت به دو تابلوی کوچک رنگِ روغن که بالای گنجهٔ لباس به دیوار آویخته بود، نگاه کردم. در یکی از تابلوها، روستاییان بر یخهای آبگیر کنار کلیسا اسکیت بازی میکردند و در دیگری قایقها در دریای ناآرام زمستانی شناور بودند، تابلوهای تزئینی بدل که هیچ چیز خاصی نداشتند، اما من طوری آنها را بررسی میکردم که گویی به رمز درآمدهاند و سرنخهایی از احساسات درونی هنرمندان فلاندری(۲) در خود دارند. بیرون، برف و باران به شیشه میخوردند و بر آبراهه میباریدند. با وجودِ پردهٔ گلدوزیشدهٔ گرانقیمت و فرش لطیف کف اتاق، هنوز هم چهرهٔ زمستان حال و هوای نامهربان سال ۱۹۴۳ را داشت؛ سختی و مشقت، چاییهای بیمایه و بدون شکر، خوابیدن با شکم گرسنه.
صبح خیلی زود که هنوز هوا روشن نشده بود، پیش از اینکه کارکنان بیشتری سر کار بیایند و سرسرای هتل شلوغ شود، به طبقهٔ پایین رفتم تا روزنامه بیاورم. کارکنان هتل آرام حرف میزدند و صدای قدمهایشان آهسته بود و چنان با بیاعتنایی به من نگاه میکردند که گویی اصلاً مرا نمیبینند؛ یک مرد بیستوهفت سالهٔ آمریکایی که هرگز در طول روز پایین نمیآمد. تلاش میکردم خودم را مجاب کنم که مدیر نوبت شب (با کتوشلوار مشکی، موی کوتاه، عینک قاب شاخی) برای ممانعت از هرگونه ناآرامی و جار و جنجال احتمالاً دست به هر کاری میزند.
هرالد تریبیون(۳)، دیگر اخباری از ماجرای من ننوشت، اما تمام روزنامههای هلندی همچنان چیزهایی مینوشتند. مطالب زیادی در مطبوعات خارجی بودند که حسرت میخوردم نمیتوانم آنها را بخوانم. قتل در پردهٔ ابهام، ناشناس. به طبقهٔ بالا رفتم و دوباره دراز کشیدم (با لباس کامل، چون هوا خیلی سرد بود). روزنامهها را روی لحاف انداختم: تصاویری از اتومبیل پلیس، نوار زرد صحنهٔ جنایت، حتی نمیتوانستم شرح زیر عکسها را هم حدس بزنم. ظاهراً به هویتم پی نبرده بودند، اما از هیچ راهی نمیتوانستم بفهمم مشخصاتی از من در اختیار دارند یا نه، شاید هم میخواستند فعلاً اطلاعاتی فاش نکنند.
اتاق، رادیاتور، یک آمریکایی با سوءپیشینه. آب سبز زیتونی آبراهه.
بیشتر اوقات سردم بود، احساس کسالت میکردم و نمیدانستم چگونه سرم را گرم کنم (یادم رفته بود کتاب با خودم بیاورم و همینطور لباس گرم)، تمام روز را در رختخواب سپری میکردم. انگار وسطِ بعدازظهر شب میشد. دایم خوابم میبرد و بیدار میشدم، آن هم وسط خشخش روزنامههایی که روی تخت ولو بودند. اغلب، خوابهای درهم و برهمی میدیدم و دلیلش همان اضطراب مبهمی بود که در طول ساعات بیداری به جانم میافتاد: پروندههای دادگاه، چمدان باز روی آسفالت و لباسهایم که همه جا پخش بود و راهروهای بیپایان فرودگاه که برای سوار شدن به هواپیما در آنها میدویدم، هواپیمایی که میدانستم هرگز سوارش نخواهم شد.
به لطف تبی که داشتم خوابهای عجیب و غریب و بسیار جذّابی میدیدم، عرقریزان دست و پا میزدم و نمیدانستم روز است یا شب. اما شبِ آخر که بدترین شب هم بود، خواب مادرم را دیدم؛ یک خواب کوتاه و مرموز که بیشتر به پیامی آسمانی شبیه بود. در مغازهٔ هابی(۴) ـ یا دقیقتر بگویم در یک فضای وهمآلود که تقریباً شبیه مغازهٔ او بود ـ ایستاده بودم که پشت سرم وارد شد و من او را در انعکاس آینه دیدم. با دیدنش از خوشحالی میخکوب شدم؛ خودش بود، دقیقاً به همان شکل، با همان ککومک، داشت به من لبخند میزد، زیباتر ولی نه پیرتر، با همان موهای تیره و حالت عجیب دهانِ رو به بالایش. حضورش خواب و خیال نبود، و وجودش تمام اتاق را فرا گرفته بود: فوقالعاده باصلابت و بسیار سرزنده و قبراق. میدانستم نمیتوانم سرم را برگردانم، با اینکه سخت مشتاقش بودم، میدانستم اگر برگردم و مستقیم به او نگاه کنم قوانین دنیای او و خودم را نقض کردهام؛ به تنها شیوهای که برایش ممکن بود نزد من آمده بود. بیآنکه حرفی بزنیم، مدتی در آینه به هم زل زدیم. اما بعد که به نظر رسید میخواهد چیزی بگوید ـ با حالتی توأم با شادی، مهر و خشم ـ لایهای از بخار بین من و او را گرفت و من بیدار شدم.
۲
اگر او زنده بود، زندگی من میتوانست بهتر باشد. بچه بودم که از دنیا رفت؛ و هرچند هر اتفاقی که بعد از او برایم پیش آمد کاملاً تقصیر خودم است، امّا وقتی او را از دست دادم دیگر نتوانستم راهم را درست بیایم تا به جای بهتری برسم؛ به یک زندگی باثبات یا مطلوب.
مرگ او حد فاصل بود: قبل و بعد. هرچند یأسآور است که بخواهم بعد از این همه سال اعتراف کنم، ولی باید بگویم که تا به امروز هرگز با کسی برخورد نکردهام که احساس کنم مثل او دوستم دارد. در کنار او همهچیز رنگ و بوی زندگی پیدا میکرد؛ پرتو جادویی نوری که به اطرافش میتاباند موجب میشد همهچیز را درخشانتر از شکل معمولیاش ببیند. یادم میآید چند هفته پیش از مرگش، در حال خوردن شام دیرهنگام در یک رستوران ایتالیایی در ویلج(۵) بودیم که یکباره آستینم را کشید، چون ناگهان چشمش به پیشخدمت افتاده بود که یک کیک تولد با شمع روشن را با تشریفات از آشپزخانه میآورد. غیرمنتظره بودن و زیبایی کیک توجهّش را جلب کرده بود. دایرهٔ کوچکی از نور لرزان بر سقف تاریک افتاده بود. بعد کیک را سر یک میز خانوادگی بردند. شعلههای شمع صورت زن سالخوردهای را روشن کرده بود، همه لبخند بر لب داشتند، پیشخدمتها دستشان را پشت سر به هم گرده زدند و گوشهای ایستادند. یک شام تولد معمولی که همیشه میشد در یک رستوران ارزانقیمت مرکز شهر دید، و من مطمئن هستم اگر مادرم مدت کمی بعد از آن از دنیا نمیرفت، فراموشش میکردم. اما بعد از درگذشتش بارها و بارها به آن فکر کردهام: آن دایرهٔ شعلهٔ شمع، نمونهای زیبا و زنده از شادیهای پیشپاافتاده و روزمره که با از دست دادن مادرم، آنها را هم از دست دادم.
مادرم زیبا بود، شاید خیلی نه؛ با این همه، زیبا بود. اوایل که از کانزاس به نیویورک آمد، بهطور نیمهوقت مانکن شد، هر چند مقابل دوربین راحت نبود و نتوانست بهخوبی از عهده کار برآید؛ گرچه موفقیتهایی کسب کرد، ولی کارش هیچوقت به بازی در فیلم نکشید.
مادرم ویژگیهای خاص خودش را داشت، کمنظیر بود، واقعاً به یاد نمیآورم که در تمام زندگیام کسی شبیه به او دیده باشم. موهای تیره داشت، پوستی سفید که در تابستان ککومک میزد، چشمانش آبی روشن و بسیار پرفروغ بودند. سرخیِ شفقرنگ گونهاش ترکیبی غیرمعمول از ویژگی ایلیاتی و سلتی بود که باعث میشد بعضیاوقات دیگران فکر کنند از اهالی ایسلند است. در حقیقت، او نیمه ایرلندی نیمه چروکی(۶) بود، و از اهالی شهری در کانزاس نزدیک مرز اوکلاهُما؛ و همیشه دوست داشت مرا با اوکلاهُمایی خواندن خودش به خنده بیندازد، گرچه مثل اسب مسابقه خوشنما، برازنده و جسور بود. آن شخصیت کمنظیر متأسفانه در عکسها کمی خشک و مستبد به نظر میرسد ـ ککومکها با آرایش پوشانده شدهاند، موهایش در پشت گردن، مانند نجیبزادگان «داستان گِنجی(۷)»، دماسبی است ـ و چیزی که اصلاً نشان داده نمیشود، شخصیت مهربان، صمیمی، شاد و غیرقابل پیشبینیاش است. من بیش از همه عاشق این ویژگیاش بودم. از آرامشی که در عکسها از او ساطع میشود کاملاً پیداست که اهمیتی به دوربین نمیداد. حالتش طوری است که گویی با هوشیاری تمام، درست عین ببر، خودش را در برابر حمله آماده کرده است. اما در زندگی اینطور نبود. با چابکی پر شر و شوری راه میرفت، حرکاتش سبک و یکباره بودند، همیشه روی لبه صندلی مینشست، مثل پرندگان زیبای باتلاق که آمادهٔ رمیدن و پرواز به دوردست هستند. عاشق عطر چوب صندل بودم که همیشه به خود میزد، تند و دور از انتظار. عاشق خشخش پیراهن آهاردارش بودم که وقتی دولا میشد تا پیشانیام را ببوسد، به گوش میرسید. خندهاش کافی بود تا مرا وادارد دست از هر کاری که به آن مشغول بودم بکشم و دنبالش در خیابان راه بیفتم. هر کجا میرفت مردها از گوشهٔ چشم نگاهش میکردند، گاهی هم طوری به او زل میزدند که کمی ناراحتم میکرد.
مرگش تقصیر من بود. دیگران همیشه اینقدر شعور داشتند که به من اطمینانخاطر بدهند که اینطور نیست؛ تک فرزند، کی فکرش را میکرد، حادثهٔ وحشتناک، شانس خراب، میتوانست برای هرکسی رخ بدهد. همهاش حقیقت داشت، ولی من یک کلمهاش را هم قبول نداشتم.
در نیویورک اتفاق افتاد، دهم آوریل، چهارده سال پیش. (به تاریخ که میرسم دستم میلرزد، نمیتوانم بنویسم. فقط قلم را روی کاغذ حرکت میدهم. روزی بود مثل روزهای دیگر، اما حالا مثل یک میخ زنگزده از تقویم بیرون زده است.)
اگر روز طبق برنامه پیش رفته بود، آن روز هم مثل روزهای دیگر بیسروصدا میگذشت و در آسمان محو میشد، بیآنکه ردی از خود در باقی روزهای کلاس هشتم من بگذارد. آیا در خاطرم میماند؟ کم، شاید هم اصلاً. البته حسِ آن روز صبح حتی از لحظهٔ حاضر هم ملموستر است، حتی نم هوا. شب قبلش باران آمده بود، چه توفان بدی! مغازهها را آب گرفته بود و یکی دو تا از ایستگاههای مترو بسته شدند؛ من و او دوتایی روی فرش خیس بیرون مجتمع مسکونیمان ایستاده بودیم، دربان محبوب او، گلدی(۸) که احترام زیادی به مادرم میگذاشت، اول خیابان پنجاه و هفتم ایستاد و دستش را بالا گرفت تا برایمان تاکسی بگیرد. اتومبیلها به سرعت رد میشدند و پردهای از آب گلآلود به اطراف میپاشیدند؛ ابرهای متراکم بارانزا بر فراز آسمانخراشها میلغزیدند و در آسمان آبی شفاف، تکهتکه، رانده میشدند. و این پایین، در خیابان، زیر دود و گاز، باد مثل بهار نمدار و لطیف بود.
صدای گلدی در هیاهو و همهمهٔ خیابان به گوش رسید.
ـ خانم، این تاکسی پر است.
گلدی از سر راه کنار رفت، یک تاکسی شلپشلپکنان گذشت، چراغهایش را هم خاموش کرد. گلدی از سایر نگهبانان کوچکتر بود: جوانی رنگپریده، لاغر و بانشاط، بوکسورِ سفیدپوستِ سبکوزن سابق، از اهالی پوئرتوریکو(۹). گاهی صورتش از مستی شب قبل پفآلود بود، اما همچنان قوی، چابک و تندوتیز بهنظر میرسید. همیشه در حال لودگی بود، اغلب هم سیگار گوشهٔ لب داشت. از این پا به آن پا جابهجا میشد و در هوای سرد به دستکش سفیدش «ها» میکرد. به زبان اسپانیایی لطیفه تعریف میکرد و نگهبانهای دیگر را میخنداند.
از مادرم پرسید:
ـ مثل اینکه امروز صبح حسابی عجله دارید؟
برچسب روی سینهاش او را «برت د(۱۰)» معرفی میکرد. اما به خاطر دندان طلا و حرف اول اسم فامیلش همه گلدی صدایش میکردند.
ـ نه خیلی، وقت داریم هنوز.
مادرم خسته به نظر میرسید، وقتی داشت شال را که باز شده بود و در باد تکان میخورد، دور گردنش محکم میکرد، دستش میلرزید.
احتمالاً گلدی هم متوجه شده بود، چون با حالتی تقریباً سرزنشآمیز نگاهی به من کرد (عقبعقبی رفته و کنار گلدان بتنی جلوِ ساختمان ایستاده بودم.) نگاهم به همه جا بود جز مادرم. گلدی به من گفت:
ـ با قطار نمیروید؟
مادرم وقتی دید نمیدانم چه جوابی بدهم، با کمی تردید گفت:
ـ چند کار هست که باید انجام بدهیم.
من معمولاً توجه زیادی به لباسهایش نمیکردم، اما لباسی که آن روز پوشیده بود (بارانی سفید، شال نازک صورتی، یک جفت کفش تخت دورنگ سفید و سیاه) چنان در ذهنم حک شده که حالا برایم سخت است او را جور دیگر تجسم کنم.
من سیزده ساله بودم. اصلاً دوست ندارم به یاد بیاورم که آن روز صبح چهقدر از دست هم ناراحت بودیم. رفتارمان چنان خشک و رسمی بود که نگهبان هم متوجه شده بود؛ وقتهای دیگر مدام با هم حرف میزدیم، اما آن روز صبح حرف زیادی با هم نداشتیم، دلیلش این بود که آن روز به مدرسه راهم نمیدادند، یک روز تعلیقم کرده بودند. روز قبل به محل کارش زنگ زده بودند؛ وقتی به خانه آمد خاموش و عصبانی بود؛ بدتر اینکه نمیدانستم چرا آن روز از مدرسه اخراج شدهام. با این همه هفتادوپنج درصد مطمئن بودم که آقای بیمن(۱۱)، سربزنگاه، مرا درحالیکه در حیاط مدرسه سیگار میکشیدم از پنجرهٔ طبقهٔ دوم دیده است؛ احتمالاً همان موقع که داشت از دفترش به اتاق معلمان میرفت. (شاید هم مرا کنار تام کیبل(۱۲) که سیگار میکشید، دیده بود؛ کاری که از نظر مدرسهام به اندازهٔ خودِ سیگار کشیدن تخلف محسوب میشد). مادرم از سیگار متنفر بود. والدینش، که من بسیار دوست داشتم از آنها برایم حرف بزند و بهناحق پیش از اینکه فرصت دیدنشان نصیبم شود از دنیا رفتند، پرورشدهندهٔ اسب بودند و به تمام غرب سفر میکردند و با تربیت اسب مورگان روزگار میگذراندند. اهل نوشیدن کوکتل بودند و کاناستا(۱۳)بازان پرشوری که هر سال به «کنتاکی دربای(۱۴)» میرفتند و در خانهشان قوطیهای نقرهای سیگار نگه میداشتند. تا اینکه یک روز مادربزرگم وقتی از اصطبل به خانه برمیگشت، از درد به خود پیچید و خون بالا آورد. بقیهٔ سالهای نوجوانی مادرم، کپسول اکسیژن بود که در ایوان جلویی میگذاشتند. پرده کرکرهٔ اتاقخواب هم همیشه پایین بود.
اما همانطور که میترسیدم ـ و ترسم هم بیعلت نبود ـ، سیگار تام ظاهر قضیه بود. مدتی بود در مدرسه مشکل داشتم؛ مربوط میشد به چند ماه پیش که پدرم من و مادرم را گذاشت و رفت، شاید هم در آن زمان فقط شدت پیدا کرد. ما هیچوقت علاقهٔ چندانی به او نداشتیم، من و مادرم بدون او شادتر زندگی میکردیم. اما آنجوری که ما را ترک کرد باعث شد دیگران شوکه شوند (بدون پول، بدون خرجی، حتی آدرسش را نداد). معلمهای منطقهٔ آپر وست ساید(۱۵) برایم ناراحت بودند و میخواستند همدلی بیشتری از خود نشان دهند و حمایتم کنند. حمایت هم کردند، هزینهٔ تحصیلی و انواع مقرری شامل حالم شد، حتی وقتی هم مهلتش تمام شده بود. دوباره و سه باره به من فرصت دادند. بیش از چند ماه، چنان سر طناب را شل کردند و آزادم گذاشتند که بالاخره در مخمصهٔ بزرگی افتادم.
در نتیجه، جلسهای تشکیل دادند و من و مادرم را احضار کردند. جلسه زودتر از ساعت یازدهونیم تشکیل نمیشد، ولی چون مادرم مجبور بود صبح، مرخصی بگیرد، زودتر راه افتاده بودیم. داشتیم به «وست ساید» میرفتیم تا صبحانه بخوریم (گمان میکردم میخواهد با من صحبت کند) و برای یکی از همکارانش هدیهٔ تولد بخرد. شب گذشته تا ساعت دو و نیم بیدار بود. صورتش را زیر نور صفحهٔ کامپیوتر میدیدم که منقبض شده است. ایمیل مینوشت و کارهایش را برای صبح روز بعد که به مرخصی میرفت، سروسامان میداد.
گلدی با لحن نسبتاً خشمآلودی به مادرم گفت:
ـ شما را نمیدانم، ولی من که میگویم بهار امسال همهاش بارندگی است، هی باران، هی باران.
لرزشی به خودش داد، با حالتی مسخره یقهاش را بست و نگاهی به آسمان انداخت.
ـ به گمانم امروز بعدازظهر هوا صاف شود.
دستش را به هم مالید و ادامه داد:
ـ آره، حتماً. ولی من برای تابستان آمادهام. مردم شهر را ترک میکنند، چون متنفرند از تابستان. از گرما مینالند، اما من پرندهٔ استوایی هستم. هر چه گرمتر بهتر، توی این هواست که سرحال میشوم!
کف زد و روی پاشنهٔ پا چند قدم عقب رفت.
ـ و به شما میگویم از چه چیز بیشتر از همه خوشم میآید. اینکه اینجا حسابی خلوت میشود. ژوئیه بیا و ببین. کل ساختمان خالی است، بیسروصدا. همه رفتهاند.
یک تاکسی با سرعت گذشت و گلدی بشکنی زد.
ـ تعطیلات من است.
مادرم گفت:
ـ اینجا از گرما نمیپزی؟
مادرم عادت داشت با گارسونها، دربانها و کارگرهای پیر خسخسی توی خشکشویی گپ بزند، و پدر خشک و افادهایام بهشدت از این اخلاق مادرم بدش میآمد.
ـ منظورم این است که لااقل زمستانها آدم میتواند لباس اضافه بپوشد…
ـ گوش کنید. شما که زمستانها دربانی نمیکنید. زمستانها هوا سرد است. هیچ فرقی هم نمیکند که آدم چند کت و کاپشن روی هم بپوشد و چند تایی کلاه سرش کند. مجبوری بیرون در بایستی. توی ژانویه، فوریه، و باد هم از طرف رودخانه میآید.
مضطرب و پریشان ایستاده بودم و ناخن شستم را میجویدم. به تاکسیها زل زده بودم که بهسرعت از مقابل گلدی که دستش را با دیدن آنها بالا میگرفت، میگذشتند. میدانستم این انتظار طاقتفرسا تا وقت جلسه، یعنی ساعت یازده و نیم ادامه دارد. تنها کاری که باید انجام میدادم این بود که ساکت بایستم و هیچ سؤالی نپرسم تا مبادا خودم را لو بدهم. هیچ حدسی نمیزدم که آنها با دیدن من و مادرم در دفتر مدرسه، چه چیزهایی میخواهند بگویند؛ خود کلمهٔ «جلسه» گویای آن بود که مسئولان هستند، اتهاماتی مطرح میشود، بعد هم دفاع از خود و احتمالاً اخراج از مدرسه. اگر از کمکهزینهٔ تحصیلی محروم میشدم، فاجعه به بار میآمد؛ از وقتی پدرم ما را ترک کرد با مشکل مالی روبهرو بودیم. میتوانم بگویم حتی پول اجارهٔ آپارتمان را هم نداشتیم. غیر از اینها، به شدت دچار دلشوره و اضطراب بودم که مبادا آقای بیمن به طریقی فهمیده باشد که من و تام کیبل زمانی که نزد او به همپتونز(۱۶) رفته بودم، به قصد دزدی وارد خانههایی میشدیم که مردم برای تعطیلات اجاره میکردند. میگویم «وارد میشدیم»، چون هیچوقت مجبور نشدیم قفل در را بشکنیم یا به خانهها خسارت بزنیم (مادر تام در بنگاه معاملات ملکی کار میکرد؛ با کلید یدک که از جاکلیدی دفترش بلند میکردیم وارد خانهها میشدیم). عمدتاً کمد و کشوهای میز آرایش را میگشتیم، اما چیزهایی هم برمیداشتیم، مثل آبجو از یخچال، بازیهای ایکسباکس و دیویدی و پول. روی هم، نود و دو دلار گیرمان آمده بود: چند پنج دلاری و ده دلاری در پیشخان آشپزخانه، مقداری پول خرد در جیب لباسهای داخل رختشویخانه.
هر وقت یادش میافتادم، حالم بد میشد. با اینکه ماهها از آن میگذشت و من تلاش میکردم با این استدلال خودم را قانع کنم که آقای بیمن از کجا میتواند بفهمد ما وارد خانههای مردم شدیم ـ واقعاً از کجا میتوانست بفهمد؟ ـ باز هم فکرم هزار راه میرفت. من مصمم بودم تام را لو ندهم (هرچند مطمئن نبودم که او هم همین تصمیم را داشته باشد) اما در موقعیت بدی قرار داشتم. چهطور اینقدر احمق بودم؟ دزدکی وارد خانههای مردم شدن جرم بود؛ افراد برای آن به زندان میافتادند. شب قبل، ساعتها بیآنکه یک لحظه چشم روی هم بگذارم، با عذاب زیاد دراز کشیده بودم. یکسره غلت زدم و به رگبار باران که به پنجرهٔ اتاقم میکوبید، زل زده بودم. نمیدانستم اگر موضوع لو رفته باشد، چه بگویم. من که اصلاً نمیدانستم آنها از چه چیزهایی خبر دارند، چگونه میتوانستم از خودم دفاع کنم؟
گلدی آه عمیقی کشید. دستش را پایین آورد و روی پاشنهٔ پا عقبعقب به طرف مادرم رفت.
به مادرم گفت:
ـ آدم باورش نمیشود.
گلدی، بیحال و وارفته، نگاهش به خیابان بود.
ـ توی سوهو(۱۷) سیل آمد. خودتان شنیدید. کارلوس میگفت که چند خیابان را بستند.
با قیافهای محزون به گروهی از کارگران چشم دوختم که غمگین و بیدلودماغ، از اتوبوس سراسری شهر مثل یک دسته زنبور به خیابان سرازیر میشدند. اگر کمی به سمت غرب خیابان میرفتیم، شانس بیشتری برای سوارشدن به تاکسی داشتیم. اما من و مادرم به اندازهٔ کافی گلدی را میشناختیم و میدانستیم اگر راه میافتادیم و میرفتیم، دلخور میشد. در همان لحظه، یک تاکسی با چراغ روشن وسط خیابان سُر خورد و به طرف ما آمد، چنان ناگهانی که همه از جا پریدیم. آب متعفن و بدبو به اطراف پاشیده شد.
همین که تاکسی ایستاد، گلدی عقب پرید و گفت:
ـ ببینید!
بعد که دید مادرم چتر با خود ندارد، گفت:
ـ صبر کنید.
به داخل ساختمان رفت، سراغ اشیای گمشده و چترهای فراموششده که کنار شومینه در یک جعبهٔ برنجی نگهداری میکرد و روزهای بارانی به این و آن میداد.
مادرم با صدای بلند گفت:
ـ نه.
دست توی کیفش کرد تا چتر تاشو کوچک راهراه آبنباتیاش را بیرون بیاورد.
ـ گلدی خودت را اذیت نکن. من…
گلدی برگشت و وقتی مادرم سوار تاکسی شد، در را برایش بست. بعد خم شد و به شیشه زد. گفت:
ـ روز خوبی داشته باشید.
سهره طلایی
نویسنده : دانا تارت
مترجم : مریم مفتاحی