کتاب مرد صدسالهای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد
هیچ کس بهتر از بابابزرگ نمی توانست مستمعانش را مسحور کند، وقتی که روی نیمکت محبوبش می نشست و، تکیه داده بر عصایش، در حالی که توتونش را می جوید، برایمان قصه می گفت. ما نوه ها با چشمان گشاده از حیرت می پرسیدیم: “بابابزرگ… یعنی این ها راست است؟” بابابزرگ جواب می داد: “اونایی که فقط حرف راست می زنند، لایق نیستند که آدم به حرفشان گوش بدهد.” این کتاب را به او تقدیم می کنم.
یوناس یوناسن
و من هم این ترجمه را پیشکش می کنم به دوست و نویسنده عزیز، رضا دانشور به پاس دوستی اش و کتاب های عالی که همیشه برای خواندن به من معرفی کرده و یکیش هم همین است.
رضای عزیز، عمرت درازباد، سال های سال، با ذهن تیز و به روز همچون همیشه، و نیروی سرشار زندگی در جسم و جانت.
فرزانه طاهری
۱
دوشنبه، دوم مه ۲۰۰۵
شاید با خودتان بگویید که میشد زودتر تصمیمش را بگیرد، و آنقدر مرد باشد که دیگران را از این تصمیم باخبر کند. اما آلن کارلسن هرگز اهل تأملات طولانی نبود.
برای همین هنوز درست این فکر در مغز پیرمرد جایگیر نشده بود که پنجرهٔ اتاقش در طبقهٔ همکف خانهٔ سالمندان در شهر مالمشوپینگ را باز کرد و قدم به بیرون گذاشت ــ به باغچه.
این عملیات مستلزم مختصر تلاشی بود، چون آلن صدساله بود. در واقع درست همین روز صدساله میشد. کمتر از یک ساعت دیگر جشن تولدش در تالار نشیمن خانهٔ سالمندان شروع میشد. قرار بود شهردار بیاید. و روزنامهٔ محلی. و همهٔ سالمندان دیگر. و کل کارکنان، به رهبری خانم مدیر آلیس بدخلق.
فقط خود صاحب جشن تولد بود که خیال نداشت پیدایش شود.
۲
دوشنبه دوم مه ۲۰۰۵
آلن کارلسن، ایستاده در باغچهای که در سرتاسر یک ضلع خانهٔ سالمندان ادامه داشت، مکث کرد. کت قهوهای و شلوار قهوهای به تن داشت و یک جفت دمپایی روفرشی قهوهای پایش بود. نمیخواست مد تازهای درست کند؛ در این سنوسال کمتر آدمی چنین میکند. داشت از جشن تولد خودش فرار میکرد، که باز از یک آدم صدساله بعید بود، بگذریم که حتی صدساله شدن هم اتفاق نادری است.
آلن به این فکر میکرد که باید تقلا کند و دوباره از پنجره خودش را بالا بکشد تا کفش و کلاهش را بردارد یا نه، اما وقتی دست برد و دید که کیف پول در جیب بغلش است، نتیجه گرفت که همین کافی است. تازه، خانم مدیر آلیس بارها اثبات کرده بود که حس ششم دارد (آلن بطر ودکایش را هر جا که قایم میکرد، او پیدایش میکرد)، و ممکن بود در همان لحظه به گمان اینکه کلکی در کار است مشغول سرک کشیدن در اتاقش باشد. آلن، با زانوهای قرچقرچیاش پا از باغچه که به بیرون میگذاشت، با خود گفت که بهتر است حالا که میتواند، راه بیفتد. در کیف پولش، تا جایی که به خاطر داشت، چند اسکناس صدکرونی ذخیره کرده بود ــ غنیمت بود، چون اگر میخواست مخفی شود به پول نقد نیاز داشت.
برگشت تا نگاه آخر را به خانهٔ سالمندان بیندازد که ــ تا همین چند لحظه پیش ــ گمان میکرد آخرین اقامتگاهش روی کرهٔ زمین خواهد بود، و بعد به خودش گفت که میتواند وقتی دیگر بمیرد، در جایی دیگر.
مرد صدساله در دمپایی شاشش (اسمش این بود چون مردانی که سنوسالی از آنها گذسته است ندرتاً جلوتر از کفششان میشاشند)، اول از وسط یک پارک گذشت و بعد از کنار کشتزاری بیحصار حرکت کرد که گهگاه در این شهر کوچک که معمولاً آرام بود بازاری در آن برپا میشد. آلن، چند صد متری که رفت، کلیسای قرون وسطایی ناحیه را دور زد و پشت آن روی نیمکتی کنار سنگ قبرها نشست تا استراحتی به زانوهای دردمندش بدهد. شهر مذهبیای نبود که آلن نگران باشد کسی در محوطهٔ کلیسا مزاحمش شود. متوجه تصادف کنایهدار شد. او در همان سالی متولد شده بود که هنینگ آلگوتسن که زیر سنگی درست در مقابل نیمکتش آرمیده بود. اما یک تفاوت مهم اینجا بود ــ هنینگ شصتویک سال پیش جان به جانآفرین تسلیم کرده بود. اگر آلن کنجکاوتر میبود شاید از خود میپرسید که هنینگ در سیونه سالگی به چه دلیل مرده است. اما آلن کاری به کار مردم نداشت، زنده یا مرده. همیشه همینطور بود و همیشه همینطور میماند.
در عوض فکر کرد که احتمالاً تمام آن سالها که در خانهٔ سالمندان نشسته بوده و احساس میکرده که بد نیست بمیرد و عطای این زندگی را به لقایش ببخشد اشتباه میکرده است. هر قدر هم درد و مرض داشته بود، فرار کردن از خانم مدیر آلیس بسیار جالبتر و آموزندهتر از سیخ خوابیدن در عمق دو متر در آن زیر بود. صاحب جشن تولد، این فکر را که کرد، به رغم زانوهای شاکیاش بلند شد و با هنینگ آلگوتسن خداحافظی کرد و فرارش را که اصلاً برایش برنامهریزی نکرده بود ادامه داد. آلن از وسط گورستان به سمت جنوب رفت، تا اینکه دیواری سنگی سر راهش پدیدار شد. بلندیاش یک متر هم نبود، اما آلن صدساله بود نه قهرمان پرش ارتفاع. ایستگاه اتوبوس مالمشوپینگ آن طرف بود و پیرمرد ناگهان متوجه شد که پاهای لرزانش او را به سمت ساختمانی میبرد که ممکن است بسیار به درد بخور باشد. زمانی، سالها پیش، آلن از کوههای هیمالیا عبور کرده بود. هیچ هم کار سادهای نبود. آلن حالا به آن تجربه فکر کرد، حالا که مقابل آخرین مانع میان خودش و ایستگاه ایستاده بود. چنان با تمرکز موضوع را بررسی کرد که دیوار سنگی گویی پیش چشمانش آب رفت. و وقتی به پایینترین حد خود رسید، آلن از آن بالا خزید، گور پدر سنوسال و درد زانوها.
نمیشد گفت مالمشوپینگ شهر شلوغی است، و این صبح آفتابی وسط هفته هم استثنا نبود. آلن از وقتی که ناگهان تصمیم گرفته بود در جشن تولد صدسالگیاش شرکت نکند هیچ بنی بشری را ندیده بود. وقتی آلن پاکشان وارد سالن انتظار ایستگاه شد، سالن تقریباً خالی بود. تقریباً. در سمت راست دو باجهٔ بلیطفروشی بود که یکیش بسته بود. پشت آن یکی مرد کوچکاندامی با عینک کوچک گرد نشسته بود، موهای تنکش را به یک طرف شانه زده بود و کت اونیفرم به تن داشت. مرد از صفحهٔ کامپیوترش که چشمانش را بلند کرد نگاهی دلخور به او انداخت. شاید احساس میکرد که سالن انتظار دارد زیادی شلوغ میشود، چون در یک گوشه شخص دیگری هم بود، مرد جوانی ریزنقش، با موهای بور چرب بلند، ریش گوریده و کاپشن کتانی که پشتش نوشته بود دیگر هرگز. انگار مرد جوان سواد نداشت، چون داشت سعی میکرد درِ توالت معلولان را باز کند، هرچند که رویش نوشته شده بود «خراب است». کمی بعد، به طرف توالت دیگر رفت، اما آنجا با مشکل دیگری روبه رو شد. از قرار معلوم نمیخواست از چمدان بزرگ خاکستریرنگ چرخدارش جدا شود، اما اتاقک آنقدر کوچک بود که دوتایی در آن جا نمیشدند. به نظر آلن رسید که مرد جوان یا باید وقتی کارش را میکند چمدان را بیرون بگذارد، یا اینکه بگذارد چمدان اتاقک را اشغال کند و خودش آن بیرون بماند. اما آلن نگرانیهای عاجلتری داشت. با تلاش برای حرکت دادن پاها به ترتیب درست، پاکشان با گامهای کوچک به سراغ مرد کوچولوی پشت باجهٔ دایر رفت و پرسید که امکان حملونقل عمومی به سمتی، هر سمتی که باشد مهم نیست، در ظرف چند دقیقهٔ بعدی کدام است و اگر چنین امکانی هست چقدر باید بدهد؟ مرد کوچک به نظر خسته میرسید. احتمالاً در نیمههای سؤال آلن ذهنش به جای دیگر رفته بود، چون چند لحظه بعد گفت:
«میخواهید کجا بروید؟»
آلن نفس عمیقی کشید، و به مرد کوچک یادآور شد که قبلاً گفته که خود مقصد، و طبعاً وسیلهٔ حملونقل، آنقدر برایش اهمیت ندارد که الف) زمان حرکت، و ب) هزینهٔ آن.
مرد کوچک در سکوت جدول زمانبندی را نگاه کرد و فرصت داد که کلمات آلن در ذهنش جا بگیرد. «اتوبوس شماره ۲۰۲ سه دقیقهٔ دیگر به سمت اِسترِنگنِس حرکت میکند. به دردتان میخورد؟» آلن گفت که بله. مرد کوچک گفت که اتوبوس از بیرون در ترمینال راه میافتد و راحتتر است که بلیط را از خود راننده بخرد.
آلن به صرافت افتاد که مرد کوچک اگر بلیط نمیفروشد پشت گیشه چه میکند، اما چیزی نگفت. مرد کوچک احتمالاً خودش هم از همین حیران بود. آلن از او برای کمکش تشکر کرد و سعی کرد دستی به کلاهش ببرد که در آن شتابی که به خرج داده بود آن را جا گذاشته بود.
مرد صدساله تنها به اتفاق افکارش روی یکی از دو نیمکت خالی نشست. جشن تولد نکبتی در خانه ساعت سه شروع میشد، و این یعنی دوازده دقیقهٔ دیگر. هر آن ممکن بود شروع کنند به کوبیدن در اتاق او، و بعد خانه منفجر میشد. از فکرش لبخند زد. بعد، از گوشهٔ چشم دید که کسی نزدیک میشود. مرد ریزنقش جوان با چمدان بزرگش که به دنبالش روی چهار چرخ کوچک حرکت میکرد یکراست به طرف آلن میآمد. آلن متوجه شد که شاید نتواند از باز کردن سر حرف با جوان مودراز طفره برود. شاید هم آنقدرها بد نبود. ممکن بود سردربیاورد که جوانان امروز دربارهٔ این چیز و آن چیز چه فکر میکنند. گفتگو رخ داد، اما بدون آن تحلیل اجتماعی عمیقی که آلن گمان برده بود. مرد جوان چند متری آنطرفتر متوقف شد و انگار لحظهای پیرمرد را برانداز کرد و بعد گفت:
«سلام.»
آلن با لحنی صمیمانه پاسخ داد و گفت که برایش بعدازظهر خوبی آرزو میکند و بعد پرسید که چه خدمتی از دستش برمیآید. معلوم شد که خدمتی برمیآید. مرد جوان از آلن خواست که وقتی میرود خود را سبک کند مراقب چمدانش باشد. البته خودش گفت که:
«باید بروم خودم را خالی کنم.»
آلن پاسخ داد که هرچند پیر و ازکارافتاده است، وضع چشمش هنوز روبه راه است و به نظر نمیرسد که پاییدن چمدان مرد جوان چنان کار شاقی باشد که از عهدهاش برنیاید. البته توصیه کرد که مرد جوان در سبک کردن خود کمی عجله کند ــ البته بدون اینکه اصطلاح خود مرد جوان را به کار ببرد ــ چون آلن میبایست سوار اتوبوس شود.
مرد جوان تکهٔ آخر را نشنید. نیاز اضطراریاش او را پیش از اینکه آلن حرفش را تمام کند به سمت توالت کشاند.
مرد صدساله هرگز نگذاشته بود آدمها او را از کوره درببرند، حتی وقتی که دلیل کافی وجود داشت، و از رفتار بینزاکت مرد جوان نرنجید. اما نمیتوانست مهرش را هم به دل بگیرد، و احتمالاً همین در آنچه بعداً رخ داد بیاثر نبود.
اتوبوس شمارهٔ ۲۰۲ درست چند لحظه بعد از اینکه در توالت پشت مرد جوان بسته شد مقابل ورودی ترمینال رسید. آلن به اتوبوس و بعد به چمدان نگاه کرد، بعد باز به اتوبوس و باز به چمدان. با خود گفت که چرخ دارد. بندی هم دارد که با آن میکشندش. و بعد آلن با اتخاذ آنچه باید اذعان کرد تصمیم به «آری» گفتن به زندگی بود خودش را غافلگیر کرد.
رانندهٔ اتوبوس باوجدان و مؤدب بود. پیاده شد و به مرد بسیار سالخورده با چمدان بزرگ کمک کرد سوار اتوبوس شود.
آلن از او تشکر کرد و کیف پولش را از جیب بغل کتش درآورد. در همان ضمن که آلن ششصدوپنجاه کرون اسکناس و چند سکه را میشمرد، راننده فکری بود که این آقا احتمالاً میخواهد تمام راه تا اِسترِنگنِس را برود. اما آلن بهتر آن دید که مقتصد باشد، برای همین یک اسکناس پنجاه کرونی را دراز کرد و پرسید: «با این تا کجا میتوانم بروم؟»
راننده با خوشخلقی گفت که به آدمهایی عادت کرده که میدانند میخواهند کجا بروند و نمیدانند کرایهاش چقدر میشود، اما این درست برعکسش بود. بعد به برنامهاش نگاه کرد و جواب داد که با چهلوهشت کرون میتواند با این اتوبوس تا ایستگاه قطار بیرینگه برود.
به نظر آلن همین خوب بود. راننده چمدان تازهبهسرقترفته را در محل بار در پشت صندلیاش گذاشت و آلن در ردیف اول سمت راست جای گرفت. از آنجا میتوانست از پنجرهٔ سالن انتظارِ ایستگاه داخل را ببیند. در توالت هنوز بسته بود که اتوبوس راه افتاد. آلن با فکر اینکه چه سرخوردگیای در انتظار مرد جوان است به خاطر خود او امیدوار بود که آن تو اوقات خوشی داشته باشد. اتوبوس به مقصد اِسترِنگنِس آن روز بعدازظهر چندان شلوغ نبود. در ردیف پشتی زنی میانسال نشسته بود، در وسط مادری جوان که با دو فرزندش بهزحمت سوار شده بود، یکیشان در کالسکه بود، و آن جلوی جلو مردی بغایت پیر.
این مسافر از خود میپرسید که چرا یک چمدان بزرگ خاکستریرنگ چهارچرخه را دزدیده است. علتش این بود که میتوانست و چون صاحبش بیتربیت بود، یا به این دلیل که در چمدان ممکن بود یک جفت کفش و حتی یک کلاه باشد؟ یا شاید هم علتش این بود که پیرمرد چیزی نداشت از دست بدهد؟ آلن واقعاً نمیتوانست بگوید که چرا این کار را کرده است. فکر کرد وقتی زندگی به وقتِ اضافه کشیده راحت میشود پا از گلیم خود درازتر کرد، و روی صندلی جا خوش کرد.
تا اینجا آلن از آنچه در آن روز اتفاق افتاده بود راضی بود. بعد چشمانش را برای چرت بعدازظهر بست.
در همین لحظه، خانم مدیر آلیس درِ اتاق شمارهٔ ۱ را در خانهٔ سالمندان زد. باز در زد و در زد. «آلن، مسخره بازی درنیاور. شهردار و همهٔ آنهای دیگر رسیدهاند. صدایم را میشنوی؟ دم که دوباره به خمره نزدهای، هان؟ همین الان بیا بیرون، آلن! آلن؟»
حدوداً در همین زمان، درِ تا اطلاعِ ثانوی تنها توالتِ دایرِ ایستگاه مالمشوپینگ باز شد. مرد جوانی که خودش را مضاعف سبک کرده بود بیرون آمد. چند قدم به میان اتاق انتظار برداشت، کمربندش را با یک دست محکم کرد و با انگشتان دست دیگر موهایش را شانه کرد. بعد بیحرکت ماند، به دو نیمکت خالی خیره شد و به چپ و راست نگاه کرد. همین وقت فریاد برآورد:
«ای وای، خاک بر سرم…!»
بعد دیگر زبانش بند آمد تا باز توانست کلمات را پیدا کند:
«میکشمت، حرامزادهٔ هافهافو. دستم بهت برسد.»
مرد صدسالهای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد
نویسنده : یوناس یوناسن
مترجم : فرزانه طاهری