معرفی کتاب «دنیا بدون تو»، نوشته ژیل سانترپولو

«ژیل سانتوپولو»، مدرک کارشناسی خود را در ادبیات انگلیسی از دانشگاه کلمبیا و کارشناسی ارشد خود را در نویسندگی از دانشکدهٔ هنرهای زیبایی ورمونت دریافت کرد. او نویسندهٔ سه سری کتاب موفق برای کودکان و بزرگسالان بوده است و همینطور به عنوان مدیر ویراستاری در انتشارات فیلومل به عنوان یکی از زیر مجموعههای انتشارات پنگوئن فعالیت داشته است. ژیل به عنوان استاد حقالتدریسی دانشکدهٔ کارشناسی ارشد هنرهای زیبایی دانشگاه نیواسکول به نقاط مختلف دنیا سفر کرده و در مورد نویسندگی سخنرانی میکند. او ساکن نیویورک است.
مقدمه مترجم
رمان «دنیا بدون تو» نخستین رمان نویسندهٔ آمریکایی، خانم ژیل سانتوپولو به شمار میرود که برای مخاطب بزرگسال به رشتهٔ تحریر درآمده است. خانم سانتوپولو پیش از نگارش این رمان، مجموعه کتابهای موفقی را برای نوجوانان و کودکان نوشته بود. رمان «دنیا بدون تو» در اردیبهشت ماه ۱۳۹۶ در آمریکا منتشر و بلافاصله به چندین زبان دیگر ترجمه و در کشورهایی مانند نروژ، سوئد، آلمان، جمهوری چک، برزیل، اسپانیا، پرتقال، اسلواکی، هلند، مجارستان، بریتانیا، ایتالیا، فرانسه و چندین کشور دیگر منتشر گردید. داستان بنیادین رمان، حول محور عشق و انتخاب شکل میگیرد. قهرمان اصلی داستان درگیر عشقی میشود که او را مجبور میکند به انتخابهایی دست بزند که ممکن است لزوماً مطلوب او نباشند. به قول نویسندهٔ آمریکایی، خانم کارولین لیویت، چه چیزی میتواند خانمانبراندازتر از عشق باشد؟
در رمان «دنیا بدون تو»، سیزده سال از زندگی قهرمان داستان، لوسی کارتر به زبانی شیوا و دوستداشتنی روایت میشود. لوسی کارتر مثل میلیونها انسان دیگری که در این دنیا زندگی میکنند، فراز و نشیبهایی را در زندگی تجربه میکند که داستان این رمان را میسازند. آنچه این رمان را از روایتهای ساده و همیشگی که به صورت روزمره در اطرافمان میبینیم متمایز میکند، چیزی نیست جز نحوهٔ روبرو شدن لوسی و سایر قهرمانان داستان با مفهوم «انتخاب».
خانم سانتوپولو معتقد است این رمان، قصیدهای است نفسگیر پیرامون اینکه حاضریم برای رسیدن به رویاهایمان تا کجا پیشروی و چه چیزهایی را بر سر راه عشقی که قرار است پایان غافلگیرکننده و پراحساسی داشته باشد، قربانی کنیم.
رمان «دنیا بدون تو» با نقدهای مثبت بسیاری روبرو شده است که باعث میشوند «ژیل سانتوپولو»، ورودی موفق به دنیای رمانهای بزرگسالان داشته باشد. در بسیاری از نقدهایی که بر رمان نوشته شده است، چالشهایی که نویسنده پیش روی قهرمان داستان میآفریند به عنوان نمادهایی از وقایع ساده، اما تأثیرگذار زندگی مورد ستایش منتقدین قرار گرفته است. «رنه کارولین» نویسندهٔ «یو اس اِی تودی» دربارهٔ کتاب میگوید:
«سانتوپولو توانسته هیجان و ویرانگری عشق را به خوبی به تصویر بکشد. کتاب را که در دست گرفتم نتوانستم تا تمام شدنش زمین بگذارم. پایان کتاب، اشک را به چشمانم آورد. کتابی رومانتیک و اثرگذار که باعث میشود همهٔ احساسات ممکن را با هم تجربه کنید.»
پایان جذاب و گیرای رمان در کنار پیکربندی مطلوب و پردازش قوی داستان میتواند بر ارزش و گیراییخواندن این رمان بیفزاید.
در پایان لازم است توضیحی در مورد نامی که هنگام ترجمه برای این رمان انتخاب شده است ارائه شود. برگردان واژه به واژهٔ نام اصلی کتاب، «نوری که از دست دادیم» خواهد بود. این عنوان توسط نویسنده با هوشمندی بسیار و با توجه به نقش قهرمان زن داستان در زندگی مردی که نخستین بار عاشقش میشود انتخاب شده است. لوسی در زبان انگلیسی با واژهٔ «نور» همخانواده است. پس «نوری که از دست دادیم» میتواند به بهترین نحو گویای فراز و نشیبهای زندگی لوسی به عنوان قهرمان زن داستان باشد. اما در زبان فارسی، ارتباط برقرار کردن با واژهٔ لوسی و ربط دادن آن به «نور» نمیتواند چندان برایمخاطب، قابل درک باشد. لذا تصمیم گرفته شد در انتخاب عنوان فارسی کتاب، از یکی از مترادفهایی که در سایر زبانها انتخاب شده بود، استفاده شود. این رمان در زبانهای نروژی و سوئدی، «دنیا بدون تو» نامگذاری شده است که به نظر میآید هم میتواند گویای محتوای داستان باشد و هم پذیرش آن برای مخاطب فارسی زبان، آسانتر است.
پیش درآمد
ما تقریباً نصف عمرمان یکدیگر را میشناختیم.
لبخندهایت را دیدهام، اعتمادت را و شادی سرشار از لذتت را.
شکستهایت را هم دیدهام، زخمهایی که خوردهای و آشفتگیات را.
اما هیچوقت به یاد ندارم، اینگونه دیده باشمت.
تو جستجوی زیبایی را به من آموختی. تو بودی که در اوج ناامیدی و تاریکی همیشه نوری پیدا میکردی.
نمیدانم که در اینجا چه زیبایی و نوری میتوانم بیابم. اما سعی خودم را خواهم کرد. به خاطر تو این کار را خواهم کرد. چون مطمئنم تو هم به خاطر من همین کار را میکردی.
زندگی ما در کنار هم، پر بود از زیباییها.
شاید اصلا باید از همینجا، شروع کنم.
۱
گاهی اوقات اشیاء میتوانند راویان تاریخ باشند. مثلاً من همیشه تصورم این بوده، میز چوبیای که هنگام سمینارِ شکسپیری پروفسور کرمر(۱) در سال آخر دانشگاه دورش مینشستیم، قدمتی به اندازه خود دانشگاه کلمبیا دارد. فکر میکردم آن میز از سال ۱۷۵۴ در آن اتاق بوده است. لبههای میز بعد از گذشت چندین قرن و دیدن دانشجوهایی مثل ما، خورد شده بود. البته تصورم نمیتوانست درست باشد. اما من دوست داشتم چنین تصوری داشته باشم. دانشجویانی در زمانهای مختلف، دور آن میز نشسته بودند از زمان جنگ استقلال آمریکا تا جنگ داخلی و یا دو جنگ جهانی یا جنگهای کره، ویتنام و خلیج فارس.
جالب اینجاست که اگر از من بپرسی در آن روز چه افراد دیگری در آنجا با ما بودند نمیتوانم جوابی بدهم. قبلاً میتوانستم چهرهٔ همه آنها را به وضوح به یاد بیاورم، ولی بعد از سیزده سال، فقط تو و پروفسور کرمر را به یاد دارم. حتی دستیار استاد را که تأخیر زیادی داشت ـ حتی زیادتر از تو ـ و دوان دوان وارد کلاس شد را هم به یاد ندارم.
وقتی وارد کلاس شدی، کرمر تازه حضور و غیاب را تمام کرده بود. به من لبخند زدی، گونهات چال افتاد و بدین ترتیب به نحوی مختصر و مفید، اعلام حضور کردی. کلاه بیسبال دایموندبکزی(۲) که بر سر داشتی را برداشتی و به زور در جیب عقبت جا دادی. چشمت به سرعت، صندلی خالیای که کنار من بود را پیدا کرد و تو روی آن نشستی.
در حالی که داشتی توی کولهپشتیات به دنبال دفترچه و خودکارت میگشتی، کرمر پرسید: «ببخشید شما؟» جواب دادی: «گِیب(۳)»، «گابریل سامسون»(۴).
کرمر، فرمی که در مقابلش بود را به دنبال اسم تو جستجو کرد و گفت: «بذارید یک بار برای تمام طول ترم عرض کنم که آقای سامسون کلاس ساعت نُه شروع میشه. پس باید زودتر بیاییم.»
تو سری تکان دادی و کرمر شروع کرد به خواندن نمایشنامه ژولیوس سزار:
«ما در اوجیم و آمادهٔ سقوط. جزر و مدی در کار مردمان است که اگر در هنگام مد از آن بهره برند به سرمنزل مقصود رسند و اگر از آن غفلت کنند، تمام عمر، کشتی آنها در آبهای کمعمقِ فلاکت، بر گل خواهد نشست. ما هم اینک بر چنین دریای پرآبی شناوریم. یا باید هر موج موافقی را به بهترین نحو، غنیمت شماریم و یا آنچه را داریم از دست بدهیم»
کرمر گفت: «مطمئنم همهتون نمایشنامه رو خوندید، کی میتونه بگه بروتوس(۵)، اینجا در مورد نقش تقدیر و اختیار چی میخواد بگه؟»
من آن بخش از نمایشنامه را خیلی خوب به یاد دارم چراکه همیشه برایم جالب بوده که دست تقدیر باعث شد من و تو آن روز در سمینار پروفسور کرمر یکدیگر را ببینیم. نمیدانم این تقدیر بوده یا اختیار که ما را در تمام این سالها در کنار هم نگه داشته است. شاید هم ترکیبی از هر دو. یا به قول شکسپیر، ما فقط یک موج موافق را به بهترین نحو، غنیمت شمردهایم.
بعد از اینکه کرمر سؤالش را پرسید، تعدادی از بچهها به دنبال جواب، سرشان را در متن مقابلشان فرو بردند. تو انگشتانت را لا به لای موهای فرخوردهات فرو بردی و موها به محض آزاد شدن، دوباره به جای اولشان برگشتند.
تو گفتی: «خُب…». اینجا بود که بقیه کلاس هم مثل من، نگاهشان به سمت تو چرخید.
اما نتوانستی حرفت را تمام کنی.
دستیار استاد که اسمش را به خاطر ندارم، دوان دوان به درون کلاس آمد و گفت: «ببخشید دیر کردم. وقتی که داشتم راه میافتادم بیام، توی تلویزیون دیدم یه هواپیما به برجهای دوقلو خورده.»
هیچکس در آن لحظه متوجه عمق فاجعهای که حرفهای او در خود داشت، نبود. هیچکس حتی خودش.
کرمر پرسید: «خلبان، مست بوده؟»
دستیار استاد در حالیکه جایی برای خودش دور میز پیدا میکرد گفت: «نمیدونم. یهکم صبر کردم، ولی خود خبرگزاریها هم نمیدونن چی شده. میگن هواپیماش ملخی بوده.»
اگر حالا چنین اتفاقی میافتاد، حتی با وجود صدها پیام در فیسبوک و توییتر و موج اخبار نیویورکتایمز تلفنهایمان از شدت اخباری که برایمان ارسال میکردند، منفجر میشد. اما آن روزها ارتباطات مثل حالا سریع نبود و برای همین به شکسپیرخوانی ادامه دادیم. همگی شانهای بالا انداختیم و کرمر به صحبت در مورد ژولیوس سزار ادامه داد. اینطور که در یادداشتهایم آمده، تو آن موقع، یکی از انگشتهایت را ناخودآگاه روی میز چوبی کشیدی. همان موقع تصویری خام از تو کشیدم با شستی زمخت و ناخنی تیز که پوست دورش پاره شده بود! هنوز باید آن دفترچه را نگه داشته باشم. شاید درون یک جعبه و زیر انبوهی از کتابهای ادبیات علوم انسانی و تمدن معاصر. مطمئنم باید همانجا باشد.
۲
هیچوقت یادم نمیرود در حال ترک سالن فلسفه چه حرفهایی با هم زدیم. هرچند حرفهایمان اصلاً خاص و عجیب نبودند، ولی به وضوح در حافظه و خاطرهٔ من از آن روز، حک شدهاند. پلهها را با هم پایین رفتیم. نه دقیقاً با هم، بلکه به دنبال هم. هوا صاف و آسمان آبی بود. اما همه چیز عوض شده بود و ما هنوز نمیدانستیم.
کسانی که اطراف ما حضور داشتند، همگی با هم مشغول گفتگو بودند:
«برجهای دوقلو فروریختن!»
«مدرسه تعطیله!»
«میخوام برم خون بدم. میدونی کجا میشه خون داد؟»
من رو به تو گفتم: «چه خبر شده؟»
تو به خوابگاهت اشاره کردی و گفتی: «من توی محوطهٔ شرقی زندگی میکنم. بیا بریم ببینیم چی شده. تو باید لوسی(۶) باشی درسته؟ کجا ساکنی؟»
من گفتم: «هوگن(۷) ساکنم و ضمناً درسته اسمم لوسیه.»
تو دستت را دراز کردی و گفتی: «از دیدنت خوشبختم لوسی، منم گابریل هستم.» در همان حین با تو دست دادم و نگاهت کردم. چال گونهات برگشته بود. چشمانت آبی و روشن بود. آنجا اولین باری بود که به خودم گفتم: «چه خوشکله!»
به سوییت شما رفتیم و با هماتاقیهایت، آدام(۸)، اسکات(۹) و جاستین(۱۰) مشغول تماشای تلویزیون شدیم. در تصاویر تلویزیون، آدمهایی را میشد دید که خودشان را از ساختمان، پایین میانداختند. تودههای سیاهِ آوار، سیگنالهایی از دود به آسمان میفرستادند و برجهای دوقلو در حال فروریختن بودند. بدن ما از شدت فاجعه، کرخت شده بود. به تلویزیون زل زده بودیم و نمیتوانستیم آنچه میدیدیم را باور کنیم. این حقیقت که همهٔ این اتفاقات در شهر ما و فقط ده کیلومتر دورتر از ما در حال رخ دادن بود و این بلاها داشت بر سر مردم واقعی میآمد، هنوز برایمان باورکردنی نبود. حداقل برای من نبود. برایم خیلی خیلی دور از ذهن بود.
موبایلها کار نمیکردند. تو با تلفن خوابگاه به مادرت در آریزونا(۱۱) زنگ زدی و به او گفتی که حالت خوب است. من هم با والدینم در کانتیکات(۱۲) تماس گرفتم. آنها از من خواستند که به خانه برگردم. والدینم یک نفر را میشناختند که دخترش در سازمان تجارت جهانی کار میکرد و هیچ خبری از او نبود و همینطور یک نفر دیگر که پسرعمویش برای یک صبحانه کاری به یکی از برجها رفته بود.
پدرم گفت: «بیرون از منهتن، باید امنتر باشه. اگه ویروس سیاهزخم منتشر کرده باشن چی؟ یا یه سلاح بیولوژیکی داشته باشن. مثلا گاز اعصاب.»
به پدرم گفتم که مترو کار نمیکند و احتمالاً قطار هم باید همین وضعیت را داشته باشد.
او گفت: «خودم میام دنبالت. همین الان راه میفتم.»
به پدرم گفتم: «من حالم خوبه. پیش دوستام هستم. حالمون خوبه. بعدا دوباره بهتون زنگ میزنم.» اینها را گفتم، اما احساس واقعی من این نبود.
بعد از اینکه تلفن را قطع کردم، اسکات گفت: «اگه من جای تروریستها بودم یه بمب اینجا میانداختم.»
آدام در حالیکه منتظر بود از عمویش که عضو پلیس نیویورک است خبری بگیرد گفت: «چه غلطی کردی؟»
اسکات گفت: «خُب اگه بخوایم علمی به قضیه نگاه کنیم…» جاستین به میان حرفش دوید و گفت: «خفه شو! جدی میگم اسکات، الان وقت این حرفها نیست.»
من به تو گفتم: «شاید بهتر باشه من برم.» من اصلاً تو را نمیشناختم و تازه با دوستانت آشنا شده بودم. ادامه دادم: «هم اتاقیهام الان حتماً نگرانم شدن.»
تو تلفن را دوباره به من دادی و گفتی: «بهشون زنگ بزن و بگو داری میری روی پشتبوم خوابگاه وِین(۱۳). اگه بخوان میتونن بیان اونجا تو رو ببینن.»
گفتم: «گفتی کجا؟»
تو جواب دادی: «من باهاتم.» و انگشتانت را بدون هیچ تفکری به میان موهای بافتهٔ من فرو بردی. این رفتارت، کاملاً صمیمانه بود. از آن دست رفتارهایی که وقتی افراد با هم خودمانی میشوند، از آنها سر میزند. مثل اینکه بدون اجازه گرفتن از طرف مقابلت از بشقابش غذا بخوری. ناگهان به تو احساس وابستگی کردم. انگار دستی که تو به لابهلای موهای من فرو برده بودی، چیزی بیش از چند انگشت سرد و لرزان بود.
سالها بعد دوباره به آن لحظه فکر کردم. وقتی که تصمیم گرفتم موهایم را به خیریه اهدا کنم. آرایشگر، موهای بافتهام که درون پلاستیکی، پیچیده شده بود را به دستم داد. موهایم از همیشه قهوهایتر بود. با اینکه تو آن موقع یک دنیا از من دور بودی، ولی باز هم احساس کردم دارم به تو خیانت میکنم، انگار داشتم رشتهٔ اتصالمان را قطع میکردم.
اما آن روز، بلافاصله بعد از اینکه دستانت به موهایم خورد، متوجهٔ کاری که کرده بودی شدی و دستت را انداختی. دوباره به من لبخند زدی ولی این بار لبخند به چشمانت راه پیدا نکرد.
با بیاعتنایی گفتم: «باشه»
آن موقع، دنیا انگار داشت تکهتکه میشد. انگار ما از آینهای شکسته رد شده و به صفحهٔ ترکخوردهٔ پشتش رسیده بودیم. هیچ چیزی با عقل جور در نمیآمد. انگار سپرهایمان را انداخته بودیم و دیوارهای دفاعیمان فرو ریخته بود.
آن روز و در آنجا دلیلی برای نه گفتن نداشتم.
۳
با آسانسور تا طبقهٔ یازدهم خوابگاه وِین بالا رفتیم و تو پنجرهای که در انتهای راهرو بود را باز کردی. گفتی: «سال دوم که بودیم یه نفر اینجا رو نشونم داد. اینجا میتونی بینظیرترین منظرهٔ نیویورک رو ببینی.»
از پنجره بالا رفتیم و وارد پشتبام شدیم. من نفس نفس میزدم. دود وحشتناکی از جنوب منهتن فوران میکرد. تمام آسمان تیره و شهر پر از خاکستر شده بود.
من گفتم: «وای خدای من». اشک در چشمانم حلقه زده بود. در ذهنم، منظرهٔ شهر قبل از این اتفاق را ساختم. فضای خالی که زمانی برجهای دوقلو در آن بودند را دیدم. حالم دگرگون شد با خودم گفتم: «توی اون ساختمونها پر از آدم بود.» با دستهایت، دستهای من را پیدا کردی و گرفتی.
آنجا ایستادیم و به پیامدهای تخریب برجها زل زده بودیم. نمیدانم تا چند دقیقه هر دوی ما داشتیم اشک میریختیم. احتمالاً افراد دیگری نیز آنجا در کنار ما بودند، ولی من آنها را به خاطر ندارم. فقط تو و دودی که به هوا برخاسته بود، این تمام چیزی است که در ذهن من حک شده است.
بالاخره زمزمه کنان گفتم: «یعنی حالا چی میشه؟». این یعنی حالا، بزرگی و شدت حمله را متوجه شده بودم. گفتم: «بعدش چی میشه؟»
تو به من نگاه کردی و چشمان ما که هنوز از اشک خیس بودند با مغناطیسی آنقدر قوی در هم قفل شدند که انگار متوجه دور و برمان نبودیم. دست تو به دور کمر من لغزید و من روی پنجهٔ پا بلند شدم تا بتوانم نصفه و نیمه به لبهای تو برسم. ما یکدیگر را محکم در آغوش گرفتیم. آنقدر محکم که انگار آغوشمان قرار است ما را از همهٔ بلاهایی که در راه بود، محافظت کند. وقتی آغوش تو اندام مرا در برگرفت به معنای واقعی، احساس امنیت کردم. خودم را در گرما و قدرت دستان تو غرق کردم. عضلات تو روی دستان من غلتیدند و من انگشتانم را در میان موهای تو فرو بردم. موهای بافتهٔ من را به دور دستت پیچیدی و به نرمی کشیدی به شکلی که سر من اندکی به عقب خم شد. دنیا را فراموش کردم. در آن لحظه تو تمام دنیای من بودی.
تا سالها نسبت به آن کارمان احساس گناه میکردم. برای اینکه نخستین بوسهٔ ما با سوختن شهر همزمان شد. احساس گناه بابت اینکه چرا خودم را در آن لحظهٔ خاص به تو باختم. البته بعداً فهمیدم که این فقط ما نبودیم که چنین کاری کردیم، بعضیها بعدها پچپچکنان به من گفتند که آن روز، با هم رابطه داشتهاند. یا حتی تصمیم به بچهدار شدنشان را عملی کردهاند یا نامزد کردهاند و یا برای اولین بار به هم جملهٔ «دوستت دارم» را گفتهاند. چیزی در مرگ هست که باعث میشود میل انسان به زندگی بیشتر شود. ما هم در آن روز میخواستیم زندگی کنیم و من خودمان را مقصر نمیدانم. یعنی بعد از این دیگر مقصر نمیدانم.
وقتی بوسه را متوقف کردیم تا نفسی بکشیم من سرم را به سمت سینه تو خم کردم. صدای قلب تو را شنیدم و از ریتم آرام قلبت، آرامش گرفتم.
صدای قلب من چهطور؟ توانست آرامت کند؟ هنوز هم آرامت میکند؟
دنیا بدون تو
نویسنده : ژیل سانترپولو
مترجم : مسعود اسدی