معرفی کتاب «رگیابی»، نوشته اروین ولش
یادداشت مترجم
«نسخهٔ اسکاتلندیِ لویی فردینان سِلین.»
گاردین
«صدای عرصهٔ پانک؛ اما پخته تر، هوشمندانه تر و سلیس تر.»
ساندِی تایمز
شاید بسیاری از کسانی که فیلم سینمایی Trainspotting را تماشا کرده و از آن لذت بردهاند، اطلاع نداشته باشند این اثر، اقتباسی مختصر از یک رمان اسکاتلندی با همین عنوان است. این رمان و فیلم ساخته شده بر اساس آن، به شرح حال گروهی از جوانان تزریقی، الکلی، و خلافکار اسکاتلند دههٔ ۸۰، و تعاملات میانشان می پردازد. اِروین وِلش این رمان را در سال ۱۹۹۳ منتشر کرد و خودش نیز در نسخهٔ سینمایی آن در نقشی کوتاه ظاهر شد. رمان رگیابی در سال ۱۹۹۳ نامزد دریافت جایزهٔ بوکر شد و ظاهراً به این دلیل که احساسات دو تن از داوران بوکر را جریحهدار کرده بود، در امر دریافت جایزه توفیقی نیافت.
فارسی بیست ونُهمین زبانی است که رگیابی به آن ترجمه میشود. این رمان پس از موفقیت اقتباس سینمایی آن که به سال ۱۹۹۶ به کارگردانی دَنی بویل ساخته شد، دنیا را درنوردید و حتی در کشورهایی نظیر صربستان، تایلند، اسلوونی، لیتوانی، استونی، یونان، و گرجستان نیز ترجمه و منتشر شد. از آنجاییکه شخصاً جز طرفداران پروپاقرص نسخهٔ سینمایی این اثر هستم، بهتر دیدم خوانندگان فارسیزبان نیز فرصت خواندن آن را داشته باشند.
عنوان اصلی این رمان؛ یعنی Trainspotting، دو معنای مجزا دارد؛ یکی حقیقی و دیگری استعاری که لازم میدانم دربارهشان توضیحی ارائه کنم:
معنای حقیقی: در بریتانیا نوعی سرگرمی وجود دارد که مختص علاقهمندان به انواع و اقسام قطار است. طرفداران این سرگرمی خاص، علاقهٔ وافری به جمعآوری کتابها، ماکتها، عکسها، اطلاعات فنی، و به طورکلی هر چیزی دارند که به نوعی با قطار در ارتباط باشد. آن ها ساعتها وقت میگذارند، در ایستگاهها به انتظار مینشینند، از قطارهای ورودی و خروجی عکس میگیرند، و دربارهٔ آن ها با یکدیگر تبادل نظر میکنند. این افراد Trainspotter یا «قطارباز» و سرگرمیشان Trainspotting یا «قطاربازی» نامیده می شود.
و معنای استعاری: دیوارهٔ داخلی رگ معتادان تزریقی باسابقه، بهدلیل جراحت و تحریک ناشی از تزریقهای مکرر متورم می شود، جریان خون را به طور موقت مسدود می کند، و رگ موردنظر را برای تزریق بلااستفاده میگذارد. از این رو تلاش برای یافتن رگ مناسب با هدف تزریق، یا «رگیابی»، یکی از چالشهای بزرگ زندگی این افراد محسوب میشود.
رضا اسکندری آذر
شهریور ۱۳۹۶
بخش اول: ترک اعتیاد
بچه های عملی، ژان کلود وندِم، و مادر مقدس
عرق از سروصورت سیک بوی جاری بود؛ داشت مثل بید می لرزید. من سرجایم نشسته بودم، زوم کرده بودم روی تلویزیون و زور می زدم حواسم بهش نباشد. حالم را بد می کرد. همهٔ تلاشم این بود که روی فیلم ژان کلود وندم متمرکز باشم.
مثل همهٔ فیلم ها، این یکی هم با یک پیش درآمد دراماتیک شروع شد. ادامهٔ فیلم شامل معرفی نقش منفی نامرد نالوطی و چسباندن تکه های سناریوی ضعیف با تُف به یکدیگر بود. برادر ارزشیمان، ژان کلود وندم، هر لحظه آماده بود تا یک بزن بزن خونین راه بیندازد.
سیک بوی درحالیکه سرش را تکان می داد، نفس زنان نالید «رِنت، من باید مادر مقدسو ببینم.»
گفتم: «اَاَاَه!» دلم می خواست این حیوان از جلوی چشمم گم شود، برود، و ما (۱) را با ژان کلود به حال خودمان بگذارد. از طرفی، مدتی بود حال و روزم از خماری خوش نبود، و اگر آن عوضی می رفت و خودش را
می ساخت، محال بود خیرش به ما برسد. بهش می گفتند سیک بوی(۲)، نه برای این که همیشهٔ خدا خمار می زد، به این دلیل که یک مادربه خطای بیمار بود.
عاجزانه تشر زد: «بریم دیگه!»
«یه دقه دندون رو جیگر بذار.» دلم می خواست ژان کلود را حین کتک مال کردن حریف پررویش ببینم. اگر الان می رفتیم، نمی توانستم فیلم را تماشا کنم. وقتی هم برمی گشتیم، داغانتر از اینها بودم که بنشینم پای فیلم، و به هر حال می افتاد برای چند روز بعد. این یعنی پول پای کرایهٔ فیلمی داده بودم که حتی نمی توانستم یک بار ببینمش.
فریاد زد: «من باید بزنم بیرون!» و بلند شد. رفت سمت پنجره و تکیه داد به رف. به سنگینی نفس می کشید؛ عین یک حیوان جن زده. توی چشم هایش هیچ چیز دیده نمی شد، غیر از نیاز مبرم.
تلویزیون را با ریموت خاموش کردم و بهش غر زدم: «بفرما! پولمو ریختم تو توالت. الکی حرومش کردم پای کرایهٔ این فیلم کوفتی.»
حرامزادهٔ لعنتی مردم آزار.
سرش را انداخت عقب و نگاهش را دوخت به سقف. «پولشو میدم… بعداً دوباره کرایه ش کن؛ اگه همهٔ گُه بازیات مال اینه. اونم واسه خاطر پنجاه پنی؛ واسه چس مثقال.»
حرامزادهٔ بی ارزش، تخصص عجیبی در رقت انگیز جلوهدادن آدم داشت.
گفتم: «نَقل این حرفا نیس.» البته خودم هم باورم نشد.
«آره، نقل اینه که من داره از خماری جونم از هفت جام می زنه بیرون، اونوقت رفیق جون جونیم داره عمداً لفتش می ده و کلی ام با این کارش حال میکنه.» چشم هایش شد به اندازهٔ توپ فوتبال، پر از برق خصومت، و در عین حال یک دنیا التماس. شاهدی نیشدار برای ـ مثلاً ـ خیانت من در عالم رفاقت. اگر آن قدر عمر کنم که یک توله پس بیندازم، امیدوارم هیچ وقت مثل سیک بوی نگاهم نکند. این عوضی در این حالت غیرقابل تحمل می شد.
به اعتراض گفتم: «من که…»
«کتتو بپوش بینیم بااا!»
توی خیابان اثری از تاکسی نبود. لعنتی ها حالا هر وقت لازمشان نداری مثل مور و ملخ اینجا جمع می شوند. مثلاً اواخر مرداد بودیم، اما من داشتم از سرما مثل بید می لرزیدم. هنوز مریض نشده بودم، اما شک نداشتم که مریضی روی شاخم است.
«الان باید تاکسیا اینجا ردیف باشن؛ یه خروار تاکسی لعنتی! آدم تو تابستون باباش درمیاد تا یه تاکسی گیر بیاره. این مایه دارای خیکی لعنتی، اونقد تن لش ان که زورشون میاد واسه رسیدن به اون میتینگای مسخره تو اون کلیسای بیارزششون صد قدم پیاده گز کنن! اون راننده تاکسیای حرومزادهٔ مسافرتلکه کن ام…» سیک بوی درحالیکه نفس برایش نمانده بود، زیر لب برای دل خودش هذیان می گفت. درحالیکه چشم هایش وغ زده و رگ های گردنش باد کرده بود، سرش را گرفته بود سمت بالای خیابان لیث.
آخر سر یک تاکسی پیدا شد. چند جوان ملبس به گرمکن شمعی و کاپشن خلبانی قبل از رسیدن ما آنجا ایستاده بودند. شک دارم سیک بوی اصلاً دیده باشدشان. دوید وسط خیابان و داد زد: «تاکسی!»
«هوی! چه خبرته؟!» یکی از پسرها با گرمکن شمعی سیاه و بنفش، و مدل موی بوکسوری معترض شد.
سیک بوی حین باز کردن در تاکسی درآمد که: «خفه کار کن بینیم؛ ما اول رسیدیم اینجا.» و بعد همانطور که به سر خیابان و تاکسی سیاهی که می آمد اشاره میکرد، گفت: «یکی دیگه داره میاد.»
«اگه داره میاد که شانس آوردین، بی پدرای عوضی!»
همانطورکه می چپیدیم توی تاکسی بهشان غرولند کرد: «گورتو گم کن، ولگرد جقلهٔ خال خالی. گمشو تاکسیتو سوار شو!»
به راننده گفتم: «خیابون تولکراس.» و تفی از شیشهٔ پنجره شوت کردم بیرون.
گرمکن شمعی فریاد زد «راتو بکش برو، بچه زرنگ بی پدر! د یالا دیگه حرومزاده!» رانندهٔ تاکسی عین خیالش نبود. به نظر آدم درستی می آمد. اغلبشان همینطوری اند. کاسب های خویش فرما… یا پست ترین جانوران موذی روی زمین خدا.
تاکسی دور زد و به سمت انتهای خیابان حرکت کرد.
«ببین چی کار کردی، آشغال دهن گشاد! دفعهٔ بعد که یکی مون تنهایی داره میره خونه، اون ولگردای کوچولو می زنن ریقشو درمیارن.» دل خوشی از سیک بوی نداشتم.
«تو که از اون آشغالای کوچولو نترسیدی، ترسیدی؟»
پسره داشت می رفت روی اعصابم. «آره، آره، پس چی که می ترسم. اگه قرار باشه تک بیفتم جلوی یه گله لاتِ گرمکنپوش، معلومه که می ترسم. نکنه فک کردی من ژان کلود وندم ام؟ می دونی تو چی هستی، سیمون؟ یه اوسکول عوضی!» هر وقت می خواستم بهش نشان بدهم دارم جدی حرف میزنم، به جای «سیک بوی» یا «سی»، «سیمون» خطابش می کردم.
«من می خوام مادر مقدسو ببینم و هیچکس و هیچ چیزم به یه ورم نیس. افتاد؟» نوک انگشتش را گذاشت روی لبش و با چشمانی از کاسه درآمده زل زد به ما. «عمو سیمون می خواد مادر مقدسو ببینه. شنیدی چی گفتم؟» این را گفت و روبرگرداند و زل زد به پس کلهٔ راننده، و همانطورکه با حالتی عصبی روی زانویش ضرب گرفته بود، توی دل آرزو می کرد مردک تندتر برود.
گفتم: «یکی از اون عوضیا مکلین بود؛ داداش کوچیکهٔ دَندی و چنسی مکلین.»
جواب داد: «خب، حالا که چی؟» اما نتوانست آشفتگی لحنش را پنهان کند. ادامه داد: «مکلینا رو می شناسم. چنسی مشکلی نداره.»
گفتم: «نه وقتی تو با داداش کوچیکه ش کل کل کردی.»
البته دیگر توجهی به من نداشت. دست از آزارش برداشتم، می دانستم دارم بیخودی انرژی تلف می کنم. درد صامت ناشی از خماری اش آن قدر شدید بود، که غیرممکن بود بتوانم به فلاکتش اضافه کنم.
«مادر مقدس» لقب جانی سوآن بود؛ که بهش «وایت سوآن» هم میگفتیم، یعنی قوی سفید. یک ساقی مواد که حوزهٔ استحفاظی اش تولکراس بود و محله های سایت هیل و وسترهیلز را پوشش می داد. ترجیح می دادم جنسم را از سوآنی یا جوجه ساقی اش رِیمی بخرم، تا سیکر یا دارودستهٔ محلههای میرهاوس و لیث. جنس جانی معمولاً مرغوب تر بود. جانی سوآن زمانی رفیق جینگم بود. دوتایی برای تیم پورتی تیستِل فوتبال بازی می کردیم. حالا او یک ساقی بود. یادم است یک بار به ما گفت: «تو کاسبی دیگه از رفاقت خبری نیس. ما فقط شریک تجاریایم.»
آن موقع فکر کردم دارد زیادی سخت می گیرد، گستاخ شده یا افهٔ بیزنس میآید، اما بعدها شورش را درآورد. حالا دیگر دقیقاً می دانستم «عوضی نسناس» دقیقاً یعنی چی.
جانی علاوه بر ساقی، یک عملی قهار هم بود. اگر می خواستی یک ساقی غیرعملی پیدا کنی، باید نردبان سلسله مراتب را چند پله ای می رفتی بالاتر. به جانی می گفتیم «مادر مقدس»؛ چون ید طولایی در امر ساقی گری داشت.
خیلی زود احساس کردم اوضاع روبه راه نیست. حین بالا رفتن از پله های پلنگخانهٔ جانی، درد عضلانی شدیدی به جانمان افتاد. مثل یک تکه اسفنج خیس، عرق از سروگردنم می ریخت و هر پله که بالا می رفتم، عرق بیشتری از منافذم بیرون می زد. اوضاع سیک بوی احتمالاً از من هم بدتر بود، کم کم داشت در اصطلاح ما از درجهٔ هستی ساقط می شد. تنها وقتی متوجه حضورش شدم که ایستاد و روی نردهٔ پله جلوی من دولا شد ـ آن هم برای این بود که راه ورودم را به برهوت هروئینی جانی سد کرده بود. مثل سگ نفس نفس می زد، نرده را محکم چنگ زده و هر آن ممکن بود از آن بالا استفراغ کند روی پاگرد طبقهٔ پایین.
«خوبی، سی؟» از اینکه آن لعنتی معطلمان کرده بود، حسابی شاکی بودم.
با تکان دست کنارم زد، سرش را چند باری تکان داد و نگاهش را بالا آورد. حرف دیگری نزدم. وقتی حالتان مثل آن لحظهٔ او باشد، نه حوصلهٔ حرف زدن دارید، نه حوصلهٔ حرف شنیدن. حوصلهٔ هیچ چیز کوفتی ای را ندارید. خودم هم نداشتم. بعضی وقت ها فکر می کنم مردم چون در اعماق ناخوداگاهشان برای ذره ای سکوت له له میزنند، میروند سراغ عمل.
وقتی عاقبت به بالای پله ها رسیدیم، جانی مثل بمب از در واحدش زد بیرون. داخل، لیگ تزریق به راه بود. «به به! چشم ما به جمال یک فقره سیک بوی و یک فروند رِنت بوی خمار و داغان روشن گردید!» مردک که مثل سفینه توی فضا بود، غش غش خندید. جانی معمولاً کمی کُک همراه تزریقش اسنیف، یا یک نمه توی سرنگ هروئینش قاطی می کرد. فکر می کرد اینطوری بیشتر نشئه می ماند، و تمام روز نمی نشیند یک گوشه زل بزند به دیوار و گذر روز را تماشا کند. وقتهایی که خماری، آدمهای نشئه، بدجور می روند روی مخت، چون سرشان آن قدر مشغول صفای خودشان است که رنج و عذابت را نه می بینند و نه به یک ورشان حساب می کنند. ولی عرقخورهای توی بار، وقتی مست می کنند، دلشان می خواهد همهٔ شهر عین خودشان شنگول و منگول باشد. عملی های سابقه دار بر خلاف معتادهای تفننی ـ که همیشه دنبال شریک جرم می گردند ـ کوچک ترین اهمیتی به دیگران نمی دهند.
رِیمی و آن دختره آلیسون هم آنجا بودند. آلی داشت غذا درست میکرد. غذا آتیه دار به نظر می آمد.
جانی با رقصپای والس رفت طرف آلیسون و شروع کرد به مدیحهسرایی: «آهای آهای خوشگله، چه آشپزیت مشکله…» بعد برگشت طرف ریمی که داشت پشت سر هم از پنجره تیر ساچمه ای شلیک می کرد. ریمی می توانست همانطورکه کوسه ها قطره خونی را در اقیانوس تشخیص می دهند، یک پلیس را وسط جمعیتی انبوه پیدا کند. «یه آهنگ دیگه بذار، ریمی. حالم از این الویس کاستلو به هم خورد، منتها نمی تونم لعنتی رو خاموشش کنم. دارم بت می گم، این یارو جادوگره.»
ریمی گفت: «عین یه فیشِ استریوی دوسره تو جنوب واترلو.» این عوضی همیشه چنان حرف های بی ربط و مزخرفی از دهانش درمیآمد، که هر وقت خمار بودی یا می خواستی برایش تزریق کنی، مخت را به فنا میداد. همیشه آنطور بی رویه هروئین مصرف کردنِ ریمی مایهٔ حیرتمان بود. ریمی یک جورهایی مثل رفیقم اسپاد بود. همیشه آن دو نفر را به عنوان نمونه های کلاسیک اسیدهِد(۳) می شناختم. بر اساس فرضیهٔ سیک بوی، اسپاد و ریمی هر دو یک نفر بودند. نه فقط به این دلیل که از همه جهات با هم مو نمی زدند؛ بیشتر به این دلیل که محال بود هر دو را در آن واحد در یک محل کنار هم ببینی. لعنتی ها روی یک مسیر مدور با فاصله از هم حرکت می کردند.
این حرامزادهٔ نچسب، قانون طلایی عملی ها را با گذاشتن ترانهٔ هروئین از آلبوم راک اندرول اَنیمال ساختهٔ لو رید، زیر پا گذاشت. وقتی خماری، گوش دادن به این ترانه حتی از گوش دادن به نسخهٔ اصل دنیای زیرزمینی مخملی و نیکُ هم سخت تر است. البته از قلم نیفتد که این نسخه، قطعهٔ ویولن گوش خراش جان کِیل را روی خودش نداشت. چه خوب! چون هیچ رقمه نمی توانستم تحملش کنم.
آلی فریاد کشید: «برو درتو بذار، ریمی!»
«تکون بده، بگو بهم، تنگ شده واسم بگو دلت…» ریمی شروع کرد به رپ خواندن فی البداهه. باسنش را قر می داد و چشم هایش را می گرداند.
بعد جلوی سیک بوی خم شد. سیکبوی به طریقی کاملاً استراتژیک خودش را کنار آلی جا داده بود و حتی یک ثانیه چشم از محتوای قاشقی که داشت روی شمع حرارت می داد، برنمی داشت. ریمی صورت سیک بوی را گرفت، برگرداند طرف خودش و یک ماچ آبدار از لپش گرفت. سیک بوی با تنی لرزان هلش داد عقب: «گمشو، مرتیکهٔ الاغ!»
جانی و آلی با صدای بلند زدند زیر خنده. احساس می کردم همهٔ استخوان هایم را دارند با یک ارهٔ آهنبرِ کُند می برند.
سیک بوی شریان بند را بست بالای آرنج آلی ـ به طور مشخص داشت نوبتش را در صف تثبیت می کرد ـ و چند بار هم دوانگشتی کوبید روی ساعد سفید رنگ پریدهاش.
پرسید: «می خوای برات بزنم؟»
آلی با تکان سر موافقت کرد.
یک گلوله پنبه انداخت توی قاشق و رویش فوت کرد. بعد حدود پنج میلی لیتر از مایع درون قاشق را از لای پنبه کشید توی سرنگ. یک رگ کبود بادکرده انتظارش را می کشید که کم مانده بود از وسط ساعد آلی بپرد بیرون. سوزن را وارد رگ کرد و بعد از مقدار کمی تزریق، قدری از خونش را کشید داخل سرنگ. لب های آلی می لرزید و مدت یک یا دو ثانیه ملتمسانه نگاهِ سیک بوی کرد. سیک بوی با نگاهی کریه، لوچ و خزنده وار، محتوای سرنگ را یکراست شلیک کرد طرف مغز آلی.
آلی سرش را عقب انداخت و دهانش را باز کرد. قیافه اش شبیه بچهای شد که صبح روز کریسمس بیدار و با کوهی از هدیه زیر درخت کریسمس مواجه می شود. هر دویشان در سوسوی نور شمع به طرز عجیبی زیبا و ناب به نظر می آمدند.
آلی آه کشید: «هیچی هیچی به پای این نمی رسه…» لحنش کاملاً جدی بود.
جانی سرنگش را داد دست سیک بوی.
«فقط در صورتی حق داری بزنی که از این سرنگ استفاده کنی. امروزو دیگه باید به هم اعتماد کنیم.» لبخند می زد، اما شوخی نداشت.
سیک بوی با تکان سر رد کرد: «من سرنگ و سوزن شریکی استفاده نمیکنم. خودم سرنگ دارم.»
«خب، این حرکتت خیلی اجتماعی نبود. رِنت؟ ریمی؟ آلی؟ نظر شما چیه؟ نکنه می خوای بگی قوی سفید، مادر مقدس، اچ.آی.وی داره؟ احساسات ظریفم جریحه دار شد. تنها چیزی که می تونم بگم اینه که… یا تزریق با سرنگ من، یا تزریق بی تزریق!» لبخندی اغراق آمیز تقدیم کرد و یک ردیف دندان داغان را به نمایش عموم گذاشت.
از نظر من، این جانی سوآن نبود که حرف می زد. نه، سوآنی نبود. عمراً. یک ابلیس بدطینت بدنش را تسخیر و ذهنش را مسموم کرده بود. این شخصیت فرسخها با جانی سوآن متشخص بذله گویی که من قدیمها میشناختم فاصله داشت. جوان دلنشینی بود؛ همه این را می گفتند؛ حتی مادر خودم. جانی سوآن، آن قدر عاشق فوتبال، خوش مشرب، و بی غم بود که هر روز بعد از ساعت پنج، بدون اینکه لب به گلایه باز کند، لباس های راه راه فوتبالش را توی رودخانهٔ میدوبَنک می شست.
کم کم ترس برم داشت که نکند به من سرنگ نرسد. «اَ که هی! بس کن دیگه جانی. خودتو جمع کن بااا. مایه تو جیبمه.» چند تا اسکناس از جیبم کشیدم بیرون.
حالا یا از سر عذاب وجدان بود یا از دیدن پول، جانی سوآن به خودش آمد.
مشتاقانه گفت: «حالا نمی خواد قضیه رو جدی بگیرین، پسرا. داشتم شوخی می کردم باهاتون. خیال کردین جانی سوآنی بد رفیقاشو می خواد؟ بزنین تو رگ، رفقا. شما عقلتون کار می کنه. بهداشت از اهمّ اموره! گوگسی کوچولو رو که می شناسین؟ طفلی ایدز گرفته.»
پرسیدم: «شوخی می کنی؟!» همیشه شایعاتی دربارهٔ این بیماری نوظهور دهان به دهان میشد. البته من معمولاً نشنیدهشان می گرفتم. موضوع این بود که تعداد انگشت شماری دربارهٔ گوگسی کوچولو چنین چیزی می گفتند.
«جدی می گم. البته ایدز کامل نگرفته ها، اما نتیجهٔ آزمایشش مثبت دراومده. بهش گفتم، دنیا که به آخر نرسیده، گوگسی. می تونی یاد بگیری با اون ویروس زندگی کنی. عالم و آدم دارن بدون هیچ مشکلی باهاش زندگی می کنن. بهش گفتم، اوووه حالا کو تا چند سال دیگه مریض بشی یا نشی. اون بابایی ام که ایدز نداره، یهو دیدی رفت زیر هیژده چرخ. باید اینجوری به قضیه نگا کنی. نمیشه که آدم زندگیشو تعطیل کنه. نمایش ادامه داره.»
بله، حرفهای فیلسوفانه زدن، در شرایطیکه یک نفر دیگر خونش به آن آشغال آلوده شده خیلی آسان است.
بگذریم، جانی کمک سیک بوی کرد که یک سرنگ بچاقد و تزریق کند.
درست همان وقت که سیک بوی می خواست از شدت خماری عربده بکشد، سوزن وارد رگش شد، کمی خون کشید بالا، و اکسیر حیات بخش و حیات کُش را تزریق کرد.
سیک بوی، سوآنی را محکم در آغوش گرفت، بعد شل شد، اما دستهایش را همچنان دور ساقی مهربان حلقه نگه داشته بود. هر دو ریلکس بودند؛ مثل در آغوش کشیدن بعد از عشق ورزی. حالا نوبت سیکبوی بود که جانی را بسازد. «سوآنی، خرابتم، خرابتم به خدا، رفیق قدیمی…» دشمنان خونی دو دقیقه قبل، حالا شده بودند یک روح در دو بدن.
من هم رفتم تا تزریقم را نوش جان کنم. یک قرن وقت گذاشتیم تا یک رگ پیدا کنیم. رگ های من هم مثل مال بیشتر مردم، خیلی نزدیک پوست زندگی نمی کنند. تا فرصت دست داد، شلیک کردم. حق با آلی بود. اگر خفنترین تجربهٔ اوج لذتتان را در نظر بگیرید، و احساسش را ضربدر بیست کنید، تازه هنوز فرسخها از اصل موضوع فاصله دارید. استخوانهای خشک و شکننده ام با نوازشهای زیبای گچ(۴)، نرم و دچار میعان شدند، زمین به حرکت درآمد… و محض اطلاعتان هنوز هم دارد حرکت می کند.
آلیسون داشت بهم می گفت، باید بروم دیدن کِلی، که ظاهراً بعد از انداختن بچه اش به شدت افسرده شده بود. با اینکه لحنش قضاوت کننده نبود، طوری حرف می زد انگار قضیهٔ بارداری و بچه انداختن کلی دخلی به من داشت.
با حالتی تدافعی گفتم: «واسه چی باید برم ببینمش؟ قضیه چه ربطی به من داره؟»
«خب تو دوستشی، مگه نیستی؟»
می خواستم از جانی نقل قول کنم و بگویم حالا دیگر دورادور آشناییم. اتفاقاً به گوشم خیلی خوب آمد. ما دیگه آشنا و شریک هستیم. با این حرف به نظر می آمد از وضعیت «عملی»مان فراتر برویم؛ در واقع استعاره ای هوشمندانه، فراخور دوره و زمانهٔ ما بود. اما در برابر وسوسه اش مقاومت کردم. در عوض با اشاره به این موضوع که همه مان دوستان کِلی هستیم و چرا وظایف دید و بازدید فقط باید گردن من یکی بیفتد، خودم را راحت کردم.
«محض رضای خدا، مارک! میدونی که اون چقدر گلوش گیر تو بود.»
حیرت زده، کنجکاو و کمی ـ بیشتر از کمی ـ خجالت زده جواب دادم: «کِلی؟! برو بابا!» اگر این موضوع حقیقت داشت، پس من یک بیشعورِ کودنِ کور بودم.
«پس چی؟! هزار بار بهمون گفته که گیر توئه. همه ش داره از تو حرف می زنه. هی میگه: مارک فلان، مارک بهمان.»
به ندرت پیش می آید کسی مرا مارک صدا کند. معمولاً می گویند، رِنت، رنتس، یا بدتر از آن، رنت بوی. خیلی هم مزخرف است؛ این اسم مستعار را می گویم. سعی می کنم نشان ندهم که این لقب اذیتم می کند؛ چون دانستنش فقط این جماعت را وحشی تر می کند.
سیک بوی داشت به مکالمهٔ ما گوش می داد. رو کردم بهش: «تو از این قضیه خبر داشتی؟ اینکه کِلی گلوش پیش ما گیره؟»
«هر خری تو این دنیا می دونه که اون دلش واسه تو غش می ره. قضیه جزو پرونده های فوق محرمانهٔ دولت نیست که. البته اینم بگم، دختره رو درکش نمی کنم. اون مخ گچیشو باید ببره به دکتر نشون بده.»
«آهان، دستت درد نکنه که گفتی.»
«اگه تو می خوای بشینی تو یه اتاق تاریک، کل روزو فیلم ببینی و حالیت نباشه اطرافت چی می گذره، وظیفهٔ من نیس که حقایقو به سمع و نظرت برسونم.»
بور و کنفت نالیدم: «خب، آخه خودش هیچ وقت حرفی بهم نزد.»
آلیسون به حرف آمد: «توقع داری دختره قضیه رو چاپ کنه رو تیشرتش؟ تو انگار چیزی از زنْ جماعت حالیت نیس، نه مارک؟» سیکبوی نیشش باز شد.
از این حرف آخر کمابیش دلخور شدم، اما همچنان سعی داشتم خونسرد با قضیه برخورد کنم؛ چون احتمالاً تله ای بود که بی شک توسط سیک بوی طراحی شده بود. اینکه این مردک بیمار چه لذتی از این کارهایش می بُرد، فرای فهم و درک من است.
یک تزریق برای جانی انجام میدهم.
به من می گوید: «این جنس، مثل برف سوم زمستون پاک و خالصه.»
معنایش این بود که هروئینش چندان ـ از مادهٔ سمی دیگر ـ قاطی ندارد.
کمی بعد، وقت رفتن ما شد. جانی داشت سبدسبد مزخرف توی گوشم تف می کرد؛ چیزهایی که هیچ دلم نمی خواست بشنوم. نقل اینکه کی زده بابای کی را درآورده، و حکایت اوباشی که با هیستریای ضدموادشان زندگی ملت را جهنم کرده بودند. مدام به شکلی ترحمبرانگیز دربارهٔ زندگی خودش زرزر می کرد. از خیال پردازی هایش می گفت که می خواسته اوضاع خودش را راست و ریس کند و بارش را ببندد و برود به بلادِ تایلند که زنهایش بلدند چطور با مردها تا کنند؛ جایی که اگر پوست سفید و کمی پول خرد ته جیبت داشته باشی، می توانی مثل پادشاه زندگی کنی. در واقع چیزهای بدتر از این می گفت، چیزهایی کلبی مسلک تر و استثمارگرانه تر. با خودم گفتم، این دوباره همان روح اهریمنی است که حرف می زند، نه قوی سفید. یا شاید هم خودش بود. کسی چه می داند؟ اصلاً برای چه کسی مهم است؟
صحبت های مختصری میان آلیسون و سیک بوی ردوبدل می شد، ظاهراً داشتند تزریق دیگری را برنامه ریزی می کردند. بعد بلند شدند و با هم از اتاق رفتند بیرون. کسل و بی اشتیاق به نظر می آمدند، اما وقتی برنگشتند، شستم خبردار شد که مشغول چی هستند. زن ها خیلی عادی و طبیعی جذب سیک بوی می شدند، درست مثل حرف زدن، یا چای خوردن با باقی مردها.
ریمی داشت با مدادشمعی روی دیوار طرح می کشید. توی عوالم خودش بود؛ کاری که هم برای خودش بهتر بود، هم برای بقیه.
به حرفی که آلیسون زده بود فکر کردم. کِلی هفتهٔ قبل بچه انداخته بود. اگر به دیدنش می رفتم، نزدیک شدن به او در آن شرایط ـ البته با فرض رضایت خودش ـ حالم را بد میکرد. حق با آلیسون بود. من هیچ چیز از زن ها نمی دانستم. در واقع هیچ چیز از هیچ چیز نمی دانستم. کِلی در محلهٔ اینچ می نشست که با اتوبوس خوشمسیر نبود و در حال حاضر جیبم خالیتر از آن بود که با تاکسی بروم. شاید می شد از اینجا با اتوبوس به اینچ برسی، اما مسیرش را نمی دانستم. حقیقت اینکه اگر هم میرفتم داغان تر از آن بودم که فقط بنشینم و با او حرف بزنم. اتوبوس خط ۱۰ رسید و من پریدم بالا تا بروم سمت لیث، و ژان کلود وندم. در طول مسیر مدام تصور می کردم چطور می زند دمار از روزگار آن مردک نقش منفی فیلم در می آورد.
رگیابی
نویسنده : اروین ولش
مترجم : رضا اسکندری آذر