معرفی کتاب: «شرقِ غرب»، نوشته میروسلاو پِنکوف
«جانِ من، سفرهایت میهنت بوده است!»
– نیکوس کازانتزاکیس، ادیسه: دنبالهای مدرن،
کتاب ۱۶، خط ۹۵۹
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
مقدونیه
درست بیست سال پس از خلاصی از شرّ ترکهای عثمانی به دنیا آمدم. سال ۱۸۹۸. بله، یعنی الان هفتاد و یک سال دارم. و بله، بدخلق و بدجنسم. بویم مثل همهٔ پیرمردهاست. دردِ متحرکم؛ لگن، شانه، زانو و آرنج. شبها بیدار دراز میکشم. نام دختر و نوهام را صدا میزنم و آن روزی که زنم را دیدم بسیار بهتر از دیروز یا امروز به یاد میآورم. به گمانم ۲ اوت ۱۹۶۹. دیشب جایم را خیس کردم و کسی چه میداند امشب چه میشود؟ اصلاً آدم متجددی نیستم. حتی ممکن است به مردی که شصت سال پیش مرده است حسودی کنم.
نامههایی را پیدا کردم که به زنم نوشته بود، مدتها پیش از آنکه با من آشنا شود، وقتی هنوز شانزده ساله بود. پیدا کردنش مضحک بود، از آن اتفاقهایی که جایش در رمانهای عاشقانه است، نه در زندگی واقعی سالمندی. جعبهٔ جواهراتش از دستم افتاد. دریچهاش کنار رفت و درِ قسمت مخفی زیرش کنده شد. درونش دفترچهٔ کوچکی بود، خاطراتی در قالبِ نامه.
به خواب هم نمیبینم که نامههایی بنویسم که زنی شصت سال نگهشان دارد. کاش آن مرد نبود و من بودم که نورا را میشناختم، آنوقتها که بیشتر اول راه بود و نه پایانش. حقیقت ساده چنین است؛ ما در شرف پایانیم. و من نمیخواهم تمام شوم. میخواهم تا ابد زندگی کنم. دوباره با تن و ذهن مردی جوان ـ و نه تن و ذهن خودم ـ به دنیا بیایم. میخواهم دوباره همچون کسی زندگی کنم که هیچ خاطرهای از من ندارد. میخواهم آن مرد دیگر باشم.
حالا هشت سال است که در این آسایشگاه سالمندان زندگی میکنیم، چند کیلومتر دورتر از صوفیه، پای کوهستان ویتوشا. منظره زیباست، هوا تازه است. مشکل چندان این نیست که از اینجا خوشم نمیآید. بیشتر این است که از اینجا متنفرم. از منظره و هوا، غذا، آب و از رفتارشان با ما که گویی رو به موتیم. از این واقعیت که ما رو به موتیم. اما به گمانم، اگر با خودم رو راست باشم که به ندرت پیش میآید، باید خوشحال باشم که اینجاییم. بعد از سکتهٔ همسرم، دستتنها مراقبت کردن از او سخت بود. آپارتمان را برای دخترمان گذاشتیم که آن زمان، تازه ازدواج کرده و حامله شده بود، وسایلمان را جمع کردیم و ساکن زندان شدیم.
از آن به بعد هر روز تکرار روز قبل است. شش و نیم صبح برای خوردن دارو بیدار میشویم. در تریا صبحانه ـ لایههای نازک نان کره مالیده با سه عدد زیتون سیاه، تکهای پنیر زرد، مقداری دمنوش زیزفون ـ میخوریم. خدایا، یادم میآید که در جنگ بالکان غذای بهتری میخوردم. میان دریایی از چانهها و انگشتهای لرزان مینشینم و به صدای هستههای زیتون روی بشقابهای فلزی گوش میکنم. با کسی حرف نمیزنم و کسی با من حرف نمیزند. این دستاورد من است. سپس، بعد از صبحانه، نورا را به باشگاه میبرم. نگاه میکنم که چطور تقلا میکند تا دستش را مشت کند و توپ لاستیکی را بگیرد. پرستارها را نگاه میکنم که دست و پای خشکیدهاش را مشت و مال میدهند. دست و پای نرمشان را نگاه میکنم.
سکتهٔ دوم نیمی از بدن نورا را فلج کرد و تمامش را لال. بیشتر پرستاران ـ حتی برخی دکترها ـ به او به چشم بیماری ذهنی نگاه میکردند. هیچ هم آنطور نبود. مطمئنم در سرش همهٔ کلمات طنینی واضح داشتند اما از همگسیخته بیرون میآمدند، مثل حرف زدن کودکانه. گاهی دلم میخواهد که مِنّومِنّش را برای خودش نگه دارد. گاهی از طرز نگاه پرستار به او یا خودم خجالت میکشم. واضح است که معجزهای رخ نمیدهد و او دوباره حرف زدن را یاد نمیگیرد. آن بخش مغزش خراب شده، فیوزش سوخته است. خب، پس چرا آرام نمیگیرد؟ او میتواند نام من و بوریانا را بگوید و اگر همهٔ تلاشم را بکنم تا برنجانمش، گاهی میتواند فحشی بدهد. باقیش مِنّومِنّ است.
وقتی به اتاق برش میگردانم یا اگر روز اجازه دهد، وقتی در حیاط، در مسیرهای دورانی قدم میزنیم، مِنّ و مِنّ میکند. حیاط را تنها وقت شکفتن گلها دوست دارم. باقی اوقات، زمین خیس و سیاه است و نمیتوانم در برابر افکار زشت مقاومت کنم. وقتی خسته میشویم روی نیمکتی مینشینیم و میخوابیم، شانه به شانه، خورشید به صورتهایمان میتابد و مطمئنم برای هرکس که به ما بنگرد منظرهای دوستداشتنی هستیم.
نهار و بعد قیلوله. دخترمان هفتهای یک بار به دیدنمان میآید و گاهی نوهمان را با خودش میآورد. اما این اواخر، با همهٔ مشکلاتی که در خانه دارد، هر روز سر میزند. دخترم همنشین بدی است. پاول کوچولو را پیش مادربزرگش میگذاریم که ناراحت نشود و بوریانا در باغ دربارهٔ اینکه شوهرش دنبال زن دیگری است حرف میزند. بوریانای عزیز، من هم ممکن است ناراحت شوم. اما اینجا روی نیمکت مینشینم و گوش میدهم، چون پدرت هستم. نه کمکی از دستم برمیآید، نه یک کلمه توصیهٔ معقول دارم. صبر داشته باش جنگجو. اوضاعت درست میشود. کلمات چندان معنا نمیدهند و من برای هر کاری زیادی خستهام.
در خوابم و دور از هر آنچه بوده و هست. بعد بیدار میشوم. گویا بیرون از اتاق کسی یک سینی را به زمین انداخته است. باد های و هوی میکند، از درختان صدای جیرجیر میآید و نورا زیادی بلند نفس میکشد. چشمانم را میبندم. اما اگر کسی سینی دیگری را بیندازد چه؟ اگر نورا سرفه یا خرخر کند چه؟ دراز میکشم، منتظر صداهایی که شاید هیچ وقت در نیایند، با این حال مرا بیدار نگه میدارند. آسمان بر فراز کوه میغرد.
ردایم را میپوشم و کنار پنجره روی صندلی چرخدار نورا مینشینم. رادیوی کوچک را روشن میکنم. موسیقی آرامی از بلندگو پخش میشود و من در آبیِ شب گوش میدهم، تا زمانی که صدایی میآید و اخبار آخر شب را میخواند. حزب کمونیست باز مهم شده است، شغلهای بیشتر برای خلق، فقر کمتر. کشتیگیران پرآوازهٔ بلغار طلاهای بیشتری برایمان به دست آوردهاند. شب بخیر رفقا، خواب آرامی داشته باشید.
خدای من، من آرام نخواهم بود. خوابی در کار نیست. و من حسابی از دست رفقا و باور فراگیرشان به روزهای روشن آینده که به گمانم شاید هرگز نیایند، خستهام. آنقدر پیچش را میچرخانم که صدای خفهٔ ایستگاهی خارجی را پیدا کنم. ظاهراً رومانیایی. بعد یونانی. بعد بریتانیایی. صداها قطع و وصل میشوند چون حزب رویشان پارازیت میاندازد، اما دست کم شبها صداها آنقدری قوی هستند که شنیده شوند. به انگلیسی گوش میدهم و همهٔ کلمات به گوشم یک کلمهٔ بلند میآیند، کلمهای تهی از تاریخ و معنی، کاملاً آزاد. در شب، هوا سنگینتر است و هر صدای خارجی، صدای خارجی دیگری را از پس خود میکِشد. آنها در رودی به هم میرسند که آزادانه از سرزمینی به سرزمینی دیگر جریان دارد.
با این رودخانه سفر میکنم. اما با این همه، چطور میتوانم در برابر جریان دلواپسیهایم مقاومت کنم؟ به بوریانا فکر میکنم. چطور بیشوهر و با یک بچهٔ کوچک از پس خرج زندگی بر میآید؟ پاول چطور بدون پدر مرد میشود؟ و بعد چشمهایم دنبال نورا میگردد که به پشت خوابیده و آرام خرناس میکشد. صورتش را نگاه میکنم، پوست چروکش، لبهای کجش و نمیتوانم این فکر را از سرم بیرون کنم که او هنوز زیباست. هر مردی باید بتواند گذر سالیان را از تن همسرش درآورد تا زمانی که زن عریان در جوانیاش کنار او دراز بکشد. به فکر میافتم که نکند زمانی عریان کنار آن مرد دیگر که نامهها را نوشته بود دراز کشیده باشد…
سمت جعبهٔ جواهر دست دراز کردم و زیرش را باز کردم. دفتر کوچک را برداشتم و آن را کف دستم سبک و سنگین کردم. کسی به شتاب روی جلدش نوشته بود: دوشیزه نورای عزیز، آقای پیو اسپاسوو، در ساعت آخر عمرش، از ما خواست این دفتر را برایتان بفرستیم. حالا تا همینجا میتوانم بخوانم. آقای پیو اسپاسوو. اسمی از این معمولیتر سخت به ذهن خطور میکند. باید دهاتی بوده باشد، بیسواد، نادان و سادهلوح. لابد از شخم زدن زمین نان در میآورده، از هیزم شکنی و چوپانی. بسیار محتمل است که حرف زدنش نوکزبانی بوده یا با لکنت. بسیار محتمل است که به خاطر کار زیاد موقع راه رفتن قوز میکرده است.
ناگهان پی بردم که دقیقاً خودم را توصیف کردهام. البته، از این مرد دیگر متنفرم، اما اگر مثل من دهاتی نبوده باشد چه؟ اگر پسر پزشکی بوده باشد؟ سراغ نامهٔ اول میروم و میخوانم.
۵ فوریهٔ ۱۹۰۵
محبوب عزیزترینم نورا. در حال یخ زدنم و انگشتانم درد میکنند، اما نمیخواهم به این چیزها فکر کنم. برایت نامهای مینویسم. در گذر از کوهستان پیرین هستیم و اگر خدا بخواهد، فردا در مقدونیه خواهیم بود. عثمانیها… محبوب عزیزترینم.
دفتر را میچپانم در جعبه و برمیگردم به بستر. زیر پتوها میلرزم و به صداهای خیالی گوش میدهم. نمیتوانم چیزی دربارهٔ این مرد بخوانم. هر قدر هم کم، احتمالش هست که او کسی نباشد که من نیاز دارم.
بوریانا عینک آفتابیاش را بر میدارد: «خب چند تا نامهٔ قدیمی رو نگه داشته. که چی؟» چشمانش سرخ و پفکردهاند و برای اینکه به خورشید بعد از ظهر عادت کنند پلک میزند. بیرون در باغ مینشینیم، روی نیمکتی دورتر از همهٔ نیمکتها، اما نه آنقدر دور که صدای چلاقهایی را نشنویم که پاها و عصاها و واکرهایشان را روی راههای ماسهای میکشیدند.
میگویم «که چی؟»
دوباره میگوید «که چی» و من وحشت میکنم از اینکه چطور سنگ شده است و ازدواج شکستخوردهاش او را از پا درآورده است.
میگوید «باید اون نامهها رو بخونی. شاید به رفع کسالتت کمک کنن. برا مامان هم بخونشون. چرا نخونی؟ دست کم یه خرده شادش میکنه.»
یه خرده شاد! و من به او میگویم «همینم مونده که تو به من توصیهٔ عشقی کنی.» مسلم است که شوخی میکنم، اما بوریانا حوصلهٔ شوخی ندارد. و کمی بعد آرزو میکنم که کاش دهانم را بسته نگه میداشتم، چون همهٔ اشارهٔ حرفم به شوهر او و آن زن دیگر است، همکارش در مدرسه که او هم معلم ادبیات است.
میگوید «دیروز بیرون از خونه تعقیبش کردم. زنه رو تو یه کافه دید و براش کیک گاراش خرید. برای خودش آب گرفت، معلوم بود پول بیشتر از این نداره و زنه که کیکش رو میخورد اون یک ساعت تموم حرف زد و حرف زد.»
میگویم «فکر میکنی دربارهٔ تو حرف میزد؟» میزند زیر گریه.
هقهق کنان میگوید «بدترین بخشش اینه که اونیکی زنه خوشگل هم نیست. چرا باید من رو به خاطر زنی ول کنه که از من زشتتره؟ گیرم که فکر کنم مرد گندهای که شعر بنویسه احمقه، گیرم که از کتاب خوندن خوشم نیاد. اینها من رو همسر بدی نمیکنه، میکنه؟»
دستم را دور شانهاش حلقه میکنم و میگذارم گریه کند.
میگویم «این سؤال درستیه.» سؤالی درست. چه مرگم است؟ و او که گریه میکند افکارم میپرند و پاول کوچولو را بالا پیش نورا تصور میکنم. آنها باید خندان باشند، شاد، هیچ کدام شک نکردهاند.
میگویم «باید باهاش حرف بزنی» و موهایش را در دستم میگیرم و از خیسی صورتش دور میکنم، «نمیتونی به جاسوسی کردن ازش ادامه بدی. درست نیست.»
صاف مینشیند و میگوید «همینم مونده که تو به من توصیهٔ عشقی کنی».
دوباره شب است. میتواند دیروز باشد یا فردا. شبی از چهار سال پیش. همهشان یکی هستند. در صندلی چرخدار نورا مینشینم و به جهان گوش میدهم. پشت دیوارها را میبینم، نه با چشمانم که با گوشهایم. پرستارها را میبینم، در دفترشان قهوه میجوشانند. آب قلقل میکند. تقتق میلها را میشنوم، کسی جوراب میبافد. نیمکتها را میشنوم، درختان را، کوهستان را. هر چیزی صدایی منحصر به خود دارد و همچون خفاشی صدای همهٔ چیزها را مینوشم، زنده و مرده را مثل هم. کامم به طعم صداها میل پیدا کرده است.
صدای نوهام را میشنوم که در تختش خوابیده است، صدای دخترم را که با شوهرش حرف میزند. خوابهای زنم را میشنوم، برای او شیرینند، اما برای من طعم بومادران دارند. بیشک خواب آقای پیو اسپاسوو را میبیند. و اینچنین به ذهنم خطور میکند که کاملاً عادلانه است که من هم اجازه داشته باشم از صدایی بخورم که او جا گذاشته است. دفتر را بر میدارم و نوشتهٔ آشفتهاش را میخوانم.
۵ فوریهٔ ۱۹۰۵
محبوب عزیزترینم نورا. در حال یخ زدنم و انگشتانم درد میکنند، اما نمیخواهم به این چیزها فکر کنم. برایت نامهای مینویسم. در گذر از کوهستان پیرین هستیم و اگر خدا بخواهد، فردا در مقدونیه خواهیم بود. عثمانیها همهٔ راههای اصلی را پاسبانی میکنند، بنابراین ما باید راه جدیدی پیدا میکردیم. دو تن از دوستانم روی یخ لغزیدند و از دست رفتند. اولی، میتیو، خر را که بارش آذوقه بود راه میبرد و خر لیز خورد و او را با خود از صخرهها پایین کشید. بنابراین حالا ما گرسنهایم، بین دو صخره پناه گرفتهایم و شب را میگذرانیم. برف باریدنش گرفته است. عزیزترینم، نورا، دلم برایت تنگ است. کاش حالا پیش تو بودم. اما میدانی اوضاع چطور است ـ یک مرد وقتی بداند که در مقدونیه ترکها برادرانمان را قتل عام میکنند و آنها را زیر کلاه عثمانی نگه میدارند نمیتواند کنج عافیت بنشیند. آن وقت به تو گفتم و حالا هم میگویم ـ اگر مردانی همچون من برای آزادسازی برادرانمان نروند، هیچ کس نمیرود. روسها به ما کمک کردند تا آزاد باشیم. حالا نوبت کمک کردن ماست. دوستت دارم، نورا، اما چیزهایی هست که حتی عشق هم باید در برابرشان تعظیم کند. میدانم با گذر زمان خواهی فهمید و خواهی بخشید. چاقو را بکش، چخماق تفنگ را بزن. این را فرماندهٔ ما سردار میگوید. کاش میتوانستی ببینیاش. تنها یک چشم دارد، اما چشمی گرسنهتر از آن هرگز ندیدهای. دیگری را در جنگ آزادسازی از دست داده است. سردار سال ۱۸۷۷ در گذر شیپکا جنگیده است. باورت میشود؟ میگوید ترکها آن وقت بدسگال بودهاند اما حالا میتوانیم از پسشان بر بیاییم. البته آسان نخواهد بود. سردار میگوید من پدری ندارم، من مادری ندارم. پدرم کوهستان است و مادرم تفنگ. میگوید با هر که در خانه دوست میداشتهاید وداع کنید. برای خون برادرانتان است که خون خودمان را میریزیم. اما نورای عزیزترینم، من نمیتوانم وداع کنم. و بیشتر از این نمیتوانم مداد را نگه دارم. سردم است. و بر من ببخشای. با عشق، پیو.
با عشق، پیو…چرا این کلمات را خواندم؟ سوگند میخورم به این مرد حسودی نکنم یا از او نترسم. در عوض دستان زیبای زنم را و لبهایش را میبوسم، انگار بر او نشان میگذارم. اکنون او از آن من است و عمری است که مال من بوده و همین است که هست. به صدای پرستاران آن طرف سرسرا گوش میکنم، به نیمکتها و درختان گوش میکنم. اما زیر نور مهتاب بالشم سنگی است، در کنار این سنگ میخوابم و اینچنین بارش برف آغاز میشود. صدای هر دانه برفی را که روی صورتم مینشیند میشنوم، سرما در زانوان و آرنجهای خائنم پخش میشود. سردار یک چشمش را در جنگ آزادسازی از دست داده است. خدایا، چه چیز وحشتناکی برای یک نامهٔ عاشقانه. مردانی را دیدهام که چشمشان را درآورده بودند. مردانی نزدیک به من، پابرهنه، با دستانی که از پشت بسته شده بود. در میدان روستا دارشان زدند تا همه ببینندشان. در تخت که دراز میکشم، چشمانم محکم بسته میشوند، هنوز جیرجیر طنابها را، وقتی جسدها تاب میخورند، میشنوم و میتوانم صدای تاب خوردن جسدها را بشنوم.
من یک سال بعد از برادرم به دنیا آمدم. وقتی دوازده سالم بود مادرم پسر دیگری به دنیا آورد که در همان نوزادی مرد. دو سال بعد از آن دو دختر دوقلو به دنیا آورد. ما در خانهٔ پدربزرگم زندگی میکردیم و روی زمین او کار میکردیم. پدربزرگم آدم تنبلی بود، تنبلترین کسی که به عمرم دیدم، اما او هم برای خودش دلایل خودش را داشت. بیرون، در آستانهٔ در مینشست و از غروب آفتاب تا دم صبح حشیش میکشید. میگذاشت کنارش بنشینم و برایم قصههایی از دوران عثمانی میگفت. همهٔ جوانیاش خادم یک بِیگ ترک بوده و آن بیگ کمرش را با کاری که برای هفت پشتش بس بود، شکسته بود. پس حالا، هنگام آزادی، پدربزرگ اندازهٔ پاک کردن ماتحتش هم کار نمیکرد. این حرف او بود. میگفت «برا پاک کردن ماتحتم بابات هست» و میکشید. روی خاک نقشههای بلغارستان را میکشید، عظیم، آنطور که پنج قرن پیش بود، پیش از آنکه ترکها سرزمینهایمان را اشغال کنند. دایرهای دور شمال میکشید و میگفت «این جا موئِسیاست. اینجا جاییه که ما زندگی میکنیم، جایی که به لطف برادران روسمون بالأخره آزاد شده.» بعد دور جنوب دایره میکشید. «این ثراسه. تا هفت سال بعد از آزادی شمال هنوز بخشی از امپراتوری عثمانی بود، اما حالا یکی هستیم، متحد.» جنوبترش دایرهای میکشید و میگفت «و این، مقدونیه است. خونهٔ بلغارها، اما هنوز تحت سلطهٔ کلاه عثمانیه.» انگشتانش را کنار خطوط میکشید و مدتی طولانی دایرهها را نگاه میکرد، آنجاها که فکر میکرد روسها باید وارد شوند پیکان میکشید و آنجاها که فکر میکرد باید جنگ برپا شود صلیب میکشید. بعد روی خاک تف میکرد و باقی اروپا را میکشید و دورش دایره میکشید و دور آفریقا و آسیا هم. «یه روز، پسرجان، همهٔ این قارهها و شاید هم دریاها دوباره بلغارستان میشن.» دوباره میکشید و گاهی میگذاشت من هم پکی بزنم، میگفت «یه کم علف عمراً به بچه آسیب نمیزنه».
و حالا، در تخت، ناگهان میل پیدا میکنم ریههایم را با همهٔ آن سوزش پر کنم تا سرم سبک و خالی شود. به جایش، پر از خاطرات چیزهایی میشوم که مدتهاست رفتهاند، همانطور که قمقمه از آب باران پر میشود.
پدرمان آدم تلخی بود، باید قبل از هر غذا دست فامیل زنش را میبوسید. با چوب بلوطش خیلی ما را میزد و یادم میآید سال ۱۹۰۵، یک روز، وقت جشن بیست سالگی اتحاد شمال و جنوب، خوشحال بود. من و برادرم را نشاند، برای هر کدام از ما هاونی شراب سرخ ریخت و مجبورمان کرد مثل مرد تا آخرین قطرهاش را سر بکشیم. به ما گفت وقتی مقدونیه را پس گرفتیم هاونها را از راکیا پر خواهد کرد.
هفت سال بعد، پدرم در جنگ بالکان گم شد. دوست دارم فکر کنم نزدیک ادرنه کشته شده باشد، مرگی قهرمانانه، البته سرزنشش نمیکنم اگر تصمیم گرفته باشد برنگردد. امیدوارم روحش در آرامش باشد. بعد از مرگِ پدربزرگ، مراقبت از زنان بر عهدهٔ من و برادرم بود. او در زمینهای دیگران کار میکرد، علفها را میبرید و گوسفندان روستا را میچراند. همه از جنگی تازه سخن میگفتند، بزرگتر از جنگ بالکان و آن جنگ هم بالأخره به روستای ما رسید. مردان تفنگدار برای سربازگیری در میدان چادر زدند. آنها گفتند همهٔ پسران از فلان تا بهمان سن باید ثبت نام کنند. گفتند اگر به پیروزی آلمان کمک کنیم، آلمانها کمک میکنند تا زمینهایی را پس بگیریم که بعد از جنگ بالکان، صربها و یونانیها و رومانیاییها از ما دزدیده بودند. آلمانها حتی میگذاشتند مقدونیه را از ترکها پس بگیریم و بالأخره کامل شویم. مادرمان گریست و دستان من و بعد هم برادرم را بوسید. او گفت «من نمیتونم هر دو پسرم رو تو این جنگ از دست بدم. اما نمیتونم اجازه بدم شماها قایم شید و ننگ اصل و نسب ما باشید.» دوقلوها را فرستاد تا دو گوسفند را بدوشند، بعد یک ظرف مسی شیر جلوی من و یکی هم جلوی برادرم گذاشت. هر کدام که ظرفش را زودتر بخورد در خانه میماند و خانه را اداره میکند. آن یکی به جنگ میرود. چنان شیر را خوردم که هرگز بعد از آن تکرار نشد. منفجر شدم. سر کشیدم. بلعیدمش. وقتی تمامش کردم، برادرم را دیدم که لبش تازه به ظرف خودش رسیده بود.
خدایا، چرا حالا؟ دلواپسی دیگری ندارم؟ دراز کشیدهام و به یاد میآورم و به بارش برف در این نامهٔ قدیمی و احمقانه فکر میکنم. سرمای کوهستان را حس میکنم و برادرم را میبینم که ظرفِ هنوز پر از برف مایعش را در دست گرفته. به خاطر خدا برادر. بنوش.
بعد از صبحانه به نورا کمک کردم ردایش را بپوشد ـ اول دست شَل و بعد دست سالم. مویش را شانه میزنم و این طور با او حرف میزنم: «خوب خوابیدی عزیزم؟ خوابهای خوب دیدی؟ خواب من رو دیدی؟ من خواب عبور از کوهستان و جنگیدن با ترکها رو دیدم.»
گیج به نظر میآید. کمکش میکنم روی پاهایش بایستد. آیا این لبخندی عاشقانه است؟ یا صرفاً قدردان کمک من است؟ آرام در راهرو راه میرویم، دو چلاق که چوبِ زیر بغل یکدیگرند. دوری در محوطه میزنیم و روی نیمکتی مینشینیم.
میگویم «من هیچ وقت آدم با نزاکتی نبودم» و دفترچهٔ نامهها را از کت پشمیام بیرون میآورم. آن را روی زانوهایش میگذارم. میگویم «از همه چی خبر دارم. میدونم که اون تو رو دوست داشت و تو هم دوستش داشتی. البته این مال قبل از منه ولی، خدایا، کاش به من گفته بودی نورا. چرا هیچ وقت به من نگفتی؟ تو هفتاد و یک سالگی نباید غبطهٔ مردهها رو بخورم.»
سعی میکنم لبخند بزنم اما چشمان نورا روی نامههاست. انگشتانش را روی جلد دفترچه میکشد و همین حالا به ذهنم میرسد که از اولین سکتهاش تا حالا این دفتر را دست نگرفته است؛ که به احتمال زیاد، با این فکر کنار آمده است که دیگر هیچ وقت این کلمات را نخواهد خواند.
چرا نخواند؟ صفحات را ورق میزنم و گلویم را صاف میکنم. بگذار این عاشق مردهٔ زنم یک بار دیگر زنده شود، به خاطر او، حتی تنها برای یک روز. بگذار من، شوهرش، لبان زندهام را به او قرض دهم.
۶ فوریهٔ ۱۹۰۵
عزیزم، نورای دوستداشتنی. امروز هنگامی که در برفِ تا زانو، از خطالرأس کوهستان پیرین میگذشتیم، از پشت تختهسنگی، دودی دیدیم. تفنگهایمان را کشیدیم تا کمی خون ترکی بریزیم، اما در عوض زن و شوهری را یافتیم که کنار آتشی مختصر جمع شده بودند. آنها پیراهن مرد را پاره کرده بودند و نوارهایی از آن را سوزانده بودند تا گرم شوند. دماغ مرد شکسته بود و خونش از سرما سیاه شده بود. صورت زن با چاقویی بریده شده بود. شنلم را درآوردم و برای مدتی به او دادمش. مرا ببخش. سردار وادارمان کرد آتشی مناسب بر پا کنیم و چایی بگذاریم و هنگامی که منتظر جوش آمدن آب بودیم مرد قصهشان را برایمان تعریف کرد. این دو، از آن طرف مرز، از روستایی در مقدونیه، آمده بودند. آنجا خانهای کوچک و پسربچهای پنج ساله داشتند. دو روز پیش گروهی از کمیتهچیها، بلغارهایی مثل ما که به جنگ برای آزادی مقدونیه میرفتند از آن روستا گذشتند. این مردمان نازنین از ترس عصبانی شدن کمیتهچیها یا شاید هم از سر مهربانی، آنها را در خانهشان پناه دادند. کمیتهچیها خوابیدند، خوردند، نوشیدند (شاید کمی زیادهروی هم کردند)، قوّت کافی یافتند و آمادهٔ رفتن بودند که از ناکجا، یک پوتِریا، یک دستهٔ تعقیب وارد روستا شد. بیشک یکی از اهالی بزدل به برادرانمان خیانت کرده بود. تیراندازی و خونریزی بسیاری راه افتاده بود نورا، اینها را مرد برایمان تعریف کرد. وقتی ترکها کارشان تمام شد، اعضای کمیته را که مرده بودند در حیاط کشیدند و سرهایشان را، ملتفت باش، فقط برای نمایش بریدند. از تیر آویزانشان کردند تا همه ببینند. بعد پسر این دو نفر را گرفتند و قول دادند که او را یک ترک برگردانند که وقتی بزرگ شد دنبال بریدن سر خانوادهٔ خودش بیاید.
حالا میفهمی که چرا تو را ترک کردم نورا؟ چرا، جای سینههای تو، سنگها و گِل منجمد و آن کوهستان سگی است که سرم باید بر آن آرام بگیرد؟ لعنت به ترکها و خائنان و همهٔ بزدلهای وطن که زنانشان را به برادرانشان ترجیح دادند.
و همراه با آنها لعنت به من، نورا. کاش من هم یک بزدل بودم.
برای من سخت است که نامه را تمام کنم و سپس، بعد از اینکه خواندنم را تمام میکنم، در سکوت مینشینیم. واقعاً دوست دارم واکنش نورا را ببینم، اما با این همه جرأتش را پیدا نمیکنم که در چشمانش نگاه کنم. همیشه هنرم این بوده که جای دیگری را نگاه کنم.
بعدازظهر دخترمان به دیدنمان میآید. پاول پشت سرش یورتمه میرود. از گردنم آویزان میشود و میبوسدم. «اوضاع چطوره دیادکا؟»
بوریانا سرزنشش میکند که «به بابابزرگت نگو دیادکا، محترمانه نیست.»
میدود که مادربزرگش را ببوسد.
صدایش میزنم پیش خودم «دیادکا، بیا عضلههات رو نشونم بده ببینم.» با غرور بازوی کوچکش را خم میکند. میگوید «عین آهنه» و بعد به من میگوید که بازو بگیرم. «مثل ژله است!» با کفش میپرد روی تختم و روی فنرهای جیرجیرویش بالا و پایین میپرد.
نورا، مثل من، لبخند میزند. اما بوریانا به پاول میگوید برود و قصهای را که یاد گرفته برای مادربزرگش تعریف کند و خودش کنار من روی تخت میافتد. دست روی پتو میکشد و آن را صاف میکند. با سر به مادرش اشاره میکند. «فکر میکنی بتونیم حرف بزنیم؟»
میگویم «اون که مثل سیاهخروس کره، ولی خودم… من گوشهای این جهانم.»
«بس کن بابا، حوصله ندارم.»
فکر میکنم این شگفتآور باشد. و حالا ساکت. من هم میخواهم قصه را بشنوم. اما دخترم ادامه میدهد.
میگوید «به حرفت گوش کردم و باهاش صحبت کردم» به نرمی صحبتش را ادامه میدهد و اینبار استثنائاً ذهنم بیخیال صدا میشود. ناگهان یادم میآید وقتی که دختربچه بود، علی رغم مخالفتهای من، دوست داشت روی لبهٔ باریک پیادهرو دوچرخهسواری کند. مجبورش میکردم که قول بدهد چنین شیرینکاریهای خطرناکی نکند و میگفت «قول میدم بابا!» و تنها آن وقت بود که میگذاشتم دوچرخهاش را بیرون ببرد. یک روز با چانهٔ خونی در درگاه ایستاده بود. به من نگاه کرد، تا جایی که میتوانست مقاومت کرد که گریهاش نگیرد. سعی کرد بگوید «ببین، من خوبم، افتادن مهم نبود.» گرفتمش، بوسیدمش و فقط آن وقت بود که تسلیم گریه شد.
حالا به جایی رسیده که دربارهٔ شوهرش با من حرف میزند. بعد از آن همه سال، دهانم یک بار دیگر پر از آن طعم ـ اشک و خون بوریانا ـ میشود.
ناگهان گفت «الان من بهت چی گفتم؟ گوش میکنی اصلاً؟»
«البته که گوش میکنم. تو با شوهرت حرف زدی. اون گفت برای فکر کردن زمان لازم داره.»
گفت «فکر کردن! منم تصمیم گرفتن امشب اینجا بمونیم. و شاید هم فردا.»
لحظهای به این موضوع فکر میکنم. این اتاق زیادی کوچک است و حتی با نفسکشیدن نورا هم اتاق را سیل سر و صدا پر میکند. و حالا؛ دو نفر دیگر هم نفس میکشند و پهلو به پهلو میشوند و آن فنرهای جیرجیرو. میدانم که این یعنی خواب بی خواب. که یعنی یادآوری گذشته. اما دیادکای پیری چون من چه باید بکند؟ پس پرستار را صدا میزنم و بعد از کمی نِقنِق دو تخت سفری اضافه میآورد.
شام تمام شده، خورشید رو به غروب است و هنگامی که دخترمان، نورا را برای خواب آماده میکند، دست پاول را میگیرم و بیرون میکشمش. چند پیرمرد هنوز روی نیمکتها هستند و میگویم «پاوکا، من مثل اونام؟ خشک و زشت؟»
میگوید «تو مثل اونایی، فقط زشت نیستی.»
«کاش دوباره بچه میشدم. اما فکر نکنم تو بفهمی.»
«کاش من یه پیرمرد بودم.» نفس بیصدایی میکشد. «دیادکا، من فهمیدم که وقتی پیرمردها حرف میزنن، جوونها گوش میکنن. ولی هیچ کی به حرف بچهها گوش نمیده. اما اگه من پیر بودم، با بابام حرف میزدم.»
به درختی میرسیم که شاخههایش از وزن گنجشکها سنگین است.
میگویم «از اینا بدم میاد. جیک جیکشون خیلی بلنده.»
کمی سنگریزه جمع میکنیم و یکی یکی سمت پرندهها پرت میکنیم. آنها، سیاه و شلوغ، بالای سرمان بر میخیزند. اما وقتی از نفس میافتم، پرندهها به شاخههایشان باز میگردند.
میگویم «بیا سنگهای بیشتری بندازیم.»
«دیادکا بیفایده است. همچین که ما بریم اینا بر میگردن.»
کمی سنگریزه بر میدارم و کف دستش میریزم. میگویم «یالّا»
وقت خواب است و پاول در تختش میزند زیر آواز. شگفتزده میشوم که هنوز این عادت پیش از خواب لالایی خواندن برای خودش را ترک نکرده است. صدایش نرم و نازک و صاف است. میچرخم و به زنم لبخند میزنم. او هم لبخند میزند.
«دیادو، خوابم نمیبره. برام قصه بگو.»
البته که خوابت نمیبرد فرزندم. خون من در رگت جاری است و خون، بیعمر است. بوریانا سعی میکند ساکتش کند، اما من در تخت مینشینم و چراغ خواب را روشن میکنم. دفترچهٔ نامهها را در میآورم و میگویم «این قصهٔ یک عضو کمیته است. اون توی جنگ با ترکها مرد.»
«خوبه! قصهٔ شورش.»
نورا سعی نمیکند که متوقفم کند. بوریانا در تختش میچرخد تا بهتر بشنود. من میخوانم و آنها گوش میکنند. من نمیتوانم بفهمم هر کدام به چه چیزی فکر میکند، اما بهواسطهٔ این کلمات گرد و خاک گرفته به هم متصل میشویم. هر بار که توقف میکنم تا نفس بگیرم پاول میگوید «خب؟ بعدش چی میشه؟ بعد چی؟» اما در نیمهٔ داستان، تنفسش یکنواخت میشود و خوابش میبرد.
عاشق همسرم، آقای پیو اسپاسوو، بالأخره به مقدونیه رسیده است. در گذر از کوه، دوست دیگری را در بهمن از دست دادهاند. پیو که خودش به دشواری جان به در برده، رفقایش را از برف بیرون میکشد. حالا، وقتی کمیتهچیها به یک روستا میرسند، هیچ کس به آنها پناه نمیدهد. آنها مردمانی را که برای آنها اینجا آمدهاند تا بمیرند، با چاقو و تفنگ وادار میکنند پناهشان دهند. کمیتهچیها شب را در کلبهٔ کوچکی کنار آتش میگذرانند. هدفشان این است که فردا به گروه بزرگتری از انقلابیون بپیوندند و در قیام عظیمی که یکباره در سراسر مقدونیه علیه ترکها مشتعل میشود، نقش داشته باشند. این سرزمین بالأخره آزاد خواهد شد. آنها نمیدانند که آن یکی کمیتهچیها منتظرشانند یا اصلاً زندهاند یا مرده.
بیرون، سگها شروع به پارس کردن میکنند. مردان دزدکی به پنجره نزدیک میشوند و در مهتاب، رعیتی را میبینند که به سمت آنها اشاره میکند. اندکی بعد سربازان ترک پشت پرچین جمع میشوند. ترکها مشعلهایی را روشن میکنند و پرت میکنند تا سقف کاهی آتش بگیرد. کمیتهچیها تیراندازی میکنند. ترکها پاسخ میدهند. در حالی که شعلهها گسترش مییابند، مردانی که داخلند با قنداق تفنگهایشان از میان دیوار پشتی که از گل، حصیر و تاپالهٔ گاو ساخته شده، راه باز میکنند و موفق میشوند بدون دیدهشدن در تاریکی فرو روند. آنها از شیب بالا میروند، بعد در تودهٔ صخرهها پناه مییابند. سردشان است و برف بار دیگر شروع میشود. پایینِ شیب سگها پارس میکنند. مشعلها سوسو میزنند و از سقفی به سقف دیگر پرواز میکنند و سقفهای کاهی، یکی بعد از دیگری، میسوزند. کمیتهچیها به صدای گریهٔ زنها گوش میسپارند، هراسان از ایجاد کوچکترین صدایی. آنها، بزدلها، قدرت پیدا نمیکنند پایین بروند و ترکها را در نبرد ملاقات کنند. وقتی مشعلها در شب غرق میشوند، کمیتهچیها مثل موش در میروند.
دفترچه را کنار میگذارم و چراغ را خاموش میکنم. آنها خوابند، آرام و نرم. حسودی به نوهٔ خودت کار غلطی است. اما با اینحال حسودی میکنم. به نورا هم. هیچکس هرگز برای من چنین چیزی ننوشته است. اما بیش از این به آن مرد دیگر حسودی نمیکنم. چون او هم مثل من بزدل از کار در میآید و این، گرچه میدانم خوب نیست، به من آرامش میدهد.
به پاول سر میزنم. پتو را از روی خودش کنار زده است، پتو را رویش مرتب میکنم. بعد پتوی دختر و زنم را. کنار پنجره مینشینم. در هفتاد و یک سالگی نمیتوانی انتظار داشته باشی که داستانی بشنوی، هر داستانی و آن را همانطور که هست درک کنی. در سن من هر داستان گردابی را به جوش میآورد که داستانهای بیشتری را به درونش میکشد و داستانهای بیشتری را بیرون تف میکند. باید آنچه را که نیاز است به یاد آورم.
برادرم بدون اینکه هیچ خراشی بردارد از جنگ برگشت. هیچ وقت دربارهٔ آنچه دیده یا کرده بود حرفی نزدیم. من شرمناک از پرسش بودم و او شرمناک از گفتن. ما البته جنگ را، مانند همهٔ جنگهای اخیر، باخته بودیم که تأسفبار بود، چون ما هیچ وقت واقعاً در نبردهایمان شکست نمیخوردیم؛ ما فقط متحدان نادرستی برگزیده بودیم. یا به زبان بهتر، سربازان ما هیچ وقت نمیبازند. چون من چه میدانستم؟ من گوسفند میچراندم. اینچنین برادرم روی تپهها به من پیوست. شب گوسفندها را جمع میکردیم و در آغل نگه میداشتیم، در دیگ شیر میجوشاندیم، هومینی(۱) میپختیم و در سکوت میخوردیم و کوهستان دورمان از پارس سگها و صدای زنگ آغلهای دیگر بیقرار میشد. گاهی سکوت درونم چنان بر من سنگینی میکرد که بر میخاستم و از ته دل فریاد میزدم. ایهییییییی. و بعد برادرم فریاد چوپانی میزد. ایهییییییی. و از دیگر تپهها صدای چوپان دیگری را میشنیدیم و بعد دیگری و در شب مثل کودکان فریاد میزدیم.
یادم هست که فصل پشم چیدن بود، بهار ۱۹۲۳. نصف گله را چیده و پشمها را زیر سایهبانی گذاشته بودیم. سگها پارس کردند و پایین شیب گروهی از مردان را دیدیم، اولش کوچک بودند، بعد دیدیم که مسلسل دارند.
سگها را صدا زدیم و صبر کردیم. مردان جلویمان ایستادند، شش یا هفت نفر جُبّههای چوپانی به تن و کلاه بر سر. اما اینها چوپان نبودند. میتوانستم حس کنم. آنها ما را جلوی دیدشان نگه داشتند و به ما گفتند دستهایمان را بالا ببریم. البته که من دستانم را بالا بردم. اما برادرم آنها را نگاه میکرد و ماشوره میجوید. پرسید آیا گم شدهاند؟ یکی گفت، «ما اومدیم چندتایی بره و کمی شیر و پنیر ببریم. یه دسته رفقای گرسنهمون تو جنگلند.» مسلسلش را سمت من گرفت «برو برهها رو انتخاب کن.»
برادر گفت «ما برای رفقای شما بره نداریم.» مردی جلو آمد و با قنداق تفنگ توی صورتش کوبید. اما وقتی حرف زد صدای یک زن بود که شنیدیم و وقتی کلاهش را برداشت، صورت زنی را دیدیم. روی برادرم که در خون و کاه افتاده بود تف کرد. زن پرسید که آیا او گمان میکند که آنها همهٔ این کارها را برای تفریح میکنند؟ آیا آنها از اینکه مثل سگ در خندق زندگی کنند لذت میبرند؟ او گفت آنها برای خلق، برادری، برابری و آزادی میجنگند…برادرم گفت «تو خوشگلی» و با سرفه خون از دهانش بیرون پاشید. «فکر کنم بگیرمت زنم شی.» زن خندید و به من گفت «برو برهها رو بگیر.» رفقا برادرم را بستند. من حین اینکه آنها برهای را سلاخی میکردند و روی آتش میگذاشتند شیر جوشاندم. آنها شب با ما ماندند و دربارهٔ اینکه خلق کارگر باید حکومت کنند حرف زدند. از تغییر حرف زدند. گفتند که در ماه سپتامبر قیام میشود. هزاران رفیق برای براندازی نظام تزاری جمع میشوند. خشم قرنهای بردگان، بالأخره رها میشود. به گمانم آدمهای بدی نبودند؛ فقط گشنه و احمق بودند. زن کنار برادرم نشست و به او شیر داد تا بنوشد. التماس کردم که آزادش کنند، اما زن گفت که دربندش را بیشتر دوست دارد.
آن شب باران بارید. از میان آتش چوب نیمسوزی برداشتم، از روی رفقای خواب گذشتم و از آلونک بیرون رفتم تا مطمئن شوم پشمهای زیر سایبان خیس نمیشوند. برادرم و آن زن، عریان روی کپهٔ پشمها دراز کشیده بودند و سیگار میکشیدند. باران از میان سقف کاهاندود چکه میکرد و در نور هیزم، بدنهایشان میدرخشید.
برادرم صبح به من گفت «من با اینا میرم.»
و اینطور شد که او رفت. در ماه اوت او را با گلوله زدند. پلیس به در خانههایمان کوبید و من و مادرم و خواهرانمان و همسایههایمان را جمع کرد. همهٔ اهالی روستا را به میدان هدایت کرد.
آنها چوبهٔ دار بر پا کرده بودند و روی چوبهها مردان و زنان را با هم آویزان کرده بودند.
پلیس گفت «اینها چریکهای شورشیان. کمونیستهایی که تو جنگل بهشون شلیک کردیم. حتماً بعضیاشون مال روستای شمان. پسرها و دخترهاتون. اسمشون رو به ما بگید تا شاید بذاریم در آرامش دفنشون کنید.»
صفی شکل دادیم و یکی یکی از کنار جسدها گذشتیم. دار زدن جنازههایی که با گلوله مرده بودند درکپذیر نبود. اما نمایشی وحشتناک ساخته بود.
«این رو میشناسی؟ این یکی چی، میشناسیش؟»
و بعد نوبت من بود که جلوی چوبهها بایستم. چشمانم را به سفتترین شکلی که میتوانستم بسته نگه داشتم و آنوقت در جهان چیزی جز طنین جیر جیر طنابها نبود.
صبح شنبه است و بوریانا شروع به لباس پوشاندن به مادرش میکند.
میگویم «بذار من بپوشونم، یه روز رو هم نمیتونم از قلم بندازم.»
برای ناهار پلو مرغ خوردیم و بوریانا به من گفت که کم نمک بریزم. هشت سال بود که کسی چنین چیزی به من نگفته بود و حس عجیبی به من میداد، اما اطاعت کردم. برای دسر ماست و شکر داشتیم و پاول سهم مرا هم میخورد. مادرش به او میگوید کم شکر بریزد و ما میخندیم. واقعاً چیز بامزهای نیست، اما به هر حال میخندیم. پرستاری برای پاول یک سیب میآورد و او تشکر میکند، گرچه میتوانم ببینم که حالش گرفته شده است.
میگذاریمش تا در اتاق ما تکالیفش را انجام دهد و آرام در محوطه چند دور میزنیم. بوریانا ساکت میماند و من هم، تصوری ندارم چه بگویم. پاول را در حال خواندن دفتر نامهها میبینیم. میگوید «مامان بزرگ، کدومشون رو بیشتر دوست داشتی؟ بابابزرگ یا کمیتهچی رو؟»
میبینم که منتظر جواب است. به نظر بوریانا هم منتظر است. البته که او کمیتهچی را بیشتر دوست داشته است؛ او باید دلبرش بوده باشد، اولین عشق بزرگش. به فکر میافتم که به احتمال زیاد آنها نامزد بودهاند. به احتمال زیاد آنها با هم برنامهریزی کردهاند، خانهای کوچک را تصور کردهاند و دو بچه. وگرنه این همه سال یادداشتهایش را نگه نمیداشت. و سپس، با اوج گرفتن عشقشان، مرد کشته شده است. این مقدار را بدون خواندن پایان هم میدانم. اول نورا حس میکرده به او خیانت شده است. مرد آرمانهای عجیب، اخوت و آزادی را به عشق او ترجیح داده است. به این دلیل از او بدش آمده است. اما سپس یک روز صبح، حدود یک سال بعد از مرگ او، پستچی بستهای با تمبرهای خارجی میآورد. او یادداشتها را میخواند، هنوز از او بدش میآید. او هر روز میخواندشان. تکتک نامهها را از بر شده است و با گذر ماهها نفرتش کم میشود و در نهایت مرگ او عشقشان را آرمانی میکند، نه محکوم به فنا. بله، حالا به این فکر میکنم. عشقشان احمقانه، بچهگانه و به شیرینی شکر بوده است، از آن عشقهایی که اگر بخت یارت باشد و از دستش بدهی، مانند سقفی کاهی شعله میگیرد امّا تا وقتی زنده باشی میسوزد. در حالی که عشق ما… من شوهرش هستم، او زنم است.
اما سپس، انگار مرا از افکارم بیرون بکشد، نورا دستم را میگیرد و نگه میدارد. دستش را میبوسم. میگویم «بیاین بخونیم». بیهوا، با سری سبک و خالی، تقریباً این را فریاد میزنم. دفترچه را برمیدارم.
کمیته به قرارش میرسد، روستای کرنی براد. خورشید پشت کوهها رو به غروب است. روستا بسیار ساکت است. مردی برای دیدارشان جلو میآید. کمیتهچی از او میپرسد «سردارها اینجان؟» مرد جواب میدهد «بله، فرماندهان اینجان، اونها تو خونهٔ من منتظرن.» کمیتهچی میپرسد «دروغ که نمیگی؟» مرد میگوید «به جان بچههایم قسم» و سه بار بر خود صلیب میکشد. او آنها را از میان روستا راهنمایی میکند. نوارهای سیاه دود از دودکشها رها میشوند و سقفهای یخزده زیر نور خورشید محتضر میدرخشند. برف زیر چکمههایشان خرد میشود. هیچ چیز کوچکترین حرکتی نمیکند.
آنها به خانه میرسند. مرد در را با هل دادن باز میکند و سردار همراه با دو نفر دیگر به دنبالش، داخل میشوند. سپس ناگهان یک گلولهٔ توپ در برف سوت میکشد و پیو میافتد، رانش مجروح شده است. کمیتهچیها مانند کک در ملافهٔ سفید میافتادند. به آنها خیانت کرده بودند.
پیو هر طور که هست، بدون شلیک حتی یک گلوله، لنگان لنگان میرود. خونریزی میکند. بیرون خانهای غش میکند، آنقدری هشیار میماند که دو دستی را حس کند که او را به درون میکشند.
مینشینیم. به نظر مدتی طولانی بدون هیچ صدایی میگذرد. در کشویم میگردم تا جعبهٔ قدیمی آردا را پیدا کنم، مال روزگاری که هنوز سیگار میکشیدم. پنجره را باز میکنم و سیگاری روشن میکنم و یک بار دیگر کسی اعتراض نمیکند. طعمش افتضاح است؛ مانده و نمکشیده. وقتی تمام میشود دومی را روشن میکنم. تصویر زنم را در شیشه نگاه میکنم. فکریام نکند چیزهایی را بیرون کشیده باشم که باید مدفون میماندند. اما میخواهم پایانش را بخوانم. میدانم میخواهد بشنود.
ترکها همهٔ کمیتهچیها را سلاخی کرده بودند، برخی روستاییان مبارز به پیو پناه داده بودند، اما زخمش عفونت کرده بود. حالا او را واضح میبینم، در تخت خودم، دیوانهوار مینویسد، میکوشد که تا توانش را دارد همهٔ این رخدادها را روی کاغذ بیاورد. چشمانش سیاه است، درخشان از تب و لبانش درخشان از چربی سوپ خروسی که روستاییان به خوردش دادهاند. اما هیچ سوپی نمیتواند کمکش کند. او بر دهان مرگ بوسه میزند.
به صفحهٔ آخر میرسم و چیزی را که به نظر سرود شورشیان است میخوانم.
پدری ندارم، مادری ندارم،
پدر تا مسخرهام کند،
مادر تا سوگوارم باشد،
پدرم ـ کوهستان.
مادرم ـ تفنگ.
میگویم «همینه، این آخریش بود.»
پاول از تختش پایین میپرد تا سیبش را بردارد. آن را با پیراهنش برق میاندازد و گازی میزند. به مادرش، نورا و من تعارف میکند. هیچ کداممان حرفی نمیزنیم.
بعد پرستاری در میزند. میگوید «ملاقاتی دارید».
زمانی که بوریانا بیرون در محوطه با شوهرش حرف میزند و دربارهٔ زندگیشان تصمیم میگیرند ما ساکت مینشینیم. از اینجا نمیتوانم ببینمشان ـ آنها از جلوی پنجره به زیر درختان رفتهاند. پاول میپرسد «چرا من نمیتونم با بابا حرف بزنم؟» سیب نیمخورده را روی طاقچه میگذارد و دفترچه را برمیدارد.
«پس من این شعر رو برای مدرسه حفظ میکنم. حوصلهام سر رفته.»
«پاوکا، بمون پیش مامانبزرگت. من الان بر میگردم.»
با بیشترین سرعتی که میتوانم در راهرو لنگ میزنم و نزدیک در خروجیام که بوریانا وارد میشود. گونههایش را پاک میکند. میگوید «تموم شد، از آپارتمان رفته. فکر کنم خبر خوبی برات باشه. چهار نفر تو یه اتاق…» خندهای قلابی میکند و من در آغوش میگیرمش، برای اولینبار بعد از سالها. پیشانیاش، چشمانش و دماغش را میبوسم.
«برگرد پیش بچهات.»
شوهرش هنوز روی نیمکت نشسته و صورتش را در دستانش گرفته است. وقتی مینشینم از جا میپرد. با خودم فکر میکنم من مسنّم. پیرم. وقتی حرف میزنم جوانها گوش میکنند. اما چه بگویم به کسی که عشقش به یک زن از عشقش به پسر خودش، خون خودش، بیشتر است؟ هیچ چیز این مرد را نادم نمیکند.
به نیمکت تکیه میدهم و پاهایم را روی هم میاندازم، بیتوجه به دردی که به دنبال دارد. چینهای شلوارم را درست میکنم.
میگویم «پدری ندارم، مادری ندارم، پدر تا مسخرهام کند، مادر تا سوگوارم باشد، پدرم ـ کوهستان. مادرم ـ تفنگ.» معلوم است که گیج شده، لبانش را گاز میگیرد. خون در صورتش میدود. این کلمات چندان معنایی برایش ندارند، کلمات وفاداری و شجاعت شورشیان قدیمی و با این حال راه نفسش را میبندند.
وقتی بوریانا و پاول رفتند، به نورا میگویم چه شده است. از هیچ چیز مضایقه نمیکنم. اکنون هیچ رازی نباید بین ما باشد.
میگویم «دخترمون زن قویایه. رو به راه میشه.» نمیدانم دیگر چه بگویم. به دفترچهٔ کوچک روی میزم نگاه میکنم، در حالی که نورا با تلاش خودش را از تخت پایین میکشد. لگنش صدایی میکند، جیر جیر فنرها در میآید. میدوم تا کمکش کنم، اما او سرش را تکان میدهد. میخواهد بگوید، نه، نه. خودم از پسش بر میآیم، بگذار، خودم. دفترچه را برمیدارد و در یک آن دفترچه جان میگیرد. تن خاک گرفتهاش از این تماس میلرزد. گنجشکی که پرهایش را از شبنم میتکاند. قلب مردی که دوباره به زندگی میتپد. دستی که او خشن، مهیب، سهمگین پس میزندش. نگاهش میکنم که پاهای خشکیدهاش را به آن طرف اتاق میکشد و دفترچه را در جعبهاش میگذارد. جعبه را در کشویی میگذارد و کشو را میبندد. چهرهاش آرام است و میگوید بدرود پسر، عشق قدیمی.
در این فکرم که آیا هنوز قبر شورشیان آنجا، در آن روستای مقدونی است؟ و اگر به آنجا میرفتیم پیدایش میکردیم؟ نقشهای پوچ در سرم شکل میگیرد. اگر به دیگران رو بیندازم چی؟ بوریانا و پاول را هم با خود میبریم.
سیب نیمخورده را از طاقچه پایین میآورم و در دستم بالا و پایین میاندازم. میخواهم بگویم نورا چه صورتت آرام است، چه نفسهایت یکنواخت است. به من بیاموز که مثل تو نفس بکشم. تا کف دستم را بجنبانم و خیزابهای طاغی را به شیشه بدل کنم.
در عوض نامش را صدا میکنم. او به آرامی لنگ میزند و کنار من لم میدهد. میگویم «من هیچ وقت بهت این رو نگفتم. ما هیچ وقت داداش رو دفن نکردیم. یه دروغ بود. ما هیچ وقت اون رو از طناب پایین نکشیدیم. شایعاتی شنیده بودم، قصههایی از مردم کوهستانمون که وقتی مادرها بچههای کشتهشدهشون رو شناسایی میکنن آدمهای تزار کنار میکِشنشون و همون جا بهشون شلیک میکنن. و برای همین به مادرم گفتم «به خاطر خون دخترهات التماست میکنم به راه رفتن ادامه بده. هیچی نگو.» و مادر اونوقت چنان مبهوت بود که روبهروی برادرم ایستاد و حتی برای لمس پاهاش هم دستش رو دراز نکرد. ما از کنارش رد شدیم.»
میدانم هیچ وقت نمیشود، اما باز میگویم «بیا بریم مقدونیه. من ماشین قرض میکنم.» میخواهم بیشتر بگویم، اما نمیگویم. او نگاهم میکند. دستم را میگیرد و حالا دست من هم با او میلرزد. در سیب جای دندانهای پاول را میبینم و در گوشت قهوهایشدهٔ سیب دندانی کوچک را. آن را به نورا نشان میدهم و لحظهای طول میکشد تا چشمانش آنچه را میبینند تشخیص دهند. یا من اینطور فکر میکنم.
اما بعد او بدون شگفتی سر تکان میدهد، انگار انتظارش را داشته است. میخواهد بگوید خوب نیست که آدم آنقدر جوان باشد که دندانی را از دست بدهد و حتی متوجه هم نشود؟
شرقِ غرب
نویسنده : میروسلاو پِنکوف
مترجم : محمدحسین واقف