معرفی کتاب: «داستانِ تمام داستانها»، نوشته امیرحسین فطانت
دربارهٔ این کتاب
داستان تمام داستانها شرح تحولات فکری و فلسفی و زندگی نویسنده است در قالب سلوک معنوی سالکی که به جستجوی یافتن معنای رستگاری انسان در فاصله کوتاه میان تولد و مرگ است.
دربارهٔ نویسنده
امیرحسین فطانت متولد ۱۳۲۸ شهر شیراز، از نوجوانی وارد جریانات مبارزات سیاسی شد. در سال ۱۳۴۹ هنگامیکه دانشجوی دانشگاه شیراز بود به دو سال زندان محکوم گردید که دوران محکومیت خود را در زندانهای قزلقلعه و قصر گذراند. پس از پیروزی انقلاب به اتهام “خیانت” در یکی از جنجالیترین پروندههای سیاسی، از طرف گروههای چپ، غیاباً به اعدام محکوم شد. پس از خروج از ایران مدتی را در سفر در پاکستان و افغانستان، روسیه و ترکیه گذراند و پس از گذراندن ماهها حبس در زندانهای لاذقیهٔ سوریه و زندان آغری در ترکیه، زندان ماکو و زندان اوین و شرکت در جنگ در جبههٔ خرمشهر، از ایران برای همیشه مهاجرت نمود. پس از چند سالی زندگی در پاریس به امریکا رفت و سرانجام کشور کلمبیا در امریکای جنوبی موطن او شد. فطانت دارای فوقلیسانس عمران ملی از دانشگاه پهلوی شیراز و فوقلیسانس علوم سیستمها از سازمان مدیریت صنعتی تهران است و با زبان انگلیسی و اسپانیائی و فرانسه آشناست.
ازجمله فعالیتهای فرهنگی او نشر مجموعه تحقیقی سیاهان و جهان موسیقی در شش کاست در ایران، ترجمهٔ دو اثر گابریل گارسیا مارکز از اسپانیائی به فارسی گزارش یک آدمربائی و خاطرات روسپیان سودازدهٔ من و همچنین ترجمهٔ گلچینی از اشعار مولانا از فارسی به اسپانیائی و تألیف کتاب داستان تمام داستانها و یک فنجان چای بیموقع، رد پای یک انقلاب(۱) به زبان فارسی و یهودا چنین میگوید به زبان اسپانیائی است و بهعنوان مترجم سال ۲۰۰۷ از طرف اینترانت برگزیده شده است.
مقدمه چاپ اول
از راه و همراه
داستان تمام داستانها یکی از هزاران هزار داستانی است که از ابتدای ظهور انسان بر خاک و در هرلحظه و هرکجا بر سرنوشت آدمیان سروده شده است. حکایت رؤیاها و رنجهای انسان است در اشتیاقِ سرودن داستانی که بر فاصلهٔ میان تولد و مرگ رستگاری نوشته شود. جستجوی معنایی است بامعنا، بر رنج انسان زاده شدن. داستان دردهایی است به جستجوی آن مقام که سزاوار روح خدای گونه انسان است و رنج همیشهٔ انسان در نیافتن آن.
حکایتهایی است از راه رفته شدهٔ اندکانی نادر که به درون پردهٔ اسرار برده شدند و آن راز بزرگ را آموختند. این داستان، داستان آن داستانهاست. داستان سیاحتهای دنیای درون و بیرونِ سالکی است که به جستجوی حقیقت و دیدار با خداست و حاصل آن دیدار.
داستانِ خطوط نیست، داستانِ خطاط است. حکایتهای عشق است از اشتیاق هر انسان به آن مقام که انسان، خداست. به آن مقام که بر حقارت انسان در فاصلهٔ میان تولد و مرگ پایان دهد و از داستانِ مشتی خاک داستانی بلند و بامعنا بیافریند. حکایتهای عشق است و دردهای عشق و درماندگیِ کلام در بیان معنای عشق.
داستان روحالقدس درونِ انسان است، مجروح و راندهشده به فراموشخانههای تاریکِ درون. داستانِ درد و عذاب انسان است از رنج بیهودگی و اضطرابِ دیدار با خویش. داستانِ بارِ سنگینی است بر پشت هر انسان، به گناه انسان زاده شدن. این سرگذشت انسان است با رؤیاها و دردها، تلاشها و فروریختنها و باز به رؤیاهای بلند و دور برخاستنها و رفتنها.
نگاهی است عاشقانه به بلندای قامت مقدس انسان.
فریاد ساکتی است.
کلمات، قاصدانی لنگ و الکن در بیان مفاهیم عاشقانه و این داستان، داستان انسان است به عشق تفسیر شده. در پشت هر کلام سنگینیِ بار حقایقی است حاصل سوزشهای درونسوز، دردهایی نگفتنی و حادثههایی غریب. آیینهای است غبارگرفته در مقابل روح هر بشر. دانایی نمیآموزد اما از دانایی میگوید و راز دانا شدن را میجوید. عشق نمیآموزد اما از عاشقی میگوید، از عشق میگوید و راز عاشق شدن را جستجو میکند. رازگشای رازی نیست، اما آوازهگر وجود رازهاست. آموزگار حکمت نیست و از حکمتی میگوید که هر کس خود، آن را خواهد آموخت. از رازی میگوید که رازِ تمام رازهاست و تمامی آدمیان، رازدارِ آن. داستانی به گریز از خویش نیست که دعوتی به دیدار با خویش است.
داستان عاشقی است که از درد هجر میگوید و سوز اشتیاق. از عذابهای جانسوزِ جدائی میگوید و از آن مقام مبارک دیدار که تمام مذاهب عالم از آن یاد کردهاند. داستان سیاحت و دیدار است و گفتگوی معنای عشق. راهِ رفته شده را میگوید و دردِ کشیده شده را به تصویر میکشد، حادثههای وادی عشق را حکایت میکند. از راهی میگوید یگانه و از آنِ هر عاشق تا به منزل معشوق، که عشق آن را میآموزد.
داستان تمام داستانها هدیهای است از همسفری رهگذر، یادآور بذری به یادگار مانده از باغهای بهشت، تنها روزنه رو به نورو تنها بذرِ نور. این داستان، باز یادآور آن بذر است و آن بهشت گمشده.
خام بودم، آتش گرفتم، پخته شدم، سوختم و آموختم و حاصل این سیر و سیاحتِ جانسوز، داستان تمام داستانهاست.
تکملهای بر چاپ دوم
اواخر دههٔ شصت، در چهلسالگی بر بلندیهای تپهای مشرف بر شهرک فوساگاسوگا (۲) و یکی از زیباترین غروبهای عالم به داستان سرگذشت خود فکر میکردم و راه طی شده.
چه داستان غریبی، چه سرگذشت عجیبی! در سرنوشت من تقدیر چنین بود که روح یهودا در من حلول کند تا آنچه را دریافتم، دریابم و چه بهای سنگینی را پرداختم. خسته اما خوشحال بودم.
در ادبیات مسیحیان، چنانکه مسیح مظهر و محل تجلی تمام خوبیهاست، یهودا بهعنوان مظهر شر و دنائت تلقی میگردد. همو که یکی از حواریون دوازدهگانه مسیح بود و او را با بوسهای به رومیان تسلیم کرد. در دو هزار سال گذشته توضیح گناه یهودا یکی از ابهامات بزرگ الهیات مسیحی بوده است.
آن یار برگزیده، آن شاهد محبتها و معجزات، آن شاگرد مکتب عشق، آن مرد امین، آن دوست محبوب چرا او را تسلیم کرد تا مصلوب گردد؟ با یک بوسه؟ مشهورترین بوسه تاریخ. تنها سکهپرستان سی سکهٔ نقره را بهای کافی برای آن خیانت هولانگیز میپذیرند.
من یهودای انقلاب ایران بودم که نزدیکترین دوست خود را تسلیم کردم تا کشته شد. دستِ سرنوشت، زندگی من را چنین رقم زده بود که باید از یهودا، مظهر شر و گناهکارترین مرد تاریخ دفاع و او را تطهیر میکردم. چه نبرد سخت و نابرابری.
آن روز که در آن کلبهٔ روستایی برای اولین بار دست من به قلم رفت تا این ماجرا نوشته شود، قلم، مرا به وادی تمثیل و استعاره کشید و گریزی نبود، هر قالب دیگری تنگ مینمود. قلمی بودم در دست شاعری که اراده خود را بر من تحمیل میکرد.
یهودا بودم اما نادم نبودم و باوجود آنچه بر من گذشت، اگر هزار بار باز زاده میشدم و هزار بار باز زندگی میکردم و هزار بار در همان روزگار قرار میگرفتم هزار بار همان سودا را میکردم که کردم. راز این شهامت بیشرمانه در راه یافتن حقایق من بود که از آن بیراهه میگذشت. هیچ صیادی در جوی حقیری که به مردابی میریزد مرواریدی پربها صید نخواهد کرد و در راههای همیشه رفته شده، حقیقت تازهای یافت نخواهد شد. از یهودا بودن خود شادمان بودم.
در نگاهی دوباره به این کتاب برای چاپ دوم (۳) تلاش کردم تا با اندکی آرایش و پیرایش و ویرایش و اشارتهایی که خواننده را به واقعیات متصل کند، درک آن را آسانتر کنم بیآنکه به اصالت آنچه آن هنگام که برای نوشتن دست من به قلم رفت خدشهای وارد کند.
نویسنده نیستم و خود را نویسنده نمیدانم. متفکری میدانم که در کورهراههای یک زندگی غریب که شرح آن را دریک فنجان چای بیموقع، رد پای یک انقلاب آوردهام، دانایی و آگاهیای را آموخت که حاصل آن نگاهی تازه به داستانِ اندوهبار سرنوشت انسان بر زمین است و حس گریزناپذیری برای بیان آن و در دست من تنها قلمی بود.
داستان تمام داستانها داستان نیست. شرح سیاحتهای دنیای بیرون و درون سالکی است در جستجوی معنایِ رستگاری و خوشبختیِ انسان بر زمین. این شرح آن سیاحتها و یافتههاست.
کتاب اول: انسان
بخش اول
***
” و عیسی دوازده شاگرد خود را طلبیده ایشان را بر ارواح پلید قدرت داد که آنها را بیرون کنند و هر بیماری و رنجی را شفا دهند و نامهای دوازده رسول این است اول شمعون معروف به پطرس و برادرش اندریاس، یعقوب ابن زبدی و برادرش یوحنا… و دوازدهم یهودا که او را تسلیم نمود.”
انجیل متی باب دهم
حکم مکنید تا بر شما حکم نشود. زیرا بدان طریقی که حکم کنید بر شما حکم خواهد شد و بدان پیمانهای که پیمائید برای شما خواهند پیمود.
انجیل متی باب هفتم
فصل آغاز
من یهودا هستم. یهودای خائن
بدنامترین مرد تاریخ
منفور آدمیان و ملعون نسلها
ناشناخته و مطرود
کسی که هیچکس در دفاع از او کلامی نگفته است
و چنین است داستان زندگی من
***
من بر زمین و زمانی زاده شدم که تاریکی بر نور و مذهب شیطان بر مذهب خدا چیره بود. جوان بودم که بر مذهب نیاکان خود تردید کردم و به جستجوی آن حقیقتی که پایان دهندهٔ تمامی عذابها و حقارتها باشد، با کوله باری حقیر ترک دیار و قبیلهٔ پدران نمودم و جستجوی حقیقتی تازه را آغاز کردم. انسان بر همهجا رنجکشیده و حقیر بود. درد و بیماری و فقر و گرسنگی، رنگ مشترک زمین و جنگ و ویرانی، داستان همیشه و همهجا. پسران، قاتلان مادران و برادران، به خاک ریزندگان خون برادر.
تمام رؤیاها حقیر و بی حیات و مرزهای روح انسان به کوتاهی سقفی از خشت. انسان، بردهدار انسان و انسان، بردهٔ انسان. انسان، خدای انسان و انسان، سجده کننده بر انسان. تمام مذاهب، مذاهب بتهای حقیر و تمام خدایان، حقیر. انسان بر بتهای ساختهٔ دستان و تصورات خویش زانو میزد و مفسران کتاب مقدس، جیرهخواران و پردهداران معابد شیطان. نوجوانی تازهبالغ بودم که با خود گفته بودم:
«باید حقیقتی دیگر وجود داشته باشد. باید حقیقتی میبود که بر آنهمه بیهودگیِ آدمیان در اوج و در مَغاک و در هر جلوه و رنگ و به هر مذهب، معنائی میآفرید و به من میآموخت انسان به کدام گناه باید سرنوشتی چنان بیهوده و بیمعنا و دردآور میداشت؟ رنجِ آدمیان به کدام گناه بود و چگونه پایان مییافت؟»
آواره و سرگردان از شهری به شهری و از بیابانی به بیابانی میگذشتم. بر آنچه کرده بودم نادم نبودم. به جستجوی آن بودم که نمیشناختم و انگار تا نمییافتم روحم آرام نمیگرفت.
لباسِ سالکان جویای حقیقت بر تن داشتم و از هر کس که حقیقتی را موعظه میکرد، میآموختم و باز به جستجوی حقیقتی بزرگتر و بامعناتر بودم.
زاهدی میگفت: «رنج بشر از تعلقات اوست. تن رها کن تا نخواهی پیرهن. آنکس که چشمان خود را بر جسم فروبندد بر روح پرواز میدهد و رسد آدمی بهجایی که با خویش و با جهان و در مرگ و زندگی خویش را رستگار مییابد. راز رستگاری آدمیان از ریاضت و عبادت میگذرد.»
ادیبی، تمامی رنجها را به جهالت انسان میشناخت بر مفهوم ادب.
عالِمی علم را موعظه میکرد: «علم معنای خلاقیت است و خلاقیت جلوه الوهیت انسان. انسان عالِم، در خلق، خویش را خدا مییابد و مخلوقِ او پایان دهندهٔ عذابها و راه ممکن است، تنها امید ممکن، تنها راه. رستگاری هر انسان به عالِم بودن او ترازو میشود.»
… و من بازمیگشتم و باز جستجو میکردم. باید حقیقتی ورای تمام حقایق میبود که جانم به آن مؤمن میشد.
کسی راه رستگاری را در تصرف زر و زمین میشناخت. میگفت آنکس رستگارتر است که زورمندتر است. بر جهان، قانون زور حاکم است. قدرت، وجهی از وجوه خداست. با قدرت است که انسان خود را به خدا نزدیک میکند.
و من بازمیگشتم و میپرسیدم و میجستم و نیافته بودم.
دلم چیز دیگری را میخواست که نمیشناختم. در تمام مذاهب، باز انسان حقیر بود و باز سرنوشت بیمعنا مینمود. در چهرهٔ هیچیک از آن واعظانِ حقیقت، آن نور رستگاری را نمییافتم که میجستم. هر کس حقیقتِ خود را تنها حقیقتِ ممکن میشناخت و هر کس با هزار حدیث و روایتِ حاصل دانشها و حکمتهای بشر، بر حقانیت مذهب خویش دلایل محکم داشت.
با خود گفتم: «حقارت آدمیان از حقارت رؤیاهایشان است. آن حقیقتی که بر انسان معنی حقارت مینویسد، حقیقتی حقیر است. من به جستجوی آن رؤیای ناممکنی جستجوگرم که انسان بر بلندترینِ مقامهاست. آنجا که انسان حقیر نیست. آنجا که بر داستان انسان، بلندترین معناها سروده گردد. اگر آن مقام بلند و آن معنا را در هیچ مذهبی نیافتم، من سالکی عاشقِ حقایق ناممکن خواهم شد و تمامی عمر را در جستجوی آن حقیقت ناشنوده خواهم بود، آن حقیقتِ شکنندهٔ تمام بتهای حقیر و موعظه کنندهٔ مقام الوهیت انسان. من باید به دنبال حقیقتی باشم معنا آفرین، بر فاصلهٔ میان تولد و مرگ.»
همیشه جستجوگر و مشتاق، از کهنهترین کتیبهها، تا تازهترین موعظهها را در هر گوشه و کناری مییافتم و از هر دروغی با حقیقتی آشنا میشدم و باز همان سالک مشتاق و جویا بودم. رؤیای یافتن حقیقتی تازه، معنا دهندهٔ روزگارانم بود و شور حیات. جهان، تماشاگه انسان حقیر شده بر خاک، و روح من به جستجوی راز خدا شدنِ آدمیان بود. انسان به کدام مذهب بهراستی رستگار بود؟
سیر و سیاحت به همان شور و اشتیاق سالها گذشته بود و در پشت سالها دریافته بودم که بازنیافته بودم. جانم معنای تشنگی جهان بود و همهجا همیشه سراب. با خود گفتم اگر آن روز حقیقتی را یافتم که مرا با فضیلتهای بزرگ آشنا سازد و جانم را در مقابل حقارتها آسیبناپذیر کند، هر بهایی را برای آن خواهم پرداخت.
تا آن روز همچنان میجستم آن مکان ناپیدا را، که نمیشناختم و جذبهای ناآشنا، جان مرا باز به هر سو میکشید. تا آن روز و سحر آن کلمات در آواز آوازهگری که گناهکاران را به توبه میخواند و آدمیان را به نام خدا غسلتعمید میداد. آواز او رایحهٔ عطر بشارتی بزرگ را داشت بر آنهمه جستجوهای من. همهچیز در وجودم فریاد زد که با او حقایق بسیاری را خواهم آموخت. او بر داستان انسان سرودی تازه میخواند و چنین میخواند:
«وای بر آنانی که احکام غیرعادلانه را جاری میسازند و کاتبانی که ظلم را مرقوم میدارند، پس در روز بازخواست به کجا خواهند گریخت؟ روز خدا نزدیک است. این صدای گامهای خداست که نزدیک میشود. راه را برای او مهیا سازید و طرق او را راست نمایید. او غربال خود را در دست دارد و خرمن خود را نیکو پاک کرده، کاه را در آتشی که خاموشی نمیپذیرد، خواهد سوزاند. او خواهد آمد و آدمیان را به روحالقدس و آتش، تعمید خواهد داد(۴).
“هر دره برافراشته و هر کوه و تلی پست خواهد شد. کجیها راست و ناهمواریها، هموار خواهد گردید. جلال او بر زمین مکشوف خواهد شد و تمامی عالم آن را خواهند دید. وای بر آنان که بدی را نیکوئی و نیکوئی را بدی مینامند، که ظلمات را بهجای نور و نور را بهجای ظلمات میگذارند.» (۵)
هر کلام او برجانم مینشست و من به سیمای آوازهگر مینگریستم. در دل گفتم آنکس که در تمامی اقتدار تاریکی از نور میگوید حقایقی را میشناسد که جان او را در مقابل تمامی جهان، آسیبناپذیر و روئین ساخته است. با او بسیار خواهم آموخت.
***
استاد من یحیی تعمیددهنده، پاسخگوی معماهای بسیار بود. دانای تمام حکمتها و عالم تمام علوم و مفسر تمام کتابهای مقدس در تمام مذاهب، آشنا با تمام تاریخ و رنج انسان، آشنا با تمام درماندگی آدمیان به یافتن آن مشکلگشای ناپیدا، که بر تمام حقارتهای انسان، پایانی ممکن مینهاد. استاد، مرا با چشمانی تازه آشنا ساخت تا بر جهان نگاهی دیگر کنم و به من رؤیایی را آموخت که به معجزهٔ آن تمام رازها گشوده میشد. انسان، رستگار بود، بر زمین بهشتی دوباره بنا میشد، عذابها پایان مییافت و انسان مقام والای خود را هممرتبه با خدا میشناخت. او به من آموخت که ناجی موعود ظهور خواهد کرد و راز بزرگ رستگاری را به انسان خواهد آموخت.
سالها شاگرد استاد بودم. از سالک سرگردان و مشتاق، فرزانهای پاک تولد یافته بود که برگزیدهترینِ شاگردان استاد بود. آنچه مرا به استاد شیفته ساخته بود دانش او نبود، عشق او به رؤیاهایی بزرگ و زیبا بود که از استاد، استاد را ساخته بود. من از استاد رؤیاهای بزرگ را آموختم که در اولین درسها گفته بود:
«حقارت آدمیان از حقارت خدایانشان است. اگر کسی به زمین بنگرد همهجا تاریکی و تنگی است و نور در افلاک عالم به ظلمات مبدل شده است. از راست میربایند و گرسنه میمانند، از چپ میخورند و سیر نمیشوند. در اقتدار ظلمات، خاطرهٔ نور از یادها فراموش شده و در غلظت سیاهی هیچکس از زشتی اعمال خویش آگاه نیست. کتاب مقدس کلام خداست. آن لحظه فرا خواهد رسید، نجاتدهنده بر خاک طلوع خواهد نمود. نور بر افلاک عالم پراکنده خواهد شد و نیک و بد و ضلالت و رستگاری به عدل، داوری خواهد گردید. خوشا به حال منتظران خداوند. آنان، قوّت تازه خواهند یافت و مثل عقاب پرواز خواهند کرد. خواهند دوید و خسته نخواهند شد. خواهند خرامید و درمانده نخواهند گردید.»
استاد به من معنای نور و ظلمات را آموخت و من با استاد، تمام جهانِ بیرون از من و تمام خویش را عرصهٔ تقابل نور مییافتم و ظلمات، شیطان و خدا.
در طول سالها هرلحظه از استاد درسی تازه آموخته بودم. بر روح او، هیچ خدشهای از هیچ حقارتی نبود. مظهر تمامی فضائل قدیسین بود. لباسی از پشم شتر داشت و خوراک او ملخ و عسل بیابانی بود. بر جسم انسانی او روحی سوار بود که در مقابل تمام جهان او را بر آنچه بود هراسان نمیساخت.
استاد گفته بود: «فاصلهٔ انسان از ضلالت تا رستگاری، از اقتدار شیطان تا حکومت خدا، از تاریکی تا نور، شکافی است به وسعت و ژرفای تمامی تاریخِ انسان. انسانِ سعادتمندِ فردا از راهی گذشته است بر خاکستر مردان خداپرست که سوختند و نور را آموختند. یادآوران نور در اقتدار تاریکی.»
استاد مرا آموخته بود آنان که از نور موعظه میکنند از جنس نورند. مرگ تولدی تازه است. شکفتنِ دوبارهٔ نور است. مرگ پایان داستان نیست، آغاز تازهای است. یادآوران نور در هر سیمای رستگاری تکرار میشوند. مرگ حیات جاوید است.
و من با استاد داستانی بامعنا یافته بودم بر سرنوشت خود. آنجا که بلندترین مقامات مینمود.
در طول سالها از استاد آموخته بودم سرمنزلی چنین باشکوه از راهی هموار نمیگذشت. مقامی چنین بلند تنها سزاوار آدمیانی از سرشت ویژه بود. آنان که بر محراب مقدساتشان خون تمامی دلبستگیهای جسم جاری بود. آنان که در کورهٔ ریاضتها و عبادتها هر هوس جسم را در خود کشته بودند و بر هر وسوسهٔ شیطانِ درون، هزار دعای افسون شکن میدانستند.
در طول سالها شاگردیِ استاد، با هزار قصهٔ تازه آشنا شده بودم از آدمها و ایمانها، دردها و رؤیاها و قصههای هزار اندرز از مقدسینی که همان راه را پیش از من رفته بودند.
در رؤیاهایم خود را قدیس خدا میخواستم. این تنها معنای بلندی بود که یافته بودم. من در اقتدار تاریکی از نور خواهم گفت. بر جهان، نور را موعظه خواهم کرد. در ریاضتها و عبادتها روح خویش را صیقل خواهم داد. در پیشگاه خدایانِ حقیر زانو نخواهم زد، حقیر نخواهم زیست و حقیر نخواهم مرد. من همچون ستارهای رهگذر در سیاهی افلاک، به لحظهای خواهم درخشید و خواهم سوخت و بر تمام افلاک بار دیگر خاطرهٔ نور را به یاد خواهم آورد. جسم را تحقیر خواهم ساخت و روح را پرواز خواهم داد و بر سرگذشت خویش داستانی بامعنا خواهم نوشت. در حکومت نور چون نور، ذرات من از شوق خواهند رقصید.
تا آن روز، سالک سرگردان، وارستهای مؤمن گشته بود.
استاد چشمهای مهربانش را به من دوخت. همان چشمها که با هر نگاه آن آشنا بودم و هر نگاه زبانی گویا به کلام سکوت بود.
گفت: «هر آنچه را میدانستم به تو آموختم آیا آنچه را که میجستی یافتی؟»
گفتم: «با تو رؤیاهای بزرگ را آموختم. معنی فضیلتهای روح را شناختم. داستانی را آموختم که بر حقارت انسان در مقابل عظمت کائنات پایان میدهد. اینک به نور مؤمنم و به رؤیای نور زندهام. از نور خواهم گفت و از نور موعظه خواهم کرد و ظهور ناجی موعود را بشارت خواهم داد.
و گفته بود: «دیدار دوباره در ملکوت خدا.»
***
به آخرین دیدار وداع با استاد میاندیشیدم. لرزش شوق در تمام وجودم بود. فردا روز بزرگی بود. روز آغاز تازهای که به انتظار آن سالها انتظار میکشیدم. استاد مرا شایستهٔ موعظه در میان مردم شناخته بود و من فردا نام خدا را در مقدسترین معابدِ شیطان باید آواز میدادم.
از آن روز که سالکی جوان بودم تا آن روز، از من، منِ تازهای آفریده شده بود. اینک برگزیدهترینِ شاگردانِ استادِ تعمیددهنده بودم. جوهر تمامی اعتقادات و فضائل استاد. جلوهگاه معنای ایمان قدیسین خدا در مصاف با تمامی قهر و اقتدار شیطان.
فردا روز آزمون ایمان است. روز حادثهای که بی حدوث آن هیچ قدیسی بهراستی قدیس نبود. من در مقدسترین معابد شیطان از نور خواهم گفت و تمام قهر تاریکی را به مصاف خواهم خواند. تا هر کلام پیامبرِ معنای ایمان باشد، جوشیده از روحی پاک و استوار که به رؤیای ظهور نور بر عالم، از نور میگوید. بر زمان و زمینی که شیطان به اقتدار حکومت میکرد و تمام خاطرهها از معنای نور خالی بود.
***
تنم را با آب مقدس شستشو دادم. پاکترین جامههایم را به تن کردم. آخرین بار اوراد و دعاهایی را که میدانستم خواندم. به عبادت گاه محقرم باز نگاهی انداختم و هنوز میان تاریکی شب و روشنایی روز فاصلهای نبود که اولین گامهایم را بهسوی حادثهٔ آن روز برداشتم.
جهان، باز در سکوت همیشگیِ هرروزه به انتظار صبح نشسته بود و گوئی معنای آن روز بزرگ را نمیدانست. میرفتم و زیر لب کلمات کتاب مقدس را زمزمه و به روزی که در پیش بود فکر میکردم که به یکلحظه اشباح مردانی قویهیکل و چالاک بر دستهایم زنجیری سرد و بیرحم بسته بودند و چشمانم را بستند. بیتردید آن روز من هیچ موعظهای از حقایقی که آموخته بودم نخواهم کرد. باید حقایق تازهای را میآموختم که راز آموختن آن راهی تازه بود.
در سکوت از پیچوخمهای ناشناس مرا میبردند و صداهای اطراف تنها از خشونت حادثه خبرمی دادند. به یکلحظه ایستادند و بر همهٔ وجودم باران ضربههایی بیرحم باریدند. رگههای مرطوب و گرم خون را روی پوست تنم حس کردم و در دل گفتم: «آه، مطهرترین جامهٔ من!»
در میان دشنامها و ضربهها و گیجی من، ازآنچه میگذشت صدایی را تشخیص دادم که میگفت:
«این آغاز مکافات بر کسانی است که بر نظم موجود شورشیاند. اینک خدایت را یاد کن اگر هنوز بر او ایمان داری.»
***
در گوشهٔ سیاهچال نشسته بودم و به آنچه رفته بود میاندیشیدم و بر آنچه خواهد رفت. خاطرات خود را از گذشتهها به یاد میآوردم، ازآنچه شنیده بودم و یا از لابهلای حکایات و قصص قدیسین،در احادیث و روایات خوانده بودم.
میدانستم که در محلی دورافتاده، قلعهای سیاه و پر اسرار وجود داشت که عقوبتگاه طاغیان و شورشیانِ اقتدار شیطان بود. عقوبتگاه مردانی که جستجوگر حقایقی دیگر بودند. طاغیان بر حقایق تاریخ، رؤیاگرانِ رجعت دوباره به بهشت گمشده، بنای بهشت بر خاک.
چشمانم بر دیوارهای سنگی و زشت فضای تنگ میگردید و در رنگ کمرنگ نور و تاریکی، خطوطی را میخواندم که به تلاش بسیار بر سنگها حک شده بود.
نشانههایی برای یادآوری روزهای بسیار که گذشته بود. شعرهایی از دردِ زاده شدن، کلمات کتاب مقدس یادآورِ حقانیت وعدههای خدا. کلماتی از درد، کلماتی از امید…
به نوشتهها میاندیشیدم و با خود میگفتم:
«چه بسیار مردان پاک که پیشترها میهمان همان سیاهچال بودند و چه بسیار که بعدها میهمان خواهند بود. رؤیای بنای بهشت همیشه بوده است و همیشه خواهد بود. نور بر تاریکی پیروز خواهد شد. دست تقدیر چنین اراده کرده است که پیش از هر موعظهای بر آنچه موعظه میکنم ایمانم ترازو شود.»
سیاهچال محل دیدار ایمان من بود با قهر و قدرت و غضب شیطان، سختترین امتحان خدا که بی آن هیچ قدیسی قدیس نمیشد و هیچ ایمانی گداخته و آبدیده نمیگردید.
میان رؤیاهای من و نیروی رؤیاشکنِ شیطان دیداری سخت در پیش بود. جنگی که در انتهای آن فاتح و پیروز از مقربترین برگزیدگان خدا خواهم بود یا درهمشکستهای بربادرفته. میدانستم هیچ قهری مرا بر آنچه بدان مؤمن بودم، مردد نمیساخت، آیا نیروی دیگری وجود داشت که من نمیشناختم؟
***
چشمهایم را بسته بودند و در میان صدای سلاحها و چکمهها که به فاصلهای در پیش و در پشت من میآمد، از فضاهای پرپیچوخم میگذشتیم. وقتی چشمانم را باز کردند خود را در میان حلقهای از مردان یافتم که وجه اشتراکشان چشمانی سرد و بیرحم بود.
چشمانم بر روی یکیک صورتها میگذشت و دشنامهای زشت و قهقهههای بلند را نمیشنید. آن صورت بیرحم را در میان همه شناختم. بیتردید صاحب این چشمان شرور در صورتی چنین بیرحم، قصد شکستن مرا دارد.
فرصت نداد شک کنم. هیکل عظیمش چون دیواری از یخ در مقابلم قرار گرفت و چشمانش را در چشمان کنجکاو و پرسوجوگر من دوخت و به ناگهان مشت بزرگ و سنگینش بر صورتم نشست. زانوانم لرزیدند و با تمام سنگینی به خاک افتادم. در دل گفتم اگر جسمم به خاک افتد اما روحم نخواهد افتاد.
صدایی از میان جمع، دلسوزانه گفت: «به جوانی او ترحم کنید. گناه از جهالت و جوانی است. چشمانش هنوز حقایق را نمیبیند. خواهید دید که چگونه هر آنچه را حقیقت میداند انکار خواهد کرد و حقایق عریانی را خواهد دید که تا حال ندیده است.»
به یاد حکایتهایی افتادم که استاد برایم گفته بود.
بیشک این صدای دلسوز همان است که نقش پدرخواندهٔ مرا بازی خواهد کرد.
***
هفتهها در سیاهچال تاریک گذشته بود. هرروز تازیانه و موعظه، جسم ناتوانم را ناتوانتر ساخته بود. جسم خونین را از روز به شب میرساندم تا با کابوسهایی دیدار کنم که در شب به انتظار نشسته بودند. میخواستند تا ایمان و اعتقاد خود را انکار کنم و استاد تعمیددهنده را دیوانه و کافر بدانم.
در سوزش هر تازیانه، دعاهای استاد را تکرار میکردم و در هر شفاعت و موعظه، آموختههای استاد را به خاطر میآوردم. در سیمای استاد هرلحظه خویش را به خدا نزدیکتر مییافتم. جسم، ناتوان و قهر، پرتوان بود و در این دیدارِ تازیانه و تن، من دریافته بودم باید چیزی ورای تازیانه روح مرا از پای میانداخت.
پرسید: «به انتظار کدام بهشت چشمانت را بر اینهمه حقایق آشکار بستهای؟»
گفتم: «به رؤیای بنای بهشت بر زمین و رستگاری تمام آدمیان.»
گفت: «کدام آدمیان؟ کدامیک بر سوزش تازیانهها با تو خواهد سوخت؟ کدامیک بر مرگ تو مرثیهای خواهد سرود؟ مرگ پایان تمام داستانهاست. چشمان خود را بر زندگی باز کن. فاصلهٔ روزهای کوتاهِ میان تولد و مرگ را دریاب. حقایق را نگاه کن. حقایق همیشهٔ تاریخ، همیشهٔ آدمیان. از ازل تا ابد!»
گفتم: «حقایقی که حقارت انسان را موعظه میکنند، حقایقی حقیرند. من به رؤیای حقایق بزرگ زندهام.»
گفت: «رؤیاهای ناممکن توهمات میرایند. نیروی تاریخ درهمشکنندهٔ رؤیاهاست. از آغاز، جهان بر این نظم آغاز شد و تا پایان، حقایق تاریخ تنها حقایقِ برحقاند. تاریخ، مرثیهخوان جاودانه بر مرگ رؤیا پرستان است. با حقایق نیاکان انسان آشنا شو. جوانیِ خود را دریاب. همسران زیبا خواهی داشت و گلههای تو را شبانان تو نگهداری خواهند کرد. صاحب کنیزان پربها خواهی بود و بر طوایف و قبایل فرمان خواهی راند. از تو فرزندان بسیار خواهد شد و ذریت تو زمین را پر خواهند کرد. رستگاری به مقابله با قدرت تاریخ نیست، همزیستی با قدرت تاریخ است. رستگاریِ درخت در جنگ ریشه و خاک نیست در آشنایی با قانون ریشه و خاک است.»
گفتم: «رؤیاگری که به رؤیائی هرچند موهوم بر قدرت حقایقِ تاریخ طغیان میکند، آفریننده فضائلی است درخور این جنگ. مقام آدمیان به بلندی رؤیاهایشان سنجیده میشود و ارزش انسان به داستانی است که بر سرنوشت او سروده خواهد شد.»
گفت: «عاشقان بر تصورات خویش نابینایان حقایق دیگرند، اما جهان، شاهد بینا شدن چشمان نابینای بسیار بوده است. شاهد سرگذشت دردناک آنان که به عشق رؤیاهایی باطل، کور زیستند و کور مردند و از تمام خاطرات فراموش شدند. هنوز نادان و جوانی… تا آن روز که حقایق تازهای را بیابی در میان رؤیاپرستان محبوس خواهی بود. به زندگی آنان نظاره کن. شاید در این سیر و سیاحت آن حقایقی را بیاموزی که نه سوزش تازیانه و نه جاذبهٔ جهان بر تو نیاموخت.»
***
در گوشهٔ سیاهچال نشسته و در خود غرقه بودم. جسم تاب آورده بود و اینک روحم را به مصاف میخواندند. سرِ شکستن مرا داشتند. زمان زیادی در این جنگ نابرابر گذشته بود. جسم شکسته بود و روح خسته. در تنهائی بر زخمهایی که جسم و جانم را مجروح ساخته بود به سحر دعاها و اوراد مرهم میگذاشتم. به رؤیاهای گذشته میاندیشیدم. به رؤیاهایی که استاد حکایت کرده بود، به ظهور مبارک نجاتدهنده… و به ناگاه آوازی ملکوتی گرما و عطر حیات را در سکوت و سردیِ دیوارهای سنگی پراکند و من صوت ساحر داود را شناختم، آن ساربان شترهای مست و گمشده.
«خوشا به حال پاکدلان زیرا ایشان خدا را خواهند دید. خوشا به حال صالحان و پاکان زیرا فرزند خدا خوانده خواهند شد. خوشا به حال کوشندگان برای عدالت زیرا ملکوت اسمان از آن ایشان است. شاد باشید چون شما را ناسزا گویند و تازیانه زنند و هر سخن بدی بر شما کاذبانه گویند. خوش باشید و شادی عظیم نمایید زیرا اجر شما در آسمان عظیم است.» (۶)
باز این کلمات آشنای کتاب مقدس بود که بهگونهای نو سروده میشد. این بشارتهای خدا بود بر نزدیکی حکومت خدا و پیروزی نور بر ظلمات. آوازهخوانِ این آیات افسونی را میدانست که بار دیگر بر جسم و جان نیمه مردهٔ من حیات دوباره دمیده شد. با معجزهگری چنین، بیتردید رازی بود. از درز دیوارها به جستجوی آوازهخوان چشم گردانیدم و او بود که در میان نگهبانان میگذشت. در چهرهٔ او ایمان و آرامش حکایتی غریب داشت. هر آنچه از او دیدم، بر طیفی همگون و همنوا بود. گوئی تمام ذرات او، حکایت مشابهای میگفتند. با او رازی بود که با هیچکس نبود. او وجود خود را بر زمین حس میکرد.»
از آن آواز و آوازخوان بار دیگر بر من روحی تازه دمیده شد و بار دیگر روح آشنای خود را شناختم که به شوق رؤیاهای بزرگ در مقابل هیچ حقارتی زانو نمیزد. بیتردید معجزهٔ آن آواز هرگز فراموش نخواهد شد. اما دست تقدیر چنین اراده کرده بود که آن آواز آغازی بر حکایت من و آن آوازخوان باشد که رنگ همیشگی تمامی حادثههای سرگذشت من میگردید.
داستانِ تمام داستانها
نویسنده : امیرحسین فطانت