معرفی کتاب « اتفاق »، نوشته گلی ترقی
بیست وچهار روز دیگر تولد پنجاه سالگی شادبانوست. باورتان می شود؟ انگار همین دیروز بود که با نادر، برادر دوقلویش، زیر موج های بلند دریا دنبال هم می کردند، یا لب آب با ماسه های خیس خانه و آدمک های کوچک می ساختند. چهل سال از آن تاریخ گذشته و شادبانو، با وجود سال ها سختی و مکافات، جنگ و انقلاب، و جدایی از نادر، با خودش گفته «درست می شه» و با نوعی خوش بینی ذاتی دودستی به لبه خوب زندگی چسبیده است. می گویند آدم ها شبیه به اسمشان می شوند. شاید. هرچه هست، درست یا نادرست، شادبانو نمونه کاملی برای اثبات این گفته است. این زن توی قلب اسمش زندگی می کند و با آن رابطه ای درونی دارد. درست است که زندگی ــ زندگی حسود ــ پوستش را کنده و هزار نیشمِ سوزن به جسم و روحش زده است، اما نتوانسته قلب امیدوار او را مغلوب کند. پنجاه سالگی به چشم او متعلق به کسی دیگر است و مرگ متعلق به زن یا مردی ست که آگهی مرگش را به روزنامه داده اند. ده سال کمتر از سن واقعی اش نشان می دهد و زمان درونی اش از مرز چهل سالگی جلوتر نرفته است. بدنش سالم و محکم است و زیبایی اش از درون می آید. از آن زن هایی ست که با چشم هایشان می خندند و حضوری دلپذیر و شیرین دارند. بعضی ها عبوس و نِق نِقو به دنیا می آیند و با غرولند از دنیا می روند. شادبانو با نگاهی هشیار و صورتی شکفته به دنیا آمده است. خوش و خندان و کنجکاو. دهانش را با چشم های باز به پستان مادرش چسبانده و اولین غذای زمینی اش را با ولع نوشیده است. نادر، برادر دوقلویش، یک دقیقه دیرتر از او به دنیا آمده و دلهره این یک دقیقه تنهایی در یادش مانده است. سال هاست که شادبانو از این برادر بی خبر است و بزرگ ترین آرزویش رفتن به آمریکا برای پیدا کردن اوست. اما با کدام پول، با کدام ویزا؟ آمریکا! مگر می شود؟ آن هم در این شرایط.
هم اکنون نشسته کنار پنجره و روزنامه صبح را ورق می زند. آگهی های سفر به اطراف جهان را می خواند ــ انواع تورهای مسافرتی: تور ایتالیا در هشت روز، تور مالزی و تایلند در پانزده روز، تور فرانسه در یک هفته، تور دوبی در چهار روز. دنیا با بی نهایت دیدنی ها، از دیوار چین گرفته تا برج ایفل تا گینه جدید و جزایر قناری، آن سوی دیوارهای حیاط او گسترده است. آن سوی او.
یک بار دیگر فهرست تورهای مسافرتی را می خواند و حسی کیف آور توی تنش می چرخد. خودش را می بیند که سوار هواپیماست. نشسته کنار پنجره و به ابرهای پراکنده نگاه می کند، به انتهای روشن آسمان، به خانه های بندانگشتی آن پایین. با مسافر کناردستی اش حرف می زند. مسافر عازم ایتالیاست، رم، فلورانس، شهرهای دلخواه او. هواپیما پُر است. همه این آدم ها عازم سفر به اقصا نقاط دنیا هستند، همه جز او. گذرنامه های خود را به سینه چسبانده اند. گذرنامه های عزیزتر از جان، سند آزادی، با ویزایی معتبر و مُهر سبز خروج.
مقصد شما کجاست؟ پاریس. خوش به حالتان. پاریس! عروس شهرهای جهان. شما خانم؟ نیویورک. آخ، کاش به من هم ویزا می دادند. و شما آقای محترم؟ سیدنی استرالیا. نه، آنجا دور است. شما؟ کنیا. نه. و شما؟
این آدم ها مثل او هستند. تصمیم گرفته اند و راه افتاده اند: زن های میانه سال ــ خانه دار ــ زن و شوهر ــ عروس دامادهای عاشق ــ مادرهای پیر. شاه و شاهزاده که نیستند. شاخ و دُم هم ندارند. شادبانو می تواند به راحتی یکی از آنها باشد. ممنوع الخروج که نیست. گذشته اش هم پاک است. نه طاغوتی ست نه چریک فدایی نه مجاهد. کسی هم از او شکایت ندارد. مادری ست میانه سال که با تنها فرزندش آرام و ساکت زندگی می کند. به این حساب شادبانو می تواند بخشی کوچک از پس اندازش را بردارد، دل به دریا بزند و سفر کند.
بوی سفر از صفحه آگهی ها بیرون می زند، بوی نمناک دریا. هیجانی ناگهانی توی بدن شادبانو می چرخد و وسوسه ای شیرین به قلبش تلنگر می زند. به یکی دو تا از تورهای مسافرتی ــ وصف العیش نصف العیش ــ تلفن می کند و می شنود جا نیست. می بایست مدت ها پیش زنگ می زده. حتی لیست انتظار هم بسته است. «انتظار». شادبانو با این کلمه آشناست. از وقتی نادر رفت به آمریکا و گفت که به زودی برخواهد گشت (تابستان دیگر، بهار آینده، بعد از گرفتن لیسانس و فوق لیسانس، بعد از ازدواج، بعد از طلاق، بعد از پرداخت بدهی اش به بانک، و بعد از بُزک نمیر بهار می آدهای پی درپی) شادبانو، همچنان، با صبر و حوصله منتظر بازگشت اوست. هر روز. هر ساعت.
کسی دستش را روی زنگ در گذاشته، ول کن نیست. احتمالاً سپور محله است که حقوق ماهیانه اش را می خواهد. شادبانو به این مزاحمت های روزانه عادت دارد، تعجب نمی کند. روزی ده بار درِ خانه اش را می زنند، از مأمور آب و برق گرفته تا گدای سمجی که یک روز در میان زنگ می زند و یک جفت کفش می خواهد، تا «ملک شما را خریداریم» تا غریبه ای که نشانی منزل فلان خانم یا آقا را می پرسد.
شادبانو کیسه آشغال را برمی دارد و درِ خانه را باز می کند. می بیند آقای مقدم، دلال معاملات ملکی، با عینک آفتابی، کتِ چهارخانه و کفش های سفید کمی دورتر ایستاده است. فرق سرش را از وسط باز کرده و ته ریش همیشگی اش را هم تراشیده است. قیافه ناراضی شادبانو جلوی مقدمه چینی چرب و نرم دلال را می گیرد. می رود سر اصل موضوع.
«خانم، یه مشتری عالی برای خونه تون دارم.»
شادبانو از سماجت او کلافه است و تحمل پرچانگی اش را ندارد. ده بار تاکنون در را به روی او بسته و جوابش کرده است.
می گوید: «این خونه مال برادرمه. شما که می دونین. چند بار بگم؟ ایشون ایران نیستن.»
آقای مقدم بارها این جمله را از دهان شادبانو شنیده است. با این همه، ول کن نیست.
می گوید: «به نفع شماست این خونه رو بفروشین. سالِ پیش هم خدمتتون رسیدم. حالا سمت چپ خونه شما دارن یه ساختمون ده طبقه می سازن. اون طرف دیگه هم خیال دارن یه برج بیست طبقه بسازن. مِلک شما می افته اون وسط. می خوره توی سرش. کافیه اخوی یه وکالتنامه برای شما بفرستن.»
شادبانو می گوید: «انشااللّه خودشون به زودی برمی گردن.»
«خانوم گرامی، من خیر شما رو می خوام. باور کنین. خبرها رو که شنیدین؟ یه وقت دیدین اوضاع مملکت خراب شد. اسرائیل حمله کرد. معاملات خوابید. این خونه برای شما بزرگه. من یه آپارتمان مثل دسته گل سراغ دارم. با نگهبان و همسایه های مطمئن.»
شادبانو می گوید: «مطمئن باشین هیچ اتفاقی نمی افته. برادر من هم به خواست خدا برمی گرده. اون وقت درباره فروش خونه تصمیم می گیریم.»
«من جای شما بودم، عجله می کردم. این خونه رو می فروختم و پولشو خارج می کردم. خودم هم می رفتم. به اخوی هم می گفتم همون جا که هستن بمونن.»
«تا چی پیش بیاد.»
آقای مقدم عینک آفتابی اش را به چشم می زند. می گوید: «اخوی که تشریف آوردن، ما رو خبر کنین.»
شادبانو چشمش از دور به علی آقا سپور می افتد و کیسه آشغال را همان جا پشت در می گذارد. می خواهد برگردد تو و در را ببندد که می بیند خانم حبیبی از درِ خانه اش بیرون آمده و به او اشاره می کند. به نظر ناراحت و پریشان می آید.
شادبانو همسایه هایش را از نزدیک نمی شناسد. کاری به کارشان ندارد، اما این خانم از همسایه های قدیمی ست.
خانم حبیبی نای حرف زدن ندارد. می گوید: «دنبال پسرم می گردم. دیشب رفت بیرون. قرار بود شام برگرده. برنگشته. خبری ازش نیست. تلفن هم نکرده. نمی دونم از کی بپرسم.»
«از دوست هاش پرسیدین؟»
«مرده شورِ دوست هاشو ببرن. یه مشت پسر بیکارِ معتاد. نه. هیشکی خبر نداره. تا ساعت نُه با یکی از اون ها بوده. خداحافظی کرده، می خواسته برگرده خونه.»
«از کلانتری پرسیدین؟»
«دارم از اون جا می آم. خبر ندارن.»
آقای مقدم برای رفتن دست دست می کند. نگاه سریعی به ساعتش می اندازد. بند طلای ساعتش برق می زند. از شادبانو ناامید شده و می خواهد سر صحبت را با خانم حبیبی باز کند.
می گوید: «خانم، براش زن بگیرین. دستشو بند کنین.»
خانم حبیبی حال درستی ندارد و پیشنهاد آقای مقدم کلافه اش می کند: «زن؟ همین یه کارش مونده. بخواد یه اتاق اجاره کنه، باید چهار میلیون ودیعه بده.»
«نگران نباشین. جوون ها سر به هوان. حالیشون نیست. وقتی گرفتاری دارن، یاد پدر و مادر می افتن. وقتی خوشن، پدر و مادر از یادشون می ره.»
صدای خانم حبیبی می لرزد. ذره ای امید در نگاهش نیست. زیر لب با خودش حرف می زند: «گرفتار شده. بردنش زندون. می ترسم اذیتش کنن.»
شادبانو نگاهی تند به آقای مقدم می اندازد، یعنی به شما چه ربطی دارد که در کار این خانم دخالت می کنید، و از او فاصله می گیرد. علی آقا سپور کیسه آشغال را برمی دارد و حقوق ماهیانه اش را طلب می کند.
آقای مقدم خیال رفتن ندارد. رو به خانم حبیبی می گوید: «می دونم الآن وقت مناسبی نیست. شما نگران پسرتون هستین. قول می دم هیچ اتفاق بدی براش نیفتاده. خیالتون راحت باشه. به همین دلیل، به خودم اجازه می دم نظر شما رو درباره فروش خونه تون بپرسم. الآن وقت فروشه. توی این مملکت، کسی از فرداش خبر نداره. اگه تصمیم گرفتین، من در خدمتم. حتی می تونین با یه شرکت ساختمونی شریک بشین یه ساختمون ده طبقه بسازین.»
شادبانو نگاهی به ساختمان های بلند اطراف می اندازد و دلش می گیرد. هرکدام چهارده پانزده طبقه است، چسبیده به هم. آن هم در کوچه ای باریک.
سال ها پیش، قبل از انقلاب و پیش از رفتن نادر، جای این برج های زشت، خانه هایی یک طبقه بود، با حیاط و ایوان و دیوارهایی پوشیده از پیچک های سبز. اهالی کوچه، تک تک، خانه شان را فروختند و رفتند خارج. خانه شادبانو، مثل کوتوله ای در سرزمین غول ها، میان این ساختمان های بلند به سختی به چشم می آید. با این همه، حاضر به فروش آن نیست. بستگی به آمدن نادر و تصمیم او دارد.
آقای مقدم، دلخور و ناامید، می رود تا چند ماه بعد دوباره برگردد. کارت معاملات ملکی زعفرانیه را هم به خانم حبیبی می دهد و اجازه مرخصی می خواهد.
شادبانو برمی گردد توی خانه. می بیند چراغ آشپزخانه خاموش و روشن می شود، اتصالی دارد. سرپیچش خراب است. زیر لب فحشی به آقارضا، سیم کش بدقول، می دهد (بله، به روی چشم. فردا خدمت می رسم ــ چاخان!) و چراغ قوه ای را که محض احتیاط روی میز آشپزخانه گذاشته، روشن می کند. گرچه برای آشپزی نیاز به نور و پیمانه ندارد و می تواند چشم بسته بهترین طعام دنیا را طبخ کند. دست پختش، اگر بخواهد و از خودش مایه بگذارد، بی نظیر است. موادی را در هم می آمیزد که دستورش در هیچ کتاب آشپزی پیدا نمی شود. به اندازه ترش یا شیرین. به اندازه شور. به اندازه تند. از کی یاد گرفته؟ خدا می داند. مادرش اعتقاد به آشپزی ساده داشت. ساده و سالم: سبزیجات پخته، مرغ یا ماهی آب پز. پدرش گیاه خوار بود و شکمش را با میوه و سبزیجات خام و حبوبات پر می کرد. شادبانو با دانش پخت و پز به دنیا آمده است. طعم صدها خوراک لذیذ زیر زبانش می چرخد و عطر صدها ادویه مرغوب توی دماغش است. با آشپزخانه و دیگ و کفگیر و قابلمه هایش رابطه ای عاطفی دارد، مثل رابطه رهبر ارکستر با نوازندگانش. صدای آب جاری از شیر ظرفشویی، تَلق تُلوق قابلمه ها، جلزولز پیازهای خردشده توی ماهیتابه، قُل قُل آب جوش، همراه با تیک تاک ساعت دیواری و خُرناس ناگهانی یخچال قدیمی، با هم یا به نوبت، در گوش او تشکیل یک سمفونی کامل را می دهند، سمفونی بزرگ طعام و اغذیه.
آن وقت ها، وقتی هنوز جوان بود و حوصله داشت، افراد فامیل و دوستانش را دور خودش جمع می کرد. ولی خُب، سال هاست که دیگر از این خبرها نیست. شادبانو نه مهمانی داده و نه به ضیافتی دلچسب دعوت شده است. البته، فراموش نکنیم که بیشتر دوستانش از ایران رفته اند. چندتایی هم مرده اند. با این همه، آدم که قحط نیست. می تواند با همسایه های جدیدش معاشرت کند یا زنگی به باقی مانده
دوستان سابقش بزند که، با وجود گرانی سرسام آور، مرتب دور هم جمع می شوند و سوروساتی ساده به راه می اندازند. نصف مردم تهران هم، با وجود انواع سختی ها، بیکاری، بی پولی و ترس از آینده، شب ها در کافه های بالا و پایین شهر مشغول خوردن و نوشیدن و گردش اند.
یک ساعت بعد، خانم حبیبی تلفن می کند و خبر می دهد که پسرش زنگ زده: «بله، آقازاده رفته شمال ــ بابلسر. البته گرفتاری هم داشته. یه شب هم زندون بوده. اما شکر خدا ولش کردن. می گم بچه سربه هوا، چرا تلفن نکردی، هِرهِر می خنده، می گه یادم رفت. فکرشو بکنین؟ یادم رفت؟»
شادبانو می گوید: «جوون باید جوونی بکنه. باید بگرده. نمی شه توی قفس زندونیش کرد.»
نگرانی خانم حبیبی تبدیل به خشم می شود. می گوید: «بگرده؟ خوشی زیر دلتون زده. دلم می خواد این پسرِ بی شعور رو حبس کنم. زنجیر کنم. پدرمو درآورده. پسره سربه هوا.»
شادبانو خوشحال است که همه چیز به خیر گذشته و گوشی را می گذارد. برمی گردد توی کوچه و ماهیانه علی آقا سپور را می دهد. درِ خانه اش را می بندد و نفس راحت می کشد. می ایستد کنار حوض و به سایه لغزان درخت ها روی آب نگاه می کند. فکرش به دنبال جوانک سربه هوا می رود که کنار دریا، روی ماسه های ساحل دراز کشیده، مادر و فامیل و جد آباد را از یاد برده است. احتمالاً دخترخانمی هم کنارش نشسته و بادش می زند.
با خودش می گوید: «خوش
به حالشون، چی بهتر از جوونی،» و تصویر دریا ــ دریای کودکی ــ پیش چشم هایش ظاهر می شود. خودش و نادر را می بیند که روی موج های بلند دراز کشیده اند و بدن های جوانشان را به دست جنبش ملایم دریا سپرده اند. بعضی وقت ها، در سکوتِ شب بیدار می شود، همهمه موج ها را می شنود و سردی مطبوع آبی خنک را زیر پوستش احساس می کند. بوی دریا به مشامش می رسد. بوی نادر.گذشته ول کنِ او نیست.
دوقلوها صبح زودِ چهارم مرداد ۱۳۲۲، ده روز زودتر از موعد مقرر، در خانه ای ساحلی نزدیک دریا به دنیا آمدند. پدر و مادر جوان هر سال، اول تابستان، خانه ای بزرگ در شمال، نزدیک رامسر یا بابلسر، اجاره می کردند و دو ماه آنجا می ماندند. این بار قصد داشتند زودتر برگردند به تهران که غافلگیر شدند. دردهای زایمان شروع شد و به سرعت شدت گرفت. وقت برای رفتن به بیمارستان نبود. کدام بیمارستان؟ تا بابلسر یک ساعت و نیم یا بیشتر راه بود. بچه ها، احتمالاً، توی راه به دنیا می آمدند. بی بی، با اینکه خدمتکاری جوان بود، از خانم های شهری بیشتر تجربه داشت. خواهر و برادرهای کوچک تر از خودش همه در خانه به دنیا آمده بودند، یا در راه، هنگام سفر با الاغ. بلافاصله دست به کار شد و همه وسایل ابتدایی را آماده کرد. مادر جوان دست شوهرش را گرفته بود و ناله هایش را فرو می داد. زایمان آسانی بود و دوقلوها برای ورود به دنیا عجله داشتند. پشت سر هم از راه رسیدند و گریه ای کوتاه کردند. بی بی بند نافشان را برید و آنها را، خیس و خونی، روی سینه گرم مادرشان گذاشت.
دوقلوها ــ نادر و شادی ــ بچه های سالمی بودند و به سرعت رشد می کردند. کنار هم می خوابیدند و با صدای موج های بلند در گوش های کوچکشان به خواب می رفتند. بزرگ تر که شدند، تا دورها، تا آنجا که آب دریا سرد و زلال می شد، شنا می کردند. با پیچ و خم دریا آشنا بودند و زبان آب را می دانستند. بدن جوانشان را به دست موج های خروشان می سپردند، چشم هایشان را زیر آب باز می کردند و به هم خیره می شدند. خسته که می شدند، روی آب دراز می کشیدند و دست هم را می گرفتند. اگر گردابی ناگهان غافلگیرشان می کرد، به هم می چسبیدند و با هم غرق می شدند.
دوقلوهای عاشق. جدایشان می کردی، می مردند.
مردمِ ساحل نگران بچه ها بودند و سر از کار این خانواده درنمی آوردند. می دیدند پدرشان زیر سایبانی بزرگ خوابیده و مادرشان پشت به دریا سرگرم خواندن کتاب است. انگار بچه هایشان را به دست مادربزرگی مهربان سپرده بودند و خیالشان راحت بود. بی بی زن خاک و زمین بود و از هول و هراس به خودش می پیچید. چشم از دوقلوها برنمی داشت. هربار که موجی روی بچه ها می غلتید، از جایش می جست، صدایشان می زد، و با اینکه از دریا وحشت داشت و شنا بلند نبود، با کفش و پیراهن توی آب می دوید.
دوقلوها، علاوه بر دلبستگی به آب و دریا، با زندگی در کوه و بیابان هم آشنا بودند. اسم رودها، درخت ها، و پرنده های گوناگون را می دانستند. همین طور اسم بیشتر دهکده های شمال را. پدرشان زمین شناس بود. خاک ایران را وجب به وجب می شناخت، و با جیپ قدیمی اش به دورترین ده کوره ها سفر کرده بود. هرکس چهره آفتاب سوخته، پیشانی بلند، و بدن ورزیده او را می دید، فکر می کرد سرکرده قبیله ای قدیمی ست. به آدم های شهری شباهت نداشت. اما وقتی پای صحبتش می نشستند، از دانش علمی و آشنایی اش با ادبیات و موسیقی تعجب می کردند. دوقلوها را، وقتی درس و مدرسه نداشتند، همراه خودش به کوه و بیابان می برد. چادر می زدند، بدن خاک آلودشان را توی آب سرد رودخانه می شستند، ماهی می گرفتند، آتش روشن می کردند و روی زمینِ گرم می خوابیدند. پدرشان تا مدت ها بیدار می ماند و به جهان بالای سرش نگاه می کرد. رازهای آسمان را می شناخت و راه شیری و هفت ستارگان را نشان بچه هایش می داد.
دوقلوها با حیرت به صحبت های نجومی پدرشان گوش می دادند و قلب های کوچکشان می تپید. زندگی در جوار این پدر همراه با تجربه های لذت بخش بود، همراه با حیرت و هیجان. با این پدر می شد ساعت ها حرف زد، بازی کرد، کشتی گرفت، یا نیمه شب بیدارش کرد و زیر لحافش خزید.
مادرشان هم با مادرهای دیگر تفاوت داشت. با بچه هایش دوست بود و تشویقشان می کرد آزاد و مستقل باشند. محال بود آنها را تنبیه یا سرزنش کند. محال بود صدایش را بلند کند یا تهدید و تحقیرشان کند. زن ظریف و زیبایی بود. تعریفش را که می کردند، یکه می خورد، سرخ می شد و نگاهش را با شرمی شیرین به زمین می دوخت. اسمش آوا بود و صدایی دلنشین و ملایم داشت. پدرش سال ها کارمند سفارت ایران در ژاپن بود و آوا دوران جوانی اش را در توکیو گذرانده بود. نقاشی با آبرنگ و مرکب سیاه و هنر گل آرایی را آنجا یاد گرفته بود. همه کارها، فکرها و حس هایش به ظرافت نقاشی ها و شعرهای ژاپنی بود. همین طور رابطه عاشقانه اش با همسرش.
دوقلوها عشق به ادبیات را از او به ارث برده بودند. اگر کسی غروب، بعد از برنامه شنا و شام، سرزده به خانه ساحلی شان می آمد، می دید دوقلوها کنار مادرشان دراز کشیده اند و هرکدام کتابی در دست دارند. بعضی وقت ها نادر چند صفحه از کتابش را با صدای بلند می خواند، بعد شادی داوطلب می شد و آخرسر نوبت به مادرشان می رسید.
دوقلوها با رشته ای نامرئی به هم متصل بودند و فکرهای هم را می خواندند. اغلب خواب هایشان مثل هم بود. اگر یکی شان بیدار می شد، دیگری خواب او را ادامه می داد. اگر زانوی نادر به چیزی محکم می خورد یا تیغ انگشتش را می برید، شادی درد پا و سوزش انگشت او را احساس می کرد. یا اگر شادی میوه ای کال و آلوده خورده بود، نادر زودتر از او دچار دل درد می شد.
شادی تصمیم گرفته بود هنرپیشه یا کارگردان تئاتر شود. می ایستاد جلوی آینه و با خودش حرف می زد، می خندید، و ادای هنرپیشه های سینما را درمی آورد. با دیدن هر فیلم در قالب هنرپیشه اصلی اش فرو می رفت، صدا و شخصیتش عوض می شد، و مدت ها طول می کشید تا دوباره خودش را پیدا کند. نادر می خواست نقاش یا نویسنده شود. نمایشنامه های کوچکی هم می نوشت و با کمک شادی آنها را
برای مادر و چندتا از هم کلاسی ها اجرا می کرد. یک بار بچه های محله و پسرعمه ها را دعوت کردند. وسط حیاط پرده کشیدند و هفت هشت صندلی را کنار هم چیدند. بی بی را صدا زدند، ملافه ای روی دوشش انداختند، آبکش برنج را روی سرش گذاشتند، و او را به عنوان ملکه فرانسه، با عزت و احترام، روی صندلی حصیری نشاندند. مهمان ها هورا کشیدند. نادر جلوی او زانو زد و دستش را بوسید. بی بی غش و ریسه رفت و پاهایش را در هوا تکان داد. شادی توی گوشش زمزمه کرد که ملکه فرانسه پاهایش را مثل دیوانه ها در هوا تکان نمی دهد. بدتر شد. بی بی بیشتر خندید و دوقلوها پرده را کشیدند. مادرشان دست زد و به هرکدامشان جایزه ای کوچک داد. جایزه نادر یک قلم خودنویس و یک جعبه آبرنگ بود و جایزه شادی ترجمه نمایشنامه ای ژاپنی. نادر، هر شب، قلمش را زیر بالشش می گذاشت و به کتابی فکر می کرد که قرار بود بنویسد. کتابِ زندگی اش. اسمش را هم انتخاب کرده بود: «سفر به شهرهای دور.» البته با شادی.
خواهر و برادر عهد بسته بودند که همیشه با هم باشند، و گفتنِ «همیشه» در آن سن و سال آسان بود.
مادرشان به در میزد: «بچهها، دیروقته. بخوابین.» و بچهها صدایشان را پایین میآوردند، اما به پرگویی شبانه خود ادامه میدادند. بعضی شبها، توی خواب راه میرفتند. اول شادی توی جایش مینشست و لحظهای بعد نادر پامیشد میایستاد. بیبی پای تختشان میخوابید. مراقبشان بود. اجازه نداشت دوقلوها را بیدار کند. دنبالشان راه میافتاد. دوقلوها با چشمهای بسته وارد حیاط میشدند، گشت میزدند، روی پاشویه حوض راه میرفتند، و از همان راهی که آمده بودند، برمیگشتند. شبهای تعطیل اجازه داشتند توی اتاق بیبی بخوابند. اتاق بیبی دنیایی دیگر بود و بویی مخصوص داشت ــ مخلوطی از بوی گوسفند و گلاب و طویله. دوقلوها روی تشک بزرگِ بیبی دراز میکشیدند، سرشان را روی بازوی گرم و جوان او میگذاشتند، و بیبی برایشان از باغ و الاغ و رسم و رسوم ده میگفت. یک بار هم آنها را، با اجازه پدرشان، با خودش به ده برد و دوقلوها با صورتهای متورم از نیش هزاران پشه و پاهای سرخ از تماس با برگهای گزنه به شهر برگشتند، اما آنقدر کیف کرده بودند که اگر هم ماری پاشنه پایشان را گزیده بود، باز هم راضی بودند و میخواستند دوباره به ده برگردند.
تابستان فصل تنبلی و خوشبختی بود. فصل عاشقی. دوقلوها هیجانزده و بیقرار بودند. خندهشان از همیشه بلندتر شده بود و حرفهایشان تمامی نداشت. آماده چنگ زدن به لذتهای جوانی و شاخ زدن به زندگی بودند. هزار نقشه رنگین برای آینده میکشیدند و دنیا توی دستهایشان بود. در ذهن جوانشان، هر آرزویی ممکن بود و زندگی تا ابد ادامه داشت. شانزدهسالشان شده بود و شانزدهسالگی دروازه ورود به دنیایی دیگر بود. دنیای اتفاقهای جادویی. یک ماه تابستان را در شمال، کنار دریا، و باقی آن را در تهران میگذراندند. بزرگ شدن مزایای خودش را داشت. دوقلوها میتوانستند با دوستانشان به سینما یا کافههای شهر و شمیران بروند (به شرط آنکه پیش از نیمهشب به خانه برمیگشتند)، و اجازه داشتند دوستانشان را به خانه دعوت کنند. یکی از این دوستان پسری خجالتی بود با رنگی پریده و لبهایی باریک. موهای فراوانِ فرفری داشت و نگاهی مضطرب. آماده قهر و رنجیدن. شعر هم میگفت و کتابچه شعرهایش همیشه همراهش بود. سر تا پایش سفید بود: پیراهن و شلوار و کفش و جورابهایش (بعدها اونیفورم سفید پزشکی هم به این مجموعه اضافه شد). از زیر چشم مراقب دیگران بود و نگاهش به دنبال شادی میدوید. نادر و دوستانش اسم او را گذاشته بودند پوشکین (و این اسم تا آخر زندگیاش روی او ماند و اسم واقعیاش از یاد رفت). سربهسرش میگذاشتند و شاعر جوان وانمود میکرد از این اسم خوشش میآید و افتخار میکند که اسم بزرگترین شاعر روس را روی او گذاشتهاند. اما خوشآمدنش همراه با خشمی درونی بود. بیاعتنایی شادی نمک به زخمهای درونیاش میپاشید. خودش را میخورد و با غیظی پنهان به نادر و دوستانش نگاه میکرد. با اینهمه، لبخندی تصنعی میزد و تظاهر میکرد که مقام و جایگاهش بالاتر از این حرفهاست. اما هیچ زخمزبان و توهینی را فراموش نمیکرد. قلبش مثل کتیبهای سنگی پوشیده از نوشتههایی سرّی بود و تنها خودش معنی آن نوشتهها یا خط و نشانها را میدانست. منتظر فرصت بود تا تلافی کند و میتوانست بهراحتی صبر کند ــ سالهای سال.
خانه دوقلوها با منزل پوشکین فاصله کمی داشت. غروبها اغلب با هم بودند. پوشکین از هر فرصتی برای گریختن از خانه استفاده میکرد و به منزل دوقلوها پناه میبرد. اما آنجا هم احساس آرامش نمیکرد و درونش در تلاطم بود. پسر مغروری بود. هر اشاره، هر خنده بلند شادی، هر شوخی ساده نادر را توهینی عمدی به خودش تلقی میکرد. چیزی نمیگفت و غرور مجروحش را در پسمِ لبخندی بیاعتنا و بیتفاوت پنهان میکرد. از اخم و نگاه سرد شادی میترسید، ترسی خودساخته، بیپایه و اساس. شادی موجودی معصوم و بازیگوش بود. اگر سربهسر پوشکین میگذاشت، یا تلنگر به نوک دماغش میزد، یا کتابچه شعرش را میدزدید و پنهان میکرد، از روی بدجنسی نبود. تفریحی کودکانه بود. پوشکین نمیفهمید. به اینجور بازیها عادت نداشت، و ذهنش انباشته از فکرهای تیره و موهوم بود.
بیبی در را به روی پوشکین باز میکرد و، مثل همه افراد آن خانواده، از آمدن مهمان و از دیدن پوشکین خوشحال میشد. پوشکین خودش را عقب میکشید و با اکراه جواب سلام او را میداد. از نزدیکی بیبی با شادی و نادر بدش میآمد. به او حسادت میکرد، خنده و شوخیهایش را دوست نداشت. میرفت توی خانه، اما نمیتوانست راحت و خودمانی باشد. مدتی طول میکشید تا گره ابروهایش باز شود و صدایش دربیاید. به شادی نگاه میکرد و نگاهش را از او میدزدید. منتظر میماند تا با شادی تنها شود و، به محض دور شدن نادر، همه نیرویش را جمع میکرد، کاغذی چهارتا (آخرین شعر عاشقانهاش) را به دست شادی میداد و رویش را برمیگرداند. شعری که شادی نمیخواند، یا اگر هم میخواند، حرفش را نمیزد.
سکوتِ شادی، به چشم پوشکین، توهینی بزرگ بود. توهینی فراموشنشدنی. احساس حقارت میکرد، و هیچچیز بهاندازه حسمِ حقارت عذابش نمیداد.
برنامه عصرها رفتن به سر پل تجریش بود. پسرها لعاب کتیرا به جلوی مویشان میزدند و آن را تا حد امکان رو به بالا تاب میدادند. دگمههای پیراهن سفیدشان را تا وسط سینه باز میگذاشتند و کفشهایشان را برق میانداختند.
نادر عاشق بود، از آن عشقهایی که مثل تب توی بدن میچرخد و دل و روده را چنگ میزند. شبها خوابش نمیبرد و برای دیدن دخترخانمی غریبه روزشماری میکرد.
کی بود ــ از کجا میآمد ــ اسمش چی بود؟
هیچکس او را نمیشناخت. بچههای باغ فردوس معتقد بودند ارمنیست و پدرش کشیش است. از خودشان درمیآوردند. بچههای محمودیه میگفتند فرانسوی و از خانوادهای اشرافیست. آنها هم قصه میبافتند.
دخترخانم هر شب جمعه، حدود ساعت هفت، با قدمهای آهسته، از طرف باغ فردوس به سمت پل تجریش میآمد. موهای بلند نیمهطلایی داشت، که دماسبی میکرد، و چشمهای درشت عسلیرنگ، که به زمین میدوخت. ابروهایش رنگ موهایش بود و به نظر میآمد غباری طلایی روی مژههایش نشسته است. وانمود میکرد نسبت به آدمها، بهخصوص پسرهایی که چهارچشمی به او خیره بودند، بیتفاوت است. اما نبود. از گوشه چشم همه را دید میزد و با لبخندی زودگذر، بفهمینفهمی، جواب نگاهها را میداد. نادر و شادی اهل دوز و کلک نبودند. هرچه میدیدند یا میشنیدند، باور میکردند. اما اگر کسی باتجربهتر از آن دو به دخترخانم موطلایی نگاه میکرد، میدید تهِ چشمهای عسلیاش، علاوه بر ناز و غمزههای دخترانه، انواع شیلهپیلههای شیرین هم خوابیده است. هرچه بود، از زمین تا آسمان با دخترهای گندمگون و سیاهچشم ایرانی تفاوت داشت. لباسش شبیه اونیفورم دخترهای خارجی بود: بلوز آبی اتوکشیده، دامن سرمهای، کفش و جوراب سفید. روی پوست نازک زانوهایش جای یک ذره زخم یا خراش به چشم نمیخورد. دستهای کوچکش از تمیزی برق میزد و زیر ناخنهایش را انگار با مداد سفید رنگ کرده بودند. میشد گفت، برخلاف نادر و شادی، از درختی بالا نرفته یا با خودنویسی شکسته خطی ننوشته است. همیشه هم زنی چاق و سفیدرو، با صورت پفکرده و دماغ قرمز، همراهش بود. شاید مادرش بود. یا از آن پرستارهای روس که ادعا میکردند از اشرافزادگانِ خانواده رومانف هستند. خانم سرخ و سفید با چشمهایی مضطرب و هراسان به آدمها نگاه میکرد و دور و برش را میپایید. انگار در خطر بود و دشمنی مخفی تعقیبش میکرد. احتمالاً روس بود و مشروبخور. بعضی وقتها تلوتلو میخورد و هنگام راه رفتن پایش را به زمین میکشید. یک بار سُریده بود زمین، یک بار هم خورده بود به درختِ پای جوی آب. دخترخانم، با لبخندی محو و نگاهی دوخته به زمین، جلوتر از خانم پیر راه میرفت. جلوی بستنیفروشی ویلا میایستاد. خانم پیر وارد مغازه میشد، یک دانه بستنی آلبالویی برای او میخرید، میآمد بیرون، و به دستش میداد. دخترخانم، بیآنکه به اطراف نگاه کند، زبانش را آهسته و با احتیاط دور بستنی قیفی میمالید. یک ذره، بهاندازه یک لپه، از سر آن برمیداشت و توی دهانش میبرد. لبهایش را میبست، مزهمزه میکرد، و این مزهمزه کردن آنقدر طولانی بود که آب دهان نادر سرازیر میشد. بعد انگشت نوچش را میلیسید و لبهایش را با دستمالی کاغذی پاک میکرد. مراقب بود قطرهای از آب دهان یا تکهای از بستنی روی پیراهن تمیزش نیفتد.
نادر طعم ترش و شیرینِ آن بستنی را توی دهانش میچشید و کیفی ناگفتنی توی بدنش میدوید. اگر خودش همین بستنی را میخرید و میخورد، آنقدر لذیذ و شیرین نبود. بعدها بارها امتحان کرد و هیچ بستنیای این مزه را نداشت.
دخترخانم، با ظاهر بیاعتنا و نگاه بیتفاوت، از رفت و آمد و پچپچهای اطراف آگاه بود. همه حرکاتش، دستی که به موهایش میکشید، حرفی که در گوش مادرش میگفت، نگاهی که به ساعتش میانداخت، و خنده بیدلیلی که زیر لب میکرد، نمایشی حسابشده بود. هنگام رفتن، دستمال کاغذی مچاله و نوچش را توی جوی آب پرت میکرد و نادر، گیج و نیمهجان، دستش را دور درخت چنار حلقه میکرد، به دستمال کاغذی خیره میشد، و اگر شادی کنارش نبود، از حال میرفت.
کار نادر شده بود شمردن روزهای هفته. از شنبه صبح تا پنجشنبه، و بعد شمردن دقیقههای روز پنجشنبه از صبح تا هنگام غروب. روز دیدار بود. دیداری از دور. نادر بیتاب و نگران بود. به دخترخانم غریبه فکر میکرد و قلبش تند میزد. اگر نیاید؟ هیچچیز درباره او نمیدانست و آنچه فرض میکرد، حدسیاتِ ضد و نقیض بود. اسمش چی بود؟ بدون اسم واقعی نبود و امکان داشت هر آن ناپدید شود. دخترخانم هیچ رد پایی از خودش باقی نمیگذاشت. در روز و ساعتی معین، مثل تصویری در خواب ظاهر میشد، بستنیاش را میخورد و میرفت. نه سری به بازار تجریش میزد و نه سوار اتوبوس شمیران میشد.
مادر و دختر پیاده میآمدند و میرفتند. با این حساب، خانهشان همان اطراف بود. قرار شد شادی، پابهپای آن دو، از سمت دیگر خیابان برود و ببیند توی کدام کوچه میپیچند. به نظر کار آسانی میآمد، اما نرسیده به سهراه زعفرانیه اتوبوس شمیران پشت کامیونی بزرگ توقف کرد و جلوی دیدِ شادی را گرفت. شادی با عجله به سمت دیگر خیابان دوید، ماشینی جلوی پایش ترمز کرد، و رهگذری سرش داد کشید. شادی به روی خودش نیاورد. پیچید پشت اتوبوس، رفت توی پیادهرو، و به اطراف نگاه کرد. اثری از مادر و دختر نبود.
اتفاق
نویسنده : گلی ترقی