کتاب ایوانف نوشته آنتوان چخوف
ایوانف نخستین نمایشنامه بلند آنتون چخوف (در گذشته ۱۹۰۴)، بزرگ نویسنده واقعگرا و طنزآفرین روسی است که نامبرداری او بیشتر از جهت نمایشنامهها و داستانهای کوتاه اوست. پرسوناژ اصلی این نمایشنامه، نیکلای الکسیویچ ایوانف مردی است باطنا نیک، خوشقلب و معصوم، اما ناتوان در عالم عمل، که قضا را محصور در محیطی سرشار از اعمال و اقوال مبتذل، کج فهمی، اتهام و افتراست. حتی نزدیکان او، از مباشر یا پیشکار او گرفته تا دوستان و آشنایانش، شناخت درستی از او ندارند و دائما یا در مورد او شایعه میپراگنند یا شایعات را باور میکنند. زنی دردمند و مسلول دارد که ماههای آخر عمر را میگذراند، زنی که ایوانف را عمیقا دوست میدارد و به خاطر او و ازدواج با او قید پدر و مادر مخالفخوان با این ازدواج را زده و حتی از دین یهود به مسیحیت گرویده و در حقیقت جز شوهر کسی را در این جهان ندارد و تنها دلخوشیاش حرف زدن با او یا پیانو زدن برای اوست. اما ایوانف از ملال حکمفرما بر فضای خانه و همسر بیمارش گریزان است و برای رفع بیحوصلگی گاهی عصرها به منزل لیبدف، بوروکرات پولپرست و در عین حال سادهلوح، میرود و در میهمانیهای پر از حرفها و حرکات لوس و بیمعنی (که بهویژه در محیط روشنفکر نمایان آن روز روسیه رواج داشته است) میرود. دختر لیبدف، ساشا، که ابتدا به انگیزه ترحم و دلسوزی نسبت به زندگی بیسامان و ملالانگیز ایوانف جذب او شده، پس از چندی به او دل میبازد و قصد دارد مرد محبوب خود را با احساس نوعی قهرمانی از چنان وضعیتی نجات دهد. ماجرای ایوانف و ساشا به زودی سبب ساخت و پرداخت شایعات و اتهاماتی بس بیش از گذشته درباره ایوانف میشود. همسر ایوانف، آنا، که از این رابطه آگاه شده، در فاصله پرده سوم و چهارم نمایشنامه به تلخی جان میسپارد. ایوانف پس از مدتی به اصرار ساشا میپذیرد تا با او ازدواج کند. در مراسم غریب عروسی نیز سخنان اتهامآمیز و واهی و ناشی از عدم درک شخصیت واقعی قهرمان بیغلّ و غشّ نمایشنامه بالا میگیرد تا آنجا که ایوانف در جلوی چشمان حیرتزده میهمانان و ساشا که قرار است تا لحظاتی دیگر با خطبه عقد کشیش به همسری ایوانف درآید، خود را با تیر میزند تا بدین وسیله خود را از سقوط بیشتر به ورطه پوچی و بیمعنایی اینگونه حیات باز دارد. خودکشی هم عاقبت این گونه زندگی پرسوناژهای چخوف است.
این یأس و بدبینی بهویژه همراه با طنز تلخ و بینهایت نیرومند چخوف یکی از زمینههای عمده آثار اوست. قهرمانان او معمولاً یا غرق اوهام خود و سودایی مزاجاند، یا گرفتار در دایرهای تنگ از سوءتفاهم، تنگ نظری، سخنان و کردارهای یاوه؛ در مواردی نیز شاهد نسلی روی در انقراض از روشنفکران آن زمان (معروف به اینتلیجنسیا) هستیم که با وجود برخورداری از دانشها و هنرها از قضا ناگزیر از زیستن در محیطهای روستایی و به دور از علائق این قهرمانان میشوند و نمیدانند از سواد و برتریهای خود چگونه استفاده کنند. مثلاً در سه خواهر، پرسوناژهای اصلی از همان روشنفکراناند که هر کدام چند زبان میداند اما معلوم نیست که این زباندانی در روستایی دورافتاده به چه دردی میخورد و با چه کسی باید به این زبانها حرف بزنند؛ پس بین خود در میان سخنانشان مرتبا لغات و جملات فرانسوی به کار میبرند یا زباندانی خود را به رخ دیگران میکشند. گاهی برای دفع ملال عاشق میشوند، که اغلب هم ناکام یا بیحاصل از آب درمیآید، به بحثهای دور و دراز فلسفی، سیاسی و اجتماعی میپردازند، که معمولاً هم این کار بلافاصله پس از شکمچرانی مبسوط و با معدههای آگنده از انواع خوراکهای گوشتی و سرهای خوش از نشئه شراب صورت میگیرد، یعنی پوچی در پوچی و مسخره در مسخره. همچنین صدای فریاد نسلی منقرض از حاملان اصالتها و ارزشهای واقعی بشری را نیز از برخی قهرمانان او میتوان شنید. ایوانف خود به تنهایی بیانگر زمینههای مشترک آثار این نویسنده تلخکام و پوزخند زننده بر پوچیهای حیات افراد و جوامع عصر او در روزگار سپری شده نظام تزاری روسیه است.
سعید حمیدیان
اشخاص نمایش:
ایوانف، نیکلای الکسیویچ، کولیا، نیکلا، نیکلاشا: عضو دایمی شورای ایالتی
Ivanov, Nikolai Aleksyeevich, Kolia, Nicolàs,Nicolash
آناپترونا، آنیا، آنیوتا: زنش، که پیش از ازدواج و تعمیدش سارا آبرامسون نامیده میشده است.
Anna Petrovna, Ania, Aniuta
شبیلسکی، ماتویئی سمیونیچ، کنت: دائی ایوانف
Shabyelskey, Matvyei Semionych, Count
لیبدف، پاویل کریلچ، پاشا: رئیس هیئت مدیره شورای ایالتی
Lyebedev, Poviel Kerylych Pasha
زینائیدا ساوشنا، زیوزیوشکا: همسر لیبدف
Zeenaeda Saveshna, Ziuziushka
ساشا، الکساندرا پاولونا، شورا، شوروچکا، سانچکا: دختر بیست سالهشان
Sasha Alexandra pavlovna, Shoora,Shoorochka, Sanechka
لووف، یوگنی کنستانتینوویچ: پزشک جوان
Lvov, Yevgheniy Konstantinovich
باباکینا، مارفا یگورونا، مارفوشا: بیوه جوان یک ملاّک، دختر تاجری ثروتمند
Babakina, Marfa Yegorovna, Marfoosha
کوزی، دیمیتری نیکیتیچ: افسر اداره رسومات
Kosyh, Dmitrey Nekitych
بورکین، میخائیل میخائیلویچ، میشا، میشل: از بستگان دورایوانف و مباشر املاکش
Michel Misha, Mihailovich, Mihai Borkin,
آودوتیا نازارونا: پیرزنی بی هیچ کار مشخص
Avdotya Nazarovna
یگوروشکا: نانخور خانواده لیبدف
Yegorushka
مهمان اولی
مهمان دومی
مهمان سومی
مهمان چهارمی
پیوتر: خدمتکار مرد ایوانف
Piotr
گاوریلا: خدمتکار مرد خانواده لیبدف
Gavrila
مهمانان زن و مرد
ماجرا در یکی از ایالات روسیهمرکزیروی میدهد.
پرده اول
باغی در املاک ایوانف. طرف چپ، نمای جلوی خانه و تراس آن. یکی از پنجرهها باز است. مقابل تراس محوطهای نیمدایرهای که از وسط و سمت راست آن، دو خیابان به دورترین نقاط باغ میرود. در طرف راست میز و نیمکتهای ییلاقی به چشم میخورد. چراغی روی یکی از میزها روشن است. غروب به باغ میخزد. با بالا رفتن پرده، صدای ویلنسل و پیانو را در حال تمرین دوئت از درون ساختمان برمیخیزد میتوان شنید. ایوانف: روی میز نشسته و کتاب میخواند. بورکین پوتین شکار به پا و تفنگ بر دوش از دوردست باغ ظاهر میشود. مستگونه است. با دیدن ایوانف پاورچین پاورچین به او نزدیک میشود و هنگامی که کاملاً به نزدیکش میرسد تفنگ را به صورتش نشانه میرود.
ایوانف: [بورکین را میبیند، تکانی میخورد و برپا میجهد.] میشا! خدایا! چه… مرا ترساندی… من به قدر خودم آشفته هستم، حالا تو هم با شوخیهای احمقانهات… [مینشیند.] مرا ترساندی، و البته این تنها خودتی که کیف میکنی…
بورکین: [از ته دل میخندد.] خُب، خُب،… ببخش، ببخش. [کنارش مینشیند.] دیگر از این کارها نمیکنم، به خدا نمیکنم. [کلاه نُکدارش را برمیدارد.] گرم است. باورت نمیشود جانم، ولی من پانزده مایل را در کمتر از سه ساعت طی کردم… خسته و مردهام… فقط دستت را بگذار رو قلبم، ببین چطور تاپتاپ میکند.
ایوانف: [به خواندن ادامه میدهد.] خیلی خوب، باشد برای بعد…
بورکین: نه، همین الان دستت را بگذار. [دست ایوانف: را میگیرد و بر سینه خود میگذارد.] میشنوی؟ تاپ تاپ ـ تاپ ـ تاپ. نشان میدهد که ناراحتی قلبی دارم. هر آن ممکن بود بمیرم. بگو ببینم، اگر من بمیرم تو تأسف میخوری؟
ایوانف: دارم مطالعه میکنم… باشد بعد…
بورکین: نه، جدی، اگر من یکهو بمیرم تأسف میخوری؟ نیکلای الکسیویچ، اگر من بمیرم تو غصّه میخوری؟
ایوانف: اذیتم نکن!
بورکین: بهم بگو رفیق، تأسف میخوری؟
ایوانف: تأسفم از این است که بوی عرق میدهی. تهوعآور است، میشا.
بورکین میخندد.
جدا بوی عرق میدهم؟ عجیب… در واقع هیچچیز عجیبی هم نیست. در پلسنیکی (۱) به یک بازپرسه برخوردم، و باید بگویم ما دوتایی حدود هشتتا گیلاس بالا انداختیم. مشروبخوری به طور کلّی خیلی مضر است. بگو ببینم، مضر است، نیست؟ ها؟ نیست؟
ایوانف: راستی که غیر قابل تحمل است… دلم میخواست میفهمیدی چقدر دیوانهکننده است…
بورکین: خُب، خُب… متأسفم، متأسفم! دلت خوش! بنشین سرجایت، بلند هم نشو. [برمیخیزد و بیرون میرود.] عجب آدمهاییاند، باهاشان حرف هم نمیشود زد. [برمیگردد.] اوه، آره، داشت یادم میرفت… بیزحمت هشتاد و دو روبل بهم بده.
ایوانف: هشتاد و دو روبل برای چی؟
بورکین: باید فردا بدهم به کارگرها.
ایوانف: ندارم.
بورکین: دست شما درد نکند! [شکلکش را درمیآورد.] ندارم!… نمیدانی باید به کارگرها پول داد؟ نباید داد؟
ایوانف: من سرم نمیشود. امروز هیچی ندارم. صبر کن تا اول برج، تا حقوق بگیرم.
بورکین: اه، بحث کردن سر اینجور چیزها با آدمهایی مثل تو چه فایدهای دارد؟… کارگرها برای مواجبشان اول برج که نمیآیند. همین فردا صبح میآیند.
ایوانف: خُب حالا چکارش میتوانم بکنم؟ چه لطفی دارد که هی سرم نق بزنی و اذیتم کنی؟ این عادت زشت را از کجا پیدا کردهای که درست وقتی که سرم گرم خواندن یا نوشتن است مزاحمم میشوی، یا…
بورکین: چیزی که من الان میخواهم بدانم این است: به کارگرها باید پول داد یا نه؟ اه، حرف زدن با تو چه فایدهای دارد!
دستش را تکان میدهد.
اسم خودشان را هم گذاشتهاند ملاّک، مردهشورشان ببرد. کشاورزی علمی! هزار جریب زمین ـ بدون اینکه یک غاز تو جیبت باشد. مثل این است که آدم یک انبار شراب داشته باشد بدون یک در شیشه واکن!… حالا ببین اگر فردا درشکه را نفروختم. میفروشم! من داوسرها را پیش از درو فروختم. و حالا ببین اگر چاودارها را هم فردا نفروختم. [بالا و پایین صحنه قدم میزند.] نه که خیال کنی دارم تعارف میکنم ـ نکند این جور فکر میکنی؟ خُب، نمیکنم. من از اینجور آدمها نیستم.
همانها به اضافه شبیلسکی (پشت صحنه) و آناپترونا. صدای شبیلسکی: از پنجره به گوش میرسد: «نواختن با تو اصلاً امکان ندارد… به اندازه یک ماهی پخته هم ذوق موسیقی نداری، و طرز اجرات هم چندش آورست!».
آناپترونا: جلوی پنجره باز ظاهر میشود. کی الان اینجا داشت حرف میزد؟ تو بودی، میشا؟ چرا اینجور شلنگ تخته میاندازی؟
بورکین: هر کسی که با (۲) Nicolàs Cher تو دمخور باشد باید هم شلنگتخته بیندازد!
آناپترونا: ببینم، میشا، میدهی یک مقداری علف خشک بریزند روی چمن کراکت؟
بورکین: دستش را تکان میدهد.
خواهش میکنم مرا به حال خودم بگذار.
آناپترونا: توت ـ توت، چه لحنی!… این لحن اصلاً بهت نمیآید. اگر میخواهی زنها ازت خوششان بیاید، هیچوقت نباید نسبت بهشان عصبانی یا سرسنگین و زورگو باشی. [به شوهرش] نیکلای، بیا برویم توی علفها معلق بزنیم!
ایوانف: آنیوتا، برایت بد است که جلوی پنجره باز وایستی. خواهش میکنم برو تو. [داد میزند.] دائی، ممکن است پنجره را ببندی؟
پنجره بسته میشود.
بورکین: یک چیز دیگر، فراموش نکنی که ظرف دو روز باید نزول پول را به لیبدف داد.
ایوانف: میدانم. امروز در منزل لیبدف هستم و بهش میگویم صبر کند…
به ساعتش مینگرد.
بورکین: کی میروی پیشش؟
ایوانف: همین الان.
بورکین: مصمم.
یک دقیقه صبر کن!… امروز روز تولد شوروچکا نیست؟… جانم، جانم، جانم… داشت یادم میرفت! عجب حافظهای، ها؟ [ورجه ورجه میکند.] میروم بیرون، میروم… [میخواند.] میروم. میخواهم آبتنی کنم و یک قدری کاغذ بجوم و چند قطره الکل تقلیبی بخورم تا از بوی این عرق خلاص بشوم ـ آن وقت آمادهام تا تمام روز را از نو شروع کنم. نیکلای الکسیویچ جان، عجب آدمی هستی! همهاش عصبی و گرفتهای و از دست خودت مینالی ـ با این همه، میدانی، تو و من میتوانستیم کارهای بزرگی صورت بدهیم. من حاضر بودم به خاطر تو هر کاری بکنم. خوش داری با مارفوشا باباکینا ازدواج کنم؟ نصف جهیزیه را میدهم به تو ـ نه، نه نصف ـ میتوانی همهاش را برداری!
ایوانف: اگر جای تو بودم چرندگویی را بس میکردم.
بورکین: نه، جدی میگویم. با مارفوشا ازدواج کنم؟ جهیزیه را با هم قسمت میکنیم… اما چرا دارم اینجور با تو حرف میزنم؟ تو که نمیفهمی، میفهمی؟ [ادایش را درمیآورد.] «چرندگویی را بس میکردم!» تو مرد خوب و زیرکی هستی، ولی یک خرده ـ میدانی چی میخواهم بگویم ـ شم نداری. اگر یک کمی میجنبیدی و یک بخاری ازت بلند میشد… منظورم این است که… تو آدم عصبی و ضعیفالنفسی هستی. اگر یک آدم طبیعی بودی، سالی یک میلیون درمیآوردی. مثلاً فرض کن من، اگر من الان دوهزار و سیصد روبل داشتم، ظرف دو هفته میکردمش بیست هزار روبل. باور نداری؟ فکر هم میکنی چرند میگویم؟ خُب، اینجور نیست. دوهزار و سیصد روبل بهم بده تا توی یک هفته بیست هزار روبل بهت تحویل بدهم. آنور رودخانه، درست روبهروی ما، اوسیانف (۳) دارد یک باریکه زمین را دوهزار و سیصد روبل میفروشد. اگر ما آن باریکه را بخریم، دو طرف آب مال ما میشود. وقتی دو طرف رودخانه مال ما شد، آن وقت ـ میفهمی چه میگویم؟ ـ ما حق داریم رودخانه را سدبندی کنیم، حالیت شد؟ اینجور است، نه؟ آنوقت میپردازیم به ساختن آسیاب، و به محض این هم که اعلام کنیم میخواهیم سد بسازیم، همه آنهایی که پایین رودخانه زندگی میکنند قشقره راه میاندازند! خیلی خوب، میگوییم (Kommen Sie hierher، (۴ اگر سد را نمیخواهید همهتان باید پول بدهید. میدانی چی میخواهم بگویم؟ کارخانه زارف (۵) بهمان پنجهزار چوب میدهد، کورولکوف (۶) سههزار، صومعه پنجهزار…
ایوانف: کار نامشروعی است، میشا. اگر نمیخواهی دعوامان بشود، این حرفها را بگذار برای خودت.
بورکین روی میز مینشیند.
البته!… میدانستم! تو خودت کاری صورت نمیدهی و نمیگذاری من هم کاری بکنم.
همانها به اضافه شبیلسکی: ولووف.
شبیلسکی: بالووف از عمارت بیرون میآید.
دکترها درست مثل وکلااند؛ تنها تفاوتشان این است که وکلا فقط آدم را میچاپند، در حالیکه دکترها آدم را هم میچاپند و هم میکشند. بلانسبت حاضران. [روی یکی از نیمکتها مینشیند.] شارلاتانها، سودجوها. شاید توی یکی از باغهای بهشت آدم به یک مورد استثنا از قاعده کلّی بربخورد، اما… من در دوران زندگیم حدود بیستهزار روبل بالای معالجات پزشکی گذاشتهام و یک دکتر را هم ندیدهام که به نظرم یک کلاهبردار مسلّم نیاید.
بورکین: به ایوانف
آره، تو خودت هیچ کاری نمیکنی و نمیگذاری من هم کاری صورت بدهم. به همین دلیل است که هیچ پولی در بساط نداریم.
شبیلسکی: همانطور که گفتم نظرم متوجه حاضران نیست. احتمالاً استثنا هست؛ ولی به هرحال… [دهندره میکند.]
ایوانف کتابش را میگشاید.
خُب، چی داری بگویی؟
لووف از پنجره پشتی نگاه میکند.
همان حرفی که صبح زدم: خانم باید فیالفور سفری به کریمه بکند. [بالا و پایین صحنه گام برمیدارد.]
شبیلسکی قهقهه سر میدهد.
به کریمه!… چرا ما دکتر نشدیم، میشا، دوتامان؟ چقدر آسان است. فلان زن، بگیر مثلاً مادام آنگوت (۷) یا اوفیلیا (۸)، از فرط ملال، عطسه یا سرفهاش میگیرد… یک تکه کاغذ برمیداری و یک دستور پزشکی براساس علمیترین قواعد مینویسی: اولش ـ یک دکتر جوان، بعدش سفری به کریمه، و موقعی که خانم رسید به کریمه یک راهنمای خوشقیافه تاتار…
ایوانف به کنت.
وای، میشود دری وری گفتن را موقوف کنی؟… [به لووف] برای سفر کریمه آدم به پول احتیاج دارد. ولی گیریم پول هم گیرم آمد ـ با این همه او سفت و سخت از رفتن خودداری میکند.
لووف: آره، میدانم خودداری میکند. [مکث]
بورکین: ببینم دکتر، آیا آناپترونا مرضش آنقدر سخت است که باید برود کریمه؟
لووف از پنجره پشتی نگاه میکند.
آره، مسلول شده.
بورکین: هوم!… ناجور است… مدت زیادی است که هر وقت به صورتش نگاه میکنم به فکرم میرسد که دیگر زنده نمیماند.
لووف: ولی… لطفا یواشتر حرف بزن… صدات را از توی خانه میشنوند.
مکث.
بورکین آه میکشد.
زندگی همین است… به یک گل میماند که شاد و خندان توی چمن شکفته میشود: یک بز سرمیرسد، میبلعدش، و همهچیز تمام میشود…
شبیلسکی: این حرفها همهاش چرند است، چرند، چرند!… [دهندره میکند.] چرند و مزخرف.
مکث.
بورکین: خوب آقایان، حالا یکدفعه دیگر سعی میکنم به نیکلای الکسیویچ یاد بدهم چطور پول دربیاورد. یک نقشه عالی بهش پیشنهاد کردهام، اما مثل همیشه، تخمی است که توی شورهزار پاشیده باشند. آدم نمیتواند هیچی بهش حالی کند. نگاهش کن ـ ترشرو، گرفته، کدر، مفلوک…
شبیلسکی برمیخیزد و خمیازه میکشد.
تو چقدر باهوشی، برای همه نقشه میکشی و به همه یاد میدهی که چکار بکنند، اما یک دفعه هم به من چیزی یاد ندادهای!… بیا، ناقلا، یک راهی هم پیش پای من بگذار.
بورکین برمیخیزد.
از صدتا راه میشود پیش رفت. اگر من جای تو بودم یک هفته بیستهزار روبل گیر میآوردم. [بیرون میرود.]
شبیلسکی دنبالش.
چیه؟ پس نشانم بده چهجوری.
بورکین: چیزینیست که نشانتبدهم. خیلی ساده است. [برمیگردد.] نیکلای الکسیویچ یک روبل بهم بده! [ایوانف: بیحرف به او پول میدهد.]
بورکین: مرسی. [به کنت] باز هم آتوهای زیادی تو دستت هست.
شبیلسکی دنبالش میرود.
خُب، چه آتوهایی؟
بورکین: اگر من به جای تو بودم هفتهای سیهزار چوب، شاید هم بیشتر، عایدیم بود. [بورکین و کنت خارج میشوند.]
ایوانف بعد از مکث.
آدمهای بیخود، حرفهای بیخود، اجبار به جواب دادن به سؤالهای ابلهانه… دکتر، همه اینها تا سرحد مریضی خستهام کرده. آنقدر تحریکپذیر، بدخلق، خشن و کودن شدهام که خودم را هم نمیشناسم. دائم سردرد دارم، خواب ندارم، صداهایی توی گوشم میپیچد. هیچ گوشهای هم نیست که بتوانم آرامشی پیدا کنم… بهراستی هیچجا…
لووف: نیکلای الکسیویچ باید باهات یک صحبت جدی بکنم.
ایوانف: خیلی خوب.
لووف: راجع به آناپتروناست. [مینشیند.] موافقت نکرده که برود کریمه، اما با تو میرود.
ایوانف با اندکی تفکر.
برای دو نفریمان خیلی خرج برمیدارد. به علاوه، مرخصی طولانی که بهم نمیدهند. امسال یک دفعه مرخصی گرفتهام.
لووف: باشد، اینطور بگیریم. نکته دیگر اینجاست: مؤثرترین درمان سل استراحت مطلق است. اما زن تو هیچوقت راحتی ندارد، حتی یک دقیقه؛ متصل نگران روابط خودش با توست. مرا ببخش، من از این موضوع ناراحتم و باید رک و روراست حرف بزنم. رفتار تو دارد میکشدش. [مکث] نیکلای الکسیویچ، دلم میخواهد کاری کنی که بیشتر رویت حساب کنم!…
ایوانف: همهاش درست، میدانم… گیرم خیلیخیلی هم مقصرم، ولی ذهنم آنقدر مغشوش است… حس میکنم دچار یکجور سستی هستم، خودم را هم نمیشناسم. خودم و آدمهای دیگر را نمیشناسم. [از پنجره نگاهی میکند.] یک کسی ممکن است حرفهامان را بشنود، بیا گشتی بزنیم. [برمیخیزند.] رفیق، خوش دارم همه ماجرا را از اول برایت تعریف کنم، اما آنقدر طولانی و پیچیده است که گمان نمیکنم تا فردا صبح هم تمام بشود. [به طرف بیرون حرکت میکنند.] آنیوتا زن برجسته و فوقالعادهای است. به خاطر من تغییر مذهب داد، ننه باباش را ول کرد، پولش را ول کرد، و اگر هم من تقاضای صد چندان فداکاری میکردم، بدون اینکه خم به ابرو بیاورد میکرد. اما من ـ خُب، هیچ چیز برجستهای در من نیست و هیچ چیز را هم فدا نکردهام. گرچه، قصه دراز است… جان کلام اینجاست دکترجان، که… [درنگ میکند.] خلاصه بگویم، من وقتی گرفتمش، دیوانهوار عاشقش بودم و قسم خوردم که تا ابد دوستش داشته باشم، اما… خوب، پنج سال گذشته و او هنوز دوستم دارد، ولی من… [با دستش حرکتی نومیدانه میکند.] حالا تو اینجایی، داری بهم میگویی که او به همین زودیها میمیرد، و من هیچ عشق یا ترحمی نسبت بهش ندارم، بجز یک حالت بیتفاوتی و بیمیلی… به چشم هرکسی که به من نگاه میکند وحشتناک میآید؛ خودم نمیدانم چه دارد به سرم میآید…
به سوی پایین خیابان گام میزنند. شبیلسکی و سپس آناپترونا به درون میآیند.
شبیلسکی در حال ورود بلند بلند میخندد.
به شرفم قسم، او کلاهبردار نیست، از این گذشته آدم فکوری است. یک آدم برجسته! میخواهند به افتخارش یک بنای تاریخی برپا کنند. معجونی است از همهجور مزخرفات نوظهور: وکیل، دکتر، کارمند، حسابدار. [بر آخرین پله تراس مینشیند.] ظاهرا هیچ دوره تحصیلی درست و حسابی را جایی تمام نکرده، اینطور برمیآید که اگر سواد و مطالعهای داشت، از یک آدم رذل تبدیل میشد به یک نابغه تمامعیار. بهم میگوید: «تو میتوانستی هفتهای بیست هزار چوب داشته باشی،» میگوید: «هنوز آتو تو دستت هست، یعنی لقب کنت، [با اکراه میخندد.] هر دختر جهیزداری زنت میشود»… [آناپترونا پنجره را باز میکند و به پایین مینگرد.] بهم میگوید: «خوش داری برایت ترتیب خواستگاری از مارفوشا را بدهم؟، خوب، این مارفوشا دیگر کیه؟ آها، البته، همان زنه، باباکیناست… باباکینا… همان کسی که ریختش عین رختشورهاست.
آنا: تویی، کنت؟
شبیلسکی: کیه؟
آناپترونا میخندد.
شبیلسکی با تقلید از لهجه جهودی.
به چی داری میخندی؟
آناپترونا: داشتم به آنچه تو گفتی فکر میکردم… همان حرفی که موقع عصرانه زدی. یادت هست؟ دزد توبهکار، اسب… بقیهاش چی بود؟
شبیلسکی: جهود تعمید داده شده، دزد توبهکار و اسبی که مریض بوده و خوب شده ـ آخر کار همهشان یک اندازه ارزش دارند.
آناپترونا میخندد.
نمیتوانی یک مضمون تنهاتر هم کوک کنی که نیشدار نباشد. تو آدم بدطینتی هستی. [جدی] از شوخی گذشته، کنت میدانی، تو واقعا تلخزبان و کینهتوزی. زندگی کردن با تو ملالآور و ناراحتکننده است. دائم شکوه میکنی و غر میزنی؛ هر آدمی در نظر تو یا بیتربیت است یا اوباش. صاف و پوستکنده بگو، کنت، تا حالا هیچ حرف خوشآیندی درباره کسی زدهای؟
شبیلسکی: این چهجور استنطاقی است؟
آناپترونا: ما الان پنج سال است که داریم باهم توی یک خانه زندگی میکنیم و هیچوقت نشنیدهام که درباره آدمهای دیگر با ملایمت و بدون طعنه و نیشخند حرف بزنی. مگر چه هیزم تری بهت فروختهاند؟ جدا فکر میکنی خودت بعض آدمهای دیگر هستی؟
شبیلسکی: اصلاً اینجور فکر نمیکنم. من درست به اندازه هرکس دیگر بیتربیت و اوباشم. Mauvais (۹)ton یک پیر پاکباخته، من اینجوریم. دائم خودم را از سکه میاندازم. من کی هستم؟ کی هستم؟ یک زمانی ثروتمند و آزاد و خوشبخت بودم، اما حالا… فقط یک انگل، مفتخور، لوده بیکار. غیظ و تحقیرم را نشانشان میدهم، بهم میخندند؛ میخندم، سرشان را میجنبانند و میگویند «پیرمرده ما خلقاللّهش معیوب است»، ولی اغلب اصلاً به حرفم گوش نمیدهند و بهم محل نمیگذارند…
آناپترونا: به آرامی.
باز دارد جیغ میکشد…
شبیلسکی: چی دارد جیغ میکشد؟
آناپترونا: جغده. هر شب هوهو میکشد.
شبیلسکی: بگذار بکشد. اوضاع خرابتر از آنچه الان هست که نمیشود. [خمیازه میکشد] آخ، ساراجان، اگر فقط صد هزار چوبی میبردم ـ کاری میکردم که مات بمانی. دیگر مرا نمیدیدی، از این سولدونی درمیرفتم، از تمام صدقههای متبرک شماها، و دیگر تا قیام قیامت پا به این آب و خاک نمیگذاشتم.
آناپترونا: خُب، اگر آنقدر میبردی چه کار میکردی؟
شبیلسکی: اولش میرفتم مسکو و کر «کولی» را گوش میکردم. آنوقت… بعدش جیم میشدم طرف پاریس. یک آپارتمان آنجا اجاره میکردم و مرتب میرفتم کلیسای ارتدکس روسی…
آناپترونا: دیگر چی؟
شبیلسکی: روزها را با نشستن سر قبر زنم در حال تفکر سر میکردم. آنقدر سر قبرش مینشستم تا بمیرم. میدانی، زنم در پاریس خاک است.
مکث.
آناپترونا: چه وحشتناک و دلگیر است! یک دوئت دیگر بزنیم، ها؟
شبیلسکی: باشد. نتها را آماده کن.
آناپترونا از جلوی پنجره کنار میرود. شبیلسکی، ایوانف: ولووف.
ایوانف: با لووف رو به پایین خیابان.
تو همین پارسال درست را تمام کردهٔ، بچهجان، جوان و پرتوانی؛ در حالی که من سیوپنج سالم است. حق دارم نصیحتت کنم. زن جهود یا عصبی یا هنردوست و روشنفکرنما نگیر، بلکه یک آدم معمولی و گمنام انتخاب کن، یک کسی که جوش نزند و سر و صدای بیخودی راه نیندازد. به طور کلی، رفیق، تمام زندگیت را روی الگوی معمولی و مبتذل بنا کن. هرچه زمینه سادهتر و یکنواختتر باشد بهتر است. سعی نکن دست تنها با جماعت دربیفتی. با آسیاب بادی نجنگ، مشت رو سندان نکوب… و محض رضای خدا از این کشاورزیهای علمی و تعلیم و تربیتهای نوظهور برای روستاییان و نطقهای پرشور پرهیز کن… برو تو لاک خودت و کار محقرت را انجام بده، کاری که خدا به تو داده… این انسانیتر و شرافتمندانهتر و سالمتر است. اما در مورد زندگی خودم، چقدر خستهکننده بوده، آه، که چقدر خستهکننده! چقدر خبط و خطا و تناقض! [کنت را میبیند، با خشم] دائی، تو که همهاش اینجا و آنجا پرسه میزنی، هیچ به من مجال نمیدهی که تنها با کسی دیگر حرف بزنم!
شبیلسکی: با صدای گریهناک.
چه خوب بود میرفتم خودم را غرق میکردم! دیگر جایی برای من وجود ندارد!
از جا میجهد و به داخل عمارت میرود.
ایوانف پشت سرش داد میزند.
مرا ببخش، ببخش! [به لووف] چرا اینجور احساساتش را جریحهدار کردم؟ واقعا خسته و عصبیم. باید فکری به حال خودم بکنم، باید…
لووف تحریک شده.
نیکلای الکسیویچ، من حرفهات را تا آخر گوش کردم و… و ـ مرا ببخش ـ ولی میخواهم رک صحبت کنم، بدون حاشیهروی. از اصل حرفهات هم که بگذریم، در طرز حرفزدنت، در لحن صدات، چقدر خودپرستی دور از عاطفه و چه حالت غیرانسانی بیروحی هست… اینجا یک کسِ نزدیک تو دارد میمیرد، میمیرد، تنها به این علت که نزدیک توست؛ چندروزی بیشتر زنده نیست، با اینهمه تو اصلاً مهر و محبتی نسبت به او احساس نمیکنی، اینطرف و آنطرف پرسه میزنی، اندرز میدهی، خودنمایی میکنی… نمیتوانم خوب بیان کنم، در حرفزدن مهارتی ندارم، ولی جدا تو مرا متنفر میکنی.
ایوانف: شاید… شاید تو از بیرون بهتر بتوانی ببینی. ممکن است نظرت درباره من صائب باشد. شاید من خیلی تقصیرکار باشم. [گوش میدهد.] اینطور پیداست که اسبها آمادهاند. بروم لباس عوض کنم. [به سوی عمارت میرود. بعد میایستد. [تو از من خوشت نمیآید، دکتر، پردهپوشی هم نمیکنی. این ارزش تو را بالا میبرد…
داخل عمارت میشود.
لووف تنها.
باید خودم را لعنت کنم… باز فرصت را از دست دادم! آنجور که باید و شاید باهاش حرف نزدم… نمیتوانم با او به ملایمت صحبت کنم. تا میآیم دهنم را باز کنم و حرفی بزنم، یک چیزی اینجا [اشاره به سینهاش] خفهام میکند و در درونم زیر و رو میشود، زبانم میچسبد به سقف دهنم. چقدر از این تارتوف (۱۰)، از این شیاد پرمدعا نفرت دارم! از ته دل ازش متنفرم… اوناهاش، دارد میرود بیرون!… تنها دلخوشی زن بدبختش توی زندگی این است که او کنارش باشد. او برایش روح زندگی است؛ التماسش میکند که لااقل یک روز غروب را با او بگذراند، اما او… نمیتواند! خانهاش براش خفقانآور است، اینجا براش چندان مجال و میدانی نیست! اگر فقط یک روز غروب خانه بماند از شدت ملال خودش را با تیر میزند! او مجال زیادی میخواهد تا به فکر یک کثافتکاری تازه باشد، میدانم… آخ، من میدانم چرا هر روز عصر میروی به دیدن این خانواده لیبدف! میدانم!
لووف، ایوانف که کلاه بر سر و کت در بر دارد، شبیلسکی و آناپترونا.
شبیلسکی با ایوانف و آناپترونا از عمارت بیرون میآیند.
جدا نیکلا، این رذیلانه است! تو هر شب میروی بیرون و ما اینجا تنها میمانیم. ناچاریم از شدت بیحوصلگی ساعت هشت بگیریم بخوابیم. این طرز زندگی گند است، بلکه اصلاً زندگی نیست. چطور تو میتوانی بروی بیرون ولی ما نمیتوانیم؟ چرا؟
آناپترونا: او را به حال خودش بگذار، کنت، بگذار برود، بگذار…
ایوانف به زنش.
ولی تو با مریضیت کجا میتوانی بروی؟ تو ناخوشی، اجازه نداری بعد از غروب از خانه خارج بشوی. از دکتر بپرس. تو که بچه نیستی آنیوتا، باید منطقی باشی… [به کنت] خُب، میخواهی بروی بیرون چه بکنی؟
شبیلسکی: میروم جهنم، به خود درک، اگر فقط بتوانم از اینجا دربروم! حوصلهام سررفته. ملال خنگم کرده! همه از دستم خسته شدهاند. تو مرا توی خانه میکاری که نگذارم آنا دلش تنگ بشود، ولی من هم تا سرحد مرگ آزارش میدهم!
آناپترونا: او را به حال خودش بگذار کنت، ولش کن اگر دلخوشیش آنجاست، بگذار برود.
ایوانف: آنیا، چرا با این لحن حرف میزنی؟ تو که میدانی من برای تفریح آنجا نمیروم. باید راجع به آن سفته باهاشان حرف بزنم.
آناپترونا: من سر درنمیآورم که چرا سعی میکنی کارهات را توجیه کنی. برو پی کارت؛ کی جلوت را گرفته؟
ایوانف: بیا همدیگر را اذیت نکنیم. جدا چقدر بیخود است.
شبیلسکی با صدای اندوهگین.
نیکلا، پسرجان، خواهش میکنم مرا هم با خودت ببر! دیدن تمام آن خنگها و هیچکارهها باید سرگرمکننده باشد. میدانی که از عید پاک به اینطرف از خانه درنیامدهام.
ایوانف خشمگین.
خُب، باشد، راه بیفت! چقدر از دست همهتان خستهام.
شبیلسکی: بله؟ خوب، مرسی، مرسی!… [با شادمانی بازویش را میگیرد و او را به کناری میکشد.] اجازه میدهی کلاه حصیریت را سرم بگذارم؟
ایوانف: آره، ولی بیزحمت زودباش.
کنت به داخل عمارت میرود.
چقدر از دست همه شماها خستهام! گرچه… خدایا! چی دارم میگویم؟ آنیا، خودم میدانم این طرز حرف زدن با تو، وقیحانه است. برام سابقه ندارد. خُب، خدانگهدار، آنیا، یکساعته برمیگردم.
آناپترونا: کولیا، عزیزجان، بیا و توی خانه بمان!
ایوانف تحریک شده.
عزیزم، همهکسم، زن بدبخت ناشادم، ازت تمنا میکنم سعی نکنی مانعم بشوی از اینکه عصرها بیرون بروم. میدانم که عملم بیرحمانه و خودخواهانه است. ولی تو باید بهم اجازه بدهی خودخواه باشم. خانه ماندن برام کار شاقی است. تا خورشید غروب میکند، یکجور دلتنگی شروع به شکنجهدادنم میکند. چه دلتنگییی! ازم نپرس چرا. خودم هم نمیدانم. به خدا نمیدانم. اینجا دلم میگیرد، ولی وقتی میروم خانه لیبدف، آنجا بدتر هم میشوم. خانه هم که میآیم باز دلتنگم، و این هر شب تکرار میشود… احساس نومیدی کامل میکنم…
آناپترونا: کولیا… ولی… چرا خانه نمیمانی؟ بیا حرف بزنیم، مثل گذشته… بیا شام را با هم بخوریم، بعدش چیز بخوانیم… دوئتهای زیادی برای خاطر تو تمرین کردهایم، آن پیرمرد مفلوک و من… [دستش را گرد او حلقه میکند.] بمان!… [مکث] من حال تو را درک نمیکنم. یک سال تمام است که همینجور است. چرا عوض شدهای؟
ایوانف: نمیدانم، نمیدانم…
آناپترونا: چرا نمیخواهی عصرها همراهت بیایم بیرون؟
ایوانف: اوه، باشد، اگر واقعا میل داری، میخواهم راستش را بگویم. گفتنش یکخرده ظالمانه است، ولی بهتر است که بگویم. من وقتی تا این حد از این درد روحی عذاب میکشم… کمکم ازت زده میشوم. آنوقت ازت فرار هم میکنم. ناچارم از خانه دربروم، والسلام.
آناپترونا: درد روحی؟ میفهمم، میفهمم… گوش کن، کولیا! چرا مثل سابق آواز نمیخوانی، نمیخندی و غضبناک نمیشوی؟ بمان خانه و بگذار با هم خندهای بکنیم و مشروبی بخوریم تا دلتنگیت در یک آن از بین برود. خوش داری برایت ترانه بخوانم؟ یا مثل گذشتهها برویم توی اتاق کارت بنشینیم، توی تاریکی، و تو برام از دلتنگیهات بگویی… چشمهات چه حالت شکنجهآمیزی دارد! من بهشان خیره میشوم و گریه میکنم، و این باعث میشود که حال هر دوتامان بهتر بشود… [خنده و گریه] یا ـ نمیتوانیم؟ کولیا، آن ترانه چیه: «گلها به بهار باز میگردند، اما اثری ز شادمانی نیست»… نه؟ خوب، برو، برو…
ایوانف: برایم دعا کن، آنیا. [میخواهد خارج شود، سپس میایستد و میاندیشد.] نه نمیتوانم. [بیرون میرود.]
آناپترونا: برو!… [روی میز مینشیند.]
لووف گرد صحنه میگردد.
آناپترونا، این را باید برای خودت قاعده قرار بدهی: تا زنگ ساعت شش میزند، باید بروی توی خانه و تا صبح آن تو بمانی. رطوبت هوای غروب برایت بد است.
آناپترونا: هرچی شما بفرمایید، آقا.
لووف: چرا «هرچی شما بفرمایید» من که کاملاً جدی میگویم.
آناپترونا: ولی من نمیخواهم جدی بگیرم [سرفه].
لووف: دیدی ـ الان داری سرفه میکنی.
لووف، آناپترونا و شبیلسکی.
شبیلسکی: با کلاه و پالتو از عمارت بیرون میآید.
نیکلای کو؟ اسبها حاضرند؟ [بهسرعت بهسوی آناپترونا میرود و دو دستش را میبوسد.] شببخیر، افسونگر من! [شکلک درمیآورد.] گئووالت، (۱۱) لطفا ببخثید!(۱۲) [بهسرعت خارج میشود.]
لووف: عجب لودهای! [مکث. صدای دور آکوردئونی به گوش میرسد.]
آناپترونا: چقدر دلگیر است!… میبینی، سورچیها و آشپزها هم دارند میرقصند، در حالیکه من… من تنها ماندهام… یوگنی کنستانتینوویچ برای چی اینور و آنور میروی؟ بیا اینجا بگیر بنشین!…
مکث.
لووف: نمیتوانم ساکت بنشینم.
آناپترونا: توی آشپزخانه دارند آهنگ «سار» را میزنند. [میخواند.]«ای سار، ای سار، کجا بودی؟ عرقخوری روی سبزهها.» [مکث] دکتر، تو پدر و مادر داری؟
لووف: بابام مرده ولی مادرم زنده است.
آناپترونا: از اینکه مادرت پیشت زندگی نمیکند احساس کمبود نمیکنی؟
لووف: اصلاً فرصت احساس کمبود کسی را ندارم.
آناپترونا میخندد.
«گلها به بهار باز میگردند، اما اثری ز شادمانی نیست»… کی این را یادم داد؟ ای کاش حافظه بهتری داشتم! به گمانم خود نیکلای یادم داده باشد. [گوش میدهد.] باز جغده دارد جیغ میکشد.
لووف: خُب، بگذار بکشد.
آناپترونا: میدانی دکتر، دارم کمکم به این فکر میافتم که سرنوشت فریبم داده. خیلی از آدمهایی که شاید هیچ برتری هم نسبت به من ندارند، خوشبختند، در حالی که خوشبختی برایشان هیچ مایهای هم برنمیدارد. ولی من برای همه چیز از خودم مایه گذاشتهام، کلاًّ برای همه چیز!… و چقدر هم برایم گران تمام شده! چرا باید یک چنین نزول کمرشکنی را پرداخته باشم؟ دوست عزیز، تو همیشه نسبت به من چقدر ملاحظهکار بودهای، چقدر ملایم، چقدر میترسی از اینکه حقیقت را بهم بگویی ـ ولی خیال میکنی نمیدانم چه مرضی دارم؟ خیلی هم خوب میدانم. گرچه، حرف زدن دربارهاش کسلکننده است… [با تکیه جهودی] لطفا ببخثید! بلدی لطیفههای خندهدار بگویی؟
لووف: نه، بلد نیستم.
آناپترونا: نیکلای بلد است… و حالا، میدانی، کمکم دارد از بیانصافی مردم حیرتم میگیرد: چرا جواب عشق را با عشق نمیدهند، چرا باید راستی را با ناراستی جواب بدهند؟ بگو ببینم، ننه بابام تا کی همینجور ازم نفرت دارند؟ آنها پنجاه فرسخ دورتر از اینجا زندگی میکنند ولی من، هرشب و هرروز، حتی توی خواب، تنفرشان را حس میکنم. دلتنگی نیکلای را چکارش کنم؟ میگوید فقط غروبها، وقتی که احساس ملال میکند، دوستم ندارد. من این موضوع را درک میکنم و فکر میکنم شاید حقیقت باشد، ولی با همه این احوال آیا دیگر دوستم ندارد؟ البته غیرممکن است، ولی اگر نداشته باشد چی؟ نه، نه، حتی نباید فکرش را هم بکنم. [میخواند.] ای سار، ای سار، کجا بودی؟ [راه میافتد.] چه افکار ترسناکی دارم! دکتر، تو از خودت خانوادهای نداری و خیلی چیزها هست که درک نمیکنی…
لووف: تو متعجبی… [کنارش مینشیند.] نه، این منم که تعجب میکنم ـ تعجب از تو! خواهش میکنم برام تعریف کن ـ چطور شد که تو، زن باهوش، با آبرو و حیثیت، تقریبا مثل یک قدیسه، گذاشتی اینقدر بیشرمانه گولت بزنند و به این منجلاب بکشندت؟ چرا اینجا ماندهای؟ تو چه وجه اشتراکی با این آدم بیروح بیعاطفه… حالا حرف شوهرت را نزنیم ـ چه وجه اشتراکی با این آدمهای بیخود پست داری؟ اوه، خدای من، وای، پروردگار!… این آدم دائمغرغروی کپکزده بیمخ، کنت ـ آن رذل، آن شیاد ستمگر، میشا، با آن قیافه چندشآورش! خوب، برام شرح بده، چرا اینجا ماندهای؟ چطور شد آمدی اینجا؟
آناپترونا میخندد.
او هم درست همینجور حرف میزد… درست همین جور… ولی چشمهاش از تو درشتتر است، و هر وقت با شور و حرارت درباره چیزی حرف میزد، مثل زغالسنگ سوزان میدرخشید. خوب، ادامه بده…
لووف برمیخیزد و دستش را تکان میدهد.
حرفهای من چه فایدهای دارد؟ خواهش میکنم برو توی خانه.
آناپترونا: تو همهجور حرفی درباره نیکلای میزنی. چطور میتوانی بشناسیش؟ آیا جدا در مدت ششماه میشود یک مرد را شناخت؟ او مرد برجستهای است، دکتر، و من متأسفم که دو سه سال پیشتر باهاش آشنا نشدی. حالا افسرده است، حرف نمیزند، کاری انجام نمیدهد، ولی سابق بر این… چقدر جذاب بود! من در نظر اول عاشقش شدم. [میخندد.] فقط نگاهش کردم و ـ تله موش دررفت! بهم گفت: با من بیا… آنوقت من همه پیوندهام را بریدم، میدانی، درست مثل اینکه با قیچی برگهای خشکیده را بزنند ـ و رفتم… [مکث] ولی حالا وضع جور دیگر است… حالا او میگذارد میرود خانه لیبدف تا سر خودش را با یک زن دیگر گرم کند، و من… توی باغ مینشینم و گوش میدهم به هوهوی جغد… [صدای شبپایی شنیده میشود که به تخته میکوبد. (۱۳)] دکتر، برادر داری؟
لووف: نه، ندارم.
آناپترونا هقهق میگرید.
لووف: خُب، باز چی شد؟ موضوع چیه؟
آناپترونا: نمیتوانم، دکتر، میروم آنجا…
لووف: منظورت کجاست؟
آناپترونا: جایی که او آنجاست… میروم… ممکن است دستور بدهی اسبها را حاضر کنند؟ [به داخل عمارت میرود.]
لووف: من مطلقا کسی را با این شرایط معالجه نمیکنم! نه از آن بابت که بهم یک غاز هم نمیدهند، بلکه به این خاطر که ناراحتم هم میکنند. نه، دیگر تمام شد. بس است! [به درون عمارت میرود.]
پرده
ایوانف
نویسنده : آنتوان چخوف
مترجم : سعید حمیدیان
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۱۳۶ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید
دمت گرم