معرفی کتاب « ماهیها پرواز میکنند !»، نوشته لیندا ماللی هانت
تقدیم به معلمها…
که شاگرد را ابتدا به چشم «بچه» میبینند، و سپس «شاگرد»،
که به ما یادآوری میکنند که همگی دارای استعدادهای ویژهای برای هدیه کردن به دنیا هستیم،
که به صفات برجسته و استثنایی فرد، بیش از یکسان و یکجور بودن او اهمیت میدهند.
و تقدیم به بچهها…
که برای پیروزی بر مشکلات زندگی ــ هر چه که باشد ــ
استقامت به خرج میدهند.
شماها قهرمانید!
این کتاب تقدیم به شماها.
فصل ۱ – باز هم دردِسر!
دردسر، همیشهٔ خدا هست؛ درست مثل زمین زیر پاهایم!
خانم هال (۱) میپرسد «خُب، اَلای (۲)، بالاخره میخوای بنویسی یا نه؟»
اگر معلمم بدجنس بود، کارم آسانتر بود. حیف که نیست!
خانم هال میگوید «دختر، زود باش! میدونم از پَسش برمیآی.»
«اگه بِهِتون میگفتم که میخواستم فقط با دندونهام از یه درخت بالا برم چی؟! باز هم میگفتین که حتماً از پَسش برمیاومدم؟!»
اولیور (۳) میخندد و خودش را طوری روی میزش میاندازد که انگار میزش توپ فوتبال است و میترسد از دستش دربرود!
شِی (۴) غُر میزند «اَلای، چرا یهبار هم که شده، عادی رفتار نمیکنی؟»
در نیمکت بغلیاش، آلبرت (۵)، پسر هیکلداری که پیراهن همیشگیاش ــ تیشرتی تیره، با کلمهٔ فلینت (۶) روی سینهاش ــ را پوشیده، صافوصوف مینشیند. انگار منتظر جرقهای است که منفجر شود!
خانم هال آه میکشد؛ «دِ… بجنب! من فقط اَزت میخوام توی یه صفحه، چندتا جمله دربارهٔ خودت بنویسی، همین!»
برای من هیچ کاری سختتر از نوشتن دربارهٔ خودم نیست. حتی حاضرم دربارهٔ اتفاق وحشتناکی، مثل ماجرای بالا آوردنم توی فلان جشنتولد بنویسم، اما شرححالم را ننویسم.
خانم هال میگوید «آخه مهمه، چون اینطوری معلم جدیدت بهتر میتونه تو رو بشناسه.»
میدانم و درست به خاطر همین است که نمیخواهم بنویسم. بهنظر من، معلمها شبیه ماشینهای خودکارند، که بچهها توی آنها سکّه میاندازند تا توپ لاستیکی بگیرند! بچهها میدانند دنبال چهجور توپ لاستیکیای هستند، اما مطمئن نیستند که دقیقاً همانجورش دستشان برسد! بنابراین، من هم مطمئن نیستم معلم جدیدم، چه برداشتی از نوشتهام میکند!
«اَلای، تو که همهاش داری دستدست میکنی! اگه اینهمه وقت، به جای نقاشی، شرححالت رو نوشته بودی، تا حالا قالِ قضیه کنده شده بود. لطفاً بذارشون کنار.»
دستپاچه، نقاشیهایم را زیر کاغذ سفید انشا پنهان میکنم. چندتا تصویر از خودم کشیدهام که دارم از توپی به بیرون شلیک میشوم! راستش، شلیک شدن از توپ، برایم راحتتر از تحملِ مدرسه است! در واقع، دردش کمتر است.
خانم هال همانطور که کاغذ سفید خطدارم را طرفم سُر میدهد، میگوید «آفرین، دختر! تمام سعیات رو بکن.»
هفتتا مدرسه، در عرض هفت سال، و همهشان هم، لنگهٔ هم! هر وقت خودم را هلاک میکنم، باز هم میگویند آنطور که باید و شاید تلاش نکردهام! چون نوشتههایم درهموبرهماند. یکعالم غلط املایی دارم. کلمهای را توی صفحهای چند جور نوشتهام و بدتر از همه سردردهایم؛ که جانم را به لبم میرسانند! همیشه مدت زیادی که به درخششِ حروف تیره روی سفیدی کاغذ نگاه میکنم، سردرد میگیرم.
خانم هال صدایش را صاف میکند.
بچههای کلاس باز هم حوصلهشان از دست من سر رفته است. صندلیها جابهجا میشوند. بچهها بلند آه میکشند و غُر میزنند. شاید خیال میکنند حرفهایشان را نمیشنوم: غیرعادی. کلّهپوک. عوضی.
دلم میخواهد خانم هال برود سراغ آلبرت؛ پسری که مُدام توی سایت گوگل (۷) جستوجو میکند. آلبرت حتی اگر روی ورقهاش تُف بیندازد، باز نمرهاش از من بیشتر میشود!
احساس میکنم پشت گردنم داغ میشود. با وجود این، دستبهکار نمیشوم. خانم هال معمولاً در اینجور وقتها کوتاه میآید، اما انشای امروز برای معلم جدید است، و او نمیتواند شاگردی را از قلم بیندازد.
به شکم برآمدهٔ خانم هال خیره میشوم و میپرسم «بالاخره تصمیم گرفتین اسم نوزادتون رو چی بذارین؟» هفتهٔ گذشته، درست نیمساعت از زنگ علوم اجتماعیمان، او را به حرف کشیدیم تا دربارهٔ اسمهای مختلف صحبت کند!
«اَلای، دِ… بجنب! اینقدر معطل نکن!»
چیزی نمیگویم.
میگوید «جدی میگم.» و من مطمئنم.
در خیالم فیلمی از او را تماشا میکنم که چوبی دستش گرفته و زیر آسمان آبی روشنی، روی خاک، بین ما بچهها خطی میکشد. لباس کلانترها تنش است، و من لباس راهراهِ سفیدوسیاه زندانیها را پوشیدهام! ذهنم مُدام فیلم میسازد؛ فیلمهایی که بهقدری طبیعی بهنظر میآیند که محوشان میشوم. آنها باعث میشوند که از زندگی واقعیام فاصله بگیرم و احساس آرامش کنم.
سرانجام، رضایت میدهم که کاری کنم؛ هر چند واقعاً دلم نمیخواهد! اما برای فرار از اصرار این معلم، که دستبردار نیست، چارهٔ دیگری ندارم.
مدادم را برمیدارم. خانم هال نفس راحتی میکشد. احتمالاً خیال کرده است که از خرِ شیطان پایین آمدهام!
ولی من به جای نوشتن، با آنکه میدانم او عاشق تروتمیزی همهچیز، از جمله میزهاست، مدادم را سفت توی مشتم میگیرم و سرتاسر نیمکتم را خطخطی میکنم!
خانم هال بهسرعت جلو میآید و میپرسد «اَلای، چرا این کار رو کردی؟»
خط خطیهای دایرهای، در بالا بزرگاند و هر چه پایینتر میآیند، کوچکتر میشوند؛ درست عین تصویر گِردبادی تند. مطمئن نیستم، اما شاید ناخواسته، حالت درونم را به تصویر کشیدهام! به خانم هال نگاه میکنم و میگویم «این، وقتی نشستم، همین جا بود.»
بچهها میزنند زیر خنده؛ البته نه به خاطر اینکه فکر میکنند خیلی بامزهام.
خانم هال میگوید «اَلای، مثل اینکه نگرانی، آره؟»
چیزی نمیگویم و سعی هم نمیکنم که نگرانیام را پنهان کنم.
شِی خیلی آهسته، اما در حدّی که همه بشنوند، میگوید «نخیر، غیرعادیه!»
اولیور روی میزش رِنگ گرفته است.
دستبهسینه میشوم و به شِی زُل میزنم.
سرآخر، خانم هال میگوید «حالا که اینطوره، برو دفتر. همین الان!»
اول میخواستم بروم، ولی بعد فکر دیگری به سرم میزند.
«اَلای.»
«بله؟»
بچهها دوباره میزنند زیر خنده. خانم هال دستش را بلند میکند و میگوید «هر کی صداش دربیاد، از زنگ تفریح محروم میشه.» کلاس در سکوت فرو میرود.
«اَلای، گفتم برو دفتر.»
دیگر تحمل دیدن مدیرمان، خانم سیلور (۸) را ندارم. از بس دفتر رفتهام، منتظرم یک روز، پرچمی، سردرِ آن آویزان کنند که رویش نوشته: اَلای نیکرسون خوش آمدی!
میگویم «ببخشید. مینویسم. قول میدم!» و این را جدی میگویم.
خانم هال آه میکشد. «بسیار خُب. فقط اگه اون مداد از روی کاغذت بلند شه، باید بری!»
مرا از جایم بلند میکند و سمتِ میز مطالعه، بغل تابلوی اعلانات شکرگزاری میبَرَد. بعد، خودش با افشانهٔ پاککننده، شروع میکند به پاککردن میزم. و در همان حال، طوری به من زُل میزند که انگار دلش میخواهد لکّهٔ وجود مرا هم کاملاً محو کند!
از گوشهٔ چشم به کاغذم خیره میشوم و خداخدا میکنم که درخشندگی کاغذ سرم را آزار ندهد. بعد، سعی میکنم مدادم را درستوحسابی؛ نه غیرعادی، آنطور که دستم میخواهد، در دست بگیرم!
با یک دست مینویسم و با دست دیگر کاغذم را جلوی نوشتهام میگیرم. میدانم نباید دست از نوشتن بردارم. بنابراین، پشتسرهم، از اول تا آخر صفحه مینویسم «چرا؟ چرا؟…»
یک دلیلش این است که املای این کلمه را خوب بلدم، و دلیل دیگرش این است که امیدوارم بالاخره، یکی جوابی به من بدهد!
فصل ۲ – کارتی با گل های زرد
در مهمانی چشمروشنیِ نوزاد خانم هال، جسیکا (۹) با دستهگل بزرگی از گلفروشی پدرش وارد میشود. اما مثل روز، روشن است که بوتهٔ گُلی را از جایی کنده و دورش کاغذ آلومینیومی پیچیده است!
حالا هر چی! به من چه! من یک کارت شاد، با رُزهای زرد از فروشگاه خریدم. بههرحال، تصویر گل، ماندگارتر از گل طبیعی است و یکهفتهای خشک نمیشود. احساس میکنم با هدیه دادن این کارت میخواهم بهنوعی بابت دردسرهای همیشگیام از او عذرخواهی کنم.
ماکس (۱۰). زودتر از بقیه هدیهاش را به خانم هال میدهد. خانم هال که دارد هدیهاش را باز میکند، او به پشتیِ صندلیاش تکیه میدهد و دستهایش را پشتسرش قلاب میکند. هدیهاش پوشکِ بچه است. گمانم انتظار دارد او با دیدن آن، یکهو جا بخورَد! چون وقتی میبیند خانم هال فقط خوشحال میشود، حسابی پَکر میشود.
ماکس عاشق جلب توجه است؛ همینطور هم عاشق مهمانی! تقریباً هر روز از خانم هال میپرسد، مهمانیای در کار است، یا نه؟ و امروز، بالاخره مهمانیای نصیبش شده است!
خانم هال کارت مرا که از پاکت درمیآوَرَد، برخلاف بقیهٔ کارتها، فوری نوشتهاش را بلند نمیخوانَد. تأمل میکند. مطمئنم واقعاً خوشش میآید. احساس غرور میکنم؛ احساسی که کمتر بِهِم دست میدهد.
خانم سیلور یکوَری میشود تا نگاهی به کارت بیندازد. فکر میکنم بعید نیست بالاخره یکبار هم که شده، کسی از کارم تعریف کند. اما او به جای تعریف کردن، ابروهایش را بالا میبَرَد و اشاره میکند به طرفِ در بروم.
شِی که برای دیدن کارت از جایش بلند شده است، میخندد و میگوید «هربار که اَلای نیکرسون حرف میزنه، دنیا خفهخون میگیره!»
خانم هال تَشر میزند «شِی، بگیر بشین!» اما دیگر خیلی دیر شده است. نمیشود مردم را وادار کرد که فلان حرف را بشنوند، و فلان حرف را نشنوند! ظاهراً باید به نیشوکنایههایی از ایندست، عادت کرده باشم، با وجود این، هنوز هربار که میشنوم، ناراحت میشوم.
شِی و جسیکا که میخندند، یاد هفتهٔ پیش میافتم که برای هالووین (۱۱)، لباس قهرمانهای محبوبمان را پوشیدیم. من در نقش آلیس در سرزمین عجایب (۱۲)؛ کتابی که پدربزرگم هزاربار برایم خوانده، ظاهر شدم. آن روز، شِی و نوچهاش جسیکا، تمام روز «آلیس در سرزمین بیعرضهها» صدایم میکردند!
بههرحال، کیشا (۱۳) به طرف شِی میآید و میگوید «ببینم، میمیری اگه یهبار توی کارِ دیگران دخالت نکنی؟»
از کیشا خوشم میآید. ترسو نیست. من خیلی ترسوام.
شِی برمیگردد و طوری که انگار میخواهد با ضربهای مگسی را بکُشد، به کیشا زُل میزند. میپرسد «به تو ربطی داره؟»
کیشا میگوید «خُب، نه! به من ربطی نداره. در واقع، نه به تو ربط داره… نه به من.»
شِی آه کوتاهی میکشد و میگوید «دیگه باهام حرف نزن!»
کیشا سرش را جلو میآورد و میگوید «تو هم دیگه فضولی نکن!»
ماکس، دستبهسینه، از آنطرف میزش به جلو خم میشود و میگوید «آخجون! دعوا داره شروع میشه!»
خانم هال میگوید «دعوا، بیدعوا!»
ساکی (۱۴) یکی از مکعبهای چوبی کوچکش را دستش گرفته است. او یکعالم از آنها را در جعبهای نگه میدارد. چندبار دیدهام عصبی که میشود، یکی از آنها را بیرون میآورد. حالا عصبی است.
شِی به کیشا چشمغرّه میرود. کیشا شاگرد جدید مدرسه است و تعجب میکنم اعتراض کرده است.
بچهها کُفری شدهاند و من حتی نمیدانم چهطور شده که کار به اینجا کشیده است!
در همان حال که خانم هال به هر دو طرفِ دعوا میگوید که آرام شوند، و آتشبیار معرکه، ماکس، را سرزنش میکند، خانم سیلور مرا سمت در میکشانَد. و من هاجوواج میمانم که جریان چیست؟!
به راهرو که میرسیم، از قیافهٔ خانم سیلور میخوانم که باز هم یکی از آن وقتهایی است که باید بگویم «ببخشید» یا باید توضیح بدهم که چرا فلان کار را کردهام. بدبختی اینجاست که اینبار حتی روحم خبر ندارد چه دستهگُلی به آب دادهام!
دستهایم را در جیبهایم میچپانم تا حرکتی ازشان سرنزند که پشیمانم کنند. دلم میخواهد میتوانستم دهانم را هم توی جیبهایم پنهان کنم!
خانم سیلور میگوید «اَلای، اصلاً از این کارِ تو سر درنمیآرم! تو بارها کارهایی کردهای که نبایست میکردی، اما این یکی… آخه… فرق داره. از تو بعیده.»
پیش خودم مجسم میکنم که کار خوبی انجام میدهم و او میگوید، از من بعید است! راستش، نمیفهمم خریدن کارت، چه بدیای دارد!
خانم سیلور میگوید «اَلای، اگه هدفت جلب توجهه، این راهش نیست.»
اشتباه میکند. البته من مثل ماهی، که به آبشُش نیاز دارد، به توجه نیاز دارم. اما این کار را برای جلب توجه نکردهام.
درِ کلاس یکهو باز میشود، میخورَد به کمدهای توی راهرو، و اولیور از کلاس میپَرد بیرون. میگوید «اَلای، گمونم کارته رو برای این بِهِش دادی، که بگی متأسفی به خاطر یه نوزاد فسقلی، مجبور شده ماها رو ترک کنه. فکر کنم خیلی غمگینه. من هم دلم براش میسوزه.»
اولیور دربارهٔ چه حرف میزند؟
خانم سیلور میپرسد «اولیور، تو واسه چی اومدی بیرون؟»
میگوید «چیزه… خانم! میخوام برم دستشویی. آره، دستشویی.» و میدود.
احساس میکنم دیگر حتی یک ثانیه هم نمیتوانم آنجا بایستم. میگویم «خُب، حالا میتونم برم؟»
خانم سیلور سرش را کمی تکان میدهد و میگوید «اصلاً نمیفهمم! آخه کدوم آدم عاقلی به یه زن پابهماه، کارت تسلیت میده؟»
فکر میکنم، کارت تسلیت؟! و باز هم فکر میکنم. آن وقت، چیزی یادم میآید! مامانم از آن کارتها برای کسانی که عزیزی را از دست میدهند، میفرستد!
ناگهان دلم آشوب میشود. نمیدانم خانم هال چه فکری کرده است؟!
«اَلای، تو اصلاً میدونی کارت تسلیت چیه؟ نمیدونی؟»
شاید باید وانمود کنم که نمیدانم. ولی سرم را تکان میدهم، که میدانم. چون دلم نمیخواهد مجبور شوم توضیحات خانم سیلور را بشنوم. از آن گذشته، نمیخواهم فکر کند که روی دست تمام احمقها بلند شدهام؛ البته اگر احمقتر از من هم وجود داشته باشد!
«پس، چرا این کار رو کردی؟»
صافِ صاف میایستم، اما در درونم همهچیز مچاله میشود. احساس واقعاً بدی دارم! سگ همسایهمان که مُرد، بهقدری غمگین شدم که انگار نوزادی مُرده است. من از کجا میدانستم کارت تسلیت آن شکلی است؟ تنها چیزی که دیدم، گلهای زرد و زیبای کارت بود. و تنها چیزی که پیش خودم مجسم کردم، این بود که با این هدیهام چهقدر خانم هال را خوشحال میکنم.
با وجود این، به هزار دلیل نمیتوانم کلِّ حقیقت را بگویم!
نه به خانم هال.
نه به خانم سیلور.
و نه به هیچکس دیگر!
با آنکه بارها دعا کردهام، زحمت کشیدهام و امیدوار بودهام، هنوز هم خواندن برایم مثل رسیدن به نوک قلهٔ بلندترین کوه دنیا، سخت است! اصلاً سر درنمیآورم بقیهٔ مردم چهطور میتوانند مثل آب خوردن، بخوانند!
ماهیها پرواز میکنند!
لیندا ماللی هانت
مترجم: پروین علیپور
ناشر: نشر چشمه
تعداد صفحات : ۲۸۷ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید