معرفی کتاب « آدم کجا بودی؟ »، نوشته هاینریش بل
مقدمهٔ ناشر
مؤسسه انتشارات نگاه در صدد است که مجموعهٔ آثار گروهی از نویسندگان مطرح و بزرگ جهان را بدون توجه به آنچه از آثار آنان به صورت ترجمه در بازار موجود است، از زبان اصلی این آثار ترجمه و به شکل مجموعه انتشار دهد.
نخستین برگزیدهٔ این مجموعه، هاینریش بل نویسندهٔ نامدار آلمانی است که در ایران بسیار شناخته شده و محبوب است.
این مجموعه توسط عدهای از مترجمانی که سالها در آلمان زیسته و به دقایق زبانی نویسندهٔ مورد نظر آشنا هستند ترجمه و در بخش ویراستاری انتشارات نگاه ویرایش دقیق شده و با متن انگلیسی آثار نیز تطبیق داده شدهاند.
این اثر (آدم کجا بودی؟) توسط سارنگ ملکوتی ترجمه شده که بیش از بیست سال از عمر خود را در آلمان زیسته، در آن کشور تحصیل کرده و هماکنون نیز در ایران مدرس زبان فارسی به آلمانیزبانان است و در سفارت آلمان در تهران نیز کار میکند.
سارنگ ملکوتی خود عضو خانوادهای اهل فرهنگ است، شاعر است و به زودی مجموعهای از سرودههایش منتشر خواهد شد. او تاکنون از آثار هاینریش بل کتابهای «عقاید یک دلقک»، «آدم کجا بودی؟» «قطار سر وقت» و «سیمای زنی در میان جمع» را برای چاپ در این مجموعه ترجمه کرده است.
فصل اول
نخست مردی با صورتی بزرگ، زرد و مصیبزده از کنارشان گذشت، این ژنرال بود. ژنرال خسته به نظر میرسید. سرش با آن غده اشکی کبود چشمان زردمالاریایی خوابآلود و دهانی با لبهای باریک مردی بداقبال، شتابان از کنار هزار مرد گذشت. او ازگوشهٔ سمت راست این مربع گرد و خاکگرفته شروع کرد و با حالتی غمگین به تکتک چهرهها نظر افکند. آرام، با گامهایی نه چندان سریع از گوشهٔ اول این مربع رد میشود، به اندازهٔ کافی مدال برسینه دارد، مدالهای طلایی و نقرهای که میدرخشیدند، اما گردن او خالی بود و مدالی بر آن نبود. با وجود آنکه همه میدانستند که نبودن صلیب آهنین بر گردن یک ژنرال اهمیت چندان خاصی ندارد اما همه تعجب کرده بودندکه او حتی صلیبی بر گردن نیاویخته بود. گردن زرد و لاغر ژنرال بدون آرایش، آدم را به یاد جنگهای باخته، و عقب نشینیهای ناموفق میانداخت و به یاد توبیخهای زشت و گزنده، آنچنانکه افسران ارشد میان خود رد و بدل کرده و در گفتگوهای تلفنی کنایهآمیزی که معمولاً بین رئیس ستاد و پیرمرد خستهای در میگرفت، پیرمردی که با آن پاهای لاغر و بدن مالاریایی نحیفش بر لبهٔ تخت مینشست تا چیزی بنوشد. همهٔ آن سیصدوسیوسه مردی که در گروههای سه نفره، او به چهرهاشان نگریسته بود احساس عجیبی داشتند؛ غم، همدردی، وحشت و خشمی نهان. خشم از جنگ، جنگی که مدت طولانی به درازا کشیده بود، خیلی درازتر از گردن ژنرالی که مقابلشان ایستاده بود. ژنرال دستش را کنار لبهٔ کلاهش به حالت احترام صاف نگهداشته بود. او هنگامی که به گوشهٔ چپ مربع رسید چرخی به نسبت تند زد و به وسط ضلع خالی مربع رفته و آنجا ایستاد. موجی از افسران گروه دور او جمع شدند. دیدن او بدون مدالی برگردن درحالی که افسران زیردست او قادر به برق انداختن صلیب هایشان زیر نور آفتاب بودند، شرمآور مینمود.
به نظر میرسید میخواهد چیزی بگوید، اما دستش را تا لبهٔ کلاهش برد و درحالی که انتظارش نمیرفت، عقبگرد کرد، آن چنان که تمام دستهٔ افسران حیرتزده از هم جدا شدند تا راه را برایش باز کنند و همه دیدند که چگونه این مرد ریزاندام و لاغر سوار اتومبیلش شد و افسران یکبار دیگر دستهایشان را برای احترام بالا برده و بعد ابری از بخار سفید چرخان به هوا برخاست و اتومبیل ژنرال را به سمت غرب به جایی که خورشید تا حدی پایین آمده بود و چندان فاصلهای با سقفهای مسطح خانهها نداشت، برد، جایی که نبردی نبود.
بعد آنها به حالت قدمرو در صفهای سه نفرهٔ صدویازدهتایی به قسمت دیگر شهر به سمت جنوب راه افتادند، با گامهای موزون از کنار کافههای کثیف، سینماها و کلیساها، از محلههای فقرزدهای که سگها و مرغها با تنبلی جلوی درها لمیده بودند گذشتند، زنهای زیبای کثیفی پای پنجرهها ایستاده بودند، جایی که از میخانههای نکبت آن طنین آواز یکنواخت و تهیج کنندهٔ مردان میآمد. ترامواها با سرعتی سرگیجهآور از کنار آنها میگذشتند، آنها وارد محلهای شدند که همه چیز در آن آرام و ساکت بود. ویلاهایی در باغهای سرسبز قرار داشتند، اتومبیلهای ارتشی جلوی دروازههای سنگی ایستاده و آنها به حالت قدمرو از میان یکی از دروازههای سنگی رد شده و وارد یک پارک تمیز و مرتب شده و دوباره به شکل مربع در ردیفی به صف شدند.
کولهپشتیها از روی دوش برداشته و مرتب شدند، تفنگها در کنار هم قرار گرفتند. هنگامی که دوباره به حالت خبردار، خسته، گرسنه، تشنه، خشمگین و دلخسته از این جنگ لعنتی ساکت ایستادند، صورتی کوچک و اصیل از برابرشان رد شد؛ این سرهنگ بود. رنگپریده با نگاهی سخت و لبهای جمعشده و دماغی دراز. برای سربازان به ظاهر طبیعی بود که یقهٔ زیر این چهره به صلیب مزین شده باشد. ولی این چهره هم موردپسند آنها نبود. سرهنگ از گوشهها به صورت مستقیم، آهسته و محکم رد شده و از مقابل هیچ نگاهی نمیگذرد، وقتی در نهایت به ضلع خالی میدان رسید، گروه کوچکی از افسران دورش را گرفتند، همه میدانستند او چیزی میگوید و همه بدان میاندیشیدند که تمایل زیادی به نوشیدن دارند، نوشیدن و اینکه چیزی بخورند و بخوابند یا سیگاری دود کنند. «همرزمان»؛ صدایی واضح و روشن گفت:
– همرزمان به شماها سلام میگویم، چیز زیادی برای گفتن نیست، ما باید آنها را شکار کنیم و باید این گوشخوابیدهها را به همان بیغولههای بیسقفشان برگردانیم، فهمیدید؟
صدامکثی میکند و سکوت در این مدت کوتاه شرمآور و تقریباً مرگبار بود. درخشش قرمزگون خورشید در میان این چهار ضلع صلیب چهارگوش گردن سرهنگ گرفتار شده و همه میدیدند که صلیب با برگهای بلوط مزین شده است. سرهنگ صلیب «سبزی» برگردن داشت.
سرهنگ فریاد کشید:
– آیا میفهمید؟
چند نفری فریاد زدند:
– بله قربان.
اما صداها گرفته، خسته و بیتفاوت بودند.
– میپرسم آیا شماها میفهمید؟
صدا دوباره فریادی جیغگون شد. به نظر میرسید میخواهد سریع آسمان اوج بگیرد، چنان سریع همانند یک چکاوک دیوانه که میل به چیدن ستارهای برای خوردن دارد.
چند نفری فریاد زدند:
– بله قربان.
اما زیاد نبودند، همچنین آنهایی هم که فریاد کشیدند خسته، صدا گرفته و بیحال بوده و هیچ چیز در سخنان این مرد قادر به کاهش تشنگی آنها نبود، گرسنگی و میل به سیگارکشیدنشان را از بین نمیبرد.
سرهنگ چوبدستش را با خشم در هوا چرخاند و آنها چیزی را که مثل «دستهٔ کثافتها» طنین داشت شنیدند، او با گامهای خیلی سریع برگشت، رفت و آجودانش هم در پیاش به راه افتاد، ستوان بسیار بلندقامت و جوان بود، آنقدر که آنها برایش دل نسوزانند.
هنوز خورشید در آسمان بود، این تخممرغ آهنین جوشان به ظاهر خویش را روی سقفهای صاف میکشاند و آسمان خاکستری سوخته به سپیدی میزد، برگهای نازک درختان شل و آویزان بودند، در حالیکه به سوی شرق پیش میرفتند، از حومهٔ شهر و کلبهها رد شده و از روی سنگفرش و از مقابل بساط خرده فروشان، از برابر ساختمانهای کاملاً تخریبشدهٔ اجارهای نوساز و کثیف، زبالهدانیهای بزرگ و باغچههایی که خربزههایشان گندیده روی زمین افتاده بود و گوجهفرنگیهای رسیده گردوخاک گرفته از بوتههای بزرگ آویزان بودند گذشتند. از برابر بوتههای چنان بزرگی که برای آنان غریب مینمود. همچنین مزارع ذرت هم با آن چوبهای بلال کلفتشان منظرهای غریب داشتند و چوب بلالهایی که پرندگان سیاه دستهدسته به آنها نوک میزدند و با نزدیک شدن گامهای خستهٔ آنها، ابری از این پرندهها در آسمان شکل گرفت که با تاملی بالهای خود را درآسمان تکان داده و سپس فرود آمده و دانه چیدن از سرمیگرفتند.
آنها فقط یک دستهٔ سیوپنج تایی بودند و صفی خسته، پوشیده از گردوخاک، با پاهای زخمی، صورتهای عرقکرده، پیشاپیش آنان ستوان یکمی بود که برچهرهاش دلمردگی دیده میشد. آنها از زمانی که او مسئولیت فرماندهی این گروه را برعهده گرفته بود میدانستند چگونه آدمی است، فقط نظری به آنها انداخته و آنها از چشمانش این را خوانده بودند، آنها با تمام خستگی و تشنگی در چشمانش خوانده بودند «مزخرفه، هیچچیزی جز مزخرفات نیست، اما کاری از دستمان برنمیآید.»
بعد صدای او با تُن و حالتی بیتفاوت به گوش رسید که همهٔ دستورات معمول را نادیده میگیرد:
– حرکت!
حالا آنان در برابر مدرسهای کثیف در میان درختان نیمهشکسته توقف کردند. چالههای عفنآمیز سیاهی که مگسها وزوزکنان بر روی آن غوغا میکردند، به نظر میرسید این مگسها از ماهها پیش از میان سنگفرشهای زمخت و یک توالت که با خط گچی مشخص شده بیرون زده، توالتی که بوی گند تعفنش شدید و واضح بود.
ستوان یکم گفت:
– ایست!
وارد ساختمان شد، او گامهای ظریف و درعین حال وارفتهٔ مردی را داشت که سرتاسر وجودش مملو از نفرت بود.
حالا دیگر آنها نیازی به آرایش مربعگونه نداشته و سروانی که از جلویشان میگذشت حتی یکبار هم دستی به کلاهش نبرد، وی کمربند نظامی نبسته و پرکاهی لای دندانهایش گرفته و صورت چاقش با ابروان سیاهش خوشایند به نظر میرسید، فقط سری به تایید پایین آورد. «هوم» گفت، در برابر آنان ایستاد و گفت:
– بچهها، ما زمان زیادی نداریم، سرگروهبان را میفرستم تا شماها را تقسیم کند.
مدتی بود که از کنار سرش میدیدند کامیون اسلحه و مهمات در آنجا حاضر و آماده توقف کرده و از پنجرههای باز و کثیفش بستههای سبزرنگ اسلحه را میدیدند که دقیق بستهبندی شده بودند، فانوسقههای نظامی باتمام متعلقاتشان؛ کیسهنان، خشاب فشنگ، بیلچه و ماسکگاز. وقتی دوباره به راه افتادند فقط دستهٔ هشتتایی سهنفره بودند. آنها از میان مزارع ذرت برگشتند تا به پادگان زشت اجاره ای رسیدند، به طرف شرق دوباره دوری زده و به چند کلبه در قسمت کمدرخت جنگل رسیدند، جایی شبیه به اردوگاه هنرمندان؛ ساختمانهای یکطبقه با سقفهای همسطح و پنجرههای شیشهای بزرگ و صندلیهای تابستانی که درون باغها قرار داشتند. وقتی آنها ایستادند، دیدند خورشید پشت خانهها است و نورش تمامی کرانهٔ آسمان را از رنگ قرمز روشن که مثل نقاشی بدی از خون به نظر میرسید انباشته است؛ پشت سرشان به سمت شرق هوای گرم و گرگومیش سایه افکنده بود. جلوی خانههای کوچک سربازان وظیفه در سایه چمباتمه زده و جایی دستهای از تفنگ ها، به شکل هرم کنار هم قرار داشتند، آنها میدیدند سربازان وظیفه فانوسقههایشان را بسته و کلاهخودهای آنها که به سرنیزهها آویخته بود، به سرخی میدرخشند.
ستوان یکم از خانهای درآمد، از کنار آنان گذشت. او درست همان وسط جلو آنها ایستاد و آنها دیدند او فقط یک مدال دارد، یک مدال سیاه کوچک که در اصل هیچ مدالی نبود، مدالی بینامونشان از جنس حلبی سیاه پرس شده، مدالی که نشان میداد ستوان در راه سرزمین پدری خون ریخته است. چهرهٔ ستوان خسته و غمگین بود و حالا که به آنها مینگریست در وهلهٔ اول به مدالهایشان نظر میانداخت و سپس صورتهایشان را میدید، اوگفت:
– بسیار خُب.
و پس از مکثی کوتاه نگاهی به ساعتش انداخت:
– میدانم شما خستهاید اما کاری از دستم برنمیآید، ما باید تا ربع ساعت دیگر از اینجا برویم.
سپس نگاهی به افسر جزء که کنارش ایستاده بود افکند و گفت:
– فایدهای ندارد که مشخصات آنها را ثبت کنیم، دفترچههای سربازی را برای توزیع آذوقه جمعآوری کنید، سریع تقسیم بندی کرده تا افراد قادر به نوشیدن چیزی باشند.
و بر سرگروه هشتتایی دستههای سهنفره داد زد:
– قمقمههایتان را هم پر کنید.
افسر جزء قیافهای عصبی و ازخودراضی داشت، او چهار برابر بیشتر از سروان مدال بر سینه داشت، سرتاییدی فرود آورد، با صدای رسا و بلندی گفت:
– دفترچههای خدمت بیرون!
دفترچهها را روی میزی در باغ که لق میخورد قرار داد و شروع به تقسیمبندی آنها کرد، درحالیکه شمرده و دستهبندی میشدند همگی به یک چیز مشابه میاندیشیدند؛ این سفر خستهکننده، کسالتآور و حالبههمزن شده بود ولی هنوز جدی نبود. ژنرال، سرهنگ، سروان وحتی ستوانیکم دیگر خیلی دور شده و نمیتوانستند از آنان خواستهای داشته باشند. اما این آدمهایی که اینجا بودند، آنها به اینان تعلق داشتند، به همین افسر جزء که سلام نظامی میداد و پاشنه می کوبید همانگونه که چهارسال پیش هم انجامش میداد، یا همین سرجوخهٔ بوفالو مانند که از پشت سرشان میآمد و سیگارش را به زمین انداخته و فانوسقهاش را درست میکرد، همهٔ اینها اختیارشان را در دست داشتند آن هم تا زمانی که به اسارت گرفته میشدند یا درجایی زخمی یا مرده می افتادند.
از آن هزار مرد فقط یکی باقی مانده بود که اینک جلوی افسر جز ایستاده و با درماندگی به اطرافش مینگریست و هنگامی که دوباره به افسر جزء نگریست، به یاد آورد که تشنه است، خیلی تشنه، اینکه از آن یک ربع ساعت دستکم هشتدقیقهاش سپری شده است. افسر جزء دفترچهٔ سربازی او را از روی میز برداشت و بازش کرد، نظری به آن انداخت، به او نگریست و پرسید:
– اسم شما فاین هالز است؟
– بله قربان.
– آرشیتکت هستید و میتوانید طراحی کنید؟
– بله قربان.
– ما میتوانیم از او در گروهان پشتیبانی استفاده کنیم سرکار ستوان.
ستوان گفت:
– خوبه.
به طرف شهر نظری افکند و فاینهالز هم به همان سویی نگریست که ستوان نظر دوخته بود، میدید چهچیزی او را اینچنین مسخ خودش کرده است آن پشت خورشید اکنون در راستای خیابان بین دوخانه در زمین فرو میرفت و عجیب شبیه سیب گرد، صاف، درخشان و بیش از حد رسیدهای بود که بین خانه خارج از شهر، کثیف روی زمین افتاده باشد، سیبی که درخشش را از دست میداد و به نظر میرسید تقریباً در سایهٔ خود محو میشود.
ستوان مجدداً گفت:
– خوبه.
فاین هالز نمیدانست آیا قصد او واقعاً خورشید بوده یا همین طوری از روی عادت حرفی زده است. فاین هالز میاندیشید چهارسالی میشود که در راه است، چهار سال، روی دعوتنامه نوشته شده بود که او برای خدمت چند هفتهای فراخوانده میشود، اما یکباره جنگ شروع شد.
افسر جزء به فاینهالز گفت:
– بروید چیزی بنوشید.
فاینهالز به همانجایی رفت که دیگران رفته بودند، او فوراً شیر آب را پیدا کرد، تلمبهای شامل یک لولۀآهنی زنگزده و یک شیر شلنگی کهنه که بین تنههای نحیف درخت صنوبری قرار داشت و باریکهٔ آبی که از آن بیرون میآمد نصف انگشت کوچک دست هم قطر نداشت، اما بدتر آنکه تقریباً ده نفری آنجا ایستاده و به هم فشار میآوردند و فحش میدادند و زیر ظرفهای غذای همدیگر میزدند.
فاینهالز با دیدن آب روان تقریباً از حال رفت، او ظرف غذایش را از کیسهٔ نان درآورد و با زور از میان دیگران رد شد و ناگهان حس کرد بینهایت قدرت دارد. ظرفش را وسط ظرفهای دیگر جا داد، حال ظرفش بین همهٔ ظرفهای حلبی دیگر گم شده و او نمیتوانست آن را تشخیص دهد. دقت کرد و دید ظرف لعابی تیره مال او است، ظرفش را به جلو هل داد و چیزی را حس کرد که بدنش را به لرزه انداخت، ظرفش سنگین میشد. دیگر نمیدانست کدام احساس لذتبخشتر است نوشیدن چیزی یا حس آنکه ظرفش سنگینتر میشود. یکباره حس کرد دستانش دیگر تاب و توانی ندارند و به همین روی دستانش را عقب کشید و تمام وجودش از ضعف به لرزه افتاد، در همان حال صدایی پشت سرش میگفت:
– سرجایتان، عجله، به جلو.
او نشست و ظرف غذایش را بین زانوانش گرفت زیرا دیگر نا و توانی نداشت که آن را بلند کرده و خودش را مثل سگی که به طرف ظرف آبخوری خماند و با انگشتان لرزانش پشت ظرف را به گونهای بالا آورد که سطح آب درون ظرف با لبانش تماس گرفت، وقتی لب بالاییش واقعاً خیس شده بود شروع به هورت کشیدن آب کرد و حروف کلمهٔ آب جلوی چشمانش به همهٔ رنگها و شکلها به رقص درآمدند: «آب، ب ا، ا ب ب، ااب» کلمهٔ آب با وضوحی دروغین در برابر چشم خیالش نوشته شد. دستان او دوباره قوی شده و قادر به بلندکردن ظرف سنگین و نوشیدن شده بود.
کسی او را از جایش بلند کرد و به جلو هل داد، او گروهانش را دید که آنجا ایستاده، ستوان جلوی همه بود و داد زد:
– بجنبید، بجنبید.
تفنگش را روی شانه انداخت و جلوی صف به همانجایی که افسر جزء امر کرده بود رفت.
سپس آنها به حالت قدمرو وارد تاریکی شدند و او هم بدون آنکه مایل باشد به راه افتاد، وزن بدنش به زانویش فشار میآورد و وقتی زانوانش را خم کرد پاهای زخمیاش به جلو کشیده میشدند. پاهایی که زخمهای بزرگ و دردناکی داشت و پاهای او برای حمل این دردها کوچک بودند، وقتی پاهایش را به جلو میکشید تودهٔ عضلات پشت، شانهها، بازوان و سر دوباره به حرکت افتاده و باعث میشدند زانویش را خم کرده و با خمشدن زانوان پاهای زخمیش مجدداً به جلو رانده میشدند…
سه ساعت بعد خسته، جایی در گوشهای روی علفهای کوتاه یک بیشهزار افتاده و به هیکلی مینگریست که در دل تاریکی به طرف او میخزید، این پیکر برای او دو بستهٔ کاغذ چرب و یک تکه نان، بستهٔ آبنبات میوهای و شش نخ سیگار آورده و به او گفت:
– اسم شب را بلدی؟
– نه.
– پیروزی، اسم شب پیروزی است.
او آهسته تکرار کرد:
– پیروزی، اسم شب پیروزی
و این کلمه همچون آب ولرمی روی زبانش مزه کرد.
سپس کاغذ آبنبات را باز کرد و آبنباتی در دهانش نهاد، هنگامی که مزهٔ ترش و مصنوعی آن را در دهان احساس کرد آب دهانش راه افتاد و اولین موج تلخ و شیرین را قورت داد، ناگهان صدای خمپارهای شنید، خمپارههایی که ساعتها از خط دوردست جبههٔ مقابل به سوی آنها پرتاب شده و از بالای سرشان پرواز کرده، در هوا موج زده، میغریدند و مثل جعبههایی که خوب میخکوبی نشده باشند با تکانی شدید پشت سرشان از هم پاشیده و سروصدایی به پا میکردند. دومین توپها جلوی آنها با فاصلهای نه چندان زیاد به زمین میخوردند، توپهایی شنی همچون قارچهایی متلاشی شده بر تیرگی روشن آسمان شرق نقش بسته و او به یاد میآورد که پشت سرشان تاریکی بسته و جلویشان اندک روشنایی بود. او صدای سومین بمباران را میشنود؛ به ظاهر کسی میان آنها با پتکی بر تختههای چوبین میکوفت، سروصدایی میکرد و چوبها را تکهتکه کرده و نزدیک میشد، خطرناک بود. کثافت و بوی دود گوگرد روی زمین راه افتاده و وقتی که خودش را روی زمین پرت کرده، به اینطرف و آن طرف میانداخت و سرش را در هر چالهٔ عمیقی که پیدا میشد فرو میکرد، میشنید که چگونه فرمان دهان به دهان میگشت؛ «آماده برای یورش»، این زمزمه از سمت راست آمد و همچون وزوزی از برابر آنان همانند نخ فیوز دینامیتی که به ظاهر در سمت چپ آتش میگیرد، ساکت و خطرناک گذشت و وقتی خشابش را جلو کشید تا بر جایش محکم کند چیزی در کنار او به زمین خورد و منفجر شد، به ظاهر کسی زیر دستش ضربهای زده بود و حسابی بازوانش را میکشید، دست چپ او در گرمایی مرطوب غرق شده، صورتش را از لجنزار به در آورد و فریاد کشید:
– من زخمی شدهام.
خودش نمیشنید که چه چیز را فریاد میکشد، فقط صدایی را شنید که میگفت:
– کود اسب.
صدایی خیلی دور، مثل صدایی که از پس شیشهٔ ضخیمی او را جدا میکرد، خیلی نزدیک و همچنان دور میشنید که میگفت:
– کود اسب.
صدایی آهسته و خوددار و دور و گرفته که میگفت:
– کود اسب جناب سروان، بله قربان.
بعد همه چیز کاملاً ساکت شد و صدا گفت:
– من صدای جناب سروان را میشنوم.
همه چیز ساکت بود فقط در دوردستها صدای قُلقُلی میآمد که آرام جوشیده و پُف میکرد، گویی آبی از قابلمه بیرون زده باشد. سپس به یاد آورد که چشمانش را بسته، چشمانش را گشود، سر سروان را دید و حال صدا بلندتر به گوش میرسید، سر پشت چارچوب پنجرهای کثیف و تیره قرار داشت و صورت سروان خسته، اصلاح نشده و عبوس مینمود، چشمانش بسته بودند و حال سه بار پشت سرهم با مکثی کوتاه در بین آن گفت:
– اطاعت جناب سرهنگ، اطاعت جناب سرهنگ، اطاعت جناب سرهنگ.
بعد سرهنگ کلاهخودش را به سر نهاد، صورت پهن و سیاه او مسخره به نظر میرسید وقتی به کسی در کنارش گفت:
– قطع موقعیت کود اسب ۳، اجازه برای توپخانهٔ ۴، من باید به جلو بروم.
صدای دیگری در آن مکان فریاد زد:
– موتورسیکلت پیک نزد جناب سرهنگ.
بعد صدای موتوری را شنید که نزدیکتر میشد، موتورسیکلت را دید که از گوشهای پیچید و سرعتش را کم و کمتر کرد، سرانجام خاکآلود و پتپت کنان جلوی او ایستاد و راننده با صورتی خسته و بیتفاوت که روی این وسیلهٔ پرتکان نشسته بود رو به پنجره داد زد:
– موتورسیکلت برای جناب سرهنگ آمده است.
سرهنگ با پاهای گشوده از هم و سیگار برگی بر لب آهسته از در بیرون آمد. با آن کلاهخود به یک قارچ درشت و تیرهرنگ شباهت داشت که با بیحوصلگی سوار ترک موتور شد و گفت:
– حرکت!
موتورسیکلت تکانی خورد و با غرشی به حرکت درآمد و شتابزده گردوخاکی راه انداخت و به سوی همهمهٔ درهمی که مقابلش قرار داشت رفت.
فاینهالز به درستی نمیدانست آیا هیچگاه اینقدر احساس خوشبختی کرده است. او دیگر درد چندانی در بازوی چپش که ورم کرده و لخت، خونین و مرطوب در کنارش افتاده بود احساس نمیکرد. فقط کمی احساس ناراحتی داشت، دیگر هیچ و همهچیز سالم بود، او میتوانست پاهایش را بالا بیاورد، آنها را در پوتین بچرخاند و سرش را بالا بیاورد، میتوانست درحالت خوابیده سیگاری دود کند و در پیشرو خورشید را بنگرد که به اندازهٔ یک کف دست بالاتر از ابر خاکستری غبارها در سمت شرق ایستاده بود. همهٔ سروصداها گونهای دور و گرفته بودند گویی سرش را با لایهای از پنبه بسته بودند. به یادآورد که تقریباً بیستوچهار ساعت تمام چیزی به جز یک آبنبات ترش نخورده است و چیزی جز همان آب ولرم زنگزده که مزهٔ شن میداد ننوشیده است.
وقتی حس کرد از جا بلندش کرده و با خود میبرند دوباره چشمانش را بست ولی همهچیز را میدید، همهچیز آشنا بود، پیش ازآن هم همین اتفاق برایش افتاده بود؛ از کنار دود لولهٔ اگزوز کامیونی غران او را به درون اتاقک بردند که بوی بنزین میداد و برانکارد با صدایی مثل دندان قرورچه روی ریلها لغزید، جا افتاد و بعد موتور روشن شد و سروصدای بیرون مدام دورتر و دورتر شد تا جایی که دیگر شنیده نمیشد، همانگونه که بیخبر در شب پیش مدام نزدیک و نزدیکتر میشد، فقط چند خمپاره تکوتوک در حومهٔ شهر به صورت عادی و متداول برخورد کرده بودند و در همان حینی که او فهمیده بود به خواب میرود، فکر میکرد، این خوب است، این دفعه سریع رخ داد، خیلی سریع،…. او فقط کمی تشنه بود و دردی در پاهایش وکمی ترس داشت.
وقتی کامیون با تکانی ناگهان ایستاد، چرت او پاره شد، درها باز شده و مجدداً صدای کشیده شدن برانکارد روی ریلها به گوش میرسید، او به سالنی خنک و سفید حمل شد که کاملاً آرام و ساکت بود، برانکاردها همانند صندلیهای راحتی پشت سرهم بر سکویی قرار داشتند، در برابر خود یک کلهٔ سیاه پرمو را میدید که آرام آنجا دراز کشیده و جلوی آن روی برانکارد بعدی کله تاسی را دید که به اینطرف و آنطرف تکان میخورد، آرامش نداشت و کاملاً روبهروی اولین برانکارد کلهٔ سفیدی که حسابی باندپیچی و پوشیده بود، کلهای بدترکیب و خیلی کوچک، از این کلهٔ بسته شده صدایی شفاف و محکم تا سقف بالا میرفت، صدایی درمانده و درعین حال وقیح و صدای سرهنگی که فریاد میکشید:
– شامپاین.
کله تاس به آرامی گفت:
– شاشت را بنوش.
پشت سر، همگان آهسته با احتیاط خندید.
«شامپاین»، صدا با خشم فریاد کشید:
– شامپاین خنک.
و کله تاس آرام گفت:
– گالهات را بذار، پوزهات را ببند.
صدا با حالتی گریان فریاد زد:
– شامپاین، من شامپاین میخوام.
آن کله سفید برگشت، به پشت افتاد و حال او طاقباز آنجا دراز کشیده و از میان باندپیچیهای کثیف و نوک تیز و باریک دماغی آمد و صدا دوباره بالا رفت و فریاد زد:
– یک زن، زنی کوچولو…
کله تاس جواب داد:
– با خودت ور برو.
بالاخره کله سفید از در به داخل حمل و همه جا ساکت شد.
آنها در آن سکوت فقط صدای تکوتوک خمپارهای را میشنیدند که به قسمتهای مختلف شهر اصابت میکرد، صدای انفجارهای خفهای از دور به گوش میرسید که گویی با نوای خود آواز جنگ را همراهی میکردند. وقتی کلهٔ سفید سرهنگ که اکنون خاموش به یک طرف افتاده بود بیرون آورده شد و کلهٔ تاس را به داخل میکشاندند، صدای اتومبیلی در بیرون نزدیک و نزدیکتر میشد، اتومبیلی که سریع و تهدیدآمیز نزدیک میشد گویی میخواهد خود را به ساختمان خنک سفید بکوبد، اینقدر که اتومبیل نزدیک بود، اما یکباره ساکت شد و کسی از بیرون چیزی را فریاد کشید و وقتی آنها با حیرت و شک از رخوت خوابآلود و آرامش خستگی بیرون کشیده شدند روی برگرداند و چشمانشان به ژنرال افتاد که آهسته از کنار برانکاردها میگذشت و بدون کلمهای بستههای سیگار را روی سینهٔ مردان میگذاشت، هرچه گامهای این مرد کوچک از پشت نزدیکتر میشد، سکوت خفقانآمیزتر به نظر میرسید، بعد فانهالز چهرهٔ ژنرال را از فاصلهای کاملاً نزدیک دید: صورتی زرد و درشت و غمگین با ابروان سفید و لایهای خاک در اطراف لبانی نازک. از درون این چهره میشد خواند که در این نبرد هم شکست خورده است.
کتاب آدم کجا بودی؟
نویسنده : هاینریش بل
مترجم : سارنگ ملکوتی
انتشارات نگاه
تعداد صفحات: ۲۲۴ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید