معرفی کتاب « سقف خانهی رادن »، نوشته دی.اچ. لارنس
یادداشت مترجم
چهار داستانی که در این مجموعه آمدهاند متعلق به سالهای آخر زندگی دی. اچ. لارنساند. برندهٔ اسب گهوارهای نخستین بار در ۱۹۲۶، سقف خانهٔ رادن در ۱۹۲۸، مردی که عاشق جزیرهها بود در ۱۹۲۹، و بانوی دوستداشتنی، پس از مرگ لارنس، در ۱۹۳۳ منتشر شده است. این داستانها و همچنین زندگینامهٔ مختصر لارنس از کتاب زیر انتخاب و ترجمه شدهاند:
Love Among the Haystacks, and Other Stories, D. H. Lawrence, Penguin Books, 1974
مقالهای (۱) هم که از لارنس در پایان کتاب آمده از صفحات ۲۷ ـ ۳۲ کتاب زیر ترجمه شده است:
Late Essays and Articles, D. H. Lawrence, edited by James T. Boulton, Cambridge University Press, 2004
این مقاله هم در حدود ۱۹۲۷ نوشته شده، گرچه بنا به خواست خود لارنس در زمان حیاتش منتشر نشد.
پانوشتها همه از مترجم است. البته در پانوشتهایی که در مقاله آمده از توضیحات کتاب فوق هم استفاده شده است.
از خانم نگار عباسی بهخاطر کمکشان در ترجمهٔ جملات ایتالیایی داستان بانوی دوستداشتنی تشکر میکنم. و همچنین از یوسف انصاری، بهخاطر اشتیاق و سخاوتش.
م. ز.
مختصری دربارهٔ نویسنده
دیوید هربرت لارنس (۲) در ایستوود (۳)، واقع در ایالت ناتینگهامشایر (۴) انگلستان، در سال ۱۸۸۵ بهدنیا آمد. او چهارمین فرزند از پنج فرزند یک کارگر معدن و زنی از طبقهٔ متوسط بود. به دبیرستان ناتینگهام و کالج دانشگاهی ناتینگهامشایر رفت. اولین رمانش، طاووس سفید (۵)، در ۱۹۱۱، فقط چند هفته پس از مرگ مادرش که لارنس بهطرز نامتعارفی به او نزدیک بود، چاپ شد. در این زمان سرانجام به رابطهاش با جِسی چِیمبرز (۶) (همان میریام (۷) رمان پسران و عاشقان (۸)) پایان داد و با لوئی بارُوز (۹) نامزد کرد. در ۱۹۱۱ بهخاطر بیماریاش، که در نهایت تشخیص داده شد سِل است، شغل معلمی مدرسه را رها کرد.
در ۱۹۱۲ لارنس با فریدا ویکلی (۱۰)، که همسر آلمانی استاد زبانهای جدید او در دانشگاه بود، به آلمان گریخت. آنها در بازگشت به انگلستان در ۱۹۱۴ ازدواج کردند. لارنس حالا دیگر، افتانوخیزان، با نوشتن امرار معاش میکرد. بزرگترین رمانهایش، رنگینکمان (۱۱) و زنان عاشق (۱۲)، در ۱۹۱۵ و ۱۹۱۶ کامل شدند. اولی توقیف شد و لارنس نتوانست ناشری برای دومی پیدا کند.
پس از جنگ جهانی اول، لارنس «زیارت وحشیانه» اش را در جستوجوی شیوهای از زندگی آغاز کرد که از آنی که تمدن صنعتی غرب عرضه میکرد رضایتبخشتر باشد. این سفر او را با خود به سیسیل، سیلان، استرالیا و دستِآخر نیومکزیکو برد. لارنس و همسرش سال ۱۹۲۵ به اروپا بازگشتند. آخرین رمان او، معشوق خانم چَتِرلی (۱۳)، در ۱۹۲۸ ممنوع شد و نقاشیهایش را در ۱۹۲۹ مصادره کردند. وی در سال ۱۹۳۰ در وانس (ناحیهای در جنوب شرقی فرانسه) در سن چهلوچهارسالگی درگذشت.
لارنس بیشترِ عمر کوتاهش را صرف زیستن کرد. با اینهمه، حجم حیرتانگیزی از آثار گوناگون پدید آوردـ رمان، داستان، شعر، نمایشنامه، مقاله، سفرنامه، ترجمه، و نامه… پس از مرگش فریدا نوشت: «او آنچه را دیده بود و حس کرده و شناخته بود در نوشتههایش به همنوعانش داد، شکوه زیستن، امید زندگی بیشتر و بیشتر… هدیهای قهرمانانه و بیحدّوحصر.»
سقف خانهٔ رادِن (۱۴)
رادن آدمی بود که بعد از شام، گیلاس شراب در دست، به دوستان مردش پنهانی میگفت: «دیگر هیچ زنی زیر سقف من نخواهد خوابید!»
این را با غرور میگفت و تا حدی لافزنانه، درحالیکه لبهایش را ورمیچید: «حتی خدمتکارم هم برای خواب به خانهٔ خودش میرود.»
ولی این موضوع کمی مضحک بود، زیرا خدمتکارْ زن مهربانِ حدوداً شصتسالهای بود. از اینها گذشته، رادن زن داشت و از بابت او در دل احساس غرور میکرد، مثل یک دارایی خوب، و همچنان نامههای بامزهای بههم مینوشتند و گهگاه که نیمساعتی یکدیگر را میدیدند رادن با او رفتاری بانزاکت و شوخطبعانه داشت. رادن رابطهای عشقی هم داشت که پیش میرفت. خب، اگر رابطهٔ عشقی نبود، پس چه بود؟ بگذریم!
«نه، تصمیم جدی گرفتهام که دیگر هیچ زنی زیر سقف من نخوابدـ نه حتی یک گربهٔ ماده!»
آدم به سقف نگاه میکرد و از خودش میپرسید مگر این سقف چه کار اشتباهی کرده است. علاوه بر این، سقف خانهٔ او نبود. او فقط آنجا را اجاره کرده بود. باری، وقتی مردی میگوید «سقف من» منظورش چیست؟ سقف من! تنها سقفی که من خودم به داشتنش آگاهام قسمت بالای سرم است. با وجود این، خیلی بعید است منظورش این بوده باشد که هیچ زنی نباید زیر قوس ظریف جمجمهاش بخوابد. البته معلوم هم نیست. از پنجره موهای زیبای سری را میبینید و میگویید: «عجب! چه دختر قشنگی!» و عاقبت، وقتی آدم بیرون میآید میبیند که طرف شلوار پوشیده است. (۱۵)
بههرحال، نکته این است که رادن مؤکداًـ نه، مؤکداً نه، خیلی موجز و مختصر میگفت: «دیگر هیچ زنی زیر سقف من نخواهد خوابید.» موضوع مربوط به آینده بود. شکی نیست که داده بود سقفها را سفیدکاری کرده و خاطرهها را از رویشان محو کرده بودند. یا به بیان دقیقتر، دوباره رنگ شده بودند، چونکه سقف چوبی زیبایی بود. باری، اگر سقفها چشم دارند، همچنانکه دیوارها گوش دارند، پس رادن به سقف خانهاش چشماندازی تازه داده بود، با لایهای تازه از رنگ، و خاطرهٔ هر زنی که زیر آن خوابیده بود برای همیشه پاک شده بودـ چراکه بههرحال، در شرایط آبرومندانه ما زیر سقفها میخوابیم، نه زیر بامها (۱۶).
«زیر سقف هیچ زنی هم نمیخوابی؟»
این سؤال باعث شد نطقش کور شود. آمادگیاش را نداشت همانطور که به غاز نرش سُس زده بود به غاز مادهاش هم سُس بزند (۱۷). حتی میتوانستم فکری را که از ذهنش میگذشت ببینم؛ اینکه بعضی از خوشایندترین تعطیلاتش بستگی داشت به جذابیت زنی که میزبانش بود. حتی بعضی از بهترین هتلها را زنها اداره میکردند.
«آه! خُب! آن فرق میکند، میدانید که. وقتی کسی خانهاش را ترک میکند انگار که خودش را به پیشامدها میسپارد. اما، تا جایی که ممکن است، به این قانون پایبندم که زیر سقفی که علناً و آشکارا و بهطور زنندهای سقف خانهٔ یک زن است، نخوابم!»
با لرزهای در صدایم گفتم: «دقیقاً! من هم همینطور!»
حالا کمتر از همیشه رابطهٔ عشقی مرموزش را میفهمیدم. هیچوقت دیده نشده بود که از این رابطهٔ عشقی حرفی بزند: حتی به همسرش هم راجعبه آن چیزی نمینوشت. این بانو (۱۸) ـ چراکه یک بانو بودـ فقط پنج دقیقه پای پیاده دورتر از رادن زندگی میکرد. شوهر داشت، اما شوهرش در کادر سیاسی یا چیزی شبیه آن بود و به همین خاطر در فاصلهای بهقدر کافی دورْ سرش گرم بود. بله، بهقدر کافی دور. در مقام شوهر، دیپلمات کاملی بود. یک ترازوی قدرت. اگر به مرد اجازه میدادند میدان وسیع جهان را به تصرف درآورد، ممکن بود زن، دیگر قدرت متقابل، بر جایگاهش در خانه تمرکز کند و آن را استحکام بخشد.
ژانت (۱۹) همچنین زن جذاب و حتی زیبایی بود. دو بچهٔ جذاب داشت، پادراز و لقلقو، بچههایی که مثل گلهای میخکِ صورتی نیمشکفته بودند. ولی واقعاً جذاب بودند. ژانت زنی بود با رازی بهخصوص. هرگز حرف نمیزد. هرگز چیزی دربارهٔ خودش نمیگفت. شاید رنج میکشید؛ شاید بهشدت شاد و خوشبخت بود و از آن دلیلی برای سکوتش تراشیده بود. شاید آنقدر که باید عاقل بود که حتی راجعبه خوشبختیاش بهطرزی زیبا ساکت باشد. مطمئناً هرگز به رنجهایش و حتی به گرفتاریهایش اشاره نمیکرد: و مطمئناً مشتی پُر از گرفتاریها داشت، زیرا اَلِک دِراموند (۲۰) گاهی که تا خرخره قرض بالا میآورد به خانه میگریخت. دخل پولهای خودش و زنش را میآورد و بعد با پرشی مرگبار، دخل پولهای دیگران را هم میآورد. آنوقت باید کاری میکردند؛ و ژانتِ خوشقلب باید کلاهش را به سر میگذاشت و به سفر میرفت. اما هرگز دربارهٔ آن چیزی نمیگفت. دستِکم، فقط اشارهای میکرد که الک آنقدر که برای پرداخت هزینهها لازم است پول درنمیآورد. ولی از اینها گذشتهـ با چشمان بسته که اینور و آنور نمیرویمـ الک دراموند، هر کاری هم که میکرد، مهارتش را از بقیه پنهان نمیکرد.
رادن و او رفتاری کاملاً دوستانه با هم داشتند، آنهم چهجور! هرگز با هم صحبت نمیکردند. دراموند حرف نمیزد، فقط میرفت بیرون و به میل خودش وقت میگذراند؛ و هرچند رادن تا نیمههای شب گپ میزد، او هرگز «حرف» نمیزد. رادن، حتی با نزدیکترین دوست مذکرش هم که بود، هیچوقت اسمی از ژانت نمیبرد، مگر بهعنوان زنی بسیار نازنین که همسایهاش هم بود: اذعان میکرد که بچههای او را میستاید. آنها اغلب به دیدنش میآمدند.
و در مورد رادن آدم حس میکرد دارد چیزی را پنهان میکند؛ و این موضوع تا حدی آزارنده بود. هر روز به دیدن ژانت میرفت و البته ما میدیدیماش که میرود: یا میرفت یا میآمد. مگر میشد آدم نبیند؟ اما همیشه صبح میرفت، حدود ساعت یازده و برای ناهار نمیماند: یا اینکه بعدازظهر میرفت و برای شام به خانه برمیگشت. ظاهراً هیچگاه شبها آنجا نبود. ژانت بیچاره، مثل بیوهها زندگی میکرد.
بسیار خُب، اگر رادن میخواست اینقدر وقیحانه نشان بدهد رابطهشان صرفاً افلاطونی است، مطلقاً افلاطونی است، پس چرا رفتارش طبیعی نبود؟ چرا صاف و ساده نمیگفت: «من خیلی از ژانت دراموند خوشم میآید، او دوست بسیار عزیز من است»؟ چرا بهمحض شنیدن اسم او یکجورهایی به خودش میپیچید و نطقش بسته میشد: یا اینکه انگار دزدکی میگفت: «بله، او زن جذابی است. زیاد میبینماش، اما بیشتر بهخاطر بچهها. خودم را وقف بچههایش کردهام!» بعد با حالتی عجیب به آدم نگاه میکرد، انگار که دارد چیزی را مخفی میکند؛ و از اینها گذشته، چه چیزی برای مخفیکردن وجود داشت؟ اگر او دوست آن زن بود، چه اشکالی داشت؟ میتوانست دوستی جذابی باشد؛ و اگر عاشقش بود، خُب، خدای من، باید افتخار میکرد و فقط بارقهای نشان میداد، بارقهٔ مردی صادق.
اما نه، هیچ بارقهٔ افتخار یا لذتی در دو طرف این رابطه وجود نداشت. بهجایش، آن خویشتنداری نسبتاً نمایشی بود. این واقعیتی است که ژانت هم به همان میزان خویشتندار بود. اگر میتوانست، از ذکر نام او خودداری میکرد. ولی آدم میدانست، کاملاً اطمینان داشت که او هم چیزی را حس میکند. آدم گمان میکرد شاید عشق او به رادن بیش از عشقی است که در تمام عمرش به الک داشته است؛ و آدم حس میکرد که مُهر سکوتی روی همهٔ ماجرا زده شده است. ژانت گذاشته بود بر او مُهر سکوت بزنند. چه کسانی؟ هر دو مرد؟ یا فقط رادن؟ یا دراموند؟ بهخاطر شوهرش بود؟ غیرممکن است! بهخاطر بچهها؟ ولی چرا! بچههایش شیفتهٔ رادن بودند.
بچهها حالا دیگر عادت کرده بودند که هفتهای سه بار برای یادگیری موسیقی به دیدنش بروند. منظورم این نیست که به آنها پیانو درس میداد. رادن موسیقیدوستِ آماتورِ بسیار فرهیختهای بود. بچهها، با صدای ظریف دخترانهشان، برایش آواز میخواندند، آوازهایی ظریف و کودکانه و واقعاً که در آموزش آنها فوقالعاده موفق بود؛ آنها را از نظر موسیقایی خیلی صحیح بار آورده بود، اتفاقی که بهندرت برای بچهها میافتد. بچهها همچنین خیلی خالص و بیتکلف بودند، مثل خُردک شعلههای صدا. رادن بهراستی که کار قشنگ و جالبی کرده بود. به آنها موسیقی میآموخت؛ لطافت احساس آن را درس میداد؛ و حالا آنها معلمی ثابت برای تمرین داشتند.
حتی آن دخترهای کوچک، به شیوههای کودکانه و خام خود، عاشق رادن بودند! پس چرا که نه، اگر مادرشان هم، در زنانگی رسیدهاش، عاشق او بود؟
طفلک ژانت! خیلی آرام بود و خیلی گریزپا: مُهر سکوتی که بر او زده شده بود! تا حدی شبیه رُزی نیمگشوده بود که کسی نخی به دورش بسته باشد، طوریکه نمیتوانست بیشتر باز شود. ولی چرا؟ چرا؟ در او رازگونگی راستینی بود. نمیتوانستی ازش بپرسی، زیرا میدانستی که قلبش بهشدت درگیر است: یا غرورش.
درحالیکه، بهراستی، هیچ رازگونگیای در رادن، که فرهیخته و خوشتیپ و ظریف هم بود، وجود نداشت. او هیچ رازی نداشت: دستِکم برای یک مرد. او صرفاً خود را در هالهای از ابهام فرومیبرد.
هر آدمی آزرده میشود وقتیکه میبیند کسی جرعهای از پورت خیلی ملایمش مینوشد و بعد لبهایش را جمع میکند و میگوید: «عهد کردهام دیگر هیچ زنی زیر سقف من نخوابد!» آنهم پس از اینکه ماهها و ماهها هر روز به دیدن زنی تنها و بسیار جذاب رفته استـ نه، اخیراً حتی هر روز دو بار به دیدنش رفته، گیریم که همیشه قبل از غروب.
کم مانده بود بهتندی بگویم: «اَه، چه مزخرفاتی! ژانت عزیزت چهطور؟» اما بهموقع یادم آمد که این رابطه رابطهٔ من نبود و اگر او میخواست در هالهٔ ابهامش بماند، بگذار بماند.
اگر منظورش این بود که نمیگذاشت زنش دوباره زیر سقفش بخوابد، برای آدم قابلفهم بود. رفتار بسیار شوخطبعانهای با هم داشتند، او و زنش، اما بهطرزی مخرب و نکبتبار با هم ازدواج کرده بودند.
با وجود این هیچکدام خواستار طلاق نبود و هیچکدام کوچکترین توقعی برای هرگونه نظارت بر رفتار دیگری نداشت. رادن میگفت: «زنها در ماه زندگی میکنند، مردها در زمین.» و زنش میگفت: «برایم کمترین اهمیتی ندارد که او عاشق ژانت دراموند باشد، طفلک بیچاره. این ممکن است برای رادن، که عاشق خودش است، تغییری باشد. شاید برای ژانت هم تغییری باشد، اگر کسی عاشقش بشودـ»
طفلک ژانت! اما رادن اجازه نمیداد که او زیر سقف خانهاش بخوابد، نه، هرچهقدر هم پول میدادند قبول نمیکرد؛ و ظاهراً رادن هم هرگز زیر سقف خانهٔ او نمیخوابیدـ اگر میشد گفت که او هم خانهای دارد. خُب آخر چرا؟
البته اگر دوست بودند، فقط دوست، بسیار خُب! اما آنوقت در آنصورت، چرا باید مدام بگویی که نمیخواهی زنی زیر سقفت بخوابد؟ گیج کردن و ابهام محض!
گربه هیچوقت از کیسه بیرون نیامد. (۲۱) ولی شبی بهوضوح شنیدم که داخل کیسهاش میومیو میکند و حتی معتقدم که پنجهاش را هم از میان کرباس دیدم.
نوامبر بودـ همهچیز طبق روال معمولـ گوشهایم را تیز کرده بودم که ببینم آیا باران بند آمده است یا نه و میتوانم بروم خانه، چونکه راستش قدری از موسیقی «کورنهمیوز (۲۲)» خسته شده بودم. شام را با رادن خورده و بعد به حرفهای او در مورد مبحث مورد علاقهاش گوش داده بودم: نه، البته، مبحث زنها و اینکه چرا نباید زیر سقف او بخوابند نه، بلکه مبحث آهنگهای قرنچهاردهمی و همراهی سازهای بادی.
دیر نبودـ هنوز ساعت ده هم نشده بودـ ولی من بیقرار بودم و میخواستم بروم خانه. دیگر صدای باران نمیآمد؛ و شاید رادن میخواست در سخنرانیاش مکثی بکند.
ناگهان صدای تقتقی به در آمد و نوکر رادن، هاکِن (۲۳)، بهآرامی داخل شد. رادن، که در طول جنگ سرگرد بالیاقتی بود، هاکن را با خودش به خانه آورده بود. این مردِ شادابچهرهٔ حدوداً سیوپنجساله، با حالتی مات و شگفتزده، در آستانهٔ در ظاهر شد. واقعاً که بازیگر فوقالعاده خوبی بود.
با حالتی کاملاً گیج و مات گفت: «یک بانو است، آقا!»
رادن بهتندی گفت: «یک چی؟»
«یک بانو!» ـ سپس با اُفتی بهغایت محتاطانه در صدایش: «خانم دراموند، آقا!» سرش را محجوبانه پایین انداخته بود و به پاهایش نگاه میکرد.
رادن مثل مردهها رنگ از رویش پرید و لبهایش لرزید.
«خانم دراموند! کجا؟»
هاکن سرش را بالا آورد و نگاهی گذرا به اربابش کرد.
«به اتاق ناهارخوری راهنماییاش کردم، چونکه در اتاق پذیرایی هیچ آتشی نبود.»
رادن بلند شد و دو یا سه گام بلندِ مضطربانه برداشت. نمیتوانست تصمیم بگیرد. سرانجام، درحالیکه لبانش با اضطراب در تقلا بودند، گفت: «بیارش اینجا.»
سپس با حرکتی نمایشی بهسمت من چرخید. گفت: «چه خبر شده، من که نمیدانم.»
درحالیکه بهطرف در میرفتم، گفتم: «با اجازه من بزنم به چاک.»
بازویم را گرفت.
«نه، تو را به خدا! تو را به خدا، کنارم بمان!»
آنقدر بازویم را محکم چسبید تا واقعاً دردم آمد. چشمانش حالتی نسبتاً وحشیانه داشتند. رادن المپیکیام را نمیشناختم.
باعجله برگشتم کنار آتشـ در اتاق رادن بودیم، جایی که کتابها و پیانو بودندـ و خانم دراموند جلو در پیدایش شد. بیشازحد معمول رنگپریده بود، چرا که زنی بود با پوستی گرم؛ و با چشمان بزرگ ملامتبار نگاهی به من انداخت، انگار که بگوید: ای مزاحم فضول! من از جانب خودم نمیتوانستم کاری کنم جز اینکه خیره نگاهش کنم. روی پیراهن مهمانی سیاهش شنل سیاهی پوشیده بود که من بهخوبی میشناختم.
گفت: «رادن!» درحالیکه بهسمت او برمیگشت و وجود مرا از ذهن خود پاک میکرد. هاکن در را بهنرمی بست و من میتوانستم حس کنم که آن بیرون در آستانهٔ در ایستاده و بهتیزی یک شاهین گوش میدهد. (۲۴)
رادن گفت: «بنشین، ژانت.» قیافهاش با لبخندی عبوسانه درهم رفته بود، لبخندی که وقتی شروعاش میکرد دیگر نمیتوانست از دستش خلاص شود، طوریکه چهرهاش بهراستی خیلی عجیب بهنظر میرسید، مثل نقابی که نه قادر بود بر صورت بگذاردش و نه میتوانست برش دارد.
در چهرهاش بهطور همزمان چندین حالت متعارض داشت، حالاتی که همگی در چهرهاش گیر کرده بودند.
زن گذاشت شنلش روی شانههایش بلغزد و انگشتهای سفیدش را جلو دامنش در هم گره کرد، درحالیکه بازوانش را به تنش میفشرد و با نگاهی وحشتناک به او خیره شده بود. خواستم یواشکی بهسمت در بروم.
رادن پشت سرم از جا جست.
کتاب سقف خانهی رادن
نویسنده : دی.اچ. لارنس
مترجم : مرتضی زارعی
ناشر: انتشارات روزنه
تعداد صفحات : ۱۳۲ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید