کتاب « شروع یک زن »، نوشته فریبا کلهر

۱

دومین اس‌ام‌اسش که رسید یک روز بعد از روز زن بود که خلاصه نوشته بود روزت مبارک. بیست و دو روز از شبی که تلفنی حرف زده بودیم و من مضطرب و نگران بودم می‌گذشت. در این مدت یک بار به موبایلم زنگ زد که جواب ندادم و رفت روی منشی. او هم چند بار الو الو گفت و بی‌هیچ پیغامی قطع کرد. اولین اس‌ام‌اس را فردای شبی زد که خواسته بود حرف بزنیم تا همه‌چیز را توضیح بدهد. آن موقع من خانه فیروزه بودم و داشتم پای صبحانه به سؤال‌های پایان‌ناپذیرش جواب می‌دادم. دو بار هم برایم ایمیل فرستاد. بدون هیچ متنی. اولی‌اش فقط تصاویری از دیدنی‌های ایران بود. از آن ایمیل‌هایی که دست به دست می‌چرخد. عکس‌های قشنگی از کوه‌ها و شهرهای ایران که عکاس‌های حرفه‌ای گرفته‌اند و همه‌چیز را زیباتر از آنچه هست نشان می‌دهد. حتما آن عکس‌ها را فرستاده بود تا به فکر رفتن از ایران نیفتم! آن موقع من خانه مهناز بودم و یک دستم به اینترنت بود و دست دیگرم به زنگ در. پروین پشت در منتظر بود در را برایش باز کنم.

دومین ایمیلش، به زبان انگلیسی بود. اسمش بود «ایران امروز». نوشته بود در سال‌های اخیر مردم دنیا تصور بدی از ایران دارند. آن‌ها فقط تصاویری از چادرهای سیاه و تروریسم و آخوندها دیده‌اند. اما ایران واقعی این چیزها نیست!

همراه متن عکس‌هایی بود از مشاهیر دیروز و امروز ایران با یک بیوگرافی مختصر. و خوب مولوی و سعدی کجا و یکی دوتا دختر شایسته و گیتاریست و هنرپیشه دست دوم و سوم هالیوود کجا.

این ایمیل هم از همان‌هایی بود که هی آدم‌ها برای هم فوروارد می‌کنند! آن موقع من خانه خودم بودم و به صدای بازی بهمن و سارینا گوش می‌کردم و نگاهم به صفحه ایمیل‌هایم بود.

بهرام دیگر نه تماسی گرفت و نه من جواب تلفن و ایمیل‌ها و اس‌ام‌اس‌هایش را دادم. از دستش دلخور بودم، عصبانی بودم، دلشکسته بودم، ناامید بودم، بغض داشتم، دلم می‌خواست با مشت لهش کنم و با این حال می‌توانستم ببخشمش. اس‌ام‌اس دومش به یادم آورد که با وجود همه حرف‌های راست و دروغش، با وجود تمام رفتارهای صادقانه و فریبکارانه‌اش دلم برایش تنگ شده است و دارم برایش پرپر می‌زنم. در این مدت سعی کرده بودم به او فکر نکنم و این فکر نکردن قطعا برای تنبیه خودم و دست‌کم برای اذیت نشدن خودم بود. وگرنه او که اصلاً ککش هم نمی‌گزید. خوشگذران‌ترین آدمی بود که دیده بودم. بمب خوشه‌ای می‌انداختند به فکر انگورچینی می‌افتاد.

اسمش بهرام بود اما من و پروین بین خودمان به او آبلوموف می‌گفتیم. وقتی خودش فهمید چه اسمی رویش گذاشته‌ایم کلی با اسم جدیدش خوش گذراند. مردی بود که احساس خوبی نسبت به خودش، همسرش، دوستانش، و حتی ماشین و موبایلش داشت. عامل موفقیتش هم همین احساس مثبت دائمی بود.

با اس‌ام‌اس دوم دلم برای موهایش که هنوز سیاه بود تنگ شد. برای حرف زدن شل و وارفته‌اش که انگار توی دهنش پر از ماست است تنگ شد. برای آن انگشت‌های بی‌تناسبش که ابتدای نازک و انتهای کلفتی داشتند، تنگ شد. اما راه هرگونه تماس بسته شده بود. چاره‌ای نبود. چه‌کار می‌توانستم بکنم یا چه احساسی می‌توانستم به او داشته باشم وقتی در تنگنا، گیریم نیمی‌اش غیرواقعی و زاده توهّم و ترس خودم، رهایم کرده بود. من را؛ منی که نیمی و شاید تمام انگیزه‌ام از آمدن به ایران دیدن او بود.

۲

بهرام را از سال شصت و پنج می‌شناختم. یکی از سه پسر گرایش کودکان استثنایی دانشکده علوم‌تربیتی بود. دو پسر دیگر ازدواج کرده بودند و فقط بهرام زن نداشت. بقیه دختر بودیم. یکی از یکی زشت‌تر. زمخت‌ترینمان هنگامه بود که از پسر و دختر اسمش را گذاشته بودیم قمرخانم. برای هر اعتراضی به استاد و رئیس دانشکده و حتی به انجمن اسلامی او را می‌انداختیم جلو. با این بهانه که «صدای تو رساتر و تأثیرگذارتر است.»

صدایش رساتر بود. تأثیرگذار هم بود اما تأثیرش در انزجاری بود که در شنونده ایجاد می‌کرد و از استاد و دانشجو زود اعتراض او را بررسی می‌کردند تا آن صدای گوشخراش آزار دهنده ساکت شود.

چند وقت پیش با بهرام خاطرات دانشکده را مرور می‌کردیم. بیش‌تر او دوست داشت حرف بزند. آدم نوستالژیکی بود و از هر اتفاقی دو ساعت می‌گذشت برایش نوستالژیک می‌شد. من را دوست نداشت. منِ دیروز را دوست داشت و برایش جالب بود. فردا که می‌شد منِ روز قبل را دوست داشت. برای همین هی از دانشکده و بر و بچه‌ها و کارمندها و سنگ و آجرش حرف می‌زد. این آخرسری هم که با هم رفتیم رستوران مکزیکی انگار که بخواهد چیز مهمی بگوید از آن طرف میز به طرفم خم شد و پرسید: «تازگی‌ها رفته‌ای دانشکده؟»

پرسیدم: «چطور؟»

مکث کرد و دست آخر گفت: «چند روز پیش کتاب‌های درسی‌ام را بردم دادم کتابخانه دانشکده. به نظر تو سقف دانشکده همیشه این‌قدر کوتاه بود؟ آن موقع‌ها روشن‌تر نبود؟ بزرگ‌تر نبود؟ تمیزتر نبود؟ رمانتیک‌تر نبود؟»

وسط حرفش نمی‌پریدم تا خود صبح «نبود نبود» می‌گفت.

گفتم: «شاید آن موقع‌ها تو کوچک بودی، تاریک بودی، سقف فکری‌ات کوتاه بود…»

گفت: «باز هم بگو. این نکته‌ای است که من به آن توجه نکرده بودم.» و همان‌طور که از فشار تفکر پیشانی‌اش چروک‌های عمیق افتاده بود منوی غذا را دور از چشم‌هایش گرفت اما باز هم نتوانست بخواند. برای همین بی‌آن‌که نظر مرا بپرسد برای من و خودش تاکو سفارش داد. شاید فکر کرده بود من هم پیرچشمی دارم و نمی‌توانم منو را بخوانم. اما یادآوری کردم که هم چهار سال از او کوچک‌ترم و هم خانوادگی دیر چشم‌هایمان پیر می‌شود. آن وقت نمی‌دانم دلم برای پیرچشمی‌اش سوخت یا می‌خواستم دلش را به دست بیاورم. شاید هم دهن‌لقی قدیمی‌ام عود کرده بود که به او گفتم: «هنگامه را که یادت هست؟»

سرش را تکان داد. چون دهانش پر از نان خشک و کاهوی ریز شده بود. به تردید افتادم ادامه بدهم یا نه. گفتم: «خبر داشتی عاشقت بوده؟»

با دهان پر گفت: «نه!»

تعجبش سر حالم آورده بود. ادامه دادم: «حتما این را هم نمی‌دانستی که با شهناز به هم زد، چون شهناز هم یک‌جورهایی عاشقت شده بود!»

بعد از پانزده سال از این‌که می‌شنید دو تا دختر عنتر از او خوششان می‌آمده علنا لذت برد. اما گفت که هیچ‌وقت متوجه نشده و چه بهتر که متوجه نشده وگرنه احترام به عشق و عاطفه هنگامه باعث می‌شده نتواند در توطئه دسته‌جمعی پسرها، وقتی هنگامه به ناهارخوری دانشکده می‌آمده، شرکت کند و مثل آن‌ها با قاشق به لبه بشقاب بزند، یعنی که «ساکت، قمرخانم دانشکده دارد می‌آید.»

گفتم: «پس معنی سنفونی قاشق‌ها این بود؟ می‌دانی دخترها چقدر به هم گفتند پسرهای این دانشکده را انگار سوار وانت کرده و یکراست از دهات آورده‌اند این‌جا. فکر می‌کردیم هیچ کدامتان نمی‌توانید بی‌سر و صدا غذا بخورید و اولین‌بار است که قاشق دستتان گرفته‌اید!»

گفت: «آن روزها وقت برای دوست‌بازی نداشتم. خیلی بی‌پول بودم و نمی‌خواستم از پدرم پول بگیرم. بیش‌تر وقتم را تدریس می‌کردم. مگر یادت نیست که خیلی کم می‌آمدم سر کلاس!»

گفتم: «نه بابا، جز هنگامه و شهناز کی حواسش به تو بود ببیند می‌آیی کلاس یا نه!»

خندید. گفت: «فقط با یکی از دخترهای گرایش مدیریت دو بار رفتیم بیرون ناهار خوردیم. دختره خیلی می‌ترسید. از همه‌چیز می‌ترسید. از این‌که انجمن اسلامی بفهمد. از این‌که پدر و مادرش بفهمند. از این‌که دوستانش، رفتگر محله، باغبان خانه‌بالایی و همسایه‌ها و حتی خودش بفهمد می‌ترسید. یک‌جور خاصی از همه‌چیز واهمه داشت. همه‌اش می‌گفت: باور نمی‌کنم با پسری دوست شده‌ام. من؟ دوست‌پسر؟ وای اگر کسی بفهمد.` حوصله‌ام را سر برد. سر نبرد. ولی وقتش را نداشتم. از این‌که بگذریم دختره ذره‌ای وجدان اخلاقی انسانگرا نداشت.»

پرسیدم: «چی نداشت؟»

اول صدای خرد شدن کاهو از لای دندان‌هایش بلند شد و بعد گفت: «این رستوران‌های ایرانی تنها چیزی که از تاکو فهمیدن کاهوی فراوان است. احساس یک بزغاله را دارم.»

خندیدم و گفتم: «کدام روان‌شناسی بود که می‌گفت بین بصیرت نفس و شوخ‌طبعی ارتباط نزدیکی وجود دارد! پرلز؟ یونگ؟ آلپورت بود.»

دوباره پرسیدم: «گفتی دختره چی نداشت؟ یا چی داشت؟»

با نوک زبان کاهوهای روی دندان‌ها و لثه‌اش را جمع کرد و یکجا قورت داد. گفت: «این‌که چی داشت، خوب همان چیزهایی که همه دخترها دارند. اما چیزی که نداشت وجدان اخلاقی انسانگرا بود. قدرت‌های بیرونی هدایتش می‌کردند. وجدان اخلاقی‌اش قدرتگرا بود. خانواده. حکومت. دوستان. خودش از درون هدایت نمی‌شد. شخصیت سالم این‌طوری نیست دیگر. قبول داری که؟»

گفتم: «ای بابا. چقدر سخت می‌گیری. دختر نوزده ـ بیست ساله را چطوری داری نقد می‌کنی؟ بی‌رحمی است به خدا.»

دور دهانش را با دستمال‌سفره لیمویی‌رنگ رستوران پاک کرد و گفت: «بگذار به حساب زیاده‌روی‌های اوایل انقلاب. هر کی را می‌دیدی یک‌جوری داشت چیزی را از حد به در می‌کرد. من چرا از حد به در نمی‌کردم؟»

خندید و به من نگاه کرد ببیند من هم می‌خندم یا نه. داشتم کمی می‌خندیدم که بی‌برو برگرد به حرف‌های او ربطی نداشت و میمیک صورتم بود در موقعیت‌های خاص.

ادامه داد: «دخترها با پوشش و نجابت اغراق‌آمیز زیاده‌روی می‌کردند و پسرها با نگاه نکردن به نامحرم در حد یک نابینا. رئیس دانشکده با زیاده‌روی در خدمت به خلق خدمت به خداست و بالعکس. استادها با زیاده‌روی در نمره ندادن به دانشجوها. انجمن اسلامی در کشیدن باریک‌ترین و کوتاه‌ترین موها از ماست استادهای قبل از انقلاب. عروس و دامادها در ازدواج‌های بی‌خرج و مخارج مسجدی.»

بعد درست توی چشم‌هایم خیره شد و پرسید: «زیاده‌روی تو چی بود پروین؟»

گفتم: «زیاده‌روی من را ول کن. دختره کی بود؟»

اما فوری فکر کردم شاید خیلی دوست دارد بداند و نمی‌خواستم برای کوچک‌ترین چیزی منتظرش بگذارم. گفتم: «زیاده‌روی من در کفش خریدن بود. نه این‌که پسرها موقع حرف زدن سرشان را می‌انداختند پایین و کفش‌های آدم را نگاه می‌کردند، من هی کفش می‌خریدم. رنگ و وارنگ. پاشنه بلند و پاشنه کوتاه. اسپورت و مجلسی. ایرانی و خارجی. حالا که به آن روزها فکر می‌کنم می‌بینم که این کار اشتباه بود. من با کفش‌هایم پسرها را گیج و ویج می‌کردم. اگر از اول تا آخر ترم یا تا پایان سال تحصیلی یک جفت کفش می‌پوشیدم شاید زودتر از این‌ها ازدواج می‌کردم. پسرها، دخترها را از روی کفش‌هایشان می‌شناختند. مگر نه؟ حالا همه‌اش به آن پسرهایی فکر می‌کنم که گمم کردند. فکرش را بکن آن پسرهایی که عاشق من شده بودند و روی زمین، لای خاک و خل دانشکده دنبالم می‌گشتند و پیدایم نمی‌کردند.»

آهی مصنوعی کشیدم و ادامه دادم: «چه اشک‌هایی که برایم ریخته نشد.»

یک قاشق ماست موسیر خوردم و مزه دهانم که عوض شد ادامه دادم: «آن‌وقت می‌دانی چی شد؟ من کم‌کم شهوت کفش پیدا کردم. دیگر نه برای جلب توجه پسرها، برای خودم. خرید کفش نیمی از مناسک شخصی من شده است. چیزی مثل رفتن به زیارتگاه، تسبیح انداختن، مسواک زدن حتی.»

دیدم بدجوری دارد نگاهم می‌کند. پرسیدم: «نمی‌دانستی؟ خبر نداشتی؟»

دستش در نیمه‌راه دهانش متوقف شد و پرسید: «چطوری؟ مگر می‌شود یک جفت کفش را به رختخواب برد؟ مگر، خوب، اعضای تناسلی کفش‌ها کجاست؟»

دیگر خنده نه به من امان داد و نه به خودش. ما، هی خندیدیم و با چشم‌های آبدارمان به هم نگاه کردیم. هر کی توی رستوران بود به ما نگاه می‌کرد. حالا زیرچشمی یا علنی و واضح! بعد من دور چشم‌هایم را با دستمال‌کاغذی پاک کردم مبادا ریمل‌هایم پایین ریخته باشد. که ریخته بود و دستمال سیاه شد. همان‌طور که دستمال را مچاله می‌کردم پرسیدم: «دختره کی بود؟ من می‌شناسمش؟»


کتاب شروع یک زن نوشته فریبا کلهر

کتاب شروع یک زن
نویسنده : فریبا کلهر
ناشر: گروه انتشاراتی ققنوس
تعداد صفحات: ۱۶۷ صفحه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]