معرفی کتاب « مسافرخانه سرخ »، نوشته اونوره دو بالزاک

تقدیم به آقای مارکی دو کوستین (۱)
دربارهٔ نویسنده
اونوره دو بالزاک در ۲۰ مه ۱۷۹۹ در شهر تور فرانسه به دنیا آمد. مادرش از طبقهٔ بورژوای پاریس و پدرش پیش از آنکه منشی شورای سلطنتی شود، مسئولیت منشیگری دادستانی را عهدهدار بود. یک سال بعد از تولد او، خواهرش لور، که معتمدترین دوست و نزدیکترین فرد به بالزاک بود، به دنیا آمد. در سال ۱۸۱۴، خانوادهٔ بالزاک به پاریس نقلمکان کرد. اونورهٔ جوان پیش از آنکه در سِمت منشیِ محضردار مشغول به کار شود، تحصیل در رشتهٔ حقوق را آغاز کرد. اما از سال ۱۸۱۹ تغییر شغل داد، در یک اتاق کوچک زیرشیروانی در خیابان لِدیگیِر ساکن شد و تصمیم گرفت خود را وقف نوشتن کند. نخستین نوشتههای ادبی او با عناوین مختلفی چاپ شدند. در سالهای بعد، ضمن رابطه با لور دوبِرنی، دوشِسِ آبرانتِس ــ زنی که بیست و دو سال از بالزاک بزرگتر و تا پایان عمر از نزدیکان او بود ــ با هنرمندان همعصرش، کسانی مانند اوژن دولاکروا، ملاقات و معاشرت کرد. پس از آزمودنِ خود در زمینهٔ نشر و چاپ کتاب، بدون کسب موفقیتی چشمگیر (و همچنین با بدهی فراوان!)، در سال ۱۸۲۹ دوباره دست به قلم شد و دو رمان منتشر کرد: آخرین شوآن یا بریتانیا در سال ۱۸۰۰ (که بعدها تنها با عنوان شوآنها شناخته شد) و فیزیولوژی ازدواج. از آن زمان به بعد، آثار متعددی از او چاپ شدند: خطرهای سوءرفتار که بعدها با عنوان گوبسِک تجدید چاپ شد و آغازگر پرداختن به مفهوم چرخهٔ پول بود، مطالعه دربارهٔ زن، تجارتخانهٔ گربهٔ توپباز، سارازین، شاهکار گمنام، چرم ساغری، مسافرخانهٔ سرخ، استاد کورنلیوس و…. در کنار تولیدات متعدد و چشمگیر ادبی، زندگی اجتماعی بالزاک نیز به دلیل رفتوآمدهای زیاد در جوامع ادبی پاریس و همکاری با نشریات متعدد، بسیار پرجنب و جوش میگذشت. او که همیشه در کمین پروژههای تازه و به دنبال کسب ثروت بود، مدام به واسطهٔ سرمایهگذاریهایش تا آستانهٔ ورشکستگی پیش میرفت. در سال ۱۸۳۱ بالزاک داستان چرم ساغری و دوازده داستان دیگر را در یک مجموعهٔ سهجلدی با عنوان رمانها و داستانهای فلسفی جمعآوری و چاپ کرد. با تئوفیل گوتیه آشنا شد، به اُلمپ پِلیسیه، که بعدها با روسینی ازدواج کرد، دل باخت و اواخر سال ۱۸۳۳ اوژنی گرانده و کشیش تور را نوشت. چند ماه بعد با زن اسرارآمیزی که برایش نامههای سرشار از تحسین و ستایش میفرستاد و همهٔ آنها را با اسم «غریبه» امضا میکرد آشنا شد. این زنْ اِو آنسکا کنتس لهستانی بود که پس از آشنایی، معشوقهٔ بالزاک شد. سپس زنبق دره را منتشر کرد و دست به کار نوشتن سزار بیروتو و آرزوهای بربادرفته شد و برای اثری که پس از خلقْ کمدی انسانی نامیدش، با مؤسسهٔ انتشاراتی فورن قرارداد بست. هفده جلد این اثر بین سالهای ۱۸۴۲ و ۱۸۴۸ منتشر شد. در سال ۱۸۴۳ برای پیوستن به اِو آنسکا که حالا دیگر بیوه شده بود، برای نخستین بار به سنپترزبورگ رفت و پیش از آنکه در سال ۱۸۵۰ با اِو ازدواج کند، بارها برای دیدنش به روسیه سفر کرد. چند ماه پس از ازدواج، در ۱۸ اوت ۱۸۵۰، بالزاک که دیگر بیمار و ناتوان شده بود، در خیابان فورتونه که امروز بالزاک نام دارد از دنیا رفت. در مراسم تشییعش ویکتور هوگو در مدح و تحسین او سخنرانی کرد. اونوره دو بالزاک در گورستان پرلاشز دفن شد.
نمیدانم در چه سالی بانکداری پاریسی که روابط تجاری بسیار گستردهای با آلمان داشت، برای یکی از دوستانش جشنی برپا کرده بود، دوستی که تا مدتها او را از نزدیک نمیشناخت، از آن دوستهایی که بازرگانان با نامهنگاری در جایجای دنیا پیدا میکنند. این دوست که نمیدانم بر کدام تجارتخانهٔ مهم نورنبرگ (۲) ریاست میکرد، آلمانی خوشمشرب و درشتهیکلی بود اهل ذوق و فضل و بهخصوص عاشق پیپ. صورت زیبا و کشیدهٔ نورنبرگیها را داشت، پیشانی چهارگوش و پهن، با موهای تُنُک و بور. شبیه فرزندان آلمانِ پاک و باصفا بود، سرزمین انسانهای بزرگمنش، کشوری که حتی پس از هفت بار تاختوتاز، باز هم خلقوخوی صلحطلبانهٔ خود را حفظ میکند. خارجی راحت میخندید، با دقت گوش میداد و در نوشیدن کوتاهی نمیکرد، انگار شامپانی را هماندازهٔ نوشیدنی اعلای کاهی یوهانیسبرگ (۳) دوست داشت. اسمش هرمان (۴) بود، مثل خیلی از آلمانیهایی که نویسندهها اسمشان را در کتابها آوردهاند. صاف و ساده سر میز بانکدار نشسته بود و با اشتهای آلمانیهای اصیل که در اروپا شهرت دارد غذا میخورد و قدرشناسانه بر دستپخت کارِم (۵) درود میفرستاد. صاحبخانه به افتخار مهمان چند تن از دوستان نزدیکش را دعوت کرده بود، از تاجر و بازاری گرفته تا چندین زن خوشخو و خوبرو که پچپچهای دلنشین و گشادهروییشان با خونگرمی آلمانی هماهنگی داشت. در واقع اگر همانگونه که من از دیدنش لذت بردم شما هم میدیدید که چگونه آدمهایی که همیشه برای پول چنگال تیز کردهاند در این دورهمی مفرح حرص مال را کنار گذاشته بودند و میخواستند دقایقی از زندگی لذت ببرند، برایتان دشوار میشد از بهرهٔ نزول متنفر باشید یا بر ورشکستگی لعنت بفرستید. انسان که همیشه کار بد نمیکند. حتی بین دزدان دریایی هم ساعتهای شیرینی هست که گمان میکنید کشتی شومشان به تاب تبدیل شده.
موقع صرف دسر، دختر جوان بور و موبلوندی که احتمالاً داستانهای هافمن (۶) یا رمانهای والتر اسکات (۷) را خوانده بود گفت: «آقای هرمان، خواهش میکنم پیش از رفتن باز هم برای ما قصهای آلمانی بگویید که از شنیدنش هیجانزده شویم.» او دختر دُردانهٔ بانکدار بود، دختری زیبا که تحصیلش در ژیمناز (۸) رو به اتمام بود و به نمایشهایی که آنجا اجرا میشدند عشق میورزید. در آن لحظات مهمانان در رخوت و سکوت لذتبخشی فرو رفته بودند که پس از صرف غذایی لذیذ و اعتماد بیش از حد به قوّهٔ هاضمه دست میدهد. همه به صندلیهایشان تکیه داده و بیحال دستهایشان را روی میز گذاشته بودند و بیحوصله با تیغهٔ طلایی چاقویشان بازی میکردند. وقتی مراسم شام به این لحظات کلافگی میرسد، عدهای با هستههای گلابی بازی میکنند، عدهای دیگر خمیر نان را بین انگشت شست و سبابهشان میچرخانند، عاشقها با تهماندهٔ میوه حروفی نامشخص میکشند، افراد مالاندوز هستهٔ میوهها را میشمارند و آنها را طوری در بشقابشان ردیف میکنند که کارگردانان تئاتر سیاهیلشکرها را ته صحنه میچینند. اینها همه از مختصر خوشیهای خورد و خوراکاند که بْریا ـ ساوارن، (۹) نویسندهٔ نکتهسنج، در کتابش بهشان اشارهای نکرده. خدمتکارها غیبشان زده بود. دسر شبیه گُردانی پس از نبرد متلاشی و غارت شده بود. دیسهای غذا روی میز سرگردان بودند و تلاش خانم خانه برای مرتب کردنشان بیهوده بود. عدهای تصویرهایی از سویس را تماشا میکردند که متقارن روی دیوارهای خاکستری سالن غذاخوری نصب شده بودند. کسی از آن وضع ناراضی نبود. هیچکس موقع هضم شامی خوشطعم ناراحت نیست. همه دوست داریم در نمیدانم چهجور آرامشی، درست در مرز بین رؤیای انسان و آرامش خاطر حیوان نشخوارکننده بمانیم؛ شاید باید آن را «افسون جسمانی خوراک» نامید. بهیکباره همهٔ مهمانان سمت آلمانی خوشمشرب برگشتند، ذوقزده از اینکه قرار بود کسی برایشان قصهای، هرچند بیجذابیت، تعریف کند. در این وقفهٔ شیرین صدای یک قصهگو همیشه خوشایندِ حواس کرخشدهٔ ماست و از آن، شادیِ رو به زوال ما جان دوباره میگیرد. گرم دیدن اطرافم از چهرهٔ مهمانان سرمست شده بودم، چهرهٔ خندان همه از عیشونوش گل انداخته و با نور شمع روشن شده بود. در نور شمعدان و میان سبدهای چینی و ظرفهای کریستال و سینیهای پر از میوه تماشای رفتار حاضرین خوشایند بود.
یک لحظه حواسم رفت به مهمانی که دقیقاً روبهرویم نشسته بود. مردی با قد متوسط، فربه، خندهرو و ظاهر و رفتار دلالان بورس که از نظر هوش و استعداد شبیه افراد عادی بود. هنوز درست ندیده بودمش که شاید به خاطر کم شدن نور شمعدان لحظهای صورتش تیره شد و به نظرم آدم دیگری آمد. چهرهاش درهم و شیارهای تیرهای روی صورتش بود. میشد گفت قیافهٔ نزار انسانی در حال مرگ را دارد. مثل آدمهای تصاویر دیوراما (۱۰) خشکش زده و چشمهای خمارش به انعکاس نور بر شیارهای دَرِ ظرفی کریستالی خیره مانده بود. مطمئناً حواسش به آنها نبود و در افکار دور و درازی مربوط به گذشته یا آینده غرق شده بود. پس از اینکه مدتی این چهرهٔ مرموز را ورانداز کردم، به فکر فرورفتم. با خودم گفتم: «ناراحت است؟ زیادی نوشیده؟ به دلیل کاهش قیمت سهام ورشکسته شده؟ در فکر دستبهسر کردن طلبکارهاست؟»
چهرهٔ ناشناس را به خانمی که کنارم بود نشان دادم و پرسیدم: «نگاه کنید. قیافهاش شبیه ورشکستهها نیست؟»
جواب داد: «اُه. او دیگر روی شادی را نخواهد دید.» سپس با خوشخلقی سرش را تکان داد و ادامهٔ حرفش را گرفت: «اگر او روزی ورشکسته شود، خبرش تا چین میرود! یکمیلیون ملک و املاک دارد. در گذشته مأمور تهیهٔ آذوقهٔ ارتش امپراتوری (۱۱) بوده. آدم اصلونسبداری است. با سفتهبازی تجدید فراش کرده و با این حال به زنش خوشبختی بسیار بخشیده. دختر زیبایی دارد که تا مدتها او را به فرزندی قبول نمیکرد. اما مرگ پسرش که متأسفانه در دوئل کشته شد وادارش کرد دخترش را هم پیش خودش بیاورد، بهعلاوه، دیگر توانایی بچهدار شدن هم نداشت. دخترک بینوا بلافاصله به یکی از ثروتمندترین میراثخورهای پاریس تبدیل شد. از دست دادن تکپسرش این مرد بزرگوار را در غم عمیقی فروبرد که گهگاه سراسر وجودش را فرامیگیرد.»
در این لحظه مأمور آذوقه نگاهش را سمت من آورد و لرزه به تنم انداخت، بس که غمگین و مشوش بود. بهراستی که تمام زندگیاش در این نگاه خلاصه میشد. اما ناگهان قیافهٔ شادمانی به خود گرفت، درِ ظرف کریستال را بلند کرد، با حرکتی مکانیکی روی تُنگی پر از آب گذاشت که جلوِ بشقابش بود و با لبخند سرش را به سمت آقای هرمان برگرداند. آن مرد سرخوش از عطر و طعم غذاها در سرش چیزی نبود و به چیزی فکر نمیکرد. من هم بهنوعی از به کار بردن شمّ غیبگوییام در مورد سرشت پستِ سرمایهداری تهیمغز پشیمان شدم. وقتی بیهوده تلاش میکردم طالع آن مرد را از روی جمجمهاش بخوانم، (۱۲) آلمانی خوشرو با دماغ مقداری انفیه بالا کشید و قصهاش را شروع کرد. برایم خیلی دشوار است که حرفهایش را عیناً با کلمات و مکثهای پیدرپی و حاشیه رفتنهای طولانیاش بیان کنم. به همین خاطر ماجرا را با سلیقهٔ خودم نوشتهام؛ ایرادهای مرد نورنبرگی را حذف کردهام و به آن شاعرانگی و جذابیت بخشیدهام. در این کار شبیه نویسندگان متواضعی عمل کردهام که فراموش میکنند ابتدای نوشتههایشان بنویسند: ترجمه از زبان آلمانی.
کتاب پانوراما ۴ … مسافرخانه سرخ
نویسنده : اونوره دو بالزاک
مترجم : محمد نجابتی
ناشر: گروه انتشاراتی ققنوس
تعداد صفحات: ۵۴ صفحه