زندگینامه اونوره بالزاک: نابغه ادبی همیشه بدهکار!

اونوره دو بالزاک، نویسندهٔ نامدار فرانسوی است که او را پیشوای مکتب رئالیسم اجتماعی در ادبیات میدانند. «کمدی انسانی» نامی است که بالزاک برای مجموعه آثار خود که حدود ۹۰ رمان و داستان کوتاه را دربرمیگیرد برگزیدهاست. توصیفات دقیق و گیرا از فضای حوادث و تحلیل نازکبینانه روحیات شخصیتهای داستان بالزاک را به یکی از شناختهشدهترین و تأثیرگذارترین رماننویسان دو قرن اخیر تبدیل کردهاست. او در ۲۰ مه سال ۱۷۹۹ به دنیا آمد.
شاید برخی از شماها به سبب مطالعه قبلی رمانهای بالزاک و خواندن بیوگرافیهای کوتاه در مقدمه این کتابها بدانید که او نویسنده همیشه مقروضی بود که ناچار بود برای پرداخت بدهیهایش رماننویسیهای طاقتفرسایی داشته باشد. اما تا نوشته زیر را نخوانید به عمق رنجها و ولخرجیها و سبک زندگی آشفته بالزاک پی نخواهید برد.
اونوره بالزاک یک از شخصیتهای ادبی برجسته فرانسه بشمار مـیرود. وی خـود اعـتراف میکرد که شهرت را برای بدست آوردن پول و برخوردار شدن از لذتهای زندگی دوست دارد.او بیش از ۹۰ داستان و رساله نوشت که مهمترین آنها عـبارتند از: «اوژنی گرانده»، «بابا گوریو»، «دختر عمو بت» و«دوستش دولانژه».
بالزاک مدت سی سال گرفتار قرض و مزاحمت طلبکاران بـود. وی میگفت: «وقتی به سن ۶۰ سالگی بـرسم دیـگر چه احتیاجی به ثروت خواهم داشت؟ در آن موقع دیگر نخواهم توانست از لذتهای زندگی بهره بگیرم.»
صبح یک روز ماه فوریه سال ۱۸۴۵ بالزاک که بر اثر خستگی دچار سر درد شده بود، قلم ساختهشده از پر کلاغ را که در دست داشت به دور افکند و بـا خود گفت: «دیگر نمیتوانم حتی برای نوشتن یک خط به فکر خود فشار بیاورم. دیگر قدرت، حوصله و اراده نوشتن را ندارم.»
ساعت پنج صبح بود و هوا هنوز کاملا روشن نشده بود. مادام «دوبرونیول» مستخدمه بالزاک که نویسنده او را «جغد» لقب داده بود، وی را به موقع بیدار کرده بود، و اکنون «انوره» مانند هـمیشه در حـالی که زیر جامه سفیدی پوشیده و خود را در لباده مخصوص کشیشان پیچیده بود، روی صندلی بزرگ راحتی خود در مقابل میز کارش نشسته بود و در کنارش یک قهوه جوش چینی روی چراغی دیده میشد.
فردا ناشر کتابهای بالزاک یا سردبیر روزنامه «لاپرس» la presse صـفحاتی را کـه نویسنده تعهد نوشتن آنها را کرده بوده است. از او مطالبه خواهند کرد و خیل طلبکاران خشمگین برای وصول مطالبات خود در جستجوی او برخواهند آمد. اکنون بیست و پنج سال بود که بالزاک زیر سنگینی بار قرض دست و پا مـیزد و دائمـا برای بدست آوردن پول تلاش میکرد.
وی اکنون در محل سکونت جدید خود، درخانه شماره ۱۹ کوچه «بانس» واقع در محله «پاسی» با گمنامی به سر میبرد و نام جعلی «دوبرونیول» را برای خود انتخاب کرده بود تا مأموران اجرا نتوانند او را در این آپارتمان که دارای دو در خـروجی بـود، پیدا کـنند. وی در این موقع ۴۵ ساله بود و اعـتراف میکرد کـه قـروضش به صد هزار فرانک رسیده است و برای اینکه بتواند بدهیها را بپردازد، بیش از ۱۶ ساعت در شبانهروز کار میکرد و کتابهای متعددی را که بنای عظیم آثار ادبی او را تـشکیل مـیدادند،ی کی پس از دیگری به رشته تحریر در میآورد.
ولی امروز آشامیدن جرعههای پی در پی قهوه نـمیتوانست ذهـن خود او را بیدار کند. با این حال وی قهوه آمیخته به شراب بوربون و مارتیک را دوست میداشت و میگفت «وقتی این نوع قهوه را مینوشم افکارم مانند گـردانهای ارتش بـزرگ امـپراطوری در میدان نبرد، به جنبش درمیآیند و نبرد به وقوع میپیوندد و خاطرات گذشته یکی پس از دیـگری از ذهنم میگذرند.»
اکنون وی به گذشته میاندیشد و از خود میپرسید «آیا زندگی این است که انسان از سن هفت سالگی هیچ وقت پنج فرانک در اختیار نـداشته بـاشد و از کـودکی تمام خوشیهای کوچکش بعلت بیپولی و قرض زهرآگین گردد.»
بالزاک موقعی که هنوز بـه سـن بیست سالگی نرسیده بود، برای اولین بار در نتیجه ولخرجی دچار قرض شده بود.
او اکنون به این دوران میاندیشد و بخاطر مـیآورد کـه مـوقعی که هنوز بیست سال نداشت و تازه از دبیرستان فارغ التحصیل شده بود، از خود پرسیده بود کـه آیـا اشـتغال به کارهای ادبی میتوانست او را به ثروت برساند. وی بالاخره تصمیم گرفته بود که بخاطر کسب افـتخار «ویل پاریـسیس» زادگاه خـود را که در آنجا پدر، مادر، مادر بزرگ، خواهران و برادرش زندگی میکردند، به قصد پاریس ترک کند.
در پاریس بالزاک با مـقرری ۱۵۰۰ فـرانک در سال، در یک اطاق زیر شیروانی سکونت گزید. در آن موقع دانشجو «اونوره» بودجه خود را با دقت و صرفهجوئی تـنظیم مـیکرد و روی کـاغذ هزینههای خویش را پیشبینی میکرد و میکوشید مثلا سه «سو» در هزینه نفت یا هشت سو در هزینه نـان صرفهجوئی کند.
وی در ایـن مورد مینویسد: «من چند فرانک از هزینه سوخت میکاستم و به زینه شستشوی لباس اضافه میکردم.»
والدین بالزاک با مـشاهده ایـن ارقـام که با دقت و صرفهجوئی تنظیم شده بود، آرامش خاطر پیدا میکردند .ولی طولی نکشید که این دانشجوی فـقیر تـحت وسوسه تجملپرستی و ولخرجی قرار گرفت. خواهرش«لور» که مورد محبت مخصوص و طرف اعتمادش بود به او نـوشت: «پدرمان بـما گـفت که تو یک آیینه مربع شکل زراندود خریدهای. نه پدر و نه مادرمان از این ولخرجی تو راضی نیستند.»
خرید این آیینه مـطلا نـخستین مورد از هـزاران ولخرجیهایی بود که بالزاک را دچار قرض کرد و نخستین هزینهای بود که بـودجه او را غـیر متعادل ساخت و نخستین قدمی بود که او در راه اسراف برداشت.
اونوره میگفت «موقعی که به سن شصت سالگی برسم دیگر چه احتیاجی به ثـروت و لذتهای حـاصله از آن خواهم داشت؟ یک پیرمرد مانند کسی است که غذا خورده و سیر شده باشد…»
ولی بـالزاک جـوان خواهان ثروت و شیفته تجمل بود. دیگر میز کـوچک چوب گـردویی و تـختخواب محقر طبقه پنجم محل سکونت او تـازگی خـود را از دست داده بودند، بالزاک مانند شیری در خود احساس غرور و شجاعت میکرد و مطمئن بود که شهرت ادبـی، درهای کـاخهای مجلل را بر روی او خواهد گشود. ولی فعلا در انـتظار رسـیدن به ایـن روز، مـیبایست زنـدگی کند و در صورت امکان در رفاه بسر برد.
اونوره بـرای نـوشتن کتابهای خود به جمعآوری مدارک و اسناد میپرداخت و ضمنا در کتابخانهها بکار مشغول بود.
مادر بالزاک کـه او را «خـانم مادر» مینامیدند، همچنان از ولخرجیهای پسرش ابراز نگرانی مـیکرد و میگفت «اونوره هر سال بـر قـروضش میافزاید.
بالزاک با خود اندیشید که بـهتر اسـت این آپارتمان جدید را با اثاثیهای که به نسیه خریداری خواهد کرد، تزئین نماید. بنابراین تصمیم گـرفت یـک کتابخانه از چوب اکاژو، سه تخته قالی، یک سـاعت دیـواری، آییـنه و لوستر خریداری کند. وی بـا خـونسردی به خواهرش میگفت: «در آپارتـمان مـن هیچگونه اشیاء تجملیای وجود ندارد ولی سلیقهای که به اشیاء هماهنگی میبخشد، دیده میشود.»
بالزاک بـرای تـوجیه قروض خود فلسفهای تراشیده و میگفت: «هیچ مـرد قدرتمندی را نـمیتوانید پیدا کـنید کـه مـقروض نباشد. قرض معرف نیازمندیهای ارضاء شده است. هیچ کس بـه مقامی نمیرسد مگر آنکه پنجه آهنین احتیاج او را به آن سوق داده باشد.همه مردم جز آنهایی که ثروتمند به دنیا مـیآیند، بالاخره روزی دچـار قرض میشوند.»
پول، جنون ثروت، سنگینی بار قرضهای مـداوم، فکر بـالزاک را در تـمام مـدت عـمرش به خود مشغول میداشت.
وی مـوقعی که پشـت میز کارش مینشست و به نوشتن داستان «بابا گوریو»، «اوژنی گرانده»و یا «دوستش دودانژه» میپرداخت،در حاشیه صفحات این کتابها،منابع درآمد آینده خـود را یـادداشت و مـحاسبه میکرد و با خود میگفت که اگر بابت هـر داسـتانی کـه مـینویسد مـاهیانه ۱۵۰۰ فـرانک بدست آورد و اگر کتاب «شوانها» تجدید چاپ شود و اگر بتواند داستان «مینیون محجوب» را به روزنامه «پرنس» بفروشد و کتاب «قرارداد ازدواج» را منتشر سازد، جمعا فلان مبلغ عایدش خواهد شد. ولی بالزاک فراموش میکرد که هنوز هیچ کدام از این کـارها را کاملا به پایان نرسانیده است!
با این حال او ارقام درآمدهای خیالی خود را زیر هم مینوشت و جمع میزد و خود را ثروتمند مییافت و به فکر خرج کردن این پولهای موهوم میافتاد و با خود میگفت که فردا و شاید هم همین امـروز نـزد فلان خیاط مشهور پاریس خواهد رفت و سفارش دوخت یک ردنگت آب رنگ و یک جلیقه سفید را خواهد داد.
بالزاک از همان سن ۱۰ سالگی به فن اقناع طلبکاران خود پی برده بود. وی عادت کرده بود که نیروی کـار خـود و داستانهایی را که هنوز نوشتن آنها را آغاز نکرده بود پیشفروش کند.
وی در مقابل تعهد نوشتن هر کتابی، مبلغ اندکی بعنوان پیشپرداخت دریافت میداشت و این مبلغ را بـلافاصله بـرای بهره طلبکاران خود به آنـان مـیپرداخت. او به بانو «زولماکارو»، یکی از دوستان صمیمیاش، در این زمینه چنین نوشت: «من ناچارم یک ماه تمام میز کار خود را ترک نکنم. من برای نوشتن از جوهر زندگی خود همانطوری که یک کـیمیاگر، طلای خـود را در کوره میریزد، مایه میگذارم.»
«زولما» در پاسخ بـالزاک تـوصیه کرد که بجای اینکه خود را محکوم به تولید آثار شتابزده و سفارشی بنماید، بهتر است از خرید اشیاء تجملی از قبیل چاقوهای دسته طلائی و یا عصاهای مرصع چشم بپوشد، ولی بالزاک حاضر نبود اینگونه پندها را بـپذیرد. وی بـه صورت «برده ادبیات» درآمده بود.این مردی که عشق به شهرت و علاقه به پول فکرش را تسخیر کرده بود، این مردی که بعلت محروم بودن از سرمایه مالی،ا ز داشتن وقت کافی نیز محروم بود، علاقه داشت که به تمام اماکن گردش و خوشگذرانی سـر بـزند .وی پس از تئاتر بـه کافهها و رستورانهای مجلل از قبیل کافه «دوپاری» و یا «تورتونی» میرفت. «ورده» -یکی از ناشران آثار بالزاک- ادعا میکرد که یک شب او را دیده که در رستورانی دوازده کوتلت و دو کبک سرخ کرده علاوه بر دسر صرف کرده است!
بالزاک بـرای پذیـرایی از مـیهمانان خود نیز تشریفات زیادی قائل میشد و به ظروف غذا بیش از محتوای آنها اهمیت میداد. وی برای پذیرایی از دوستان خـود ظرف نـقره خریداری میکرد، گو اینکه ناچار میشد اندکی بعد این ظروف را به رهن بگذارد. وی نـسبت بـه پوشـیدن لباس نیز دقت کامل به خرج میداد و لباسهای خود را به خیاط خانه مشهور «بریسون»سفارش میداد و میگفت «کسی که لباس دوخـت بریسون را بپوشد در تمام سالنهای پذیرایی مورد توجه قرار میگیرد.»
وی حتی لباسهای مستخدم خود را، به خیاطی کـه لباسهای خودش را میدوخت سفارش مـیداد. در مـوقعی که پیشخدمتی در اختیار داشت این پیشخدمت یک اونیفورم آبی رنگی، یک جلیقه سبز با آستینهای قرمز و یک شلوار راه راه میپوشید.
ولی شاید مهمترین نقطه ضعف بالزاک علاقه شدید او به دستکش و عصاهای گرانبها بود.یک روز موقعی که در یـیلاق به سر میبرد به ناشر کتابهای خود در پاریس نوشت که برایش اجناسی خریداری خواهد کرد. چندی بعد ناشر مذکور به وی نوشت «۱۳ جفت دستکش را که برای شما خریدهام و یک جفت آن از پوست گوزن است به کجا بفرستم؟!»
عصاهای بالزاک نـیز مـشهور بودند و کاریکاتوریستها آنها را وسیلهای برای انتقاد از او قرار میداند. یکی از این عصاها با فیروزه تزیین یافته بود. یکی دیگر دارای دستهای از عاج بود که بشکل یک شیر نر و یک شیر ماده که یکدیگر را در آغوش گرفته بودند، تراشیده شـده بود.
ارضای ایـن هوسها برای او پرخرج بود. وی در تزئین منزل خود نیز ولخرجی میکرد و دیوارهای اطاقهای خود را با کاغذهای گرانبها تزئین میکرد و کف اطاقها را با قالیهای گرانقیمت مفروش میساخت و به خرید شمعدانهای گرانبها مبادرت میورزید و به طلا، پارچههای ابـریشمی و عطریات نیز علاقه وافری نشان میداد. این تجملپرستی درآمدهای نویسنده را میبلعید و بر قروض او میافزود. این مرد قویجثه که دائما نزد دوستانش از بیپولی شکایت میکرد، نمیتوانست از زندگی کردن مانند یک قارون صرفنظر کند.
وی همچنان به تـنظیم نـه تـنها بودجه خود بلکه بودجه خـواهر، مادر و حـتی مـستخدمهاش میپرداخت و تحتتأثیر ارقام موهومی که پیشبینی میکرد، قرار میگرفت.
بالزاک میگفت:« ابلهانی یافت میشوند که بعضی از خرجها را اسراف میپندارند. من در سال ۱۸۳۳ چند تخته قالی به مبلغ ۱۵۰۰ فـرانک خریدم کـه هنوز نو و زیبا هستند. در آن موقع مرا به ولخـرجی مـتهم میساختند ولی اکنون ده سال است که این قالیها هفت اطاق منزل مرا مفروش کردهاند. اگر من فاقد قالی بودم، به ناچار میبایستی برای تمیز کـردن کـف ایـن اطاقها ماهیانه ۵ فرانک میپرداختم، یعنی در ظرف اپن این ده سال ۶۰۰ فرانک بدون آنکه سودی در دست داشته باشم،باید میپرداختم.»
بعضی از اوقات بالزاک مدعی میگردید که میتواند با روزی ۴۰ سو(۲ فرانک) زندگی کند و در موارد دیگر میگفت برای اینکه بتواند بـه نحو شـایستهای زنـدگی کند، ماهیانه به ۳۰۰ هزار فرانک احتیاج دارد. «تئوفیل گوتیه» -شاعر و نویسنده فرانسوی- که از دوستان صمیمی بـالزاک بـود، خواستار سند و توجیهی برای این ادعا شده بود و از روی پرسید: «اگر ۳۰۰ هزار فرانک عایدی ماهیانه داشتی، این مبلغ را چگونه خرج میکردی؟»
بالزاک کاغذ و مدادی بـدست گـرفته و ارقـام هزینههای فرضی خود از قبیل مخارج نگاهداری کالسکه و اسب، خرید مبلهای گرانبها، تهیه کلکسیونهای هنری، بلیط او پر او تـئاثر،دادن ضـیافتهای شـاهانه و غیره را یادداشت کرد. ولی جمع این ارقام به ۳۰۰هزار فرانک نرسید و ۲۵ هزار فرانک کمتر از این مبلغ بود. تـئوفیل گـوتیه پرسـید «این مبلغ اضافی را چگونه خرج خواهی کرد؟» بالزاک بلافاصله پاسخ داد: «آن را به مصرف خرید کره و تربچه خواهم رساند» و به عنوان تـوضیح گـفت: «کدام خانه آبرومندی است که در آن ماهیانه ۲۵ هزار فرانک صرف کره و تربچه نشود؟»
تئوفیل گوتیه پی برد که نـمیتواند دوسـتش را از ولخـرجی باز دارد و از دست طلبکارانش نجات دهد. بنابراین او را به حال خود رها کرد. در خلال این احوال تعداد این طـلبکاران و سـماجت آنها به مرور ایام افزایش مییافت و اغفال آنها دشوارتر شده بود.دیگر برای بالزاک مقدور نـبود کـه بـا انتخاب نامهای جعلی «برونیول» و یا«برونه» و یا با استفاده از درها و پلههای مخفی آپارتمان خود، از دست آنها نجات یابد.
موقعی که وی در کـوچه «باتای» میزیـست، هیچ کس نمیتوانست به اتاق او راه یابد مگر آنکه اسم عبور را که قبلا تعیین شده بـود، به زبان آورد و مـثلا به مـستخدم خانه بگوید «فصل گوجه فرا رسیده است» یا«حال خانم برتران خوب است.» و یا «من از بلژیک پارچه آوردهام.»
در مواقعی که فـشار طـلبکاران بـه اوج شدت میرسید، بالزاک به مادرش متوسل میگردید و او تا حدود امکان به پسرش کمک مـیکرد. گاهی هـم نویسنده برای فرار از طلبکاران خود به «لابولونیئر»، در نزدیکی«غور» نزد مادام «برنی» و یا به «انگولم»، نزد دوستش «زولماگارو» میرفت.در اینگونه اماکن این مردی که از دست طلبکارانش بـه ستوه آمـده بود تا حدودی از آرامش خاطر برخوردار میگردید. یک روز برای اصلاح موهای سرش به سـلمانی دهکده رفـته بود، زنانی که او را شناخته بودند، برای تقسیم تارهای مویش باهم بـه منازعه پرداخـتند. اینگونه پیـشآمدهای کوچک موجب تسلی خاطر بالزاک میگردید و این نـابغه جـهان ادب با خود میگفت: «مردم مرا دوست دارند و مورد ستایش قرار میدهند و قطعا به من کمک خواهند کـرد. اگر فـقط ده روز بمن مهلت داده شود، داستان و مـقالات جـدیدی خواهم نوشت.»
وی مـیگفت «اقرار مـیکنم کـه تعداد زیادی طلبکار در تعقیب من هـستند ولی مـادامی که نتوانم تمام آنها را راضی کنم برای من فرقی نمیکند که مورد تعقیب ده نـفر بـاشم یا صد نفر زیرا برای مـقاومت در مقابل یک طلبکار هـمان انـدازه شهامت لازم است که برای مقاومت در مـقابل چـندین نفر!»
بالزاک به تمام رموز دست به سر کردن طلبکاران واقف بود.وی موقعی که ضمن ادامـه تـحصیل در دفتر یک وکیل دادگستری کـار مـیکرد، به راهـهای مختلف فرار از مقررات قـانونی آشـنایی پیدا کرده بود و از آنـها بـرای فرار از دست طلبکاران استفاده میکرد. وی به لطایف الحیل از گرفتن اخطاریهها و احضاریهها اجتناب میورزید.
بالزاک همینکه از دسـت طـلبکاران رهایی مییافت، پشت میز کار خود کـه در روی آن اوراق پیـشنویس کـتاب «کمدی انـسانی»،در کـنار صورتحسابهای طلبکاران دیده مـیشد، مینشست و به نوشتن مشغول میگردید. این«برده قلم» مانند محکومی که به زنجیر کشیده شده باشد، پابند کار شاق نویسندگی کـه بـالاخره او را خورد کرد، شده بود.
وی به مادرش نوشت:«مادر عـزیز مـن بـاید تـو را مـانند خودم با آرزوهـای خیالی تـسلی بدهم.»
این گفته او با حقیقت تطبیق میکرد زیرا اغلب نقشههای مادی او با شکست مواجه میشدند. وی در سال ۱۸۳۸ که فقط ۱۲ سـال بـه پایان عـمرش باقیمانده بود در مورد وجود معادن نقره در«ساردنیی»مطالبی شـنیده و بـفکر گرفتن امـتیاز بـهرهبرداری از ایـن مـعادن افتاد و دورنمای ثروت و پول در نظرش مجسم گردید و بالاخره به ساردنیی مسافرت کرد. ولی پس از رسیدن به آنجا اطلاع یافت که امتیاز معادن نقره بدیگری واگذار شده است و یک میلیون و ۲۰۰ هزار فرانک منافعی را که وی برای دست آوردن آن را در خیال خود پرورانده بود، نصیب دیگران گردیده است.
زمانی نیز بالزاک به معاملات زمین دست زده بود و هم چنین با شرکت «سورویل» شوهر خواهرش به فعالیتهای ساختن پل و راهسازی پرداخته بود، ولی در این کارها هم باناکامی روبرو شده بود.
بالزاک بـرای فـرار از پاریس، ملکی در خارج شهر بنام «ژاردی» خریده بود ولی عمدا مدت کمی از اوقات خود را در آنجا بسر میبرد. وی روزی ویکتورهوگو را را به این ملک که هنوز بصورت بایر باقیمانده بود، دعوت کرد.موقعی که ویکتور هوگو در باغ لخت «ژاردی» گردش میکرد، چشمش به درختی افـتاد و گـفت :«بالاخره یک درخت در اینجا دیدم»
بالزاک گفت:«آری این یک درخت مهمی است. میدانید چه چیز عاید میسازد؟»
ویکتورهوگو پاسخ داد: «چون این یک درخت گردو است لابد گردو میدهد.»
بالزاک گفت: «منظور مرا نفهمیدید. این درخـت سـالیانه ۱۵۰۰ لیره عایدی میسازد.»
و چون ویکتور هوگو ابراز تـعجب کـرد، بالزاک درصدد توضیح برآمده و گفت: «دهقانان این ناحیه بر حسب یک رسم قدیمی تمام فضولات خود را در پای این درخت میریزند و بدین ترتیب چندین تن کود حیوانی در ایـنجا انـباشته میشود که میتوان آنرا بـه کشاورزان فروخت. در حـقیقت این کودها ارزش شمش طلا را دارند.»
ولی عملا ملک «ژاردی» بجای اینکه ثروتی عاید بالزاک سازد، بار قروض او را سنگینتر نمود.
بالزاک از اینکه «استاندال» در کتاب «صومعه پارم» صحبتی از پول به میان نیاورده است، اظهار تعجب میکرد، زیرا خود او همواره چه در کتابهایش و چه در زنـدگی روزمـرهاش به پول میاندیشید.غم بیپولی مانند خوره او را میخورد، در جوانی موهایش سفید شده بود و به دشواری میتوانست نوشتن کتابهایی را که تألیف آنها را عهدهدار شده بود، به پایان برساند، وی روزنامهای تأسیس کرده بود که با ورشکستگی مواجه گـردید .بالزاک هـمچنین کوشیده بـود که به وکالت مجلس انتخاب شود ولی در این مورد هم شکست خورده بود.
دکتر«ناکار» -دوست و پزشک معالج بالزاک- میگفت: «ادامه این وضع نتیجه شـومی برای او به بار خواهد آورد.»
در نتیجه این اوضاع در فوریه سال ۱۸۴۵ بالزاک از لحاظ جسمی و روحی، احـساس خستگی مـیکرد و حوصله و ذوق و شوق نویسندگی را از دست داده بود اکنون این مرد ۴۵ ساله به چیزی جز عشق امیدی نداشت. سیزده سال بود کـه او دلباخته «بیگانه»ای که او را «ستاره لهستانی خود» مینامید، شده بود.
این«بیگانه»، مادام«هانسکا» -یک بیوه لهستانی ثروتمند- بود که از روسیه گریخته و مانند بـسیاری از مـهاجران لهـستانی در شهر «درسد» اقامت گزیده بود. اکنون بالزاک در پاریس بمنظور خرید هدایایی برای محبوبهاش از مغازهای به مغازه دیگر میرفت. اندکی بعد وی طـبق دعوتی که از او شده بود، به درسد مسافرت نمود و ضمن ملاقات با محبوبهاش با افراد خـانواده او یعنی مادر و دخترش آشـنائی پیدا کـرد. این نویسنده پرکار، ۵ ماه تمام نویسندگی را کنار گذاشت. وی میگفت«من به خوشبختی نیاز دارم نه به پول.» بالزاک در راه بازگشت به فرانسه چند روزی باتفاق مادام «هانسکا»و افراد خانواده او در ایتالیا توقف کرد و روز ۱۲ نوامبر ۱۸۴۵ وارد پاریس شد.وی در مارسی یک گردنبند مرجان گرانبها برای زن «بیگانه»خریداری کرده بود.
در پاریس بالزاک با گرفتاریهای همیشگی خود روبرو گردید. مادام هانسکا -همسر آیندهاش- مبلغ صدهزار فرانک برای خرید یک خانه و مبله کردن آن به او داده بود تا پس از ازدواج در آن سکونت گزینند. بالزاک خیالپرست بفکر افتاد که این پول را در معاملات سـودآور بـکار بیندازد، بنابراین تعدادی از سهام مؤسسه راه آهن شمال فرانسه را به امید این که قیمت آنها افزایش خواهد یافت، خریداری کرد. او با خود حساب میکرد که اگر هریک از ۱۵۰ سهمی که خریده است ۳۰۰ فرانک عایدش سازد، جمعا ۴۵۰۰۰ فرانک سود نـصیبش خـواهد شد/ به امید این عایدی موهوم به خرید اثاث و مبلهای نفیس و ظروف چینی گرانبها مباردت ورزید.
وی درباره قروض خود میگفت: «این مشکل قابل حل است. کافی است که برای پرداخت بدهیهای خود رمانهای بیشتری بنویسم.»، ولی ایـنگونه استدلالهای بـیاساس مادام هانسکا را مطمئن نمیکرد و او از اینکه زندگی خود را با زندگی این مرد ولخرج پیوند دهد، دچار تردید میشد. بالزاک در یکی از نامههای خود به او نوشت که تمام قروض خود را تصفیه کرده است ولی در نامه بـعدی اعـتراف کـرد که بدهیهایش بیش از پیش افـزایش یـافته اسـت، چند ماه بعد این معاملهگر زبردسته خانه مورد پسندش را که در کوچه «فورتونه»واقع شده یود، خریداری کرد.این خانه که آن را«لانه عشاق» مینامید با تعمیراتش بـرای او ۶۰ هزار فـرانک تـمام شد. بالزاک ادعا میکرد که قیمت آن تا چهار سال دیـگر بـه ۱۵۰ هزار فرانک خواهد رسید. آنگاه وی درصدد مبله کردن و تزئین خانه جدید برآمد و چند تخته قالی نفیس خریداری کرد. وی میگفت« اجناس و کالاهای محکم و بـادوام بـه صـرفه نزدیکترند.»
ولی محاسبات موهومی که بالزاک روی کاغذ بعمل میآورد، محبوبه زیباروی لهستانی او را مـطمئن نمیساختند. قیمت سهام راه آهن شمال کاهش یافت و«اونوره ی» ناچار گردید که آنها را با زیان به فروش برساند. با این حال بالزاک از اسراف دسـتبـردار نـبود و به خرید مبلهای گرنبها و اشیاء تجملی نفیس برای تزئین هرچه بیشتر خانه جـدید خـود ادامه میداد.
او دیگر شوق و ذوق نویسندگی را از دست داده بود.فقط یک چیز میتوانست او را به زندگی امیدوار سازد و ان این بود که مـحبوبهاش هـرچه زودتـر به او ملحق شود.
وی در این مورد چنین نوشت: «اکنون که سه سال است که بـا صـرف هزینههای هـنگفتی مشغول آماده کردن لانهای هستم. ولی افسوس که این لانه فاقد پرنده است.»
بالزاک که احساس میکرد کـه زیـباروی لهـستانی در پیوستن به او دچار تردید گردیده است، تصمیم گرفت که خود به نزد او برود. این بود که رهسپار «ویرزوشونیا»گردید و در آنـجا تا پایـان سال ۱۸۴۸ و تمام سال ۱۸۴۹ را در مصاحبت مادام هانسکا گذراند و در همینجا بود که اطلاع یافت که آکـادمی فرانسه در انـتخاب عـضو جدید خود «دوک دونوآی» را با ۲۵ رأی موافق در مقابل دو رأی مخالف به او ترجیح داده است. ویکتورهوگو و«الفردینی» به نـفع بـالزاک رأی داده بودهاند، ولی عدم انتخاب او به عضویت آکادمی فرانسه برایش اهمیتی نداشت، زیرا اکنون به آرزوی دیرینه و«آخـرین خـوشبختی» خود رسـیده بود. کدام خوشبختی از این بالاتر که مادام هانسکا بالاخره حاضر شده بود که همسر او گردد. اکنون تمام مـشکلات اداری بـرطرف گردیده و آنها میتوانستند همانطوری که ۱۷ سال قبل در سال ۱۸۳۳ در کنار دریاچه «نوشاتل» به هم قول داده بـودند، با یـکدیگر ازدواج کنند.
بالزاک کـه گویی زندگی تازهای به او بخشیده بودند.بلافاصله نامهای بمادرش نوشت و به او سفارش کرد که قبل از رسیدن همسر جدید به ـپاریس، خانه آنها را مـرتب کند و تأکید کرد که باید تمام کتابها صحافی گردند و گلهای تازهای در گلدانها گـذاشته شوند.
ساعت هـفت صبح روز ۱۴ مارس ۱۸۵۰ اونوره بالزاک در کلیسای «بردیتشف» با یار لهستانی خود ازدواج کرد. بالزاک که در نتیجه سرمای زمستان بیمار گردیده بود، قبل از انـجام مـراسم ازدواج به شوخی به نامزدش گفته بود:
«من قبل از اینکه با شما ازدواج کنم خواهم مرد» او دیـگر تـوانائی خواندن و نوشتن را از دست داه بود. آنها در مراجعت به پاریس راههای صعبالعـبوری را طـی کـردند و همین امر بالزاک را خستهتر و رنجورتر ساخت.
مسافرت آنها تـا مرز لهستان یک ماه تمام بطول انجامید. بالاخره این زن و شوهر خسته و کوفته در ماه مـه ۱۸۵۰ بـه پاریس رسیدند. مقدر چنین بود کـه بالزاک در مـاه اوت هـمان سـال پس از فـقط ۵ ماه زندگی زناشویی چشم از جهان فروبندد. روز بـعد از ورود بـالزاک به پاریس دکتر «ناکار»او را معاینه کرد و تشخیص داد که دچار بیماری قلبی گردیده و امـیدی بـه نجات او ندارد.
ولی معالجات دکتر «ناکار» تا حدودی صحت را بـه بالزاک بازگردانید و او از این فرصت اسـتفاده کـرده بود و از خانه خارج شد و به اداره گمرک رفـته و هدایایی را که برای «پریرو»ی خود از «درسله» فرستاده بود تحویل گرفته و بخانه مراجعت نمود و آنها را تقدیم مـحبوبهاش کرد.
روز یـکشنبه ۱۸ اوت بالزاک بحال احتضار افتاد. ویکتورهوگو بـه بالبین او شـتافت، وی چـنین مینویسد: «مرا به تـالاری کـه در طبقه همکف قـرار داشـت هدایت کردند.
در آنجا در روی میز عسلیای که در مقابل پیشبخاری قرار داشت یک مجسمه بزرگ بالزاک که بوسیله «داوید» از مرمر سـاختهشده بـود به چشم میخورد، شمعی در روی میز گرانبهای بیضی شـکلی کـه در وسط تـالار قـرار داشـت و پایههای آن را شـش مجسمه زر اندود زیبا تشکیل یافته بودند، میسوخت.ز نی با چشمان گریان وارد سالن شده و به من گفت: او مـرده است.
انوره بـالزاک در خـانهای که با آن همه حوصله و شکیبایی آراسته و تزئین کرده بود و به خانههای مجللی که آرزوی داشتن آنرا در سر مـیپرورانید و مکرر آنها را در داستانهای خود توصیف کرده بود، شابهت داشت، دیده از جهان فرو بست.
او در وصیت نامه خود، تمام امـوالش را به همسرش بخشیده بود. بـیوه بـالزاک کلیه قروض همسرش را پرداخت .این زن بعدها گفت «من سلامتی و ثروت شخصی خود را از دست دادم.»
بالزاک بدون آنکه کاملا مالک اشیائی که در منزل خود گرد آورده بود باشد، زندگی کرد و به همین گونه هم بدرود حیات گفت. وی موقعی که کالسکهای را به نسیه خـریداری میکرد، به همان اندازه دور از جهان واقعی میزیست که هنگامی که در نور شمع کتاب «کمدی انسانی» را مینوشت.
بالزاک یک سال قبل از مرگش زندگی مجلل و در عین حال نامنظم خود را با بیان این عبارات خلاصه کرده بود: «من به جهت مخالفی کـه زنـدگی نامیده میشود، تعلق دارم.»
این مطلب از اون هایی بود که آدم رو به وجد میاره و مجبور می کنه کامنت بگذاره. ولی نمی دونم دقیقن چی باید درمورد بالزاک بگم،خیلی آدم عجیبی بوده، تعجب از رفتار جنون آمیزش من رو به خندیدن وادار می کرد.ممنون دکتر .
خیلی عالی بود آقای دکتر. من کتابهاشو نخوندم. با این وضع زندگی و دغدغه های ذهنی دلم میخواد بدونم داستاناش تو چه فضاییه.
داستان پر فراز و نشیب زندگی بالزاک بی شباهت به داستایوفسکی بزرگ نیست!
چه کردی دکتر
چه مطلب خوبی. هرچند جای بحث داره.
راستی هنوزم اگه راجع به قالب جدید نظر بدیم ناراحت میشی
خیلی جالب بود
کاشکی یکی از داستان کوتاهاش رو میذاشتین، با فضای داستان هاش آشنا میشدیم.